در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال بهنام دیناری | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 11:00:37
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
داخل موبایلتون رو نگاه کنید نوشته یک ربع قبل از شروع نمایش...
این رو دو تا الف بچه دم در سالن بهم گفتند با حالتی حق به جانب و از نظر من بی ادب. من ۶ دقیقه دیر آمدم. امیدوارم که همیشه اینقدر سر وقت باشید. با چشم خودم هم دیدم یک نفر جلو تر از من رفت داخل، نمی دانم شاید از عواملتون بود.
موفق باشید
پر روزی و بر برکت
مطمئن تا بیست دقیقه اول ، با شک تا سی دقیقه اول ، ب تماشاگر ورود داده شد .
و اگر موفق ب دیدن کار نشدی ، واقعا ناراحت نباش
مهدی آزادی
مطمئن تا بیست دقیقه اول ، با شک تا سی دقیقه اول ، ب تماشاگر ورود داده شد . و اگر موفق ب دیدن کار نشدی ، واقعا ناراحت نباش
آره منم از این در تعجبم. به هر حال شکر که به کارای عقب افتاده دیگم رسیدم. مشت نمونه خروار.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ساکوراهای پرپر ، تکه تکه شده بر آب دریای خسته از حضور ناوهای متخاصم و بیگانه ، سوخته شده از آتش جنگ و طمع دیگران، ساکوراهای پنج پر سفید، شکوفه های گیلاسِ درختی کهن. درخت، سراینده ی بی ادعای سخاوت. درخت، نماد زنده بودن. نه در نفس کشیدن ! در زندگی کردن. درختِ گیلاس دوهزار ساله قرار بود عاشقی کهن باشد. قرار بود هدف نگاه کردن های متفکرانه باشد... سکوت... چرایی چبستی چگونگی... شناخت فاصله ی بین دو واژه. پرواز در انتهای کلمه ها ، پرسه در حد فاصل آنها، ایستادن بدو قضاوت چون کودکی با هزار آرزو کودکی که میخوانیمش کودک درون. کودکی هزار زخم خورده برای رسیدن به بلوغ. کودکی عاصی از نابالغ والدی مستبد و مغرور... خیرگی بر گلبرگ های ساکورای گیلاس...سفید و صورتی ...فکر کنم محتمل ترین واژه در امواج این مات و مبهوت زدگیِ لا به لای شاخ و برگ و ساکورا های گیلاس عشق باشد. محبت دو آمدم به هم بی مقدمه و مواخره ...بدون مته بدون خشخاش بدون امتحان کردن هتی دیوانه وار آسیب زننده... نباید گذاشت عشق بیماری شود لیلی و مجنون شود.. بد شد ماجرا ، بد نشد؟ یعنی این طبیعی است؟ شکنجه یعنی چه؟ بدتر از شکنجه شدن بی حسی بعد از آن است . چیزی که بدان بدل شده ای. روز به روز پیرتر خشمگین تر و مدعی تر و بیمار تر و بی حس تر... مثل وقتی که شکوفه های زیبای گیلاس به جای دامن معشوق سر از شانه ی ژنرال های نیروی هوایی ژاپن درآوردند! شکوفه های زیبای گیلاس، کی ساکوراهای پارچه ای شدند؟ چه وقت از خشونت و خشکی نظامیگری سر درآوردند؟ گویا خواب بودیم... سیل آمد و برد با خودش طعم گیلاس ها را ، سیل آمد دهانم را به جای نامت پر کرد از گل و شل... من... چو تخته پاره ای بر موج... . من غریقی در دست و پا زدن های بدتر از مرگ خودم . من بی رمق شده و گم لا به لای سایه های خودم . من هیچی شده ای در ثانیه های بر باد رفته ی عمر خودم. من شگفت زده ی چیزی که شدم... خالی و بدون خیال. مثل یک سامورایی بدون کاتانا مثل درخت گیلاس بدون شکوفه . خیلی دور از معنی ضرب المثل سده پانزده ژاپن *در میان مردان، سامورایی در میان شکوفه های گیلاس، سومی_ یوشینبو* خیلی نزدیک به ناکازاکی و هیروشیما . مثل قوم به غارت رفته ی بومیان آمریکا مثل یک سرخپوست در سوگ طبیعت و اصالتش، در مرور وحشی گری که مردمش را برد به یغما. مثل اشک های غلتان کودکش در هنگام لعنت کردن مرد سفید فریبکار. نمیدانم اگر آن کودک مجال رشد و نمو پیدا میکرد در پاسخ چه میگفت وقتی پیر قبیله به او میگفت : تقدیر این بوده که پاره پاره بشوی برای به دست آوردن آگاهی برای طی طریق در این سفر بی انتها و دهشت آفرین ، شاید بهترین کلام هیچ نگفتن ... دیدن ادامه ›› باشد. کاری چه میتوان کرد؟ زلزله خواهد آمد و باران خواهد بارید چه بخواهم چه نه چه دوست بدارم چه نه. شاید باید نقاب زد و در نفش فرو رفت. آه زندگی چه زیباست همه چیز چه خوب است و من چقدر عاشقم و این چکش آهنی که بر سرم میخورد اصلا هم درد نداشت.
پن: نمایش و محتوای آن هیچ ربطی به جنگ جهانی ندارد
پ ن+: نظرم راجع به شما مثبت است گروتسک شما را دوست داشتم همچینن آن کمدی سیاهی که جا نیوفتاده بود و بالطبع حقش هم ادا نشد. شما سعی داشتید درونیات انسان را بحث کنید ترسها و اضطراب ها و من هایی که مدام در تکاپو هستند تا به یک من به عنوان تن واحد در مقیاس یک انسان به تکامل برسند در راهی که پی در پی جنگ است و خون و خون ریزی غم است و اندوهِ جدایی و گویا راهی نیست جز طی طریق جز مواجهه با آنچه هست و همانطور که نشان دادید انگار هر کجا بروی آسمان یک رنگ است چه رنج تو معنا و مفهومی بر پشت بکشد و هدفی تعریف کند ، چه درد هتی جاری در عدم عدالت و انتروپی به تصویر کشیده شود.
خسته نباشید ممنونم که تاتر بر صحنه می آورید ممنونم که برای وقت و پول و شعور مخاطب تاتر بین ارزش قائل هستید.
نور و عشق و سلامتی در هر لحظه تان افشان باد
تا باد چنین باد
یا حق
یک برگ از یک کتاب، یک لحظه از زمان، یک پیکسل از یک تصویر، یک آدم از جهان . یک جعبه اندازه ی دنیا، یک عالم اندازه ی انسان، یک خاطره به قدر یک عمر یک عمر اندازه ی یک لحظه. تصاویری در کنار هم، برهم باهم، بی ربط با ربط، گاه آرام مثل خلسه ی قبل خواب،اکثرا جانکاه و جانکن مثل نگاه منتظر مرگ به طناب دار. صبح ظهر شب.گذشته حال آینده. خطی در اتفاقات زندگی، مدام های مداومتِ درماندگی در رویداد های غیر خطی. زندان مثل یک‌ چمدان درون انسان، قابل حمل همیشه همراهش. انسان، محبوس چیزهای خود، مجسم یا در انتزاع، انسان مغموم نداشته ها و کور شده ی محض داشته ها و مسخی رها نشده از افکار بی هویتِ جان گرفته ی خود. انسان مات و مبهوت چیزهایی که از ذهن و در آن میگذرد. انسان حواست هست؟ در جستجویی مدام، حوتست هست کجا؟ قطعه ای از زندگی لحظه ای که زیسته ای ؛گمشده ای در خودت. پازل، آخرش باید کامل شود تکه ای پیدا شده در جعبه ای گم شده لا به لای زیسته های نزیسته در هزارتوی خیال و وهم و خواب در خاطره های ساخته شده، در اتفاق های نیوفتاده که فقط تصویرند، که در پس ذهن عکسش افتاده. بهشت جای خوبی بود انسان پاره پاره که در هبوط خود وامانده. یک دو سه ، ساعت، تیک تاک ،تعلیق، زمان و مکانی که نیستند تو منگی... تمام ذرات در تو و حوالی ات می ایستند انگار . منگی، تعریفی نه از خود نه از هیچکس نداری. فکر تفکر تعقل چیزهایی که از انها در فراری در رنجی در احساس بدِ اندوه، در حقارت فاصله های نامرد در ناکجا آباد فراخ دلتنگی در هراسِ نتوانستنِ رسیدن، در خشم و عصیان ناسزا شده ی هستی. باید رفت... آری رفتن و رفتن بلکه شد چاره ی نرسیدن هایت . اما تا کجا؟ حواست هست؟ آیا فرار مبشود جواب؟نه نه نه این فقط یک فریب است چون رفتنی در کار نیست تو در بی قیدی مطلق خود، در ته گل آبهای فرو برنده ی افکارت گرفتاری. رفتن؟ کدام رفتن؟ مگر آمده ای ؟ از کجا؟ چگونه؟ کی؟ از کجا؟... تله ی دیگر، حقه ای برای ماندن، انکار آنچه که هست ، بازیافتی در درون برای رسیدن خون به مغز. برای تسهیل دشواری های خلقت. سختی چیزی که در آنی ، آنی که در توست لقد خلقنا الانسان فی کبد. موجود دوپا روی خاک، خلقناه من تراب، در زمین مدام به فکر هوا ، آسمان، جایی آن بالاها که کسانش هستند. فرشتها افسانه ها اسطوره ها موجودات حقیقی در توهم لازم برای بقا.چیزهایی در تصور عاری از دلیل مهم برای نرفتن به فنا. سودای دستیابی به اثیری اسارتی برای یافتن آزادی برای عبور از صورت ، برایرسیدن به روشنیِ معنی. انسان کوچک حرص و آز و شهوت، گمگشته ای در آرزوی دست یابی به حقیقت . انسان مدعی، صاحب عقل و هوش و اختراع، مانده در خود ... دیدن ادامه ›› در شناخت آنچه که هست. داند او خاصیت هر گوهری ، گوهر خود را نداند چون خری.
پ ن: خوب این کاری است که آدم رویش میشود معرفی کند و بگوید تئاتر است. از طرف دیگر باید مراقب بود که به اهلش معرفی شود یعنی آدم های بیمار فکر کردن. کار اشکال انتقال مفاهیم داشت با آنکه سعی شده بود با اشاره های مستقیم مثل جعبه سیاه و یا دادن پاسخ معما کار مخاطب را سهل کند اما باز به نظرم حداقل برای من روان نبود البته قبول دارم که این سبک وسیاق همین است و شاید بنده در اشتباه هستم که در پست مدرنیسم به دنبال یک نوع نئو کلاسیسیم میگردم به هر حال بنده نظری متوسطِ یه ذره رو به بالا دارم در حالی که خوشحال نیستم.
دست شما درد نکنه
در پناه خدا
هوهو تنوره میکشد شهر عصیان زده ی نفرت آلود. مشت گره کرده و جای نگذاشته برای نفس زدن _هر نفس که فرو میرود خار است به گلو و چون براید بار است بر دوش_ پخش میشود پچ پچ خفته ای در حجم باران به طرح طوفان : کاش برنیاید... _کلاسیک رمنسیس خوب است افیون برای درد های نرسبدن های ممتد، مسکن شکست های پی در پی، شعر های زیبا و امید بسیار؛ از حماسه تا ترانه از غزل تا عدم، وای چه رنگی دارد این رنگین کمان و چه هیجانی دارد این بیان... رنگ دیگر هم دارد این مقال، این شکل گرفته ی سالهای رنج و دردی که نمی خوانی... این شنونده ی پندهایی که تازیانه است و نمیدانی... لعنت به رئالیسم مخصوصا پست مدرنش تلخ است و جاری...آه عزیزم مرا ببخش. نکند فکر کنی دوستت ندارم... خوش آمدی به من به رنج ،به دل بی رنگم به غم، به تیر در سنگم، به شب به تیره چون خصمم ،به سردی سکوت ،به من، به نقش بی نقشم، به من به این که من هستم که زنده ام و شکر که از مرگ رستم _ شهر، وسعت کوچک حقیر، صورت ملعون مسیر ، تقابل خورشید و لامپ ،کوریِ خود خواسته برای کاهش آلام ، نه !هرگز گریزی نیست ، زیر نور مصنوعی، شب دیدنی نیست هیچ وقت ماه و ستاره ای نیست. شهر، با درختان فولاد و بتنی زیبایش با ستوهای آفرینش بد حالش دیدنی نیست. اگر هست چشممان را دزدیدند، شهر، شر مطلق شاید. بودن بی تو نباید... شهر گهواره ی چرخان آدمی در آن با حسرتی وهم آلود با سیرتی خشم آلود با صورتی مرگ آلود خیابان به خیابان کوچه به کوچه خانه به خانه اتاق به اتاق پنجره به پنجره میگردد میچرخد می جوید کسی را ، چیزی را... میکاود دنیا را برای یک بهانه برای بودن . دست میگیرد به هر آنچه که میتواند کاه است و باد و دست و پا زدن های بیهوده. _ نکند نگران شوی!فکر کنی تیرگی چیره است بر من ، خیر. این ها کلماتند. خروشی از گرداب وحشی زندگی. مثل آزادی چند قدم آن طرف تر بردگی. من؟ کوهم.آزاد و آبادم. باید باشم چون نگران میشوی اگر نباشم_ های های گریه میکند به حال موجودی سراب زده زمین دردآلود. نقش میزند و میسازد و میکشد نقشه برای لحظه ای دمی قدری بیش تر، هر آنچه که باشد ، هر قدر که باشد، هر دم که شاید... سرگردان است در انبوه اشکال خود، صورتک های ساخته ی خود، حرکت های ساخته ی دیگران افقی نبست انگار هر چه هست بیکران غرق شدگی مسخ آلود است. ساخته است با ساخته ی بی جان خود، نقابی که هر روز میزند نقشی که هر روز میتند. مواج در امواج کنش های اطراف بی هیچ فکری معلق در هوای بی صدای خف آلود، له له میزند برای جرعه ای آب برای ساعتی خواب برای ساحتی ناب، برای تمایزی که بتواند به تصویرش بکشد، بگویدش چون سروده ای کهن که میگفت شاعری کتاب از ... دیدن ادامه ›› بر کرده : کنار آب و پای بید و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش. کجاست؟ نمیداند نه زمان و نه مکان هیچ معنایی ندارند لحظه ای شیرین.چشمان یارش،یار شیرینش. یادش، یاد شیرینش... شهر، زیبا میشود و قلب پیروز. بی شک این جنگ است نبردی در من ، خو گرفتن و رفتن در رخوتی سرد که سهل است و آسان، پاسخی روان و صریح به خوی سمی ، هم رای شدن با قبیله ی وحشی : بمان در خود، جایت خوب است و امن ، بیرون ز تو نبست هر آنچه در عالم هست! خبری نیست ، دیدنی نبست دیداری نبست مگر قبلا چه بوده است؟ یادت نیست؟! ... فریاد میزنم، نعره ای فرهاد آسا فریادی مجنون افزا... نه یادم نیست هر آنچه در یادم هست اوست هزار سال دیگر هم بگذرد همین آش است و کاسه دل من و قلب او چه در خشم و نفرت چه در مهر و محبت من همیشه او را دوست داشته، دارم و خواهم داشت.
پ ن: دوستتان داشتم. هنر به نمایش گذاشتید. ممنون
بنده خیلی از این نمایش لذت بردم به نظرم متن قدرتمند بود هم خوب طنز میکرد هم هجو قابل قبول محترمی جریان داشت و خوب هم به مسائل امروزی پرداخته بود. از دیدگاه بنده برایش زحمت کشیده شده بود. متنی که در آن ادبیات فارسی میتپید. هنرمندان به لحاظ بازی چه در انتقال مفاهیم چه در اجرای فرم‌موفق بودند . چقدر این جمله ایرج میرزا را دوست داشتم. *یعنی آیندگان از ما یاد میکنند؟ * جمله ای که تداعی کننده ی چیزهای زیادی بود مثلا الان من در حال ، چه کار، چه خیری چه غلطی برای آیندگان هستم و خوب موسیقی و طراحی لباس و صحنه هم در جای درستی قرار داشت. یک حرکت مد شکنانه ی واپسگرایی جلو برنده که به نظرم در لایه های متفاوتی آدم را به خود می آورد و سراغ سماور و خانه ی مادر بزرگ و راحتی و بی غل و غش بودن را از ما میگرفت. حرکتی که سعی دارد دورانی شکوهمند از خودمان و حتی فرا تر از خودمان در تاریخ زیسته و نزیسته ی ما و دیگران را یادآوری کند و همین باعث میشود کار چون خود ایرج میرزا و افکارش از یک نوع تهیب ، تذکر ، تجدد و در عین حال راحتی و روانی بهره ببرد. حداقل برای من اینگونه بود که شل کردم و گوش کردم و خندیدم . من همیشه طرفدار به قول خودم شوخی های زیرکانه و ریز و با هوش هستم چیزی که اول در هیپوفیز مرا به وجد آورد سپس آرام آرام به همه جایم منتقل شود و قلمرو بسط دهد تا در ادامه شوخی های شکل گرفته در طنز موقعیت تو را بترکاند.به نظرم این متن و این اجرا این خصوصیات را داشت.
آن شب سه شنبه بود و باران می آمد و بنده بلند ترین خنده ها را داشتم که گاه به جیغ ختم میشد و همین با عث میبود که هدف محتوای ارائه شده در من پرت شود و رشته کار از دستم در برود. یک آقا پسر حدود ۳۵ ساله عینکی که چند بار تذکر دادم گوشی را خاموش کن روی سکو نزدیک صندلی من نشسته بود. او بسیار آدم متین و موقر و مهربانی بود هرچند که زیاد تذکرم را جدی نگرفت، و جالب اینکه خودش به پچ پچ کردن های نفرات کنار من که آنها هم آدمهای شاد و خنده روانی بودند اعتراض داشت و با زل زدن آن را بیان میکرد. در اواخر نمایش لحظه ای خنده هایمان به صورت دوئت شد در یک آن حس کردم در وحدتی غیر قابل شرح با استفاده سلول های عصبی نامرئی گسترده شده در کل هستی هستم . خیلی از خودم میپرسم برای چه تاتر میبینم؟ و آن شب پی بردن به پاسخ دیگری از جنس دیگری برای پرسش همبشگی ام لذت ... دیدن ادامه ›› بخش بود من احتمالا در ذات خودم به عنوان بشر و موجودی خلق شده و غیر اتفاقی و هدف مند به دنبال دست یابی به اصل خود که شاید قرابت زیادی با وحدت داشته باشد هستم . تاتر اگر در جای خودش باشد اکثرا یکی از آسان ترین راه های دست یابی به خودت و پیرامونت است . میفهمی چه هستی و کجا میروی حتی اگر اشتباه بروی. وقتی این اتفاق رقم بخورد و در تو به شکل یک رشته سلول عصبی حجم و عرض وطول و ارتفاع و وزن بگیرد قدرت دارد تورا از ورطه سرآسیمگی و سردرگمی خارج کند این میشود که گاها بسته به محتوا و ساختار اجرا و مخاطب پس از پایان نمایش یا حتی در حین آن نوعی سبک بار و بال میشوی و ناخودآگاه لبخندی میزنی و نفسی راحت هرچند کوتاه میکشی.
خداوند هنر را از شر آفات حفظ کند و به هنرمندان حقیقی عمر و توان دو چندان دهد.
خدا قوت
در پناه حق
ممنون که اینهمه وقت گذاشتید و نوشتید
سپاس از شما
مرسی که احساستونو با ما به اشتراک گذاشتی.زیبا بود😊🙏🏼
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نون و القلم...
در ابتدا کلمه بود و کلمه خدا بود...
چرا نمیتوانم قیول کنم قبل از کلمه هیچ چیز نبود ؟! بود؛ عیان نبود مثل آن درختی که در جنگل قطع شد و اگر کسی نبود تا صدای قطع شدنش را بشنود انگار که قطع نشده بود یک چیزی در مایع های گربه ی شرودینگر، شاید دقیق نمیدانم...
در ایتدا همه چیز از جدول مندلیف بود...
جدول مندلیف درست ماده تاریک هم درست نه؟!!
قبل از کلمه چه بود؟بدون وجود کلمه میشود زندگی کرد؟ بدون کلمه اصلا چیزی وجود داره؟ آیا وجود کلمه است که به زندگی، عشق، جهان هستی معنا میبخشد اگر قرار باشد انتخاب کنیم کلمه را بر میگزینیم یا خاطرات را ؟؟؟ یا کلام ابتهاج را باید به گرده کشید که: نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان دارد زبان عاشقان چشم است و و چشم از دل ... دیدن ادامه ›› خبر دارد...
داخل آسانسور بلند پرسیدم این تاتر چه بود؟ و واقعا سوال پرسیدم آنچنان فکرم درگیر ساختار و گفتار و پندار منتقل شده بود که کاملا ناخودآگاه کمک میطلبیدم همچون غریقی که چنگ میزند به هر چیزی و هر کسی برای نجات، چنگی که اگر تو را بگیرد غرقت میکند، مگر آنرا بشکنی تا هر دو نجات پیدا کنید. من یکی از اتم های آهن شده بودم همانی که از آن میز و صندلی و آن بونگر لعنتی را ساخته بودند من همچون الکترونی میچرخیدم و میگردیدم و از آن پایین می پرسیدم؟ این داستان انسان و عشق است یا خدا و انسان ؟ نویسنده یک بلیدرانر ایرانی ارائه کرده بود؟ یا من لا و لو های مغز متورمم در حال تصعید کلمه واری بودم؟
در پاسخ سوالم فقط یک کلمه از دو نفر بیرون آمد *همه چیز کلمه است*
ارجاعی به دیالوگ دکتر که چرخه ی باطله ی دوری بغض عشق نزدیکی و فارغی را برای دختر توضیح میداد و در جواب بنده هم ارجاع دادم به : مگر فیلمنامه دو خطی هم داریم یا میتوان داستان را در دوخط گفت؟
گاهی باید سیفونتن را خودت برای خودت بکشی تا چیزهایی که به شکل کلمه و ناکلمه در فضاهای ذهن و مغزت جولان میدهند و تو را در خودت و کلمه ای به نام موهومات غرق میکنند نجات بدهی.کلمات چرخ خوران تو را میخورند و بالا میآیند همان کلماتی که قرار بود پایین بروند بلکه یک ثانیه بی کلمه گی را لمس کنی . سیفون را میکشی و بغض فریاد میزند این صدای گلوی تو است که بی کلمه در آسمانی که نیست میپیچد . ذهن ،چرخ و فلک ، بونکر یا خانه وقتی داری در آن ها زجر میکشی هیچ فرق وجودی با هم ندارند فقط شکل نوشتن و گفتن شان در مقیاس کلمه فرق دارد معنی و مفهوم اگر داشته باشند یکی است. _ همه چیز کلمه است یا معنی؟ تصویر است یا آنچه که هست؟ آنچه که هست چیست؟ _ آنها حداقل برای تو در نقطه ای که ایستاده ای مانند یکدیگرند.
پ ن: فضا سازی و بازی ها و متن به خوبی هم دیگر را پوشش داده بودند . کارگردان خوب همه چیز را دمه دست هم چیده بود از این ارکستر صدای تقریبا یک دست و کوکی به گوش میرسید. به قول یکی از همان عزیزان داخل آسانسور همینکه داری فگر میکنی خوبه... آره باید بگم این کار منو گرفت البته نه مثل یه قرمه سبزی مامان پختِ جا افتاده ای که بعدش یه چایی قند پهلو بزنی و بری تووی چرت بعد از ناهار جمعه، منو گرفت مثل زرشک پلو با مرغ بیرون که یه کوکا بعدش زدیو کمی نفخ هم کردی . یعنی میخوام بگم خیلی مرزی هستم اما با لبی خندان تقریبا .
موفق و پیروز باشید ممنون


خیلی وقت بود میخواستم فیلم her را دوباره ببینم. تعریفی جستجو و پرسشگرانه از عشق در حد و مرزهای وجودی انسان و احتیاج او به درک شدنش. پرداختن به نیاز عاطفی بشر به یک همدم ، کس یا جیزی که بتوان با او حرف زد دوست بدارد تو را و دوستش بداری. رابطه ی عاشقانه انسان و نرم افزاری هوشمند که اساس ماورایی و الهی عشق را زیر سوال میبرد و انسان را در حد یک سیستم بسیار پیچیده ی اعصاب با نگاهی فیزیولوژیستی و نورو سایتیفکی تنزل میدهد. نه، اینگونه نیست. بنده در جهانی که دوستی انسان حیوان به خانه آمده عشق را جستجو نمیکنم. بنده سگ را عزیزم و جانم بچه ام خطاب کردن را حیوان دوستی و اعتلای انسانیت نمیدانم. قهقرا که میگویند همین است. از دور هم هندوانه خوردن و متل گفتن شب های تابستان و کرسی و یلدای زمستان رسیدیم به لیبرالیسم سگ گردانی در پارکها و تنهایی و انواع امراض جدید و مبشرفته.میدانم سگ ها چه حیوانات نازنینی هستند اما گودرز و شقایق از کی برادر و خواهر شدند؟
میگردیم به دنبال فکر بکر و بهتری بلکه زندگی زیباتر و عاشقانه تر میشد بلکه کسی را میداشتیم عاشقش باشیم به او برسیم و با او بمانیم غافل ... دیدن ادامه ›› از اینکه مغزمان پوک شده از حجم هجمه های بی امان رسانه و دلمان آهنی و سوراخ سوراخ از دربه دری این عصر پوشالی و تغییر ماهیت داده آنقدر که حالا میتوان با آن میز و صندلی و حصار ساخت . آره باید حصار ساخت اون هم با برق چند هزار ولت باید حواست باشه گول دروغ های یه مشت ابله امانیست ابزردبسم سایکو رو نخوری که تن و بدن و خاک و کرم ها عاقبتت میشه. خیر جانم . خیر. عشق هست حقیقی اش هم هست. فقط این وسط یه داستاهایی وجود دارد مثل خاک ره میر مغان یا می و سجاده ی رنگین. اشتباه نکن دارم در مورد زن و مرد حرف میزنم نه خدا و انسان!
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خیره مانده جهان بد به من
عصر بد حال پاییز است
زجه میزند کودکم هنوز
کاش آتش میگرفت جهان و من
نم باران و شهر آلوده
خنده میکند مرگ، وقت عبور
حال تو خوب نیست میفهمم
پاک بهتر بود اگر میشدی از من
خواب من بی حسی مطلق
بیداری ام بدتر از هر کابوس
تمام میشود یا نه، نمیدانم.
تا چقدر شکنجه مبشود این محبوس؟
پشت ... دیدن ادامه ›› پلک های شب زده ات غوغا است
هر چه هست تیغ میکشد بر گوشت
دارد این کتاب تمام میشود
گرچه از کنده دود بلند میشود هنوز
پشت موج خیالم هیچ چیز نیست
تصویر تو که بر صحنه رقصیدی
در میان رخوت تن میدویدم من
درد و بی حسی که با من است هنوز
آب چاله را می جوید و زخم، زخم
پرسه میزند استخوان و زخم من بر پوست
میکشد آه سردی در من خموش:
کاش میشد آخرش باشد این باران
یا که دست کم خواب بگیردم آرام
سینه ام سخت تر از هر سنگ سنگین است
کاش میشد پاک کند مرا باران.




خیلی ها میگویند پس از اینکه به خواب میرویم در جای دیگری از خواب بیدار میشویم یا وقتی در جای دیگری می خوابیم اینجا بیدار میشویم. چه کسی میداند شاید خواب هایی که میبینیم بر این ادعا ها صحه ای باشند. حال اگر این بین عالم مثل افلاطون در حقیقت خود جایی برای بچه ها داشته باشد و مقصود نیستان عدم مولوی کودکی باشد که از اصل خویش دور افتاده است و ما آمدیم تا کشف کنیم بچه گی کردن جزو جدا نشدنی از حیات آدمی است و شناخت و معرفت یعنی آگاهی پیدا کردن به کودکی در درونمان که هر لحظه مطالبه گر حق حیات خویش است میتوانیم بگوییم ماها آدمبچه های به قهقرا رفته ی هستیم که گویا مجبوریم بر روی این سیاره و در این زندگی پاک خود را فراموش کنیم تا زنده بمانیم! یا دست کم دست هایی ما را به در این باور کذایی برای مقاصد شوم خود به اسارت گرفته اند. طوریکه باور کنیم این خوابی که میبینیم حقیقت محض است هر چه هست همین است و پس از این هیچ چیز وجود ندارد. اگر اینگونه میدیدم یا لااقل گوشه ای کناری چیزی هم برای این نوع نگریستن می گذاشتیم شاید حال و احوال کودکان در تصمیم گیری های کلان جهانی نقش مهم و تعیین کننده ای میداشت نه اینکه بچه شدی را جایی به کار ببریم گویی طرف مقابل فکر یا عمل خارج از شان و منزلت آدم بزرگ ها انجام داده. خوب که فکر میکنم میبینم انگار بچه ی آدم اصلا آدم نبوده و نیست و تازه پس از اینکه رشد کرد آدم میشود. انگار که رشد کردن او باعث تغییر ماهیتش هم میشود. فهم این مطلب هم خیلی آسان است چقدر از تکنولوژی، بی واسطه ربط به تسهیل زندگی کودکان دارد؟ پاسخ وحشتناک است. ورود به حوزه کودکان و معضلات و مصائب آن کمر شکن و ویران کننده است چرا که کودک نه تنها اکثرا آدم حساب نمیشود و قهرا برایش تصمیماتی اتخاذ میشود که خودش نقشی در آنها ندارد بلکه پی در پی مورد تهاجم و انواع سواستفاده ها قرار میگیرد. نمی دانم شاید این همه بدبختی که از هر سوی جهان موج میزند تاوانی باشد که برای این ظلم نابخشودنی عادی شده پرداخت میکنیم. شاید جای دیگری کودکی هستیم در حال مرگ و با هر چه که میتوانیم و هر نیرویی که داریم کمک میخواهیم شاید آنهایی از من که متعادل تر هستند زودتر از من موضوع را درک کرده اند و خود را نجات داده یا در حال آن هستند. خیلی سنگین است درک این مطلب که کودکی باشی در پی انتقام از خودت یا کودکی در جای دیگری منتظر است این بار که خوابیدی هرگز بیدار ... دیدن ادامه ›› نشوی
پ ن: فضا سازی و جایگیرها و بازیها و دکور را دوست داشتم یعنی کارگردان خوب مدیریت کرده بود همچنین بازیها مشکلی نداشتند متن هم تا یک جاهایی قابل قبول بود با این حال نتوانستم زیاد با کار ارتباط بگیرم .مخصوصا بخش فانتزی کار که از ژانر های مورد علاقه ام است از دستم در رفتم و نتوانستم تمرکز لازم را انجام دهم ببینم چه شد.. تا تمرکز کردم هم متاسفانه نمایش تمام شد. به خاطر وجود سه تا انسان یا نمیدانم چه موجوداتی که درست پشت سر من وقیح و زشت بلند حرف میزدند و تاتر را با جای دیگری اشتباه گرفته بودند. جالب اینجا تا تذکر ندادم ساکت نشدند بنده _اصولا با تاخیرتذکر میدهم آن هن فقط به خاطر رواداری_. صندلی های G فکر کنم ۳۵ و ۳۶ و ۳۷ دو تا خانم بودند و یک آقا گویا دو خانم با هم آمده بودند و پسرک جوان خوشمزگی اش گل کرده بود و آن دو خانم هم استقبال شدید میکردند از مسخره کردن کار و عوامل و جالبتر آنکه در رورانس به تمسخر، پسرک بلند داد زد خیلی قشنگ بود.
موفق باشید.
سلام و عرض ادب جناب آقای دیناری گرامی
برای امری بسیار خطیر از محضرتون درخواست دارم با بنده تماسی فوری بگیرید: ۰۹۳۵۵۸۲۹۹۲۰ یا ۰۹۱۳۳۷۴۰۳۳۴
با سپاس

مصطفی بیگ محمدی
سلام و عرض ادب جناب آقای دیناری گرامی برای امری بسیار خطیر از محضرتون درخواست دارم با بنده تماسی فوری بگیرید: ۰۹۳۵۵۸۲۹۹۲۰ یا ۰۹۱۳۳۷۴۰۳۳۴ با سپاس
عرض ادب و احترام جناب بیگ‌ محمدی به محض روئیت پیامتان تماس گرفتم ، نبودید.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آهاااااای ؟ کسی نیست؟ کسب صدای مرا میشنود؟ کسی هست که مرا ببیند نجات دهد؟ کسی هست مرا با خود ببرد؟ _ کجا؟ خیلی جاها مد نظرم است اما مشکلی هم وجود دارد کمتر حوصله اش هست یکی میگفت از: رفتن و آمدن و کار کردن عشق ورزیدن ور غم انسان نشستن از تاب نرم رقص ماهی در بلور آب یا دیگری که از سه ره میگفت که به سنگ اندر حدیثیش که نمیخوانی بر آن دیگر.. حیف شد زمان گذشت و رمق دیگر نبست بگذریم..._ کسی میتواند این زنجیره ی دیوانه وار قفس زده را قطع کند؟ کسی هست؟ بابا بی ناموس ها پدرم درامد اینقدر دور خودم گشتم و هیچ ، ای واااای لعنت به من به جد و آبا ام به همه کسم به نطفه ام به به گورم...چقدر نکبت بار و غم زده است تکرار ، چه بی سرانجام است این دم و بازدم های بیهوده ی کسالت بار. چه کسی را به کدام محکمه ببرم به جرم این چیزی که هستم؟ مدام می چرخم و میکنم جانم و آخر همین که هستم. منتظرم مثل یک بذر فرو افتاده ی سرما زده ی در ژرف خاک پست نشته، منتظرم شاید بخت من باشد این بار بهار که بیاورد جوانه ام، منتظرم که با کوچکترین لبخند با کمترین گرما بزم بر پا کنم در بطن زمین. چنان که خدا هم باور کند زندگی بیشتر است از همین. میخندم و میچرخم و میرقصم گویی پایان یافته است هوای سرد برای همیشه و پشت آن خزانی نیست و هرگز دیگر کسی نمی شود حزین. چرا حرف خودم را نمیتوانم باور کنم؟ چرا این حیله بر من کارگر نمی افتد؟ چرا اینقدر واضح می بینم چون گذشتگان، چون هر آنکس که قبل از من بوده و بعد از من خواهد بود، خواهم شد غمین. آه دلم تنگ است و دوست دارم فحش بدهم به تو به خودم به همه... میخندم چرا؟ من عصبانی ام و میخندم و مثل کودکی ادا در می آورم. تلخ است دهانم گوشم چشمم. زهر است فغانم سوگم خصمم. ای وای نگاه کردن هایت ای وای نگاه کردن هایم به چند نفر؟ خفه شو گوه نخور. کسی برای کسی نمانده. تو برای چه کسی مانده ای؟ کاش یکی پیدا میشد قبل از اینکه من باشم نسلم را منقرض میکرد بدم می آید مثل پدرم باشم نه هرگز من دیوانه نیستم من روانی نیستم .حرامزاده من آدم عاقلی هستم فقط میخواهم راحت باشم آسوده انگار کسی اصلا از اول نبوده. رفتن و آمدن در امتداد رفت ها و آمدن های دیگر، تکرار در تکرار، نه، دیگر این کابوس نباید تکرار شود. لعنت به زندگی که پایانی ندارد. لعنت به مرگ که واقع نمیشود. هیچ فرقی ندارد در پی نان کمرت خم شده یا نام؛ بیل دستت بوده یا پیل ؛ فرمان به گله داده ای یا به دره، تو در یک اتاق گیر افتاده ای بی راه فرار، در زنجیر قفل شده ای بی آنِ قرار . نمیدانم شاید باید این تهی نوشته ها را با امید و عشق پایان دهم. شاید پرنده ای آمد به نو لبخند زد دوستت ... دیدن ادامه ›› داشت باهم پرواز کردید شاید پرنده ای شدی رفتی و یکی را دوست داشتی و لبخند زدی و باهم لانه ساختید اگر از رخوت جدایی و عن بازی های متداولِ با هزار دلیل و توجیه منطقی جان سالم به در بردید. شاید پس از این برهوت عدم به سرسبزی بی فاصله ی هم بردیم قدم. خیلی همه چیز مسخره است ، خیلی کلا ...
پ ن: کار را دوست داشتم ارتباط گرفتم فقط باید دم بکشد.
در پناه خدایی که از شدت ک...خلی آدم در حیرت است و همچنان بزرگوار.
ممنون که برامون نوشتید و ممنون که کار ما رو دیدید 🙏🏻
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خوک سمبل کثیفی و پلشتی و شکم باره بودن است. جیغ خوک ها سمبل ترس از حد گذشته که از آن و در آن مفری نیست مگر جیغ بیشتر و یا سکوتی ابدی . اگر همین الان چنین خوکی در من باشد، اگر جیغ های خوک من بدون اینکه بدانم ترس در جانم انداخته باشند راه درمان چیست؟ هر روز و هر لحظه عکس العمل هایی از خودمان نشان میدهیم که چرایی و چگونگی آن برایمان مشخص نیست. آدم های زیادی زحمت کشیدند و بعضا جان باختند تا بالاخره بفهمیم چه شد که اینطور شد. قبل از اینکه به زمان حال برسیم و علوم اعصاب و ژنتیک چنین پیشرفت کنند و درک‌کنیم احتمال قوی مهمترین و‌ موثرنرین دلیل اختلالات شخصیتی ناشی از بالا و پایین شدن هورمون ها است . پس از اینکه واقعا به مسائل روانی، بیماری اعصاب و روان گفته شد. مهمترین پاسخ انسان به اینکه چرا من حالم بد است در مقوله ای به نام عوامل محیطی بررسی میشد که پای ضمیر ناخوداگاه را به مجامع علمی به طور جدی و مدون باز کرد .
آیا مبشود با دست بردن در مغز قسمت های ناهوشیار را تحت تاثیر قرار داد؟آیا میشود آن مخزن و بایگانی عظیم را دستکاری کرد بدون اینکه اثری باقی بماند؟ آیا میتوان کاری کرد که احساس تجربه و ذخیره شده از بین برود و یا تداعی کننده خاطره دیگری شود؟ تلاش برای پاسخ دادن به این سوالات و نظایر آن سبب تولید انواع قرص و داروی اعصاب و روان اند که اکثرا نابود کننده اند تا درمان کننده... این دست فضاها همیشه دستمایه ی خوبی برای نویسندگی و فیلم و سریال سازی بوده که اتفاقا خروجی های قابل تعریف و تمجیدی هم ارائه داده اند. فارغ از تمام اینها در لایه های دیگری یک خونخواری و جنون از انسان در پی بدست گرفتن کنترل همه چیز هویدا است. انسانی که تلاش میکند لا چتر نجات از برج ایفل بپرد، به قطب جنوب و ماه و درازگودال قعر اقیانوس سفر کند. از دریاها و کویرها عبور کند تا بفهمد چگونه میتوان قدرتمند تر شد؟ چگونه میتوان در سرزمین های ناشناخته دوام آورد و بسط قلمرو داد؟ چگونه دارو و موشک و تانک و توپ بسازیم تا پیروز شویم؟ تا پول بیشتری بدست بیاوریم؟ شک ندارم که همین الان دانشمندان و محققان بزرگ و از جان گذشته ای وجود دارد که به حق از جانشان هم میگذرند تا درد انسان کمتر شود . در طرف مقابل شک‌نمیکنم که اکثرا هر پیشرفتی هر قدمی رو به جلو در حدود طمع و حرص آدمی برای بدست آوردن کمی بیشتر تعریف میشود و چون همیشه ما را ... دیدن ادامه ›› با قصه ی همیشگی مکرر بی رحمی و حیوان صفتی آشنا میکند. حیوانات بی احساس که برای کنترل تعادل محیط زیست خلق شده اند .میتوانند هر بار نقشه بهتر و با کیفیت تری برای برتری در تنازع بقا کشیده و اجرا کنند. حیواناتی با توانایی ارتقا خویش

پ ن : کار خوب بود فقط به دلیل ایده ی آن. بنده با دیگر مسائلش آنچنان حال نکردم. من اگر بودم حتما دو اتاق در چپ و راست اتاق اصلی تعبیه میکردم. هر سه اتاق با پرده پوشیده شده بودند و در ابتدا پرده ی اتاق وسط با صدای گوش خراش بازیگر کنار میرفت و کم‌کم با تدابیری در گره گشایی و غافلگیری متعدد به تماشاچی میفهماندم در این نمایش واقعی جنون آمیز با آزمایشگاهی رو به رو هستند که هر بار پرده ی یک‌اتاق برای عموم کنار میرود تا شاهد واقع ای منحصر به فرد در مرحله ای متفاوت با آدم هایی متفاوت باشند و اینبار نوبت اتاق وسط است. در واقع مسابقه بین دانشمندانی است که میخواهند در آنچه تعریف شد موفق شوند و نمایش را اینگونه تمام میکردم : از اتاق مجاور اتاق اصلی دو نفر را که روی آنها پوشیده شده روی برنکار خارج میکردند. به نظرم حلقه ی مفقوده داستان اشاره نکردن به روز یا مرتبه اول آزمایش است تا تماشاچی بفهمد چه بودند که در روز پنجاهم به چنین روزی افتادند به نظرم تنها استفاده از لباس و گریم و بیان کافی نبود.
خسته نباشید. خدا قوت
نادر جان شرم و حیای مادرانه ی ایرانی ام اجازه نمیده از روزهایی برات بگم که هنوز شکمم آنقدر بالا نیامده بود که همه متوجه بشوند حامله ام.
نادر جان پسرم یه جوری بودم. زیاد نمیتونم تعریفش کنم. حالم به هم میخورد ترس و اضطراب خشم و محبت عجیبی داشتم. هم اعصاب نداشتم هم دوست داشتم یه چیزی داشت تووی من زندگی میکرد، چیزی که خودم نبود اما از خودم بود و بیشتر از هر چیز دیگه ای دوسش داشتم. افکار عجیب و غریبی هجوم می آوردند و روحم را تسخیر میکردند و باعث میشدند گاهی هراس بر من غلبه کند. من با واقعه ای درگیر بودم که تا آن موقع تجربه اش نکرده بودم. اتفاقی که بی خبر هزاران چشم را به من میدوخت و غافلگیرم میکرد. من بودم و یک خروار توقع دیگران و خودم و تو و زمین و زمان از من! حالا بعدش چی میشه اگه مریض بشه چی؟ اگه من بمیرم؟ اگه باباش بمیره؟ اگه مادر خوبی نباشم ؟ اگه ماما بچمو بکشه؟ اگه اگه اگه های متعدد و یک جمله ی چندش آور و مضطرب در انتهای همه ی آنها، *خودم را هرگز نمیبخشم *
آن روز ها خودم یه بچه بیشتر نبودم شاید اگر کسی نمیدید و با انگشت نشانم نمیداد عروسک بازی هم میکردم یا دسته کم دنبال مادرم میگشتم تا کمی لوس بازی و بهانه گیری کنم اما از وقتی بهم گفتند که حالت تهوع های وقت و بی وقتم از بیماری نیست و من قرار است مادر بشوم خیلی چیزها را نمیفهمیدم مگر مادرانی که بچه بزرگ کرده بودند. من حامل یک موجود دیگر بودم . از من تغذیه و در من رشد می کرد. وقتی با هزار درد و بدبختی به دنیا آمد به جای *دستت درد نکنه مادر*، گریه و شیون و زاری جان کاهی را می اندازد که برایش قراری نیست مگر سینه ام؛ در حالی که سرش روی آن آرام گرفته، به صدای قلبم‌گوش میدهد و با ولعی بی پایان شیره جانم را از پستانم میمکد و جاه طلبانه برای همیشه در جان و روح تک تک ذراتم سکنی میگزیند.
نادر جان راستش من آخرش خوشحالم که به یک جای امن تر رفته ای و روبه رشد و ترقی هستی اگر پولی چیزی هم احتیاج داری بگو بفرستم. فقط مادر جان من ... دیدن ادامه ›› همون مامان هستم ها یه مامان ایرانی که اکثرا بوی غذا میدهند و آخر همه غذا میخورند فقط کمی پیر و رنجور و ناتوان شده ام وگرنه دلم میخواد برات غذا بپزم لباسات را بشورم و تو خوشتیپ جلوم رژه بری و من هم خدا را شکر کنم .مادر جان جواب تلفنم را چرا نمیدهی؟ چیزی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟ اگر اتفافی برایت بیوفتد خودم را هرگز نمی بخشم .
پ ن: کار را بسیار دوست داشتم و پرداختن آن به مسائل بسیار تفکر انگیز ارتباط زبان لهجه و گویش با شخصیت و هویت و آداب و رسوم و تقابل آن با تکنولوژی و جهانی با نغمه هایی ناخوش الکترونیک و رباتیک و آهنین.
آنچه که بیشتر از هر چیز برایم جالب بود پرداختن ما آدمها به یادگیری زبان یک مملکت و فرهنگ دیگر و جهان اولی به سودای فتح قلل آرزوهای دست نیافتنی یا لااقل کمی زندگی بهتر، بی خبر از آنکه هیچ ربطی به باسوادتر و با فرهنگ تر و بهتر شدن و پر بار تر شدن و انسان تر شدن ما ندارد و اتفاقا میتواند کاملا برعکس عمل کند. فرض کنید! من یک ایرانی با حافظ و شاهنامه انس گرفته ، مسخر از اشاعه غلط فرهنگی غیر که در تبلیغات آن هیچگاه به باطن و مغز آن‌پرداخته نشده میروم خطه ای که لیبرالیسم به بدترین شکل اجرا میشود و چیزی به نام خانواده و جمع در بهترین حالت تحت فردیتی سوسیالیزم زده در کار و کارخانه و پیشرفت تعریف میشود. به نظر من خروجی چیزی شبیه جراحی های پلاستیک خواهد شد چیزی شبیه فک زدن عالی مغز خالی، چیزی شبیه شاه ماهی قرمز حوض مادربزرگ که دوست داشت آب های اقیانوسی گرم را تجربه کند ؛ چیزی شبیه شیری که در گله ی کفتار گرفتار آید.
پ ن+:صحنه آرایی و جایگیری ها خیلی خوب بودند بازی ها حساب شده و منطقی. دوست میداشتم درام کار بیشتر باشد یعنی درام کمدی میدیدم تا کمدی درام به این دلیل که تاثیر حرفهای اساسی که زده شد تا مغز استخوان برسد بپوکاند و ویران‌کند بلکه قدر دان و رستگار شدیم.
جهان جای بهتری میبود اگر همه چیزی در آن شبیه هم بود این جمله یا نظایر آن یا تفکرات منشئب از آن سبب همه جنگ ها یا اکثر آنها شده و خواهد شد. ما شما را به حقیقت خودتان باز میگردانیم، ما به شما احترام میگذاریم ، ما به شما حق انتخاب میدهیم، ما شما را ما خطاب میکنیم، شما قرار است زندگی ، پویایی و زایش و طراوت را آنگونه که شایسته ی شماست تجربه کنید؛ ماشما را به بهشت روانه میکنیم اگر و فقط اگر به زبان ما سخن بگویید ،به خواست ما عمل کنید و آنگونه که در در ظرف ما میگنجد تفکر کنید... به نظرم این ها و نظایرشان حقیقت تمام یا لااقل اکثر نحله های سیاسی و جنبش های اجتماعیست. گاهی دانسته و شرافتمند خبیث هستند و گاهی واقعا نمیدانند چه غلطی میکنند چه شکری بر لب و لوچه یشان آویزان است و چند دهه بعد مشخص میشود چه چرت و پرت بدتر از قبلی بوده اند.
آزادی... آزادی... آزادی، کلماتی که بر لب داشتند و آرزویی که در دل، میخواستند چون رود جاری شوند از هر سد و مانع عبور و چنان کنند شایسته ی کلمه ی آزادی . شرافت ، دلیری ، سربازی ، شجاعت.. اینها و نظایرشان فقط کلماتند، منشکل از حروفی که با تقطیع هوای ریه به وجود می آیند .به سادگی و در آنی رنگ میبازند آنگاه که صدای شکافتن هوا توسط گلوله ای پرده ی گوش و جان و فیها خالدونت را یکجا و باهم و در هم لرزان و خشکان میکند ضربانت چنان میزند گویی سگ دنبالت کرده و چنان عرق میریزی گویی زل آفتاب پای تنور ایستاده ای شاید همان لحظات است که از ترس به خودت می شانسی یا غلیظ و چگالترش را. خودت را واقعا میشناسی ، ترسو ، بزدل ، نان به نرخ روز خور، بی شرف شدی زود...
_زود؟ باسنم دارد پاره مبشود آدمم نه ماشین...
_گوه خوردی ادعای رشادت کردی
_ بگم خوردم رها میکنی
_ اون دیگه دست و دهان خودته اما بیفایدس
_ چرا؟
_ چون آنکه قصد کارت را کرده دشمنه نه ... دیدن ادامه ›› من
_ ولی آدمه مثل تو
_ احمق اون‌ من نیست
_ پس چیه؟
_ دشمن
_دشمن آدم نیست؟
_ نه
...
گویی از خواب برخاسته ای نه شکل بیدار شدن صبح دمان که احتمالا پرنده ای لطیف بخواند یا صدای بوق اتومبیلی آزارت دهد.انگاری به هوش آمده ای در جهنم، در عدم، بی رمق از هر قدم ، در واقعیت خودت ، جهان و همنوعان حرامی ات. تازه میفهمی گرگ حیوان نجیبی است و کفتار چه زیباست و غلط کردی که به عقرب گفتی اف...
آنان که رفتند بهترین ها بودند و آنها که ماندند میدانند واقعا چه میگذرد در آن لحظاتی که تمام ناخوداگاه تو با تمام قدرت قصد حفظ جانت را دارد و تو مجبوری از خودگذشتی و آزادگی را انتخاب کنی و پای در راهی بگذاری که گلوله و آتش و خون انتظارت را میکشند و هیچ گریزگاهی نیست مگر مرگ یا برای تو یا برای دیگری به هر حال زجر خواهی کشید چه در حالی که میمیری چه وقتی که برای خودت قاتل پوست کلفتی شده ای _احساس میکنم همه ی ما قاتلیم ، هرزه ایم کثیفیم مگر خلاف آن برای خودمان در دادگاه خودمان ثابت شود. حداقل در مورد خودم باید بگویم من هم چون شما بسیار با کلاس و انسان و فرهیحته ام، به جان شما_ این دامه دارد تا مرگ چه در راه وطن چه با گلوله دشمن، چه به جرم فرار و خیانت و تمرد از دستور مافوق توسط دادگاه نظامی و گلوله خودی. تو مجبوری در حالی که دیدی چگونه همین لحظه ای قبل دل و روده دوست و همرزمت که عادت داشت موقع خندیدن صدای الاغ درآورد پخش زمین شد، رو به جلو حرکت کنی در هوایی که نیست برای نفس کشیدن، تو قرار است آرامش و امنیت و صلح به ارمغان بیاوری...
پ ن: به نظر حقیر کار با ارفاق متوسط بود آن هم به خاطر پرده ی آخر که شاهد فرمی قوام یافته با انتقال حس بیشتری بودم در مورد ابتدای اجرا هم کلا با کار ارتباط نگرفتم چون تکلم به زبان خارجی بود و با بدن هماهنگی نداشت گویی علاوه بر بدنها حنجره ها هم گرم نشده و آماده نبودند . قسمت وسط هم که میبایست کمدی سیاهی ببینیم آن هم در نیامده بود اشکال عمده از متن بود و الا بازیگران تلاش خود را کردند اگر چه کاملا سوار کار نبودند.
پ ن: آقای کارگردان عزیز از دید بنده بر خورد خوبی با بازیگرت نداشتی، برادر جان مادرش را از دست داده... متوجه ای که ...مادر... تکرار کن... مادر اگر مادر محترم کنارتان هست همین الان نگاهشان کن و تکرار کن... مادر
میتوانستی متین و با وقار رورانس را بدهی دست بازیگر جوان به احترام ... مادر. نه آنکه جمله ی *تقدیم به روح مادرم* بازیگر در بین صدای تشویق تماشاگران گم شود. باهات حال نکردم کلا .
در پناه روح مادر
آنچه که من در تاتر چون شما به دنبالش هستم فارغ از استفاده به عنوان ابزاری برای سرگرمی و دست یافتن به عدم روزمرگی، به دست آوردن فهم بیشتر است. پناه بردن از هجویات وهزلیات مضطرب کننده ی روزگار قدار به مامنی آرام که اگر خوش شانس باشی به آدم های کمتر هیولا برخورد میکنی، هیولا هایی در خدمت هیولاهای بزرگتر ، هیولاهایی که در کنار هم با هم سیستم را تشکیل میدهند تشکیلاتی منظم و مدون برای خرد کردن و جویدن هر چه که هست و نیست.آنچه این میان موضوعیت دارد آباد کردن است، به این معنا که آنچه در اختیار تو برای تو و در حوزه استحفاظی تو است باید موجبات راحتی و آسایش و آرامش تو را در بالاترین حدود و ثغور و استانداردهای تعریف شده و نشده تامین کند. هر چیزی خارج از این دایره یا در اختیار قرار میگیرند یا نابود میشوند ، این قصه ی تلخ، داستان بشر است. با طمطراق و بزکی سحر آمیز باد به غبغب می اندازد که * مسیر صلح از جنگ می گذرند * میکشم تا کشته نشوم، می خورم تا خورده نشوم، ویران میکنم تا ویران نشوم، ویران میکنم تا آباد شوم... سوال برانگیز میشود این حجم از قساوت، نمیداتم شاید باید واقع بینانه تر شوم. با این حساب گذاره ی دیگری متواد میشود: * آبادی از ویرانی میگذرد* آنچه که همین الان در دنیا در عرصه کلان ملموس و زنده نفس آتشین جنگ میکشد هم از این گور برخاسته، گذاره ای که در میدان های امنیت و اقتصاد و تمامیت ارضی فریاد میکشد دیپلماسی را میدان تعریف میکند...
با تمام وجود دوست میدارم اشتباه کرده باشد دوست میدارم کسی ،گروهی مکتبی نشانه ای چیزی با مشت به صورتم بکوبد که اشتباه می‌کنی. آنچه که امروز همه ی جهان سعی دارند بگویند چیزی غیر اینهاست گویی در گوشه ای دیگر از ذهن خود بشر با آنتی تز *آباد میکنم تا آباد شوم* سعی دارند به * ویران نکردن تنها راه آباد‌کردن است* برسد، سالها پیش دندان پزشکی میگفت شاید چند سال دیگر به جای اینپلنت و اندو و این حرفها یک فطره روی پوسیدگی بچکانی و تمام ... بنده با تمام قدرت ذهنم را باز میگذارم و امیدوارانه چشم میدوزم به عبور انسان از دگمیت، به خروجش از پای فشردن بر کاشی کوچک عقیده ی خود من نگاهی خندان و سرافراز میکنم به قدرت مکاشفانه ی بشر و قدرت های برتر از او در سایر جهان ها و بالاتر از جهان ها، آنچه که اعتقاد شخصی من است و به درد خودم هم‌میخورد... فعلا بشر ... دیدن ادامه ›› در اینجا قرار دارد اگر تحقیر میشوی و توهین میشنوی، ویران و خراب میشوی برای خودت خوب است! اگر خوب چشم باز کنی یک بعدی هم دارد_ اگر زنده بمانی!_ درد و رنجِ خراشید و زخم برداشتن اگر تو را عقده ای و تباه نکند ، کسی را نخواهی رنجاند آنقدر آهسته راه میروی که هوا هم ناراحت نشود تو قرار است با رنج کشیدن به سبک پرتقال کوکی دیگر کسی را آزار ندهی و پس از آن اگر اگر دیوانه نشدی بیمار تر نشدی خرابتر نشدی و حیات در تو ادامه داشت قرار است قدر شناس بشوی. تو توهین میشنوی تا فراموش نکنی آن دایره ی کوچک اطرافت که آدم های کمی را در بر گرفته هرزشی برابر لا تمام جهان ها دارد ، شاید هم بیشتر! تو را میخراشیم، اگر لازم باشد پاره ات میکنیم ، دست و پا و خودمان را در تو وارد میکنیم و بیرون می افکنیم توده ی مسموم مدفون شده در سر و صورت و دل و ریه و روده ی و ذهن تو را ، تا تو بهتر شوی هرچه نایس تر و ملوس تر و خوگشل تر و مقبول تر و پلنگ تر بهتر...
پ ن : متن را بسیار پسندیدم و به تظرم قدرتمند بود. حتما پس کنار گذاشتن فراخی و ایجاد کالبرازیاسیون منطقی و خواندن دو کتابچه و یک کتاب بزرگ که جدیدا خریده ام نمایشنامه را تهیه میکنم. کلا میخواهم بیشتر با جناب هانتکه آشنا شوم . این اجرا قوی نبود چون حتما و حتما میبایست بر ستیغ گام نهد! یک طرف سبزی و چشمه سار و صدای نوازشگر پرندگان جنگل هنر و فرهیختگی که به نظرم در این مقال ربط به بافتار و ساختار دارد و در دیگر طرف جهنم محتوای قلدر و یله ای که ژرف پای می کوبد و دست می اتدازد گونه ای که هر امید برای نجات از آن یعنی حماقت محض. به نظرم سیاه و سرد و و تهی هم اکسسوار و تزئینات و دکور و نور پردازی و صوت و فضا سازی خاص خودش را دارد مخصوصا در عصر حکومت رسانه البته اگر بخواهیم کار تمیز و حرفه ای ارائه بدهیم. کلا احساس میکنم یک حرکت طرح اولیه وار بود عیب هم ندارد. واقعا خوشحال شدم از زیارت شما. حتی شاید امروز هم آمدم زیارت.
در پناه خدایی که زنده است
فارغ از تمام دیالکتیک های تبیین شده و تلاش انسان در جستجو برای یافتن یک پاسخ معقول و ساختار مند به پرسش علت وجودی وجودی اش، چه دوالیسم دیگری تعریف کند چه کلا چیز دیگری را، فریادی متمادی بر خاسته از تمام غصه ها و دردهای شنیده و نشده ی او به گوش میرسد ؛ فریادی آکنده از احتضار و فرار و بی قراری، فریادی زخم آجین و عفونی، فریادی پر از حسرت نداشته ها و از دست دادن داشته ها فریادی غم انگیز که گاه شیون میشود برای باز گرداندن چیزهایی که هرگز دیگر تکرار نمیشود آنچنان که آب رفته دیگر باز نمیگردد. فریادی سرزنش آسا که چرا؟ چرا ؟ چرا؟ فریادی که میتواند زمین و زمان را جابه جا و ریشه کن و ویران کند میتواند از کوه کاه بسازد از رنج خنجر . فریادی که میپرسد و می خراشد:
چرا همه چیز اینقدر مسخره است؟ این مسخرگی چرا اینقدر دردآلود است؟ این درد چرا پایانی ندارد؟ ...
این جملات میتوانند انفجار تولید کنند میتوانند موج بیافرینند میتوانند جهان را زیر و رو کنند و لشکریانی از موجودات کد شده ی ویلان و حیران که به دنبال هیچ اند را هویدا کنند موجوداتی تهی از هر احساس و شور و اشتیاقِ به هم، به حیات، به آنچه که حقیقت آنهاست. موجوداتی با زندگی نباتی که مصداق بارز * خور و خواب خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت/حیوان خبر ندارد ز زبان آدمیت *.
اگر من از حیات دیگری آمده باشم که لباس آدم ها را پوشیده و تحت تعالیم فوق بشری بوده باشم برای نفوذ و انحطاط و در نهایت مطیع کردن جامعه انسانی برای سو استفاده و حافظه ام پاک شده باشد چگونه میتوانم بفهمم که انسان نیستم؟!! چگونه میتوانم راه درست را در پیش بگیرم؟! کدام درست و راستین و در خدمت هدف والا است انسان بودن یا نبودن؟! اگر من یک موجودی تخریب کننده ی آخرالزمانی باشم مهمترین سلاح من بی احساس و عواطف بودنم است. موجودی که فقط و فقط طبق ... دیدن ادامه ›› برنامه ربزی در راستای سود و منفعت و پیشرفت و سرعت نظم جهانی و دستور العملهای سازمان های عریض و طویل صرفا تجازی که بر حیات سیاره ی آبی سایه افکنده اند عمل میکند.موجودی بدون داشتن درکی از کلمه ی عزیزان خانواده دوستان آشنایان و در نهایت عشق.
این خیلی عجیب گیج کننده و تهوع آور است که نمیفهمیم آنها که اطراف ما هستند همیشگی نیستند روزی خواهند رفت و قطعا تنها یا بدون آنها خواهیم شد. میتوانی تصور کنی؟ اگر حتی تصور کردنش سخته؛ بدون خانواده و دوستان! بدون هر کسی که تو را عمیقا دوست دارد و می شناسد.
کاش میشد چون مناسک و آموزه ها و تعالیم ادیان و مکاتب مختلف که به خاطر آنها جنگ ها و خون و خونریزی ها بر پا شده و میشود و خواهد شد_ خواهد شد؟! آیا روز نخواهد رسید که ..._ برای درک و فهم و قدر شناسی در باب جایگاه خانواده و اقوام و دوستان هم، اینچنین محکم و استوار بودیم. کاش ایمان می آوردیم به خوردن غذا دور هم، به بودن با هم ، به دوست داشتن هم، به شبهای تابستان و خوردن هندوانه کنار هم کاش باور میکردیم هیچ چیز ارزشش را ندارد دلی بشکنی. هیچ چیز را نمیتوانیم جایگزین عشق کنیم.کاش میفهمیدیم اصلا اینطور نیست که همیشه فرصت باشد و شاید همین الان برای خیلی ها ، خیلی چیزها تمام شده باشد و خبر نداشته باشند. چند دقیقه پیش دوستم با حسرت در حالی که سعی میکرد گریه اش نگیرد میگفت:پدرم مرد و یکسال بود ندیده بودمش دوستم نه قاتل است نه جانی نه مافیا و قطعا من از او بهتر نیستم... بدبختانه امروز جهان سرد تر و خشک تر و بخیل تر از این حرفها شده جهانی که وقت ندارد و پر از شعار و دستور العمل است. جهانی که در چشمت وقیحانه دروغ میگوید جهانی که دارد میرود مریخ بشود.
پ ن: خیلی دوستتان داشتم طنزی به معنای حقیقی اجرا کردید خیلی تاثیر گرفتم ،خیلی مشعوف و متفکر شدم از زیارت شما؛ تشکر زیاااااد . روایت و نمایش دلنشین بود .کار جای بسیار بهتر شدن دارد. گرچه درک میکنم استفاده نکردن شما از دکور به خاطر دست گذاشتنتان روی تهی بودن و خیالی بودن جهانی است که خود را برای هیچ و پوچ در آن رنج میدهیم. در واقع چیزی جز خودمان و عزیزانمان در آن حقیقی نیستیم. هر چه است عشق و محبت و قدرت باهم بودن است که فراسوی اشیاء و مادیات است. با این حال به چشم من چون آن درخت آبی حیات بخش جاودانه که سر به آسمانها میساید میتوانستیم چیزهای دیگری هرچند مقطعی و کوتاه روی صحنه ببینیم. شاید، شاید هم نه. نکته ی بعدی ام در مورد بازی ها و شخصیت پردازی هاست بهتر است بازنگری صورت پذیرد حداقل در دو مورد اصرار دارم که اجازه بدهید نام نبرم.
در پناه خدای بزرگ و مهربان
زیاد کار به دلم ننشست با آنکه پس از اجرا آن اتفاق درونی که باید برایم می افتاد افتاد. نمیدانم ماه چهارده رویم تاثیر داشت که به احساس سبکی و راحتی هرچند لحظه ای دست یافتم یا دیدن اجرا، در هر صورت خوشحالم که تئاتر میبینم. به دل ننشستن یا نشستن کار از دید بنده به عوامل گوناگونی نظیر سلیقه ، حال و هوای مزاجی ، احاطه بر موضوعات مطروحه و دغدغه های شخصی مربوط میشود . فکر میکنم آن اتفاق مد نظر نویسنده و کارگردان تا حدودی برای آنانی که باید می افتاد، افتاد. تلنگری به متشخص های دانشگاه رفته ی مدعی علم ادب وفرهنگ و هنر و ادبیات، که لی سوادی و سطحی نگری خود را با فروتنی های مشمئز کننده سفید میکنند،آدم های بیکار و سر درگمی با کوله باری از واحد های پاس کرده ی به درد نخور که هیچ نقشی در زندگیشان ایفا نکرده اند به جز ابزاری لرای پاره کردن نشیمنگاه دیگران.روشنفکر نماهای صد در صد متعصب که چیز زیادی از تاریخ خود در هر دو صورت فردی و جمعی، معاصر و پیش از آن نمیدانند و آنچه که میدانند حتما با سو گیری های ضد سنت گرایانه ی افسار گسیخته ی از آن بر بام افتاده همراه است البته حتما میدانند نادرشاه به هند حمله کرد و هر چه میکشیم از جمهوری اسلامی است .بگذارید زیاد ژست آدم حسابی ها را نگیرم در این زمینه خودم هم اسکلی بیش نیستم بیضایی و شجریان و تختی را می شناسم و نهایت چند قدم‌ پس و پیش ایشان را، اما اینکه واقعا چه رخ داده تا از قهوه قجری به آمریکانو رسیدیم ثم بکم عمی .
همین تیوال را نگاه بیندازیم حاضرم شرط ببندم ۹۵ درصد در عوالم و خواست های دیگری مشغولند مثل حرکات عجیب غریب و انگل وار دیوار نویسان فضول و بیکار و فوق العاده سمی و همبشه معترض به ظلم و ستم حگومت که نوکر بی جیره مواجبی هستند که در عجبم کسی چرا به این عزیزان اسکار قهوه ای توومخی بودن و اذیت کردن مردم نمیدهد و از آنها بدتر و خنگ تر و عقده ای تر هواداران آنها... البته در باب هوادارها خیلی ها را مبشناسم چند میلیونی که جز باسن مبارک چیز دیگری ... دیدن ادامه ›› ندارند.
یک خانمی با همراهش کنارم نشسته بود و با یک حرکت انفجاری آقای ردیف جلو که او هم با همراهش بود را خطاب قرار داد که فلانی سلام . فلانی هم گفت به به خانم بهمانی چند سال پیش فلان جا دیدمت، بزنم به تخته زیبا و جوان و سرحالی .
_ پس هنوز تاتر میبنی
_ آره خوب
_ ولی تیوال نمیبینمت
_ خوب...
خانم تا آن دمی که تاتر تمام بشود حداقل ده بار خمیازه کشیدند .
آن یکی بغل دستی ام که آقای تنومندی بود با پاهای دو برابر عرض شانه اش باز که احتمالا فرق مستراح و مکان عمومی را نمیدانست با همراهش دو سه بار ناخود آگاه گوشی باز کردند برای بازی کردن و خودمم هم که داشتم با مرام و آزادی خواهی استوار ساقی حال میکردم و شعور بالای آن مرد بزرگ که میفهمید قانون و اخلاق ربطی به هم ندارند مگر آنجا که منافع مشترک پیدا کنند و حتما اگر سرکاراستوار با مباحث جاری در ژن خودخواه آشنا میشدند یا افتخار آشنایی با انسان خداگون را داشتند از تعجب و سراسیمگی دو سه چله را در بیابانی جایی میگذراندند. من به چگوارا فکر میکردم له دلاوری اش به استکبار ستیزی اش به وجود و مردی اش و از تویی که تا اینجا مطلب مرا خوانده ای خواهش دارم فکر کن فرق سبد حسن نصرالله و یحیی سنوار با چگوارا چبست؟ اگر از تو لخواهم که دلاوری یک فرمانده که تا آخرین لحظه عمر، آخرین قطره خون ، آخرین فشنگ تفنگ جنگیده نام ببر از چه کسانی نام میبری؟ آیا خرازی و باکری و جهان آرا را میشناسی؟ میتوانی به منافع مشترک به اشغالگر به اجنبی به ایران عزیز به حکومت به جمهوری اسلامی فکر کنی و ماست ها را در قیمه ها نریزی؟ میتوانی به من نگویی ساندیس خور؟ میتوانی مسلمان سکولار سوسیالیست را درک کنی؟
اگر این‌همه دقّت و انرژی‌ای رو که صرف پرداختن به جزئیات مخاطبان کرده بودید، به خود صحنه معطوف می‌کردید، حتماً از اجرا هم سردرمی‌آوردید و لذّت می‌بُردید، جناب خمیازه‌شُمار.
بلاخره چند میلیون؛ چند تا بچه باحال هم داره.
فهیمه تردست
بلاخره چند میلیون؛ چند تا بچه باحال هم داره.
شانس بی خبر در میزند.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
روزگاری را به یاد می آورم که میپرسیدیم: از کجا آمده ام ؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میبری آخر ننمایی وطنم؟
انسان بود و معنا و معبود؛ انسان بود و واکاویدن های خودش برای خودش. کمتر از پس و پیش ذهن کسی عبور میکرد که جستجوی معنا، جاه و‌مقام و مکنتش را به جستجوی شادی و زندگی میدهد ، به جستجوی لختی فکر نکردن و آرمیدن در کندی و سکونی که رقابت در آن خالی از محل اعراب است .
شاید انسان تنها موجودی باشد که خودش را بالا می آورد ، هر گام که برداشته زخمی بوده بر پیکره ی بی نقش و نام و ناپیدای خودش، جانوری که هر بار از شدت خصم و دژخیم بی سر و ته و نا متناهی خودش غافلگیر میشود.
خون. ...
راه میرود و خون فشانی میکند برای التیام زخم هایی که به وجودآورده.گویی که هدف خلقتش این بوده با ضرب المثلی به سیاق:
چنگیز خان باش تا کامروا شوی.
انسان موجودی که میتواند نمایش اجرا کند. انسان موجودی که میتواند خلق کند. جهانی مقبولِ آخرین استانداردهای نمایشی فانتزی و دلفریب
به گونه ... دیدن ادامه ›› ای که خدا هم متوجه نشود پشت تمام ماجرا ها یک سایکو پد اگزیستاسیال امپرسیون آنارشیست وجود دارد .
***
اگر جهان یک باغ باشد ما چه هستیم؟! جایگاه و نقش ما چیست؟انسانیم؟ یا جانداری دیگر؟اگر جهان یک مدرسه باشد چه؟ اگر یک بیمارستان باشد چه؟ اگر جهانی که در آن زندگی میکنم و توانایی دیدن و شنیدنش را داریم آزمابشگاه باشد چه؟
اگر واقعا زندانی به مثابه جهانی وجود خارجی داشته باشد، احتمال ۹۹ تا ۹۶ درصد ، هر یک از ما زندانی هستیم، زندان بانان کیستند؟ رئیس زندان کیست؟ چرا زندانی شدیم؟ جرممان چیست؟ پس از آزادی چه چیز و چه جایی در انتظار ماست؟ آیا کسی را داریم که آغوش گشوده باشد حتی اگر قرنها گذشته باشد؟
اگر برای انسان حداقل دو وجه یا دو بعد در نظر بگیریم و یکی را معنوی یا روحی یا در جستجوی معنا بنامیم و بتوانیم همین الان، همین وقت، همین دم روحمان را به نظاره بنشینیم، چه میبینیم؟ روحمان در چه وضعیتی است؟
زیباست؟ رعناست؟ ملول است و زخمی؟ بیمار است؟ لاغر مردنی است یا تنومند؟ اصلا علاقه ای به این موضوع داریم؟ یا چرت و پرتی بیش نیست؟
الان چه چیزی دغدغه ی ذهنی ماست؟ بنیادی ترین سوال بی پاسخ ما چیست؟ اصلا سوالی داریم؟ اصلا متوجه هستیم در حال رقم زدن چه اتفاقاتی هستیم؟ متوجه تغییرات میشویم؟
آیا توان فهم این را داریم که هر لحظه با حداکثر توان و ظرفیت در حال قی و مدفوع و کثیف کردن پیرامون خود هستیم؟
اگر اینطور نیست این جهان دهشتناک که زوزه کشان در بینهایت خشم خود غرق میشود محصول چیست؟
پ ن: بسیار بسیار لذت بردم شروع فوق العاده و پایانی درخشان. تا آخرین لحظات کنارتان ایستادم در بهتی که یارای بیان علتش را نداشتم . با تمام قدرتم در خیرگی نگاهتان معنایی، توشه ای، تحفه ای، تذکری نکته ای حل معمایی چیزی جستجو میکردم ؛ و جز اینکه * هیچی نیست ، در جستجوی چیستی؟ یا چرااا؟؟* ، چیزی دستگیرم‌نشد!!! حیرت میکردم از خودم، از تشویق کردنم تا آخرین لحظات، از خسته نباشید و دمتان گرم گفتنم، در حالی که خون میچکید از تن و بدن و روح و فکرتان و فکرمان؛ یک لحظه خودم را در استادیوم های باستان دیدم در حالی که از بوی خون مست بودم و برای زخم و جرح بیشتر فریاد میزدم...
من تافته ای جدا بافته فقط در ذهن خودم بودم؛ من مسبب تمام آنچه که بشر امروز هست شدم...
زمان زیادی گذشته است از آن روزها که واقعیت هم در تخیل من واقعیت داشت روزهایی که دنیای تلخ و سرد و بی رحم هنوز واقعیت نداشت.
همه چیز خلاصه میشد در بابا و مامان در بند نافی که هرگز قصد قطع شدن نداشت. کسی به مادرم نگفته بود قطع کن آن لامذهب بی دینِ لعنتی را، بگذار برود وبچرخد و رها شود بلکه گنج خود را یافت.
کسی به مادرم هم این را نگفته بود چون جهان که قبلا اینطور نبود . قبیله بود و قوم و ایل و عشیره یعنی کنار همدیگر بودن معنای دیگری داشت. اصلا قید و بند تعریف دیگری داشت...
بند که قطع نشد هیچ، بند های دیگری هم زده شد. بندهایی که نوید روزهای خوبی را نمیدادند . بندهایی که از عصر تازه ای خبر میدادند. عصر آمار و ارقام، اطلاعات و رسانه ، عصر ربوده شدن ذهن انسان، عصر آدم کوچک های جهانی شوم با سن و سال بالا ، عصر پیر پسرها و پیر دختر های لوس و بهانه گیر و مسخ شده. عصر برده های تحصیل کرده ی شیک و پیک و اودکلن زده ، عصر مرده های متحرک و وحشی های خواب زده.
گریزی نیست گنجی نیست اگر بود خودت بودی... درک میکنم تورا... خنده های هیجانی و پر مسمومیتت را... خشمی که زبانه میکشد فحشی که اول صبح بر زمین و زمان خط میکشد.. این جملات خیلی تکراری است چون تو تکراری شدی، تو در خودت غرق شدی گم شدی داغان شدی بس که ... دیدن ادامه ›› بزرگ نشدی.
تو قبل هر دریایی، قبل هر طوفانی خودت را بر باد دادی.
تو جاشوی ناجور ِ رنجور و نابلدی بودی که ناخودایی نبود که فکر میکرد.
تو سفینه ات را نه مثل چوبین که مادرش را پیدا کرد و هیچ شباهتی بهم نداشتند هدایت نکردی، به صخره ها خوردی و دیدی برونکا واقعا وجود دارد... هر کس از تو میپرسید که واقعا برونکا وجود دارد؟ حتما آنروزها میگفتی : چوبین برنده میشود... بس که کوچک ماندی جرات نکردی به بودن چیزهای درست تر و شاید ثمر بخش تر کمی آنطرف تر دیده ها و داشته ها و جستجو هایت فکر کنی. غوطه خوردی روی حوض نقاشی در قایق کودکی خودت وقت قصه های مادربزرگ وقتی که دربرق یک ستاره بود کل یک دنیای بزرگ.
سال به سال پیر تر شدی نه بالنده تر نه بارنده تر نه با تجربه تر .
این شد که با اولین ضربه اولین برخورد افتادی و هنوز بلند نشده ای . تو در غار زندگی میکنی مجهز به هوش مصنوعی که خروج از ماتریکس را برایت توضیح میدهد
کسی با من حرف نزند من مشغولم، میخواهن بازی کنم...میخواهم آزاد باشم بگویم، بخندم... اما مجازی طلوع، غروب، صبحانه، شام و ناهار فقط رسانه...
من صبح ها میخواهم شب ها بیدارم در خانه پدر و مادر یا در خانه ام با پدر و مادر زندگی میکنم هیچ دغدغه‌ای ندارم به جز... به جز...
اه اه اه این اشتراک اینترنت باز تمام شد.

پ ن: کاظم سیاحی خیلی دوست داشتم.
نمیخواهند تو را در ماتم و غم
چه کس زیبا بود در قامت خم؟!
برو یا با خودت یا با کسی باش
که خواهد دیدنت در هر دمادم
***
فرقی نمیکند کجا؟
هر جا تویی، منم.
حسین چیانی، ژنرال و مصطفی بیگ محمدی این را خواندند
مجتبی حیدری و alireza babaie این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بهنام دیناری (ben)
درباره کنسرت-نمایش سیصد (گات) i
پیرمردی کنارم نشسته بود سیگارش سیاه چون عصایش، خنده هایش تلخ و شیرین و کوتاه بود. دلتنگ و مغلوب و افسرده میشدم از سر تکان دادن هایش شاید دست خودش نبود نام ایران حداقا ۳ قرن است معنی درد و رنج و محنت و عقب ماندگی و مرگ میدهد.
پیرمرد گویی نماینده ی افسوس صد نسل در خاک شده و میراث دار هزار هزار خون ریخته شده برسرزمین نیاکان خود بود.گویی فریاد چشم های بی سر ،سرهای بی تن و تن های بی وطن بود. سر تکان میداد همانطور که کف دستهایش بر هم روی عصا نهاده و سر بر آنها گذاشته بود ، لبخندی داشت تلخ و شیرین و کوتاه ، او سر تکان میداد و من دل و جان و زمین و زمانم تکان میخورد .
پیرمرد خمیده ی تنهایی که تا می آمد سیگار را از کیف کوچکش بیرون بیاورد و بر لب گذارد و آتش بزند به خود،چند دقیقه طول میکشید. او در وجهی از خود بی احساس بود رنگ و رویش رمق نداشت چشم هایش بی نور و گویی اصلا زنده نبود مگر جا هایی که نقل ایران بود و شاه نامه و خون و وطن و ناموس.
پیرمرد هیچ پاسخی به عشق نمیداد انگار که اصلا چنین کلمه ای در جهانش وجود نداشته باشد . این واقعه غریب بود چون او عاشق ایران و دردمند از بلای دروغ و دشمنی و خشکسالی بود .
شاید عشق مغولی ... دیدن ادامه ›› را نمیفهمید.
عشق دختر چنگیز خان به شوهر آنچنان که در غمش چند سال بود ایرانی میکشت و از نهاد دل دوست میداشت نشنود کسی فارسی سخن گفتن را .
از چشمها تپه ها ساخته بودند مغولان از سرها منارها.
باغ و بوستان و گلستان سوزانده و بناها ویران کرده و زبان ها بریده بودند به جرم سخن گفتن به زبان مادری
قائله را باخته بودند شعر پیروز میدان شمشیر بود و دختر چنگیزخان در خشم توهم آسای خویش به خود می پیچید و میگفت:

* این فتنه ی شاعران است *

گرگ عاشق مدهوش غرق در فراق سر گله ی خود پاک یادش رفته بود زمانی آدم بود
اگر کسی به او گفته بود نشان عشق اینجا یعنی غزل شدن، شعر شدن، لطیف شدن ، راست شدن، خود شدن و خون و خاک و نیست شدن دیگر هرگز به دنبال بریدن زبان ها و دهان ها نبود. شاید زود به نیستان خود باز میگشت و به معجزه ی شعر ایمان می‌آورد.
آی دختر مغول کسی باید به تو میگفت ما ایرانیان در شکم مادرمان شاعریم ما پارس زبانیم تمام عمر با داستان های شاهنامه بزرگ شده ایم دنبال چه هستی زنک؟
شعر از ما بگیری؟
برو این دام بر مرغ دگر نه
غلط میندیش و امیدوار مباش آن روزی برسد که به جای شعر نمایشنامه بخوانیم و به جای آبگوشت پیتزا بخوریم و به جای خانه و سر و همسر و فرزندان ، تنها باشیم یا با فلان کسان بخوابیم.
دختر مغول حیف که مردی و امروز را ندیدی که چقدر زیباییم به فکر هم هستیم و جز مهر نمی پراکنیم.

پ ن:از شور و شوق تماشا چیان که جای خالی باقی نگذاشته بودند و دمشان گرم و حال شاعرانه و عشق خودمان به فرهنگمان و تک نوازی و موسیقی سنتی که بگذریم کار موفق نبود. بازی آقایان محمدزاده و رادان خوب نیود . متن را دوست داشتم برخلاف طراحی و اجرا. فضا سازی در کل با ارفاق زیاد قابل قبول بود. آقایان میفهمم امکانات نیست اما بنده هم نمیتوانم بیایم بگویم به به و چه چه البته نگران نباشید همه چیز ما به هم می آید.
دعا گویم
در پناه خدای بزرگ و مهربان
بخشید میشه یک لحظه وقت شما را بگیرم؟
بله
خیر
چرا؟
و اکثرا کسی نمیپرسد چرا؟ ابدا قصد این را ندارم که انسانها را دسته بندی و مادون شان رفتار برگزینم و قیمت گذاری کنم.
نکته ی بنده که سعی میکنم ادبیات و فرهنگ و هنر و تاریخ و فلسفه ی آن را در اندازه ی خودم بفهمم و به زخم زندگی ام بزنم این است که من نوعی بیشتر از آنکه از تظاهرات و تجلیات زندگی و کناره ها و زرق و برق هایش بکاهم و پی دلایل ماهیتی مقوله ها و خطو ربطشان باشم غرق در حواشی هستم. تا آنجا که ندانسته بر حاشیه گام بر میدارم در توهم نقطه ی پرگار بودن.
از اینرو است قریب به اتفاق لبیک گفتن به هر چه خوش آید، هر چه دلی از عزا درآورد هرچه که حال بدهد، هر چه که سود داشته باشد هر چه که بتوان ... دیدن ادامه ›› با آن سری در سرها درآورد عادی است و این میان کسی از خود نمیپرسد اصلا من چه کاره ام؟ اصلا بنده صلاحیت دارم رئیس بخش جراحی قلب باشم ؟ اصلا بنده تخصص مدیریت بخش ورزش را دارم؟
اگر تخصص دارم در حال و هوای متعادل روانی و جسمی هستم؟
اگر متعادل هستم زمانش را دارم؟
تجربه اش را چطور؟
آیا پاسخ گوی اعمالم خواهم بود؟
شاهد مثالش هم همین تاتر ترور. چند نفر رای ندادیم؟ چند نفر محکوم کردیم؟ چند نفر مبحث اخلاق و عمل اخلاقی را نقد و بررسی کرده و فرا تر از آن سعی در بکار گیری آن در تاریخ شخصی و جمعی خود داشته ایم؟
چون نمیخواهم تقلب به تماشاگران بعدی برسانم از توضیح دلایل شخصی ام در مورد رای دادن و ندادن محکوم یا تبرئه کردن و بررسی چرایی آنها صرف نظر میکنم.
انسان کودکی است نابالغ در اسارت احساسات خود، آنچنان که از درک زمان و مکان و احساس عاجز است کودکی که خلاصه است در خواست ها و قهر ها و ذوق هایش ، هر کدام را که دست بگذاری عقل از کف داده و عکس العمل انفجاری انجام میدهد. مثل سندروم استکهلم مثل دست زدن به خشونت معکوسی مثل فرار، مثل قتل و غارت ، مثل دیگی که برای من نجوشد خراب شود بهتر است.
کارتان را دوست داشتم. بیشتر از هر چیز مجذوب تفکر نویسنده ام تاریخی که در آن نفس کشیده است و البته دست نمیکشم از اشاره به بازیهای درگیر کننده ی عزیزان هنرمند . ممنونم.
ارزوی شادی و سلامتی دارم.
یا حق
مصطفی بیگ محمدی این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید