در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مجتبی مهدی زاده | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 20:28:17
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه،زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن،خاصه در بهار
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد
زمستان شکست
و
رفت









حسین چیانی، میثم محمدی و غزل این را خواندند
امیرمسعود فدائی و سپهر این را دوست دارند

غم، از دل دردمند، بردار برو
سر، در پای بهار بسپار، برو
ما را بگذار با امیدی تازه
ای سال کهن خدا نگهدار برو

۲۹ اسفند ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سر که می کشم به هوایی دور
سر می کنم به آن هزار حفره پیچ در پیچ زمان
و تک به تک رد می شوم از تمام آن روزها،احوال
تن می دهد به عبوری که سال‌هاست رفته است،اما انگار هنوز اینجاست
همین گوشه و کنارها
همین جا در این بغض واشده از دوری شان
سر به سر می گذارم با خودم با کودکی ها
با همان صدای خنده های پیچیده در حیاط همان حوض آبی میان
که سه‌چرخه کوچکی را پا می زدم و آفتاب خودش را ریخته در چشم هایم
و برق می زند ... دیدن ادامه ›› طلایی موهایم روی شانه ها
و هوای بهار شیراز که پر از عطر نارنج و یاس و شیطنتِ شادگونی که برخاسته بود تا آسمان
و خواهرم می خندید و می گفت زودباش تندتر پا بزن
تنم را کشیده بودم جلو تا دسته هاو آینه ها،فشار می آوردم به پاها و رکاب،
انگار آینده آنقدر نزدیک بود که عنقریب با پازدنی دیگر به آن می رسیدم
و چه می دانست کودک سرخوش آن روزها،فردا چیزی نیست جز جدایی ها
جز اندوهی که تا همیشه بر دلمان پاشیده و انتظاری که تا ابد به دورمان پیچیده
چه می دانست حیاط و حوض و باغچه،دیوارهای سیمانی تنهایی می شود که دیگر
هیچ نیرویی تکانش نمی دهد،درهمش نمی ریزد و کنارش نمی زند
سر می کنم به آن روزها گم می شوم در آن پیراهن سفید خالدار
که می رفتیم میان حوض و تن به آب می دادیم و گمان می کردیم به فتح دریا
و عشق شبیه همان فواره ایی بود که بالا می رفت و می ریخت بر سرورویمان
دلمان را سیرابِ خیسی معطری می کرد از نشئه بوها و بازی ها
و رها نمی کردیمش آن شعف را تا خورشیدی که رم می کرد و می رفت پشت ابرها.
سر می کشم به امروز به همین حال و احوال
به همین گذر سالهایی که به راستی چون باد گذشت و هر چه داد و نداد
جایش اندوه بر جای گذاشت
قلمتون مانا🌹
۱۰ آبان ۱۴۰۲
امیرمسعود فدائی
مجتبی جان کاش نظرت پیرامون خود نمایش رو هم بهمون بگی🙏🏻🙏🏻🌹🌹
سلام
ارادت 🙏🏻🌻
حکایت استرالیا
حکایت بودن و ماندن و نفس کشیدن
در هر جایی الی وطن هستش
تلاش برای دم و بازدم بیشتر
برای جان کندن و بقا کنار بیگانه ها
برای اثابت امن نبودن سرزمین مادری
برای ... دیدن ادامه ›› خلاص شدن از درد و رنج و سختی های ظالمانه
چراکه وقتی در دیار خود
ابتدایی ترین و حداقل ترین امکانات
بار زور و ظلم و بی عدالتی
بین مردمان ما تقسیم میشه
دو راه بیشتر برای آدم نمی مونه
یا بودن و ساختن و سوختن
یا رفتن و هر چیزی رو به جون خریدن
آخه وقتی درد به مغز استخون بیمار میرسه
وقتی هیچ مسکنی قادر به آروم کردنش وجود نداره
اونجا تنها جایی هستش که
هم بیمار و هم دکتر
جفت شون یه آرزو دارند
یا معجزه خیلی سخت
یا مرگ زودرس
آره
وقتی چیزی خوشحالت نمیکنه
وقتی چیزی آرومت نمیکنه
درد دیگه تبدیل به خود آدم میشه
و هر روز باهاش زندگی میکنه
زندگی که نه
اون درد هستش که روز رو شب میکنه
چون که اون آدمه فقط
به آرزوی دکتر و مریض فکر می کنه
فکر کردن به رفتن تلخ
یا گذروندان روزگار سخت
۱۱ آبان ۱۴۰۲
مجتبی مهدی زاده
سلام ارادت 🙏🏻🌻 حکایت استرالیا حکایت بودن و ماندن و نفس کشیدن در هر جایی الی وطن هستش تلاش برای دم و بازدم بیشتر برای جان کندن و بقا کنار بیگانه ها برای اثابت امن نبودن سرزمین مادری برای ...
🌹🌹🙏
۱۱ آبان ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دلم می خواست
بشینم همه حرفایی که
یه عمر نتونستم به کسی بزنم رو بنویسم
همه اتفاقایی که لِِهَم کرد و
هیچ کس نفهمید رو بنویسم.
دلیل همه عصبانیتام،ناراحتیام، بی حسیام
بی اعتمادیام،بدبینیام،سنگ بودنام
همشونو بنویسم
همه اون حرفایی که
حتی نمیتونستم به خودم بِگَمِشون رو بنویسم
انقدر بنویسم تا مخم خالی بشه و چشمام پُر
انقدر بنویسم که ... دیدن ادامه ›› دیگه حرفی نمونه تو گلوم
یه بار برای همیشه همشون رو بنویسم
و بعد همشو آتیش بزنم.
اما نه
درست وقتی با همین مقصود
قلم و کاغذ برمیدارم و پشت میز میشینم
می بینم نمیتونم
نمیتونم برای این حجم از حرفایی که
توی سرم سنگین شده
کلمه ایی برای شروع پیدا کنم
این همه خاطرات بد رو دوباره مرور کنم
اولویت ببندی که کدومش چقدر بدتر بوده
و باید زودتر از شرش خلاص شم
اونقدر حالم بد هست
که تحمل بیان رو ندارم
لال میشم
سکوت،جای همه چیو می گیره.
میدونی؟
آدم برای زخمی که به مغز استخوان رسیده
دیگه نمی تونه داد بزنه
نفسش بند میاد
این همه رنج رو که نمیشه نوشت
نمیشه گفت
فقط میشه زندگیش کرد.
چه جوری؟
منم نمیدونم
تو،آغاز یک پایانی،تو،پایان یک آغازی.

الان ولی معشوقه حافظم،غلام شمس تبریزم
ولیعصر برام کوچیک شده
با نزار قبانی تو خیابونهای سوریه قدم میزنم و پام خونی میشه
الان دونه برفهای لای زلف پریشان حسام الدینم
با نظامی می میخورم و منبر میسوزونم
پیر میشم و شراب شوق مینوشم
نت آخر صدای ام کلثومم
پنجه در پنجه دیوانگی دور کعبه طواف می‌کنم.
من و اوس کریم اون دختر قدیمی رو خاک کردیم
بعد ... دیدن ادامه ›› رو خاک بیروت براش نماز میت خوندم
طلوع که زد دیدم دیگه چشمام برق نداره
پوستم رنگ نداره
حالا دیگه هیچی ندارم
قایق شکسته‌ است،تور پاره است
ولی تا بخوای امید و رو دارم
از رو نمیرم
حتی اگر با کلت لای پر شالت بین دو ابروم شلیک کنی.


اما ما پیر شدیم
سی سالگی را دیدیم
و دیگه وقتی برای سوگواری و دلتنگی باقی نموند
ما بین قلب و منطق،به حکم روزگار، دومی را برگزیدیم.
تو اما خوب میدونی که این‌ها کلمات من نیستند،
قدرت شب و تاریکی وادارم میکند بنویسم
پس حالا که درِ گنجه کهنه و خاک خورده
واژه غریبی به اسم ما باز شده
بگذار بگم چقدر دلم میسوزه برای دلم!
آه،قلب تیکه پاره بیچاره‌ من
مرا ببخش که جهان اجازه نداد ندایت را بشنوم
مرا ببخش که حتی به اندازه چند قطره اشک
در نیمه شبی گرم برایت وقت ندارم
مرا ببخش که نمیخواهم بپذیرم تو هم
جزئی از وجودم هستی
مرا ببخش که جلسات متعدد و مسئولیت‌های فراوان صبح گاه
نمیگذارد پابه‌پایت بیدار بمانم و خون دل بخورم.
روزی در آغوشت میگیرم
تا آن روز آرام و ساکت بمان
گرد سم خران منطق هم میگذرد
صبور باش کودک سی ساله‌ من.
سپهر، شقایق نیک اختر و امیر مسعود این را خواندند
سارا پناهی و roghaye marfavi این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خواب می‌بینم از ارتفاع خیلی بلند پرت میشم پایین
استخونهام خرد میشه ولی می‌خندم
زنی که صورت نداره میگه چرا می‌خندی؟
میگم اگه خواب نبود گریه می‌کردم
دستاشو میاره جلو میگه
اگه استخونات نشکسته بود دستامو باز می‌کردی؟
نگاه می‌کنم،دستاشو بستن
پامیشم وامیسم دستاشو باز می‌کنم
میگم با من می‌رقصی؟
صدای تیزی میاد و گلوله از پیشونی زن رد میشه و
میخوره به آینه و می‌شکنه.

وسط ... دیدن ادامه ›› خیابون وایسادم
یه پسر مرده رو بغل کردم و گریه می‌کنم
بعد شروع می‌کنم دوییدن
خون پسر پیراهن سفیدمو سرخ کرده
مردم دارن شعار میدن و مامورا دارن کتک می‌زنن
داد می‌زنم یه دقیقه وایسین،ساکت باشین
این بچه خوابیده،خسته‌س
یه زنی میاد روبروم و میگه بچه‌ت مرده،میگم خوابه
میگه مرده،گریه می‌کنه
میگه بیا خاکش کنیم
دم متروی شریعتی دفنش می‌کنیم
از گورش یه درخت درمیاد میره تا آسمون
زنه میگه بیا بریم بالا
میگم من می‌ترسم از ارتفاع
میگه بیا بریم حواسم بهت هست،میگم بریم
صدای شلیک میاد و
یه دختر خونین میفته روی دستم.

پیراهن سفیدم خونی کنار تخت افتاده
خودم مُردم و روی دستای یه مرد پیرم،هزار تیکه شدم
یه زن که صورت نداره میاد من رو از مرد می‌گیره
شروع می‌کنه به لالایی خوندن
صدای شلیک میاد دوباره
زن لالایی خوندن رو ادامه میده
از صداش موج‌های بلند میان و قایق مامورها رو میبرن
چشمام رو باز می‌کنم و میگم من از ازتفاع می‌ترسم
من رو می‌بوسه و میگه ما دیگه از هیچی نمی‌ترسیم
صدای شلیک میاد
گلوله تو موهای زن گیر میفته
می‌خندیم
از من و از زن خون می چکه،
می پرم از خواب

برای هر زنی که نترسیدن یادم داد
برای پسر سپید پوشم
ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺼﻒ ﺁﻥ
ﺩﻭﻟﺖ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ
ﻭ ﺩﺭ ﻧﺼﻒ ﺩﯾﮕﺮ،
ﺷﻮﺭﻭﯼ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،
ﮐﺠﺎ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺍﺳﺖ.
#مصدق

۶۸ سال بعد
همان کوچه و خیابان های شهر:
جسد نیمه خوابم
در تخت چشمهایش را باز می کند
۲۰ دقیقه بعد از زنگ ساعت،
بیشتر خوابیده بودم
مثل ... دیدن ادامه ›› هر روز برای رفتن به سرکار
ربات وار از منزل بیرون زدم
وقتی به قطار مترو رسیدم دویدم
تا دَرِ قطار بسته نشود
در ایستگاه بی آر تی دویدم
تا ماشین لندهور لعنتی نرود
و مرا جا نگذارد
توی کوچه های بازار دویدم
تا مدیر قبل از من
به حجره بیخودش نرسد
عصر دویدم تا به خانه ی لعنتی برگردم.
توی اتاقم هستم
میخواهم کمی دراز بکشم
خسته ام،
لبه ی تخت نشسته ام
ولی پاهایم از دویدن دست نمیکشند
داد میزنم :بس کنید و زار میزنم
به دویدن عادت کرده ام
امّا رسیدن نه
نمی دانم که این دو پای خسته را
کجا دفن کنم ؟
کجا؟

#مجتبی
تانیا و roghaye marfavi این را خواندند
امیرمسعود فدائی، سپهر، حمیدرضا مرادی و ابرشیر این را دوست دارند
مجتبی :((
۰۱ فروردین ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
عدالت همیشه نگران قضاوت است
وقتی حقیقت آزاد نیست،آزادی حقیقت ندارد.



و برف
بی صدا می بارد.

بال های خیس گنجشک
رفاقت باد و قاصدک
راوی نور ماه
در برکه اند

ادامه دارد
سیاهی چراغ
سپیدی سرد
ردپای مسافر در برف

تقویم ورق خورده
اهالی روزگار
همگی در انتظار بهار اند

فرار بد
داغ چهل و سه ساله
اندکی بعد،اسفند....

و برف
بی صدا می بارد.



#مجتبی

سپهر، امیر مسعود و سید حسام حجازیان این را خواندند
امیرمسعود فدائی و 7th July این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"کلیشه برعکس"

دلم برای مادرم می‌‌سوزد
مرا در لباس سفید نخواهد دید
مرا در هیچ لباسی نخواهد دید
عریانی مرا انتظاری نیست
جز زخمِ تازیانه نگاه هایی‌
که مادرم را وادار می‌کند
بلندی آرزویش به بلندی پیراهنِ من باشد
حتی برای یک شب

دلم برای پدرم می‌‌سوزد
پشت سکوتِ اندوهبارِ من
پشتِ ... دیدن ادامه ›› لبخند‌های ساختگی
پشت آرام بودنم
دختری را نمی‌بیند که متانت را میا‌‌ن شیطنت‌های ذاتی‌اش گم کرد
که خودش را در جنگلِ سوخته ی سنت‌ها گم کرد
دختری که چنین بی‌ غوغا خود زنی‌ می‌کند
که تن‌ به عصیانِ روح می دهد تا بیزار بماند از فرسودگی

پشتِ این دریای آرام
پدر خروشِ دخترش را نمی‌بیند
پدر دوست دارد دختری را ببیند
که مادر را به آرزویش می‌‌رساند
حتی برای یک شب.
سلام‌. عذرخواهی میکنم . امکانش هست من‌شماره شمارو داشته باشم . این‌شماره بنده هست . ۰۹۳۶۵۰۵۴۰۶۴
۱۳ آذر ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ولی ما یه روزی بر می گردیم به خودمون
بر می گردیم و توی گودی گردنی که
بوی الکل ازته مونده ی یه عطر فرانسوی میده
به قسمتی از خودمون می رسیم
بر می گردیم و لای قرصای سبز وآبیه توی کابینت، دنبال راه فراریم
فرار از کسی که خودمون ساختیم
بر می گردیم و تیکه های زخمی مونو
توی دیالوگ نوید محمدزاده جمع و جور می کنیم وقتی می گفت:
اگه دوسم نداشت چرا می خندید؟
یه روز تموم خرده ریزه هامونو ازکف آشپزخونه طی میکشیم
و ... دیدن ادامه ›› ازپنجره پرت می کنیم بیرون
اون زمان حتما وقتی زندوکیلی می خونه
گرچه شاید روز دیدارتو درتقویم من نیست
با نگاهت تا شب جان کندنم همراه من باش
قشنگ ترین نوستالژی رو برامون میسازه و اون آدم درون آینه
باهامون خیلی فاصله داره
برمی گردیم و وقتی یراحی با موهای جوگندمیش
به یاد جوونیاش میخونه
پاییز تنها یادگاریه ازتو
یادمون میاد چقدر عاشق پاییز بودیم
عاشق بارون
عاشق بوی سیگارتر
ما یه روزی بر می گردیم به خودمون!
به دوست داشتن هامون
اصرار کردم که
حتما امشب باید ببینمت
باهات حرف بزنم
فرقی نداره کجا و چه ساعتی باشه
قبول کرد و قرارمون شد ساعت۸
تو یکی از کافه های وسط شهر.
من زودتر رسیدم
مدام سیگار می کشیدم و چایی می خوردم
تا اینکه با کمی تاخیر اومد
گفتم من فقط اومدم حرف بزنم
حواست‌ پیش من باشه و خوب گوش کن.
از گذشته ... دیدن ادامه ›› براش گفتم
شیطنت های کلاس اول
شوخی های دوران مدرسه
یهو بزرگ شدن
گفتم من همیشه زیاد حرف می زنم
خیلی زود منظورم رو می رسونم
از طپش و لرزش نگاه اول
تا قطره قطره اشک آخر
گفتم یه چیزهایی فقط یک بار
توی زندگی همه آدمها پیش میاد
اینکه چه شکلی و کجا رخ بده
چه زمانی و توی چه مکانی باشه
در چه حالتی به وقوع بپیونده
دست خود آدم نیست
مثلا یه دفعه به دنیا میاییم
یک بار هم به همون دنیایی که اومدیم
دیر یا زود بر می گردیم
یا شانس فقط یکبار پیش میاد
که در خونه آدم رو بزنه،
اینکه خوشانس یا بدشانس باشی
قسمت خوب یا گریبان گیر بد بشه،دست تو نیست
ولی امان از یک باری که
دلت می لرزه و عاشق میشی
که اگه سرانجامش خوب نباشه
یا یه پایان تلخ داری
یا یه تلخی بی پایان
خوبش میشه:خودش حافظ،
بدش میشه:خدا حافظ.
مدام زمین و نگاه می کردم
چون بلد نبودم‌ تو چشم آدمها نگاه کنم
که همون یه بار هم که نگاه کردنم
برام هفت پشتم بس بود،
یک ساعت و نیم گذاشت
ماراتن سیگار کشدن داشتیم
وقتی فهمید دیگه حرفی ندارم
گفت تو آدم خوبی هستی
ولی دیگران رو بیشتر از خودت دوست داری
باید یاد بگیری
اول خودت رو دوست داشته باشی
و بعد برای کسی که ارزش داره
خوب باشی و دوستش داشته باشی
سکوت کردم
سکوت معنادار و تلخ تر از یه اسپرسوی بد
هیچ جوابی نداشتم بدم
فقط گفتم ببین،
من هنوزم دوستش دارم
شب ها موقع خواب
به امید معجزه بیدار میشم
ولی فعلا دارم تاوان میدم
تاوان رفاقت
دوست داشتن بدون مرز
گفتم من دیگه همیشه
گل آفتابگردون زرد دوست دارم و
همیشه رنگ و تموم لباس های سبز.


مجتبی
رفتم پیش یه روانشناس که حالمو خوب کنه.
براش از بوی خاک گفتم بعد از یه بارون یهویی
از گرمى چای گفتم تو یه عصر جمعه زمستونی
نشستم و براش از اب بازی های بچگی
دیوونه بازی ها و خنده های از ته دل ادم بزرگا گفتم
هی بین حرفام می پرسید چرا اینارو میگی
ولی دلیل نمیشد من جواب سؤالاشو بدم،پس ادامه دادم.
براش از یه پنجره چوبی گفتم تو طبقه دوم یه ساختمان
که جلوش یه خیابون عریض با درختای چنار بلنده
براش گفتم فک کن بارون بیاد
فک کن بلد ... دیدن ادامه ›› باشی گیتار بزنی
فک کن هوا ملس باشه و اون بوی لعنتی بارون دور و برت سیر کنه
فک کن صداى برگ ها وقتی قطره های بارون رو در آغوش میگیرن ضمیمه ی این حال و هوا باشه
بعد بهش گفتم
حالا فک کن بشینی لب اون پنجره و بین هیاهوی قطره های بارون دستات رو سیم های گیتار برقصن

زیاد می پرسید و منم خسته شدم
از چایی که برام اورده بود یه جرعه رو همراه بغضم قورت دادم صدامو صاف کردم
دستی به چشام کشیدم و این دفعه دیگه جوابشو دادم
شروع کردم به گفتن:
یه عالمه حس خوب بود
یعنی میشست جلوم
نگاه میکردم تو چشاش و
هر حس خوبی که می خواستم تجربه می کردم
اون نه اون پنجره چوبی بود
نه یه گیتار خوش صدا
اون نه بوی بارون بود
نه هوای ملسش
اون لعنتی خود بارون بود.
زل زده بودم به هوای افتابیه بیرون پنجره
بعد رو کردم بهش و گفتم:
من حالم خوبه،ارومم اصلا
فقط خشکسالیه،خشکسالى
نه بارونی و نه بارونى.

من که از همون اول میدونستم
ولی اونم فهمید حالم خوبه،همین
میرآ و سارا_ز این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دلم برا کلمه هام سوخته بود
بلد نبودم حرف بزنم
آدمی که بلد نباشه حرف بزنه
توی فاصله های چندصدکیلومتری
چطوری با نگاهش خواهش کنه؟
اصلا توی فاصله چندصدکیلومتری چه کاری ازش برمیاد
وقتی حتی نگاهم نمیتونه بکنه
ما نه که بخوایم،نتونستیم نگاه کنیم
پشتِ صفحه های چت و وویسای طولانی گم شدیم
هیچ صدای اذانی نصف شب بیدارمون نکرد
که وگرنه بهت میگفتم ... دیدن ادامه ›› کاش از گلدسته ها
صدای،رفیق من سنگ صبور غمهام،سنتوری پخش میشد.
سیدعلی صالحی نوشت،حوصله کن ری را
حوصله کردم رفیق
نشستم یه گوشه و همه اردیبهشتو نگاه کردم
هیچکس به دیدنمون نیومد
هیچکس تقاطعِ ولیعصر و انقلاب دستمون تراکتی نداد
که روش نوشته باشه قطارت امروز میرسه
من همیشه دور بودم،اونقدر دور بودم که
حتی برای رسیدن به خودمم باید میدوییدم
نمیگم رسیدن به تو،تو که من بودی رفیق
ولی تو میدونی ماها برنمیگردیم به نوزده سالگی
به موهای آویزون از تخت،به گریه های بی وقفه چهار صبح
به خواهشای پشت تلفن،به سقوط کردنای هرشب از لبِ پنجره
تو میدونی ماها زنده موندیم که این روزا رو دیدیم
زنده موندیم که باز عاشق شدیم
باز خم و دلتنگ شدیم و فراموش کردیم
برا همین فقط تو میتونی بگی که
دوست داشتنِ بیست و سه سالگی از نوزده سالگی
قوی تره که باورم شه،بگی عشق آینده نداره
دوست داشتن امنه که باورم شه
من بلد نیستم حرف بزنم اما بلدم تو رو باور کنم
تو توی ذهن من،کلمه ایی و رقص.
علاقه جان
کلامم بازیگر ماهری‌ست ، آنقدر بالغ‌ست که وقتی می‌پرسی حالت چطورست ، می‌گویم "خوبم "؛
اما چشم‌هایم ، دست‌هایم ، حتی لرزش صدایم وقت ادای این جمله آنقدر صادقند که بی‌تظاهر هرچه در درونم جای گرفته برایت بیرون بریزد ،تمام تنم چون کودکی‌ست که نمی‌تواند دردش را پنهان کند تا به‌تو بگوید :
"نه ! خوب نیستم ... تو نیستی و دلتنگی امان می‌بُرد، آب دستت داری بگذار زمین و بازگرد،کسی اینجا بی تو ، خراب‌ست.." ...

نیلوفرثانی
۳۰ مرداد ۱۳۹۹
نیلوفر ثانی
علاقه جان کلامم بازیگر ماهری‌ست ، آنقدر بالغ‌ست که وقتی می‌پرسی حالت چطورست ، می‌گویم "خوبم "؛ اما چشم‌هایم ، دست‌هایم ، حتی لرزش صدایم وقت ادای این جمله آنقدر صادقند که بی‌تظاهر ...
بچه که بودم سر کوچه مون یه دکه بود
به صاحبش می گفتن آقا سید
که فقط هله هوله می فروخت،
من عاشق لواشکاش بودم
زنش درست می کرد،خوشمزه،ترش مُفت
دونه ای یه تومن
از اون لواشکای کثیف که وقتی مزه ش می رفت زیر زبون آدم
دیگه نمی شد ازش دل کند
هر ... دیدن ادامه ›› روز ده بیست تا لواشک می خریدم
هر کدومش اندازه ی کف دست یه بچه ی پنج ساله بود
می رفتم خونه و لواشکام رو می شمردم
نمی دونید چه کیفی می داد
بعد شروع می کردم به لواشک خوردن
همه رو می خوردم به جز آخری،آخری رو نگه می داشتم
نمی‌خواستم چیزی که دوست دارم رو تموم کنم
اذیت می شدم از اینکه چیزی که زیاد داشتم یهو صفر بشه
فرداش وقتی باز لواشک خوشمزه،ترش،مُفت می خریدم
اون لواشک قبلی رو می خوردم
چون دیگه خیالم راحت بود صفر نمیشه،تموم نمیشه.
یه روز خبر رسید زن آقا سید به رحمت خدا رفته
نمی دونید چقدر گریه کردم
درسته ندیده بودمش ولی لواشکاش،لواشکاش،لواشکاش
یه هفته ای دکه تعطیل بود،بیشتر شاید ده روز
تو این مدت من همون یه دونه لواشکی رو داشتم
که همیشه نگه می داشتم
یه هفته طاقت آوردم و لواشک رو نخوردم
تا‌ چیزی که دوست دارم صفر نشه،تموم نشه
هر روز می رفتم سر کوچه به این امید که
آقا سید اومده باشه.
بالاخره اومد
سلام کردم و گفتم آقا سید چند تا لواشک داری؟
شروع کرد شمردن،منم شمردم،گفت چهارده تا
دروغ می گفت پونزده تا بود
بهش گفتم پونزده تاست
یکیش رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت حالا چهارده تاست
پول رو دادم بهش
و آخرین لواشکای خوشمزه،ترش،مُفت رو خریدم.
آقا سید یه لواشک رو برای خودش نگه داشت
انگار اونم‌ تو این چند روز فهمیده بود چقدر درد داره
چیزی که دوست داری یهو تموم بشه.
۳۱ مرداد ۱۳۹۹
رویا کاظمی
نبودن تو فقط نبودن تو نیست نبودن خیلی چیزهاست کلاه روی سرمان نمی ایستد شعر نمی چسبد پول در جیبمان دوام نمی آورد نمک از نان رفته خنکی از آب ما بی تو فقیر شده ایم! رسول یونان
فیلم های جنگی را دیده ای ؟
همیشه آدمهایی در آن ایفای نقش می کنند
که پر از شور زندگی و امید هستند
آدمهایی که از یک ثانیه ی دیگر خبر ندارند
آدمهایی که به انتخاب خودشان آمده اند
آدمهایی که خواسته اند در میدانِ مین
رقص کنان قدم بردارند!
آدمهای دور از بهانه
آدمهای عجیب ... دیدن ادامه ›› عاشق
آدمهای گرسنه و تشنه ای که
برای هدفشان می ایستند
آدمهایی که سرشان بالاست
و خدا را دارند
هرکجا که هستی
اگر توانستی اینگونه باشی
هنر کرده ای
وگرنه
هرروز بهانه های تازه ای هست
که تو از
زمان
مکان
و روزگارت گله داشته باشی !
و یادت نرود
آن آدمهای جنگ
هنوز که هنوز
مردمی هستند که بگویند
حماقت کردند و رفتند
اما
آنها یا زیرخاک
یا روی ویلچر
یا با هزار ترکش و درد
هنوز هم
جنگ برایشان
قشنگ ترین اتفاق زندگی بود
۳۱ مرداد ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شاید این نوشته آخر باشد
بیدار که شدی
کنار زیرسیگاریِ گوشه میز
پیدایش میکنی
این بار با دست چپ نوشتم
چون با دست راست
زیادی نوشته ام ولی
این نوشته فرق دارد
حرف زیادی برای گفتن ندارم
حس نمی کنم حتما باید چیزی را بدانی
که تا همین لحظه نمی دانستی،
اکثر اوقات بدون استفاده ... دیدن ادامه ›› از واژه ها
توجه نشان نمیدادی
و گاها که شروع به صحبت می کردم
انگار که اتفاقی که در جریان بود
و احساسی که داشتم با واژه ها
خطشه دار می شد و اوضاع را بدتر می کرد
ناگفته نماند
که با دست چپ نوشتن برایم
سخت تر از چیزیست که فکرش را بکنی
و از طرفی،فکر نمی کنم
که حتی این نوشته رابا این خط نافرم بخوانی
فکر نمی کنم حتی اگر بخوانی
چیزی ازش بفهمی
و فکر نمی کنم اگر چیزی ازش بفهمی
تاثیری روی تو داشته باشد
و فکر نمی کنم این نوع نوشته ها
اصولا پیش تو حرمتی داشته باشند.
تو دنیای خودت را داری
و من دنیای منزوی و کوچک خودم را
گاهی از بالکن دنیای خودت
در حالی که سیگار می کشی
برای من دست تکان می دهی
یادم نمی آید که لحظه ایی بود که دوستت نداشتم
اما در این لحظه،که نیمه برهنه در اتاق نشسته ام
و از بالکن برایم دست تکان می دهی
فقط لبخند می زنم
و خودم را سرگرم خاموش کردن سیگار
در زیر سیگاری نشان می دهم
باقی این نوشته را
با دست راست بعدا
برایت می نویسم
فعلا خسته شده ام.
مادرم ظهر گفت
عین سگ باید دنبالت بدوام
اینکه هفته ی اول فقط مرا خوشحال دیده
اینکه من از آن نوع آدمها هستم
که با من وقت می گذرانند و بعد
مرا دور می اندازند
اینکه هیچ کس مرا نمی خواهد
من در جواب چیزی نگفتم
که صد البته موقعیت بسیار نادری بود.
یادم افتاد این اواخر دیگر دستم را
زمانیکه در صدای شلیک خنده و گپ و گفت رفقایت غرق می شدی
فشار نمی دادی و بعد به من لبخند بزنی
قبل از نوشتن این خط
به دستم چند ثانیه خیره شدم
بغضم را که قورت دادم بقیه کلمات را نوشتم
یک حس درونی به من می گوید
که همیشه برای آدمهایی مثل من و تو
ماندن از رفتن سخت تر است
و اینکه تا به حال کسی به ما
دوست داشتن یاد نداده
ساعت های جفت قابل احترام اند
امّا چه کسی به من فکر میکند؟
حالا که مجبورم بپذیرم که تو نیستی
راستی،
سوالم را هنوز نپرسیدم
سوالی که جوابش را احتمالا هرگز
به دستم نمی رسانی
چون اهل نوشتن که نیستی
تماس هم بگیری پاسخی نخواهد داشت
چطور به این سادگی عوض شدی
نوشته ام را تمام نمی کنم
عجله ایی هم ندارم
هنوز هشت نخ سیگار در پاکتم مانده.


#مجتبی
"یادم نمی آید که لحظه ایی بود که دوستت نداشتم"
واااااااااای مجتبی...

اگه بگم بی نهایت دوست داشتم،فکر نمیکنی دارم اغراق میکنم؟! اگه بگم دوست نداشتم تموم شه باور میکنی! اگه بگم حسودیم شد و همزمان متعجب شدم از قلمت،مسخرم ... دیدن ادامه ›› نمیکنی؟!
واقعا خوب بود..
اخه من زیاد اهل شعر نیستم..اصلش شعر نمیفهمم.. واسه همین اینو که به نثر نوشتی خیلی توجه م رو جلب کرد..
خییییلی خوب بود..خییییلی..
۱۱ اسفند ۱۳۹۸
باید بشینم سر فرصت، سری به بقیه نثر هات بزنم..
۱۱ اسفند ۱۳۹۸
منت میگذاری و لطفت هستش
که وقت میگذاری و میخونی
برقرار باشی رفیق❤️
۱۱ اسفند ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حداقل ازت میخوام هیچوقت فراموشم نکنى
یه گوشه از ذهن و قلبتو حتى کوچیک برام نگهدار
براىِ سال ها، براىِ همیشه
اینجورى خیالم راحت تره
میدونم دوستم ندارى ولى من که دارم
انقدر دوست دارم که شاید هیچکس هیچوقت اندازه من نه
انقدر دوست دارم که دلم میخواست
مادرت باشم،پدرت باشم،خواهر یا برادرت باشم
نمیدونم دقیقا ولى یه نسبت خونى باهات داشته باشم
حالا که نشد،حالا که نمیشه
حالا که همینجورى ... دیدن ادامه ›› بى توقع
باید دوست داشته باشم میخوام فراموشم نکنى
میخوام فراموش نکنى که هر وقت،هرجا
خسته شدى یا کم آوردى
بدونى یکى هست که بى توقع واسه آروم کردنت میمیره
میخوام فراموش نکنى و بدونى یکى هست
که میتونى رو کمکش حساب کنى
خیالم راحت تره اینجورى بهترى
دارم میرم که بهتر باشى
آرامش داشته باشى و در عوض میخوام
فراموشم نکنى،حداقل با خیال راحت برم،
قول میدى؟
دوست داشتم با این متنت انقد همذات پنداری نمیکردم.. کاش نمیکردم..
۱۱ اسفند ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یه چیزهایی
فقط یک بار
توی زندگی همه آدمها پیش میاد

اینکه چه شکلی و کجا رخ بده
چه زمانی
توی چه مکانی باشه
در چه حالتی به وقوع بپیونده
دست خود آدم نیست

مثلا یه دفعه به دنیا میاییم
یک بار هم
به همون دنیایی که اومدیم
دیر یا زود بر می گردیم

یا ... دیدن ادامه ›› شانس فقط یکبار پیش میاد
که در خونه آدم رو بزنه،
اینکه خوشانس یا بدشانس باشی
قسمت خوب یا گریبان گیر بد بشه،دست تو نیست

ولی
امان از
یک باری که
دلت می لرزه و عاشق میشی

که اگه
سرانجامش خوب نباشه
یا یه پایان تلخ داری
یا یه تلخی بی پایان

خوبش میشه:
خودش حافظ،
بدش میشه:
خدا حافظ.


#مجتبی
هنوز
در سکوت
در جواب یک چرای بی جواب
در به در
به رقصِ بی امانِ عابران
در خودم معلقم
زمین
برای هم قدم شدن
و آسمان
برای در بغل کشیدنم
رنگ باخته است...
۰۳ اسفند ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمیگم اگه بگى دوستم ندارى و منو نمیخواى
میرم سر به بیایون میزارم و میمیرم،نه
‎واقعیت اینه هیچ آدمى
از لحاظ جسمى از نبودِ کسى نمیمیره
اما خب بحث روح جداست
فقط میگم ببین اگه باشى
اگه دوستم داشته باشى
صبح ها قشنگ تر شروع میشن
شب ها راحت خوابم میبره
کابوس نمیبینم،همه چیز رویا میشه
دیگه هشت صبح ها
قیل و قالِ گنجیشک هاىِ روىِ درخت حیاط ... دیدن ادامه ›› اعصاب خورد کن نیست
اخماىِ آقاىِ مدیر قشنگ میشه برام

‎تو زمستون ها بارون مثلِ خورشید گرمم میکنه
تو تابستونا گرماىِ خورشید باد خنک میشه رو تنم
روزنامه ها و اخبار اقتصادى جهان هم اندازه
شعراىِ مولانا و شاملو عاشقانه میشن
حتى میتونم خوردن خورشت کرفس رو هم تحمل کنم
هیچ خیابون و مسافتى براىِ قدم زدن طولانى نیست
هیچ کارى خسته کننده نیست
هیچ موسیقى اى هجو نیست
هیچ رنگى زشت نیست
هیچ غذایى بدمزه نیست

ببین
نمیگم نباشى میمیرم
ولى اگه باشى من میتونم واقعا زندگى کنم
میدونی
حس بودنت شبیه یه ملودیه درست وسط ثانیه های سکوت من
همونقد ناب و دلچسب....
۲۵ بهمن ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
واسه دو زاری حکومت
عروسک بی لیاقت
خراب حسینی
شه آب حسینی:

دست هایت
همچون دستگیره های هرز است
که با انگشت های هر کسی
زود به زود
قابل لمس است

چرا که برای عبور تو
ما هیچ وقت زانو نزدیم،
آخر،نماز میٓت
که سجده ندارد

پس به ... دیدن ادامه ›› زیر چهارپایه سست تو
ضربه ایی محکم تر می زنیم
تا از طناب پر درد زندگی ات
آویخته شوی

صداقت
جرم سنگین ما بود
تا در دادگاه قضاوت سیاه تو
محکوم شویم.

#مجتبی
#کیمیایی_شناسنامه_سینما
#کیمیایی_مردی_برای_تمام_فصل_ها
واکنش منیژه حکمت به حرف‌های شهاب حسینی در مورد مسعود کیمیایی: هنوز حرف زدن نیاموختى و از همه مهمتر ادب نیاموختى! حمله به آقاى کیمیائى براى مردم هزینه اى ندارد که هیج، پاداش هم دارد و شما این را بهتر میدانید.
فیلم پرخاش هاى خود را با کلام غم آلود ولى آرام و متواضعانه استاد مقایسه کن تا بفهمى که تکفیر نمیکند براى دیگران تکلیف معین نمیکند،ادعاى هنر ندارد و احساس نمیکند قیم همه مردم است ، فقط غمگین است و نمیخواهد در جشنواره شرکت کند!
۲۱ بهمن ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
افکارم
به حقیقت چنگ می زنند
از درد به خود می پیچند
چشم هایم
بوی الکل می دهد
نمی خواهم
که خوابم ببرد
یک نفر بیاید
مرا از این کابوسها بیرون کند

شب ها
در لیوان چیز ی نیست
جز بهم ریخته گی روزگار،
در ذهنم
کسی به جای تو
دستانش را ... دیدن ادامه ›› دور گردنم حلقه می کند
نایم را نمی خواهم
دلتنگی هایم
شبیه یک مادیان باردار است
که درون شکمش
مدام به او لگد می زند

نفسم بند می آید
دلخورم!
این دستهای غریبه کیست
که مرا تمام می کند
مگر
قرار نشد
که فاصله بین مان
ما را بکُشد؟

#مجتبی
قرار نیست که هر کی شروع کرده
با هم تموم بکنه.
دیگه اینا خریدار نداره
همین تار مونده و دو تا قبر
با هم
روی هم.
کفن دزد از مرده نمی ترسه.
#خون_شد

هنوز هم میگم سینما
با حضور تو سینماست.

تمام درختان روی زمین
موقع لبریز شدن صبرشان
برگ های خود را
مجبور به استعفائ
سر ... دیدن ادامه ›› ریز شدن می کنند،
اما آدمهای پر درد
مثال درختان
همیشه محکوم به ایستاده مردنند.

در ازدحام حروف
پر از سکوت می شوم
دلتنگی شبانه را
گناهِ مستی می کنم

دست هایم به چشمانت
چشمانم به دست هایت
راستی،نشانی قلبت
کدامین راه هست؟

شبیه رود
شبیه فصل های خوب
احساس تو را
سرایش می کنم

از تو پُر می شوم
در خیالم
آواره ام،
آوره کوچه نگاهت.

باران که تمام شود
شعرهایم
آهسته و آرام
پیاده می شوند

شب هایم
دشمن توبه ها شده،
دلم سیب می خواهد
دلت پرستش شدن نمی خواهد؟

پشت پلک هایت
میان حرارت رگ ها
واژه ها را
جا می گذارم

چرا که
نمی خواهم
جای هرس باغ های سیب،
تمام شکوفه ها را سَر ببرم.

مثال سربازِ بی ستاره جنگ
که در یادها ماندگار است
حال،استوارم
همچون ستاره شب

نترس
دست خونی این اشعار
با زیتون و قطع نامه هایم
هیچ وقت پاک نمی شوند.

#مجتبی
تبعید شده ام از او
به نیستان می روم
در آنسوی مرزها
در آن سوی نیستی
او در من است
از میان چشمانم عبور می کند
و من حریصانه تماشایش می کنم

من هنوز خاطرش را می خواهم
من هنوز چشمهایش را به خاطر دارم
هنوز ردی از او در من است
دور،صبور اما کهنسال

مثل طلسمی که باطل نمی شود
آفتابی ... دیدن ادامه ›› که هر روز طلوع می کند
مثل پرچمی که سقوط نمی کند
نانی که از برکت نمی افتد

به او بگویید آرام باشد
این دیوانه،فاصله را بر می دارد
به او بگویید این مهاجر هنوز ساعتش را
به وقت او کوک می کند
و قند دلش،با نام او آب می شود.

#مجتبی