ناگهان چشمان خود را گشود.خود را همچو تخته ای رها شده در امواج متلاطم دریا دید.
تا چشم کار میکرد، آب بود و آب...
به یکباره سرآبی از ناجی خود دید!
یک کشتی که سیلی امواج بر تنش دیده می شد.
مدت مدیدی به سوی کشتی شنا کرد...
توهمی بیش نبود؛
اقیانوسم مُرد،کشتی کجایی؟
در خیالش ۲نفر بودند،چرا که بسیار با خود صحبت می کرد.
از همه چیز رنجور بود؛واجب الوجود،طبیعت،انسان ها...
آب هایی که نامشان آزاد بود،
... دیدن ادامه ››
او را به حالت جنازه وار بر روی شن های ساحل هل دادند.
چیزی مدام با خود زمزمه می کرد؛
من به هیچ چیز ایمان ندارم...
کوله ای همراهش بود،زندگی نکرده و رنج های مکرر
از حمل کردنش خسته بود،باید ادامه می داد...
بعد از حدود ۲ماه دوری از تئاتر،نه یکبار بلکه دوبار به تماشای این اثر کم نظیر نشستم.
لااقل برای من،کم و کاستی های نمایش در حداقل ترین حالت ممکن بود.
موسیقی،دکور،بازی ها، همه دلنشنین بودند.
شاید در متن حفره هایی دیده می شد که قابلیت برطرف شدن داشت.
خسته نباشید میگم به تک تک بزرگواران.🌹