برای من پرداختن شما به انسان،هستی، تنهایی او و نیستی و بررسی ابعاد آن جالب بود انچنان که بر خلاف هگل و هایدگر ، سارتر نیستی را در ناکامی ها و انتظارات و توقعات نا به جا و برآورده نشده دنبال میکند چیزی که معتقد است در ادامه هستی و یا ورای آن وجود ندارد بلکه همزمان با حیات انسان و در تجربه زیستی او به وجود می اید و درحقیقت زاییده ی خود انسان است. تنهایی و از دست دادن عزیزان از مشهور ترین ترسهای انسان است که در این دیالگ به آن اشاره کردید
_ ماریا من تنها هستم( از تنهایی میترسم)
_ پس انسان هستی
سارتر میگوید اگر برای دیدن پیتر رفته اید و جان را میبینید این هست بودن جان، نیست بودنِ پیتر را رنگ و حیات میبخشد
من فکر میکنم شما خواستید این فقدان و ترس را در بحث روانشناختی با اختلال شخصیت کاملا آشکار در مانی( یکی از شخصیت ها) نشان بدهید که بیشتر با سبک گفتگو محور فروید سعی در درمان او داشتید، شاید!!!!
نقب زدن شما به ارتباط مستقیم هنر و سیاست به مذاقم خوش نیامد هرچند فلسفه اش را دوست داشتم. جدالی بین فردیت فرد با خودش ،حکومت و مردم در جامعه ای که سر ناسازگار دارد! جدالی در زندگی روزمره
آنچنان که برشت میگوید من نمایشنامه نویسم در مردم و بازار قدم میزنم.
قاب شما را دوست داشتم ذهن
... دیدن ادامه ››
نویسندگان و دغدعه هایشان را دوست داشتم هرچند خروجی دندانگیر نبود و جمله ی کلیشه ای ذهن من: ما با تولید یک کار پست مدرن بومیو سینه ستبر فاصله داریم .
ویولونیست و کارش را دوست داشتم.
نکته اخر و کلاسیک و عزیز و جان پسند قطعا مرد عاشق به یک لبخند خر نمیشود.
مرد عاشق خون دلها خورده است
تازیانه روز و شب ها خورده است
کوه از عشق بود بر جای ماند
کی به لبخندی دلش بسپرده است؟!!