در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال علی جباری | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 05:27:30
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
شنبه سانس هشت و نیم شب چه تماشاگران نازنینی داشت لذت بردم از سکوت تماشاگران / برای من که خودم را آماده کرده بودم برای تحمل صحبت و دردل عزیزان حین دیدن نمایش / صدالبته چک کردن و فیلمبرداری معدودی از این عزیران دل را اگر فاکتور بگیریم شب آرام و خوبی بود./ من بعد از این همه سال هنوز متوجه نشده ام که چه اتفاقی قراره بیوفته که این بزرگواران و صاحب منصبان باید هر چند دقیقه موبایل خود را چک کنند ... من اگر قدرتی داشتم همه را وادار میکردم که موبایل خود را هنگام ورود به سالن تحویل بدهند ...
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم تو روزی بازخواهی گشت...

“فریدون مشیری”
نیمه شب،
از ناله‌ی مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر می‌زد
ز جا جستم.
ناله‌ی آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
لحظه‌ای در بهت بنشستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد.

ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
ناله‌ی آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
لحظه‌هایی شهر سرشار از صدای ناله‌ی مرغان زخمی شد
اوج این ... دیدن ادامه ›› موسیقی غمناک، در افلاک، می‌پیچید!

مانده بودم سخت در حیرت که آیا هیچ‌کاری می‌توانستم؟

آسمان، هستی، خدا، شب، برگ‌ها
چیزی نمی‌گفتند
آه در هر خانه‌ی این شهر،
مادران با گریه می‌خفتند،
دانستم!

#فریدون_مشیری

آسمان ابریست از آفاق چشمانم بپرس
ابر بارانیست از اشک چون بارانم بپرس
تخته ی دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از سینه سرشار توفانم بپرس
ما
راهِ دیگری برایمان باقی‌ نمانده است،
ما باید خیلی چیزها را کنار بگذاریم،
ما باید
با نخستین نشانه‌های سپیده‌ْ‌دَم
چشم‌هایمان را به نور عادت دهیم،
وگرنه ظلمت
ظلمتِ دیگری خواهد زایید.

#سید_علی_صالحی

شاید نباشم
آن روز که آزادی را جشن خواهی گرفت
اما از گیسوانِ رهایت
باد
پرچمی خواهد ساخت


شاید نباشم
اما سنگ‌ها
حریفِ چشمه‌‌سارهای صدایت
نمی‌شوند
و روی هر دیوار
گُلی خواهد رُست ...
می‌دانم!


چشمانم را می‌بندم
و هیجانِ ... دیدن ادامه ›› سپیدِ کبوتران را
خیال می‌کنم

کبوترانی که
از دست‌های آزادِ تو
آب می‌خورند

از دست‌های آزادِ تو
دخترم ...



" صدیق قطبی"
زمانی برای ما خواهد رسید که زنجیرها از هم خواهند گسست.
با تولدِ عشقی که آزاد خواهد بود..
رویاهایی که از دیرباز محکوم به انکار بودند شکوفا خواهند شد،
و عشقی را که اکنون باید پنهان کنیم آشکار خواهد گشت..

زمانی برای من و تو سرانجام خواهد رسید
تا زندگی کنیم آنچنان‌ که شایسته‌ی ماست…

#رومئو_ژولیت
#ویلیام_شکسپیر
می پرسی:کلمه وطن به چه معناست؟!
خواهند گفت: خانه است و درخت توت
لانه ی مرغ و کندوی زنبور عسل
بوی نان و آسمان نخست
و میپرسی:
چه طور کلمه ای سه حرفی
بر تمامی این ها فراخ است و بر ما تنگ؟!

محمود درویش
از زندان
برایت می‌نویسم
نزدیک به سه هزار نفر
این‌جا
زندانی هستیم.

مردمی هستیم ساده
سخت‌کوش و اندیشه‌ورز
با پتویی مندرس
بر پشت‌مان.

یک پیاز و پنج دانه‌ی زیتون
شاخه‌یی از نور در کوله پشتیِ‌مان.

مردمی به سادگیِ ... دیدن ادامه ›› درختان
در نورِ آفتاب
با یک جرم در پرونده‌مان،
تنها یک تقصیر
که ما
همچو شما
عاشق صلح هستیم و آزادی.

صلح؛
همان عطرِ غذا در شامگاهان.

صلح؛
همان ماشینی که دَمِ درِ خانه‌ات
بایستد
و تو وحشت نکنی.

صلح؛
همان‌که در خانه‌ات را
می‌کوبد
کسی نباشد، جز یک دوست



#یانیس_ریتسوس
روزی برای اجازه
انگشتی بالا آورده بودی
اجازه ندادند
انگشت دیگری به آن افزودی
برای آزادی!!!!
سهم های زیادی دارد
و در هر سهمی
جنازه های زیادی را به گرو گذاشته است
باید روسری ام را جلو بیاورم
این را برادری می گوید
که برادرهایش را
برای گرفتن سهم هایش
به جبهه فرستاده بود!

« الهام گردی »
از کتاب عطر زنی در آسانسور
نشر نیماژ
۲۷ مهر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمی‌دانستند
سوگواریِ نسیم رقصنده در گیسوانت
طوفان است
و
مرثیه لب‌هایی که تو را خوانده‌اند
آه نیست
حماسه است
و
عزای خاکی که در آغوشت آرمیده
سرد نیست
آتش است
زبانه است

و به زودی خواهند دانست آنانکه ستم کردند...
می‌دانستند
دندان برای تبسم نیز هست
و
تنها
بردریدند.....


چند دریا اشک می‌باید
تا در عزای اُردواُردو مُرده* بگرییم؟

چه مایه نفرت لازم است
تا بر این دوزخ‌دوزخ نابکاری بشوریم؟!!؟

«شاملو»

۱۸ مهر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
گاهی اوقات حالت چنان است...
که تمام وجودت گریه میکند...
جز چشمانت...
تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی !؟
مسخِ افیونیِ افسانه ی اصحابِ کدامین غاری ؟
در کدامین خوابی ؟
خواب در چشمِ تو ویرانیِ صد طایفه است
تشتِ رسواییِ دزدانِ امارت افتاد
تو نگهدار ، هنوزم دو سرِ شالِ مرا
...
پشتِ این پرده ی پوسیده ، تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه ی خود
نردبانی به بلندای سحر میبافم
تا برآرم خورشید
و تو در خوابی ... دیدن ادامه ›› و آب
از سرت می گذرد
...
و ندیدی هرگز
توی جنگل ، کاج را
شب به شب ، جای سپیدار زدند
و نبودند پلنگان، وقتی
که دماوندِ اساطیری را
از کمر، دار زدند
و به هر دانه برنجی که به رنج
بر سرِ سفره ی ما آمده بود
توی شالیزاران
آهن و آجر و دیوار زدند
و تو در خوابی و آب
تشنه ی هامون شد
خونِ زاینده برید
و نفس های شبِ شرجیِ هور
زیر گِل ، مدفون شد
...
خانه ات را باد برد
تشتِ رسوایی و غارت افتاد
تو نگهدار به چنگت ، شبِ گیسوی مرا
تا مبادا شبِ قحطی زده ی سفره ی ما
مشتِ خالی ترا باز کند
تا مبادا که ببینند همه خوی ترا

موی مرا...

《 هیلا صدیقی 》
آزادی...
تعبیر موهای توست
در باد........


«نمیدونم از کی و کجا خوندمش!!!!»
۱۳ مهر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی !؟
مسخِ افیونیِ افسانه ی اصحابِ کدامین غاری ؟
در کدامین خوابی ؟
خواب در چشمِ تو ویرانیِ صد طایفه است
تشتِ رسواییِ دزدانِ امارت افتاد
تو نگهدار ، هنوزم دو سرِ شالِ مرا
...
پشتِ این پرده ی پوسیده ، تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه ی خود
نردبانی به بلندای سحر میبافم
تا برآرم خورشید
و تو در خوابی ... دیدن ادامه ›› و آب
از سرت می گذرد
...
و ندیدی هرگز
توی جنگل ، کاج را
شب به شب ، جای سپیدار زدند
و نبودند پلنگان، وقتی
که دماوندِ اساطیری را
از کمر، دار زدند
و به هر دانه برنجی که به رنج
بر سرِ سفره ی ما آمده بود
توی شالیزاران
آهن و آجر و دیوار زدند
و تو در خوابی و آب
تشنه ی هامون شد
خونِ زاینده برید
و نفس های شبِ شرجیِ هور
زیر گِل ، مدفون شد
...
خانه ات را باد برد
تشتِ رسوایی و غارت افتاد
تو نگهدار به چنگت ، شبِ گیسوی مرا
تا مبادا شبِ قحطی زده ی سفره ی ما
مشتِ خالی ترا باز کند
تا مبادا که ببینند همه خوی ترا

موی مرا...

《 هیلا صدیقی 》
امیر مسعود این را خواند
سپهر و محمد مجللی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
صبح ها با غم شروع میشه
روز با نفرت سپری میشه
و با خشم به پایان میرسه
گاهی هم برعکس یا با ترتیبی دیگر
و هر بار با شدت و شکلی متفاوت ولی بیش از پیش...
من روی روشنایی روز
شرط سنگینی بسته ام
این خط نور
و این هم
نشان شب بلند
ما را نکشید
ما زنده تر خواهیم شد...

سید علی_صالحی
شهر من ,
رقص کوچه هایش را
باز می یابد
هیچ کجا
هیچ زمان
فریاد زندگی بی جواب نمانده است...
شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو؟

«شفیعی کدکنی»
۰۳ مهر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حالم خوب است!!!
هنوز خواب میبینم
ابر می آید
ومرا تا سرآغاز روییدن
بدرقه میکند.
دروغ و دروغ و دروغ و دیگر هیچ... چقدر تو بچگی تو گوش ما خوندند که دروغگو دشمن خداست باید دور ریخت همه این آموزه ها و پند های قدیمی را... شیطوونا سر ما کلاه گذاشتند تا راستگو باشیم و از خدا دور بشیم تا خودشون با دروغگویی بچسبند به درگاه باریتعالی...
دنیا رو سرم خراب شده / از درون بدجور به هم ریخته ام /خفه خون گرفته ام /دلم پر شده از نفرت و خشم و انزجار...یاد التماس برادرش می افتم که میگفت خواهرم را نبرید ما اینجا غریب هستیم وجودم اتیش میگیره....
دست ها از دست تان، ای سنگ چشمان! بر خداست!

گرچه می دانم
آنچه بیداری ندارد،
خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!

با تمام اشکهایم ،
باز نومیدانه خواهش می کنم:

بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید!

«فریدون مشیری»
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
neda moridi
دست ها از دست تان، ای سنگ چشمان! بر خداست! گرچه می دانم آنچه بیداری ندارد، خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست! با تمام اشکهایم ، باز نومیدانه خواهش می کنم: بس کنید! بس کنید! فکر ...
چقدر این شعر به دلم نشست ممنون بابت این انتخاب به جای شعر
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید