در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | بهنام دیناری درباره کنسرت-نمایش سیصد (گات): پیرمردی کنارم نشسته بود سیگارش سیاه چون عصایش، خنده هایش تلخ و شیرین و
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:58:27
بهنام دیناری (ben)
درباره کنسرت-نمایش سیصد (گات) i
پیرمردی کنارم نشسته بود سیگارش سیاه چون عصایش، خنده هایش تلخ و شیرین و کوتاه بود. دلتنگ و مغلوب و افسرده میشدم از سر تکان دادن هایش شاید دست خودش نبود نام ایران حداقا ۳ قرن است معنی درد و رنج و محنت و عقب ماندگی و مرگ میدهد.
پیرمرد گویی نماینده ی افسوس صد نسل در خاک شده و میراث دار هزار هزار خون ریخته شده برسرزمین نیاکان خود بود.گویی فریاد چشم های بی سر ،سرهای بی تن و تن های بی وطن بود. سر تکان میداد همانطور که کف دستهایش بر هم روی عصا نهاده و سر بر آنها گذاشته بود ، لبخندی داشت تلخ و شیرین و کوتاه ، او سر تکان میداد و من دل و جان و زمین و زمانم تکان میخورد .
پیرمرد خمیده ی تنهایی که تا می آمد سیگار را از کیف کوچکش بیرون بیاورد و بر لب گذارد و آتش بزند به خود،چند دقیقه طول میکشید. او در وجهی از خود بی احساس بود رنگ و رویش رمق نداشت چشم هایش بی نور و گویی اصلا زنده نبود مگر جا هایی که نقل ایران بود و شاه نامه و خون و وطن و ناموس.
پیرمرد هیچ پاسخی به عشق نمیداد انگار که اصلا چنین کلمه ای در جهانش وجود نداشته باشد . این واقعه غریب بود چون او عاشق ایران و دردمند از بلای دروغ و دشمنی و خشکسالی بود .
شاید عشق مغولی ... دیدن ادامه ›› را نمیفهمید.
عشق دختر چنگیز خان به شوهر آنچنان که در غمش چند سال بود ایرانی میکشت و از نهاد دل دوست میداشت نشنود کسی فارسی سخن گفتن را .
از چشمها تپه ها ساخته بودند مغولان از سرها منارها.
باغ و بوستان و گلستان سوزانده و بناها ویران کرده و زبان ها بریده بودند به جرم سخن گفتن به زبان مادری
قائله را باخته بودند شعر پیروز میدان شمشیر بود و دختر چنگیزخان در خشم توهم آسای خویش به خود می پیچید و میگفت:

* این فتنه ی شاعران است *

گرگ عاشق مدهوش غرق در فراق سر گله ی خود پاک یادش رفته بود زمانی آدم بود
اگر کسی به او گفته بود نشان عشق اینجا یعنی غزل شدن، شعر شدن، لطیف شدن ، راست شدن، خود شدن و خون و خاک و نیست شدن دیگر هرگز به دنبال بریدن زبان ها و دهان ها نبود. شاید زود به نیستان خود باز میگشت و به معجزه ی شعر ایمان می‌آورد.
آی دختر مغول کسی باید به تو میگفت ما ایرانیان در شکم مادرمان شاعریم ما پارس زبانیم تمام عمر با داستان های شاهنامه بزرگ شده ایم دنبال چه هستی زنک؟
شعر از ما بگیری؟
برو این دام بر مرغ دگر نه
غلط میندیش و امیدوار مباش آن روزی برسد که به جای شعر نمایشنامه بخوانیم و به جای آبگوشت پیتزا بخوریم و به جای خانه و سر و همسر و فرزندان ، تنها باشیم یا با فلان کسان بخوابیم.
دختر مغول حیف که مردی و امروز را ندیدی که چقدر زیباییم به فکر هم هستیم و جز مهر نمی پراکنیم.

پ ن:از شور و شوق تماشا چیان که جای خالی باقی نگذاشته بودند و دمشان گرم و حال شاعرانه و عشق خودمان به فرهنگمان و تک نوازی و موسیقی سنتی که بگذریم کار موفق نبود. بازی آقایان محمدزاده و رادان خوب نیود . متن را دوست داشتم برخلاف طراحی و اجرا. فضا سازی در کل با ارفاق زیاد قابل قبول بود. آقایان میفهمم امکانات نیست اما بنده هم نمیتوانم بیایم بگویم به به و چه چه البته نگران نباشید همه چیز ما به هم می آید.
دعا گویم
در پناه خدای بزرگ و مهربان