★ پدربزرگ
موهای لغزیده بر پیشونیمو با سرانگشت کنار زدم و خطاب به پدربزرگ ادامه دادم: بابابزرگ! دنیای بدی شده واقعا، دیگه هیشکی به فکر کمک به همدیگه نیس؛ همه تو فکر خودشونن و سپس با حالتی خشمآلود مشتی کوبیدم سر زانومو، سرمو تکون دادم و گفتم: بابابزرگ اصلا...
بابابزرگ حرفمو قطع کرد و با صدای مرتعشی گفت: پسرم اون عصای منو واسم میاری؟ قربون قدت.
با بیمیلی پاشدم و رفتم از رو تختش عصاشو برداشتم و آوردم گذاشتم کنار دستش، نشستم و خواستم بحثو ادامه بدم که پدربزرگ دوباره گفت: دیروز دو تا سطل خاک الک کردم، قربون دستت شم، اینارو بکش بالا، پخش کن تو درز و مرز و ترکهای پشت بوم، تا بارون که میگیره، سقف چکه نکنه.
با اخم پاشدم و غرولندکنان گفتم: بابابزرگ! شما هم وقت گیرآوردینا، الان چه موقع اینکاره، باید کارگر بگیرین، من دارم میرم، فعلا خدافظ.
تو راه همش به خودمو جدوآبام بدو بیراه میگفتم، آخه من خرو بگو اومدم پش کی درددل! پیرمرد همیشهی خدا یه کاری داره، نشد یه بار...
یه مرتبه
... دیدن ادامه ››
یادم افتاد که، سقف خونه پدربزرگ اصلا گلی نیست تا ترک برداره، پارسال قیرگونیش کردیم که!
پیش خودم گفتم بذار برگردم بهش حالی کنم چقدر حواسپرت و خلمغز شده.
دور زدم برگشتم، تا در زدم درو وا کرد، مث اینکه منتظرم بود. پریدم داخل و با صدایی بلند و حق به جانب گفتم: بابابزرگ واقعا دیگه حافظهتونو از دست دادینا! اصلا سقف خونتون که گلی نیست، پارسال قیرگونی شد؛ یادتون نیس؟!
پدربزرگ لبخند تلخی زد و گفت: پسرم دو ساعته نشستی و از عالم و آدم گلهمندی که کسی کاری واسه کسی نمیکنه، اما دیدی خودتم حاضر نشدی کمک کوچکی حتی واسه پدربزرگ پیرت انجام بدی، دیدی اونقدر ناراحت شدی که نیمه راه دور زدی که بهم یادآوری کنی چقدر خرفت شدم تا لااقل تلافی کرده باشی.
انگار پارچی آب یخ پاشیدن روم، از حرفهای پدربزرگ لرزم گرفته بود، از خجالت داشتم آب میشدم. به پدربزرگ نزدیکتر شدم، دستهای لرزانشو محکم گرفتم، خم شدم بوسیدمو گفتم: پدربزرگ غلط کردم، حالا اون سطلها کجاست تا بپاشم رو پشتبوم؟
پدربزرگ قاهقاه خندید و در همان حال گفت: دیدی خودت آلزایمر داری، حافظت ضعیف شده پیرمرد! ما که پشتبوممون گلی نیست! سرمو بلند کردم و چشم در چشم پدربزرگ غشغش شروع کردم به خندیدن.
صمیم ع اسمعیلی