یک برگ از یک کتاب، یک لحظه از زمان، یک پیکسل از یک تصویر، یک آدم از جهان . یک جعبه اندازه ی دنیا، یک عالم اندازه ی انسان، یک خاطره به قدر یک عمر یک عمر اندازه ی یک لحظه. تصاویری در کنار هم، برهم باهم، بی ربط با ربط، گاه آرام مثل خلسه ی قبل خواب،اکثرا جانکاه و جانکن مثل نگاه منتظر مرگ به طناب دار. صبح ظهر شب.گذشته حال آینده. خطی در اتفاقات زندگی، مدام های مداومتِ درماندگی در رویداد های غیر خطی. زندان مثل یک چمدان درون انسان، قابل حمل همیشه همراهش. انسان، محبوس چیزهای خود، مجسم یا در انتزاع، انسان مغموم نداشته ها و کور شده ی محض داشته ها و مسخی رها نشده از افکار بی هویتِ جان گرفته ی خود. انسان مات و مبهوت چیزهایی که از ذهن و در آن میگذرد. انسان حواست هست؟ در جستجویی مدام، حوتست هست کجا؟ قطعه ای از زندگی لحظه ای که زیسته ای ؛گمشده ای در خودت. پازل، آخرش باید کامل شود تکه ای پیدا شده در جعبه ای گم شده لا به لای زیسته های نزیسته در هزارتوی خیال و وهم و خواب در خاطره های ساخته شده، در اتفاق های نیوفتاده که فقط تصویرند، که در پس ذهن عکسش افتاده. بهشت جای خوبی بود انسان پاره پاره که در هبوط خود وامانده. یک دو سه ، ساعت، تیک تاک ،تعلیق، زمان و مکانی که نیستند تو منگی... تمام ذرات در تو و حوالی ات می ایستند انگار . منگی، تعریفی نه از خود نه از هیچکس نداری. فکر تفکر تعقل چیزهایی که از انها در فراری در رنجی در احساس بدِ اندوه، در حقارت فاصله های نامرد در ناکجا آباد فراخ دلتنگی در هراسِ نتوانستنِ رسیدن، در خشم و عصیان ناسزا شده ی هستی. باید رفت... آری رفتن و رفتن بلکه شد چاره ی نرسیدن هایت . اما تا کجا؟ حواست هست؟ آیا فرار مبشود جواب؟نه نه نه این فقط یک فریب است چون رفتنی در کار نیست تو در بی قیدی مطلق خود، در ته گل آبهای فرو برنده ی افکارت گرفتاری. رفتن؟ کدام رفتن؟ مگر آمده ای ؟ از کجا؟ چگونه؟ کی؟ از کجا؟... تله ی دیگر، حقه ای برای ماندن، انکار آنچه که هست ، بازیافتی در درون برای رسیدن خون به مغز. برای تسهیل دشواری های خلقت. سختی چیزی که در آنی ، آنی که در توست لقد خلقنا الانسان فی کبد. موجود دوپا روی خاک، خلقناه من تراب، در زمین مدام به فکر هوا ، آسمان، جایی آن بالاها که کسانش هستند. فرشتها افسانه ها اسطوره ها موجودات حقیقی در توهم لازم برای بقا.چیزهایی در تصور عاری از دلیل مهم برای نرفتن به فنا. سودای دستیابی به اثیری اسارتی برای یافتن آزادی برای عبور از صورت ، برایرسیدن به روشنیِ معنی. انسان کوچک حرص و آز و شهوت، گمگشته ای در آرزوی دست یابی به حقیقت . انسان مدعی، صاحب عقل و هوش و اختراع، مانده در خود
... دیدن ادامه ››
در شناخت آنچه که هست. داند او خاصیت هر گوهری ، گوهر خود را نداند چون خری.
پ ن: خوب این کاری است که آدم رویش میشود معرفی کند و بگوید تئاتر است. از طرف دیگر باید مراقب بود که به اهلش معرفی شود یعنی آدم های بیمار فکر کردن. کار اشکال انتقال مفاهیم داشت با آنکه سعی شده بود با اشاره های مستقیم مثل جعبه سیاه و یا دادن پاسخ معما کار مخاطب را سهل کند اما باز به نظرم حداقل برای من روان نبود البته قبول دارم که این سبک وسیاق همین است و شاید بنده در اشتباه هستم که در پست مدرنیسم به دنبال یک نوع نئو کلاسیسیم میگردم به هر حال بنده نظری متوسطِ یه ذره رو به بالا دارم در حالی که خوشحال نیستم.
دست شما درد نکنه
در پناه خدا