هوهو تنوره میکشد شهر عصیان زده ی نفرت آلود. مشت گره کرده و جای نگذاشته برای نفس زدن _هر نفس که فرو میرود خار است به گلو و چون براید بار است بر دوش_ پخش میشود پچ پچ خفته ای در حجم باران به طرح طوفان : کاش برنیاید... _کلاسیک رمنسیس خوب است افیون برای درد های نرسبدن های ممتد، مسکن شکست های پی در پی، شعر های زیبا و امید بسیار؛ از حماسه تا ترانه از غزل تا عدم، وای چه رنگی دارد این رنگین کمان و چه هیجانی دارد این بیان... رنگ دیگر هم دارد این مقال، این شکل گرفته ی سالهای رنج و دردی که نمی خوانی... این شنونده ی پندهایی که تازیانه است و نمیدانی... لعنت به رئالیسم مخصوصا پست مدرنش تلخ است و جاری...آه عزیزم مرا ببخش. نکند فکر کنی دوستت ندارم... خوش آمدی به من به رنج ،به دل بی رنگم به غم، به تیر در سنگم، به شب به تیره چون خصمم ،به سردی سکوت ،به من، به نقش بی نقشم، به من به این که من هستم که زنده ام و شکر که از مرگ رستم _ شهر، وسعت کوچک حقیر، صورت ملعون مسیر ، تقابل خورشید و لامپ ،کوریِ خود خواسته برای کاهش آلام ، نه !هرگز گریزی نیست ، زیر نور مصنوعی، شب دیدنی نیست هیچ وقت ماه و ستاره ای نیست. شهر، با درختان فولاد و بتنی زیبایش با ستوهای آفرینش بد حالش دیدنی نیست. اگر هست چشممان را دزدیدند، شهر، شر مطلق شاید. بودن بی تو نباید... شهر گهواره ی چرخان آدمی در آن با حسرتی وهم آلود با سیرتی خشم آلود با صورتی مرگ آلود خیابان به خیابان کوچه به کوچه خانه به خانه اتاق به اتاق پنجره به پنجره میگردد میچرخد می جوید کسی را ، چیزی را... میکاود دنیا را برای یک بهانه برای بودن . دست میگیرد به هر آنچه که میتواند کاه است و باد و دست و پا زدن های بیهوده. _ نکند نگران شوی!فکر کنی تیرگی چیره است بر من ، خیر. این ها کلماتند. خروشی از گرداب وحشی زندگی. مثل آزادی چند قدم آن طرف تر بردگی. من؟ کوهم.آزاد و آبادم. باید باشم چون نگران میشوی اگر نباشم_ های های گریه میکند به حال موجودی سراب زده زمین دردآلود. نقش میزند و میسازد و میکشد نقشه برای لحظه ای دمی قدری بیش تر، هر آنچه که باشد ، هر قدر که باشد، هر دم که شاید... سرگردان است در انبوه اشکال خود، صورتک های ساخته ی خود، حرکت های ساخته ی دیگران افقی نبست انگار هر چه هست بیکران غرق شدگی مسخ آلود است. ساخته است با ساخته ی بی جان خود، نقابی که هر روز میزند نقشی که هر روز میتند. مواج در امواج کنش های اطراف بی هیچ فکری معلق در هوای بی صدای خف آلود، له له میزند برای جرعه ای آب برای ساعتی خواب برای ساحتی ناب، برای تمایزی که بتواند به تصویرش بکشد، بگویدش چون سروده ای کهن که میگفت شاعری کتاب از
... دیدن ادامه ››
بر کرده : کنار آب و پای بید و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش. کجاست؟ نمیداند نه زمان و نه مکان هیچ معنایی ندارند لحظه ای شیرین.چشمان یارش،یار شیرینش. یادش، یاد شیرینش... شهر، زیبا میشود و قلب پیروز. بی شک این جنگ است نبردی در من ، خو گرفتن و رفتن در رخوتی سرد که سهل است و آسان، پاسخی روان و صریح به خوی سمی ، هم رای شدن با قبیله ی وحشی : بمان در خود، جایت خوب است و امن ، بیرون ز تو نبست هر آنچه در عالم هست! خبری نیست ، دیدنی نبست دیداری نبست مگر قبلا چه بوده است؟ یادت نیست؟! ... فریاد میزنم، نعره ای فرهاد آسا فریادی مجنون افزا... نه یادم نیست هر آنچه در یادم هست اوست هزار سال دیگر هم بگذرد همین آش است و کاسه دل من و قلب او چه در خشم و نفرت چه در مهر و محبت من همیشه او را دوست داشته، دارم و خواهم داشت.
پ ن: دوستتان داشتم. هنر به نمایش گذاشتید. ممنون