در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | بهنام دیناری درباره نمایش جزیره لؤلؤ: زمان زیادی گذشته است از آن روزها که واقعیت هم در تخیل من واقعیت داشت ر
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:46:17
زمان زیادی گذشته است از آن روزها که واقعیت هم در تخیل من واقعیت داشت روزهایی که دنیای تلخ و سرد و بی رحم هنوز واقعیت نداشت.
همه چیز خلاصه میشد در بابا و مامان در بند نافی که هرگز قصد قطع شدن نداشت. کسی به مادرم نگفته بود قطع کن آن لامذهب بی دینِ لعنتی را، بگذار برود وبچرخد و رها شود بلکه گنج خود را یافت.
کسی به مادرم هم این را نگفته بود چون جهان که قبلا اینطور نبود . قبیله بود و قوم و ایل و عشیره یعنی کنار همدیگر بودن معنای دیگری داشت. اصلا قید و بند تعریف دیگری داشت...
بند که قطع نشد هیچ، بند های دیگری هم زده شد. بندهایی که نوید روزهای خوبی را نمیدادند . بندهایی که از عصر تازه ای خبر میدادند. عصر آمار و ارقام، اطلاعات و رسانه ، عصر ربوده شدن ذهن انسان، عصر آدم کوچک های جهانی شوم با سن و سال بالا ، عصر پیر پسرها و پیر دختر های لوس و بهانه گیر و مسخ شده. عصر برده های تحصیل کرده ی شیک و پیک و اودکلن زده ، عصر مرده های متحرک و وحشی های خواب زده.
گریزی نیست گنجی نیست اگر بود خودت بودی... درک میکنم تورا... خنده های هیجانی و پر مسمومیتت را... خشمی که زبانه میکشد فحشی که اول صبح بر زمین و زمان خط میکشد.. این جملات خیلی تکراری است چون تو تکراری شدی، تو در خودت غرق شدی گم شدی داغان شدی بس که ... دیدن ادامه ›› بزرگ نشدی.
تو قبل هر دریایی، قبل هر طوفانی خودت را بر باد دادی.
تو جاشوی ناجور ِ رنجور و نابلدی بودی که ناخودایی نبود که فکر میکرد.
تو سفینه ات را نه مثل چوبین که مادرش را پیدا کرد و هیچ شباهتی بهم نداشتند هدایت نکردی، به صخره ها خوردی و دیدی برونکا واقعا وجود دارد... هر کس از تو میپرسید که واقعا برونکا وجود دارد؟ حتما آنروزها میگفتی : چوبین برنده میشود... بس که کوچک ماندی جرات نکردی به بودن چیزهای درست تر و شاید ثمر بخش تر کمی آنطرف تر دیده ها و داشته ها و جستجو هایت فکر کنی. غوطه خوردی روی حوض نقاشی در قایق کودکی خودت وقت قصه های مادربزرگ وقتی که دربرق یک ستاره بود کل یک دنیای بزرگ.
سال به سال پیر تر شدی نه بالنده تر نه بارنده تر نه با تجربه تر .
این شد که با اولین ضربه اولین برخورد افتادی و هنوز بلند نشده ای . تو در غار زندگی میکنی مجهز به هوش مصنوعی که خروج از ماتریکس را برایت توضیح میدهد
کسی با من حرف نزند من مشغولم، میخواهن بازی کنم...میخواهم آزاد باشم بگویم، بخندم... اما مجازی طلوع، غروب، صبحانه، شام و ناهار فقط رسانه...
من صبح ها میخواهم شب ها بیدارم در خانه پدر و مادر یا در خانه ام با پدر و مادر زندگی میکنم هیچ دغدغه‌ای ندارم به جز... به جز...
اه اه اه این اشتراک اینترنت باز تمام شد.

پ ن: کاظم سیاحی خیلی دوست داشتم.