در غروب آدینهها
بی چتر ایستادهام
زیر بغضهای متراکمت
شانه خم کردهام
ببار ابر تنهای من!
من کوه درد نیستم
اما...
بیابانی از حسرتم که
همیشه خار پروراندهام
درون سینهی زخمیام
صمیم ع اسمعیلی
ذهن کبریت از حادثهای تلخ لبریز
به بی خطریش میزند زهرخند
من نیز به زهر لبخندی به خودم میپیچم
من از شب بی حادثه وحشت دارم
خون میچکد از اندیشهام
صمیم ع اسمعیلی
سیگار پشت سیگار روی نردبان تنهایی
دود پس دود، پُک میزنم درد را
واژه واژه سکوت آب میشود در لیوان شبم
و نفسنفس میزند نگاه
در آغوش احساسی که عکسش را کوبید
بر دیـوار باد
خاطرش را برد در هیچستان یاد
صمیم ع اسمعیلی