نادر جان شرم و حیای مادرانه ی ایرانی ام اجازه نمیده از روزهایی برات بگم که هنوز شکمم آنقدر بالا نیامده بود که همه متوجه بشوند حامله ام.
نادر جان پسرم یه جوری بودم. زیاد نمیتونم تعریفش کنم. حالم به هم میخورد ترس و اضطراب خشم و محبت عجیبی داشتم. هم اعصاب نداشتم هم دوست داشتم یه چیزی داشت تووی من زندگی میکرد، چیزی که خودم نبود اما از خودم بود و بیشتر از هر چیز دیگه ای دوسش داشتم. افکار عجیب و غریبی هجوم می آوردند و روحم را تسخیر میکردند و باعث میشدند گاهی هراس بر من غلبه کند. من با واقعه ای درگیر بودم که تا آن موقع تجربه اش نکرده بودم. اتفاقی که بی خبر هزاران چشم را به من میدوخت و غافلگیرم میکرد. من بودم و یک خروار توقع دیگران و خودم و تو و زمین و زمان از من! حالا بعدش چی میشه اگه مریض بشه چی؟ اگه من بمیرم؟ اگه باباش بمیره؟ اگه مادر خوبی نباشم ؟ اگه ماما بچمو بکشه؟ اگه اگه اگه های متعدد و یک جمله ی چندش آور و مضطرب در انتهای همه ی آنها، *خودم را هرگز نمیبخشم *
آن روز ها خودم یه بچه بیشتر نبودم شاید اگر کسی نمیدید و با انگشت نشانم نمیداد عروسک بازی هم میکردم یا دسته کم دنبال مادرم میگشتم تا کمی لوس بازی و بهانه گیری کنم اما از وقتی بهم گفتند که حالت تهوع های وقت و بی وقتم از بیماری نیست و من قرار است مادر بشوم خیلی چیزها را نمیفهمیدم مگر مادرانی که بچه بزرگ کرده بودند. من حامل یک موجود دیگر بودم . از من تغذیه و در من رشد می کرد. وقتی با هزار درد و بدبختی به دنیا آمد به جای *دستت درد نکنه مادر*، گریه و شیون و زاری جان کاهی را می اندازد که برایش قراری نیست مگر سینه ام؛ در حالی که سرش روی آن آرام گرفته، به صدای قلبمگوش میدهد و با ولعی بی پایان شیره جانم را از پستانم میمکد و جاه طلبانه برای همیشه در جان و روح تک تک ذراتم سکنی میگزیند.
نادر جان راستش من آخرش خوشحالم که به یک جای امن تر رفته ای و روبه رشد و ترقی هستی اگر پولی چیزی هم احتیاج داری بگو بفرستم. فقط مادر جان من
... دیدن ادامه ››
همون مامان هستم ها یه مامان ایرانی که اکثرا بوی غذا میدهند و آخر همه غذا میخورند فقط کمی پیر و رنجور و ناتوان شده ام وگرنه دلم میخواد برات غذا بپزم لباسات را بشورم و تو خوشتیپ جلوم رژه بری و من هم خدا را شکر کنم .مادر جان جواب تلفنم را چرا نمیدهی؟ چیزی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟ اگر اتفافی برایت بیوفتد خودم را هرگز نمی بخشم .
پ ن: کار را بسیار دوست داشتم و پرداختن آن به مسائل بسیار تفکر انگیز ارتباط زبان لهجه و گویش با شخصیت و هویت و آداب و رسوم و تقابل آن با تکنولوژی و جهانی با نغمه هایی ناخوش الکترونیک و رباتیک و آهنین.
آنچه که بیشتر از هر چیز برایم جالب بود پرداختن ما آدمها به یادگیری زبان یک مملکت و فرهنگ دیگر و جهان اولی به سودای فتح قلل آرزوهای دست نیافتنی یا لااقل کمی زندگی بهتر، بی خبر از آنکه هیچ ربطی به باسوادتر و با فرهنگ تر و بهتر شدن و پر بار تر شدن و انسان تر شدن ما ندارد و اتفاقا میتواند کاملا برعکس عمل کند. فرض کنید! من یک ایرانی با حافظ و شاهنامه انس گرفته ، مسخر از اشاعه غلط فرهنگی غیر که در تبلیغات آن هیچگاه به باطن و مغز آنپرداخته نشده میروم خطه ای که لیبرالیسم به بدترین شکل اجرا میشود و چیزی به نام خانواده و جمع در بهترین حالت تحت فردیتی سوسیالیزم زده در کار و کارخانه و پیشرفت تعریف میشود. به نظر من خروجی چیزی شبیه جراحی های پلاستیک خواهد شد چیزی شبیه فک زدن عالی مغز خالی، چیزی شبیه شاه ماهی قرمز حوض مادربزرگ که دوست داشت آب های اقیانوسی گرم را تجربه کند ؛ چیزی شبیه شیری که در گله ی کفتار گرفتار آید.
پ ن+:صحنه آرایی و جایگیری ها خیلی خوب بودند بازی ها حساب شده و منطقی. دوست میداشتم درام کار بیشتر باشد یعنی درام کمدی میدیدم تا کمدی درام به این دلیل که تاثیر حرفهای اساسی که زده شد تا مغز استخوان برسد بپوکاند و ویرانکند بلکه قدر دان و رستگار شدیم.