در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | کاوه علیزاده: از برادر بزرگم روزی که رفت دارخوین و دیگر برنگشت، یک تابلوی بزرگ نقاشی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 12:08:06
از برادر بزرگم روزی که رفت دارخوین و دیگر برنگشت، یک تابلوی بزرگ نقاشی (که از روی عکسش کشیده شده است) مانده که هنوز در بهترین جای خانه ی پدری نصب شده است. از اون روزها فقط همین تابلو که بنیاد شهید در روزهای اول شهادتش برایمان اورده بود یادم هست و هق هق های تمام نشدنی مادرم که یک ماه تمام چیزی نخورد و تصویر خمیده پدرم که می نشست کنار اتاق و یک پایش را دراز میکرد و پیشانی اش را میگرفت بین دو انگشتان دست راستش و آه می کشید! دقیقا یادم هست وقتی خبرش را آوردند مادرم افتاد، پدرم نشست روی زمین و سرش را کوبید به کشوی کمد باز شده ی کنار رختخواب! بوی خون پیشانی پدرم بلند شد و با صدای نفس های مادرم که بالا نمی آمد تمام حجم گوش هفت ساله ام را پر کرد. مادرم که مرد، تیکه پارچه ای را پدرم زیر بینی اش سوزاند! او نفس کشید. تکه تکه! پاره پاره! و زنده شد. از آن غروب غمگین همین تصویر ها یادم مانده است و تصویر دو بسیجی که هفته بعد بوم نقاشی برادرم را آوردند و گفتند "آنها که برای خدا رفته اند را مرده مپندارید آنها زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند و عند ربهم یرزقونند!
حالا برادرم سالهاست رفته است و سالهاست تابلوی نقاشی اش با پیشانی بند سبز رنگ روی دیوار خانه نصب شده است. روزی که می رفت نوجوانی ۱۸ ساله بود که میگفت یک وجب از این خاک نباید دست عراق بیوفتد. روزی که رفت حتی نمی دانست سیاست چیست. سرباز نبود. داوطلب رفته بود. هر از گاهی عکس هایش را برایمان میفرستاد. عکس هایی که حالا زرد شده اند! روزی که کنار چادر سرپا ایستاد و پیشانی بندش را بست، شاید فکر نمی کرد همان صدای فلاش دوربین قرار است سی و چند سال روی دیوارخانه ی مان نصب شود و هربار آهی شود که وجود همه ی مان را آتش بگیراند. همه ی دستاورد و دریافتی ما از بنیاد شهید ، بنیاد مستضعفان و جانبازان ،سازمانتبلیغات انقلاب اسلامی و کمیته های پرطمطراق جنگ، همین یک نقاشی شده است که چسپیده است به دیوار. قامت رعنای برادرم بی هیچ صدایی، بی هیچ نگاهی، بی هیچ عطر تنی، بی هیچ حرفی، رفته است درون قاب و میخ شده است به روبرو. روبرویم ایستاده است و به من نمی نگرد. روبرویم ایستاده است و مرا نمی بوسد. روبرویم ایستاده است و مرا در اغوش نمی کشد. روبرویم ایستاده است و نفس نمی کشد. روبرویم ایستاده است و مرا بلند نمی کند و تا سقف پرتاب نمی کند. همان شکل جوان. همان ... دیدن ادامه ›› شکل رعنا. همان شکل هجده سالگی! حالا من بزرگتر از اویم. موهایم سفید شده است، دورچشمانم چروک شده است اما او هنوز همانگونه، همانقدر معصوم درست مثل همه ی این سال ها دارد نگاهم میکند. حسن و حسن های ما، هجده سالگی هایشان را فدای خاکی کردند که قرار بود درونش آباد شود. قرار بود فقر از چهره اش زدوده شود. قرار بود کاخ هایش فروریزد و آزاد باشد. برادر من برادرهایمان رفتند و هرکدامشان شدند قاب عکسی پر حسرت چسبانده روی بهترین نقطه دیوار خانه ی پدری . بهترین هایی که فقط تصویرشان مانده است و انبوهی اندوه که جانمان را آتش میزند. آنهایی که بر میراث شان ماندند از ایران ویرانه ای ساختند و نشسته اند در صندلی های قشنگ و دارند نزد خدای خود روزی میگیرند که به راستی اینها عند ربهم یرزقون شده اند! از ایران حالا ویراه ای مانده است . ویرانه ای اسیر! ویرانه ای فقیر! ویرانه ای منزوی! ویرانه پرخاشگر! ویرانه ای ویران! چه خوب است که عکس ها نمی بینند.چه خوب است عکسها نمی توانند حرف بزنند . چه خوب است عکسها غصه نمی خورند و اشک نمی ریزند.
اگر این جوونا نبودن که الان عراقیا داشتن دم زاینده رود، “لب کارون” می خوندن...

فیلم دوئل
۲۷ شهریور ۱۳۹۹
رویا
خیلی تاثیر گذار بود????
ممنون از لطف تون سپاس ار اینکه وقت گذاشتید.
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
کاوه علیزاده
ممنون پوریای عزیز
من از تو ممنونم کاوه جان. از خودت، از خانواده ت و از همه ی کسانیکه این رنج رو شریک بودن باهاتون.
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید