در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال تانیا | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:55:44
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
برای «دیوار»نویسی بدون خط‌خوردگی...

پ.ن: همین جمله رو دیشب اینجا گذاشتم که خط خورد!
چیز خاصی نیستا، از هرچی با «برای» شروع می‌شه هراس دارید؟!؟
تانیا جان تا یک ساعت پیش بود :/
۲۰ مهر ۱۴۰۱
می تونید از "واسه"به جای "برای" استفاده کنید شاید ربات حساس برای "برای" ابداع کردند؛ببخشید واسه "برای" :))
۲۰ مهر ۱۴۰۱
ماهان محمودیان
می تونید از "واسه"به جای "برای" استفاده کنید شاید ربات حساس برای "برای" ابداع کردند؛ببخشید واسه "برای" :))
واس تمام «برای»های خط‌خورده🤦‍♀️
۲۰ مهر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تانیا (taniaaa)
درباره نمایش مانش i
«مانش»... تئاتری که فک می‌کردم خیلی خیلی بیشتر درگیرم کنه؛ اما اینکه نمایشی با چنین موضوعی که از دغدغه‌های همیشگی منه ازم گریه نگیره خودش از عجایب روزگاره! درنهایت به یک «دوسش داشتم» ساده و «خوب شد که دیدمش» اکتفا می‌کنم و بی اونکه مدت‌ها روانمو درگیر کنه عبور می‌کنم ازش.

بعد از «مکبث» (آقای کوزه‌گر) فک می‌کردم که تمام طراحی و اجرای نورها سوتفاهمی بیش نیس تا امشب. حقیقتاً نور چقد خوب بود، چقد خلاقانه، چقد دوست‌داشتنی، چقد حرفه‌ای و چقد درخدمت اثر و محتوا.

در کنار نور، موسیقی خوب و تأثیرگذار از نقاط خیلی قوت اجرا بود؛ اگرچه طبق مشاهدات مِیدانی خودم حس می‌کنم بار اصلی مسئولیت تنظیمات صدا روی دوش یک نفر بود و من هر از گاهی بهشون نگاه می‌کردم و می‌خواستم کشف کنم میکروفون جلوی دهانشون برای چه کاریه و آیا آوایی ازشون برمی‌خیزه که آخرم متوجه نشدم برخیزید یا نه🤦‍♀️

طراحی لباس با توجه به ملیت افرادْ مناسب بود و بیش از همه، هویت کُردیِ به اجبار دستخوشِ تغییرشده‌ی دختر که از دل این طراحی فریاد زده می‌شد ... دیدن ادامه ›› رو دوس داشتم.

طراحی صحنه هم فقط شامل همون نورپردازی جذاب و چند المان ساده‌ی دیگه بود و البته مِهی که گاهی وهم، گاهی تفکر و گاهی حتی موج دریا رو به ذهن متبادر می‌کرد و درهرمورد به خوبی درخدمت روایت قرار گرفت (چشماتونو به این اسپویل ریز ببندید لطفاً: صحنه‌ی غرق شدن دختر چه شاهکاری بود!)

بازی بازیگران خوب بود؛ اما شاید از همگی انتظار ملموسیت و انتقال حس بیشتری داشتم. شایدم چون مدام حواسم پیِ بازی نور و صدا می‌رف ارتباطم با بازی‌ بازیگران اون‌طور که باید برقرار و حفظ نمی‌شد.
بازی «خدیم» کمی اغراق‌آمیز و فریادآلود و خشک به‌نظرم رسید؛ اگرچه حقیقتاً آقای درخشانی فراتر از انتظارم ظاهر شدن. تئاتریستِ خوبین‌ها! (اختراع کلمات موج می‌زنه!)
بازی «لاویا» در ابتدا کمی سنگین و دور بود؛ اما به مرور بهتر و راحت‌تر شد. فک کنم تو اجراهای آخر دیگه به اوج خودشون برسن! درکل اینکه باید چنان غم و رنج زنانه‌ی عمیقی رو از خطه‌ی خاورمیانه منتقل می‌کردن کارشون رو خیلی سخت کرده بود و‌ کاش از دل ماجرای ایشون، حرف‌های بیشتری از زنانگی نسل ما و «از رنجی که می‌بریم» بیرون می‌اومد.
بازی «سیلان» اما از نظر من بهترین بود. مظهر غم یک پدر زجرکشیده‌ی همیشه منتظرِ مسافر که که حتی خودشم می‌دونه مقصدی نداره و پاگیر یک مکان شده تا شاید روزی... و من، هربار که می‌گفتن «آسمار» چه غریبانه می‌شنیدم «ری‌را» و دلم پرمی‌کشید پیش اونایی که باید می‌بودن، اما چه مظلومانه و بی‌گناه رفتن یا بهتره بگم برده شدن!
به‌قول «تامی شلبی» در سوگ برادرش:
It’s like with Grace. They’re just gone. Just *** gone!

در مورد متن، با اینکه روایتِ ۳ داستان غیرخطیِ به‌غایت دغدغه‌مند و نقاط عطفشون باهم بود برای من کشش لازم رو تا انتها حفظ نکرد و روم به دیوار ۵-۱۰ دیقه‌ی آخر دوس داشتم نمایش هرچه زودتر تموم شه. حتی اگه بخوام با خودم صادق باشم باید بگم که با اینکه اجرا اصلاً ریتم کندی نداشت، اما حتی دقایقی بعد از شروع هم تو گویی یه چیزایی، یه قلاب‌هایی، یه جذابیت‌هایی، یه انسجامی کم بود و کم ماند.
نفهمیدنِ اینکه دقیقاً چی باعث شد که منِ دنبال‌کننده‌ی جدی مسائل این‌چنینی با این متنْ احساس نزدیکی و همدلی کافی نکنم و تو اجرا غرق نشم داره بدجور اذیتم می‌کنه! حتی متنش از متن «بچه» هم دورتر بود برام. چرا واقعاً؟!؟

الانم حس می‌کنم باید دانای‌کل‌وار بگم که کاش هیچ انسانی از روی شکم‌سیری و دلایل سطحی، آگاهانه راه پناهندگی رو در پیش نگیره و جایگاه مُسَلم کسانی رو که حقیقتاً مستحق استفاده از این شانسِ رهایین و حقشونه که از بودجه‌های بین‌المللی برای زندگی و نفس کشیدنِ عادی استفاده کنن ندزده.
اگرچه درنهایت از نظر من در این برهه‌ی زمانی-مکانیِ غریب، همه‌ی ما درختانی هستیم در کمپ کاله...
چه خوب که اومدین و نوشتین ، جویای احوال تون بودم ..
اگر فرصتی دست بده سعی میکنم اواخر دوره اجرا برم هرچند که یکی از موانع اصلی شهرزاد بودنشه !
به هر حال خوش برگشتین
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
شاهین ه
بنده خدا اینقدر وهم تولید کرد بعد تو میگی چیزی برخیزید یا نه؟! 🤦 بیا عقب بشین از این به بعد، از ردیف دو چجوری ندیدی؟! 🤔
ا؟ پس حتماً برخلاف نوشته‌م غرق در نمایش بودم خودم خبر نداشتم😂
(ضمناً هشتگِ نه به حسودی به ردیفِ جلو نشستگان😬)
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
تا حدود زیادی با نظرتون موافقم با جمله آخرتون به شدت موافقم که :
"در این برهه‌ی زمانی-مکانیِ غریب، همه‌ی ما درختانی هستیم در کمپ کاله..."
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تانیا (taniaaa)
درباره نمایش گردن i
مقدمه:
یاد این دکلمه‌ی نسل ما به‌خیر:
«فدای مهربونی‌هات چه می‌کنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود، این نامه رو واست نوشت»
قضیه‌ی نوشتن ما در تیوالم شده قصه‌ی این شعر که الان دارم از سر دلتنگی برای تیوال رو دیوارش می‌نویسم نه اینکه نظر قابل بیان و جدیدی در مورد نمایش داشته باشم.

اصل ... دیدن ادامه ›› مطلب:
«گردن»... گردن خوب بود، گردن خیلی خوب بود، گردن خیلی خیلی خیلی خوب بود و الی آخر.!

بازم برمی‌گردم به جشنواره‌ی تجربه دانشگاه تهران (قشنگ شده قضیه‌ی اون شخصی که ۲ سال می‌رن سربازی ۲۲ سال آینده رو ازش خاطره تعریف می‌کنن🤦‍♀️)
امسال با تمام وجود از این جشنواره لذت بردم و «گردن»، «گردن» زیبا چقد بهم یادآوری کرد که از این نسل و این محیط آکادمیک و این همه ایده و خلاقیت و پشتکار قراره چه‌ها که درنیاد.

با دکور مینیمال (بدون دکور درواقع)، با نورپردازی مناسب (که به‌نظر من جا داشت یه کم بهتر بشه و لحظاتی زیباتر رو خلق کنه)، با بازیگرانی بی‌نهایت درخشان و درحد نهایت هماهنگ، با میمیک صورتایی که فراموش نشدنین، با گرفتن بازی فوق‌العاده از تمام بازیگران اونم در چند نقش و برهه‌ی زمانی-مکانی، با طراحی لباس مناسب و دقیق، با پیام و دغدغه‌ای ملموس، با متنی فرازمینی (دقیقاً نمی‌دونم منظورم از این کلمه چیه؛ اما می‌خوام بگم رایج و درعین حال فرای عادی!)، با میزانسن‌هایی دقیق و جذاب و در آخر، با دردی که می‌شینه رو سینه‌ت و مگه رهات می‌کنه؟!؟

هر لحظه منتظری یه عدم هماهنگی و یه چیز اضافه و تو ذوق‌زن بیینی؛ اما نه، انتظار بیهوده‌ست. این نمایش هرلحظه یه چیز جدید برای غافلگیریِ تو رو ‌می‌کنه و حس تعلیقش حتی بعد از تموم شدن اجرا هم تموم نمی‌شه.
رئال؟ بله.
نمادین؟ بله.
قابل فهم و سهل‌الارتباط (کلمه اختراع کردم!)؟ بله.
نیاز به واکاوی لایه‌های داستان؟ بله.
نیاز به نشانه‌شناسی: بله
این نمایش مجموعه‌ای از همه‌چیزای دوست‌داشتنی و دردناکه و در آخر رهات می‌کنه تو دنیایی که از بچگی خودت و اطرافیانت و ‌دنیای غیراطرافت یادت می‌آد یا دیده و شنیدی؛ ولی شاید شاید تا الان این‌طور پازل‌طور کنار هم نچیدیشون و از بالا بهشون نگاه نکردی.

👇«خطر اسپویل»👇
از لحظاتی که دوس داشتی با یه آب زدن به صورتت تمام لحظات تلخ گذشته رو بشویی و ببری، با انشگترت خط بکشی رو یه ماشین، خاطره‌ت از یک دوست یا فامیل رو فراموش کنی ولی نتونی تا وقتی که بمیره یا بمیری، بچه شی و برگردی به پشت‌بوم و ترس راه رفتن رو لبه‌ی تیغو‌ تجربه کنی، عاشق شی و اسم عشقتو بذاری رو فرزندت، بی‌پول باشی و بخوای بدونی خونه‌های مردم چه شکلین، پولدار باشی و پدری داشته باشی که کاش نداشتی، کودکی باشی که بچه‌ها تو مدرسه طوری مسخره‌ت کردن که ازت یه آدم قلدر ولی توخالی ساخت، ازدواج کرده باشی و عاشق یک هم‌جنس خودت باشی و و و...
و از من، تو، از اون، از همه چیزی رو ساختن که الان هست و کی چقد از هرکدوم از اینا رو می‌دونه که این‌جور راحت به مسند قضاوت تکیه می‌ده؟
و درنهایت فرزندانی که محصول مشترک خاطرات تلخ و شیرین والدینشون هستن بی‌اون‌که بخوان، بی ‌اون‌که حتی تصمیم‌گیرنده باشن...

دم شما گرم. مرسی که هستید.

پ.ن: در روز دیدن نمایش، فرصت ملاقات با خانم ثانی عزیزم هم دست که همه‌چی رو بسی لذت‌بخش‌تر کرد.
شروع متن تون بیت اول آهنگ بلک کتز هست اون زمانی که کامران و هومن می خوندند
۱۲ تیر ۱۴۰۱
تانیا
آقای فراهانی عزیز، مثل همیشه به من لطف دارید و ممنون از توجهتون. اصل موضوع اینه که من اننننقد نمایش می‌بینم و مدت‌هاست که دابل و تریپل تو یک روزْ امری عادی تلقی می‌شه که حس می‌کنم ذهنم قر و ...
خداحفظتون کنه
الهی همیشه تنتون سلامت و دلتون شاد باشه⚘⚘⚘
۱۴ تیر ۱۴۰۱
ممنون از لطفتون ❤️🙏🏼
۱۷ تیر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«انواع مرغابی»... چقد خوبید شما دو تا بازیگر عزیز، چقد خوب.
باید از همین تریبون اعلام کنم که یه بار دیگه می‌آم به دیدنتون.

در این نمایشِ فکر می‌کنم غیرکمدی، گاهی من چنان خندیدم، شاید به خودم، که صندلی‌ها به لرزه افتادن، طبق معمول بی‌صدا (کارگردان گرامِ «ماداگاسکار» هم که دم در دیدمشون کلی خِفَت دادن ما رو سرِ بلند نخندیدن و کسانی که سر اجراها فقط شونه‌هاشون تکون می‌خوره و...! من اگه شانس داشتم که...🤦‍♀️)

اکت‌ها عالی و روون و ملموس، میمیک صورت عالی، تغییر صحنه‌ی کاملاً تاریک و بدون ذره‌ای سر و صدا، دکور مینیمال و کاربردی، طراحی لباس قشنگ.
متن؟!؟ چقد خوب بود! این آقای «ممت» یه مدته واس من رفتن تو لیست خوبان (نمایش «این آقای شادی ممت نیست» هم با اینکه شادی آقای ممت نبود ... دیدن ادامه ›› دوست داشتم).

👇«خطر اسپویل»👇
درطول نمایش به این فک می‌کردم که من چقد اونام، هرکدومشون، با اون بحثا و سؤالات مثلاً (یا حقیقتاً) فلسفیشون، با اون دغدغه‌های سطحی و عمیقشون، با اون نگاه‌های خیره‌، با اون زندگی در فضا و دنیایی دیگه که شاید فقط خودشون ازش سردرمی‌آرن، با سؤالاتی بی‌پایان، بی‌پاسخ و همیشگی‌...

چقد می‌شه از یک نمایش مینیمالِ همه‌چی به‌اندازه و به‌جا لذت برد؟ من همون‌قد و بیشتر لذت بردم.
انقدر خوب بود یعنی؟؟؟؟؟🥰😍
۰۲ تیر ۱۴۰۱
نسیبه خوشبختیان
با سلام ممنونم از اینکه اومدین و خدا رو شکر که اینقدر کار و دوست داشتین🙏 ما هم وقتی میبینیم زحماتمون دیده میشه کلی انرژی میگیریم💫
نسیبه جان، متأسفانه نمی‌دونم شما کدوم یکی از نقش‌ها رو بازی کردید که به جزئیات اشاره کنم؛ اما فرق چندانی هم نمی‌کنه: هردو درخشان و دوست‌داشتنی و درجه یک بودید و مطمئن باشید زحمات شما در اجراتون بازتاب داشته.
موفق و پیروز باشید.
۰۳ تیر ۱۴۰۱
تانیا
سلام آقای فراهانی گرامی. بله، چندوقتی دور بودم از تیوال، نفسی می‌گرفتم برای دوباره نوشتن که البته خیلی هم حاصل نشد🤦‍♀️ ممنون، شما همیشه به من لطف دارید و شرمنده‌م می‌کنید. امیدوارم ایام به ...
شرمنده دشمنتون،خداحفظتون کنه⚘⚘
۰۳ تیر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تانیا (taniaaa)
درباره نمایش دلاو i
«دِ لا‌و»... نمایشی که هیچ قصد دیدنشو نداشتم، اما به پیشنهاد دوستی عزیز و به دو دلیل وسوسه شدم برای دیدنش: صامت بودن، کمانچه. که آی وسوسه ازین بهتر؟!؟ من عاشق این نمایش شدم رفت! چند بار دیگه ببینمش تا سیر شم؟ نمی‌دونم...

ایده، به‌نظرم ایده‌ی جدیدی نیست، عنوانش «لاو»ه دیگه، مگه می‌شه جدید باشه؟! اونم برای منی که عشق هم برام تعریفی شاید غیرمتعارف داره. پس مسلمه که با انتظاری پایین به دیدار «عشق» شتافتم؛ اما پرداخت و نوع روایت اون چنان گیرا و دوست‌داشتتی بود که مدام با خودم می‌گفتم:
«حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو»
(مولانا)

در اولین برخورد با صحنه، طراحی و میزانسن قشنگش خبر از خلاقیت و عدم تکرار داد. ... دیدن ادامه ›› چقد طبیعی بود همه‌چی، اصاً هرجا چوب حرف اولو بزنه، من حالم یه مینیمومی از خوبی داره.
طراحی لباس معمولی، اما ملموس بود.
نورپردازیِ به‌جا، کارو زیبا و زیباتر کرد؛ حتی گاهی چنان در خدمت پیام اثر بود که آه از نهادم برمی‌خاست! مخصوصاً با درک مفهوم خط نورانی آخر (با تشکر از آرمین جان).
خودم اما شیفته‌ی قسمت پایانی، البته لحظه‌ی اتمام حضور بازیگر در صحنه شدم که... (خیر، اسپویل نمی‌کنم!)

موسیقی؟ اجرای تک‌نفره‌ی زنده‌ای با کمانچه، دف و دایره (شایدم فقط دف، بلد نیستم🤦‍♀️). چقدر به‌جا، چقدر خلاقانه، چقدر دلنشین، چقدر روح‌نواز. و اون آواز آخر... کجا بردید منو؟!؟

بازی بازیگر... به‌به، واقعاً به‌به. هرجا لازم بود اغراق و شکستگی، هرجا لازم بود ظرافت، هرجا لازم بود تندی و نوعی جنون و چی بگم، وحشی‌گری (نه به معنای توهین) و هرجا لازم بود عشق و نرمش دیدم ازشون.

زمان نمایش چنان کوتاهه که گویی لحظه‌ای گذراست: لحظه‌ای به کوتاهی عاشق شدن و لمس عشقی ناگهانْ و به بلندای رهایی، عاشق موندن و عاشقانگی...

«اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من»
(روز، روز مولاناست!)

👇«خطر جدی اسپویل»👇
اول نمایش گفتم نه، مث اینکه روایت این «لاو» با «لاو»های دیگه فرق داره. جلوتر در صحنه‌ی حضور گل سرخ گفتم ای وای، شد «شازده کوچولو». جلوتر دیدم حتی اون هم نیس، ترکیبیه از هرآنچه می‌دانستم، خونده و دیده بودم و فراتر از اون‌ها.

روایتی گیرا از:
سکون و روزمرگی مداوم
لحظه‌ی عاشق شدن
مقاومت و پس زدن
جنون عاشقی
آرامش و حال عجیب بعدی
جنون از دست دادن
رها شدن از تمام قید و بندهای مسخره
و رهایی مطلق...
روایتِ عاشق شدن و عاشق موندن...
اجرای دوشنبه، ۲۳ خردادماه

گویا حکایت ما و عکاسان، حکایتی‌ست تمام‌ناشدنی.
حضور دو عکاس درست در جلوی ما در ردیف اول.
صدای خیلی بلند شاترِ یک دوربین بسسسیار قدیمی و یک دوربین کمی قدیمی قبل از شروع نمایش.
-می‌شه لطفاً شاترتونو خاموش کنید؟
+نمی‌شه، ... دیدن ادامه ›› همینه صداش. (اساساً همین‌که دوربینه قادر به عکس گرفتن بود جای بسی تعجب داشت!)
لحظاتی بعد:
+هنوز که نمایش شروع نشده.
-بله، اما من می‌دونم در ادامه چه خواهد شد.
+با شما نبودم خانم! (با همکار عکاسشون بودن).
خطاب به دوست کناریم:
-ما همیشه بدهکاریم به این عکاسان محترم.
+یعنی چی خانم؟ من دارم کارمو انجام می‌دم.
-منم دارم کارمو انجام می‌دم: اومدم در آرامش تئاتر ببینم.
+اینکه کار نیس! من از کارم پول درمی‌آرم.
اون لحظه جواب دادم:
_مثلاً منم منتقدم و از نقد نوشتنم پول درمی‌آرم. چه ربطی داره؟!؟
ولی بعدش دوست داشتم بهشون بگم اگه من مخاطبِ «بی‌کار» نبودم، شما الان یک عکاسِ بی‌کار بودید. (ازین جملات که تازه بعد اتمام بحث یادت می‌آد کاش گفته بودی که البته بعدش به کارگردان عزیز گفتمش و تو دلم نموند!😂).

انتهای نمایش و صحبت با کارگردان محترم:
-قبل از هرچیز بگم که این گفتگو خصوصی نیس و من صحبت‌های خودمون رو در تیوال خواهم نوشت.
+حتماً، راحت باشید.

توضیحات ایشون بعد گلایه‌های من:
+کاملاً درسته. ما برای مخاطب نمایشو اجرا می‌کنیم نه عکاس. این نمایش به سکوت کامل نیاز داره؛ حتی من گفتم تذکر ابتدای نمایش هم ندن یا با صدای بسیار آروم. من اجازه‌ی حضور عکاس رو ندادم تا امر‌وز (به جز یک مورد) و این عکاسان از بچه‌های گروه ما نیستن و از دست من خارج. خودم هم در حین نمایش از صدای شاتر مداوم اذیت شدم.

کلی عذرخواهی و بعد گپی دوست‌داشتنی. چقد خوب و خودمونی و همراهن ایشون. دمشون گرم.
امیدوارم مسئولینی که باید هم به این مورد توجه کنن و عیش ما رو با چنین مسائل پیش‌پاافتاده‌ای مخدوش نکنن.
۲۵ خرداد ۱۴۰۱
چه خوب که دوستی عزیز به شما پیشنهاد داد و چه خوب که به وسوسه‌ی تماشایش پاسخ مثبت دادید ...
که هم حظش را بردید و هم دریافت دقیق خود را به این شیوایی و زیبایی به دیگران انتقال دادید 🌿
۲۵ خرداد ۱۴۰۱
امیدوارم تمدید بشه بتونم ببینمش
۲۵ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«دیو و دلبر»... شنیدین می‌گن تئاتر نطلبیده مراده؟ حکایت ماست! با لطف یکی از دوستان عزیزم به دیدن این نمایش رفتم و چی بگم؟ عالی بود دیگه، اگرچه...

قبل از هرچیز بگم اجرای این‌کار بسسسسیار پرزحمت و البته پرهزینه بود: دکور و تعویض دکور بسیار زیبا، لباس‌های بسیار زیبا، گریم بسیار زیبا، موسیقی زنده‌ی بسیار جذاب، بازیگران فوق‌العاده مسلط، هماهنگی‌های خارق‌العاده، نورپردازی بسیار خوب (یه جاهایی البته انگار نور باید می‌بود اما نبود)، آوازهای خوش و صداها و رقص‌های روح‌نواز.

این تئاتر تقریباً همه‌چی تموم بود؛ اما چه کنم که به دل من ننشست. مث اینکه یک نفر هیچ ایرادی تو صورتش نداره اما من نمی‌تونم بهش بگم خوشگل و جذاب!

اول اینکه زمانش به نسبتِ پرداختش به اجزای داستان برای من طولانی بود: حدود ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه فکر می‌کنم. اگه در بالکن و اون‌قدر راحت و رها ... دیدن ادامه ›› نبودم احتمالاً تا آخر دووم نمی‌آوردم.
دوم اینکه گویا من آدم تئاتر موزیکال نیستم و این هم تقصیر هیچ‌چیز و هیچ‌کس نیس و مشکل تماماً از گیرنده‌س.
سوم اینکه من با ترجمه‌ی این متن خیلی ارتباط نگرفتم و قسمت‌های ایرانیزه شده‌ش که بار اصلیش روی دو تا از وسایل خونه بود هیچ به دلم ننشست.

چهارم و از همه مهمتر اینکه من با این انیمیشن زندگی کردم.
حس می‌کنم در دوران ابتدایی جرقه‌ی خیلی از چیزها با هزاران بار دیدن این کارتن در من شکل گرفت و بی‌اغراق نقش بسیار مهمی در شکل گرفتن منِ امروزی داشت. هرچی از سیندرلا و پری دریایی بدم می‌اومد، عاشق و شیدای این کارتن بودم (این و پوکاهانتس).

من باهاش عاشق شدم (البته عشق پاکِ الهی منظورمه و عشق به پاک‌کن مثلاً?)؛ ترانه‌هاشو با اینکه نمی‌فهمیدم زیرلب زمزمه می‌کردم؛ با کتابخونی بل به کتاب‌خونی جذب شدم؛ با ورودش به ضمیر ناخودآگاهم، توجهم از ظاهر به باطن انسان‌ها جلب شد؛ با تبدیل نگاه‌های دیو از خشونت به مهربانی به معجزه‌ی محبت ایمان آوردم؛ از وسایل خونه مرام و معرفت و داشتن امیدو یاد گرفتم و هربار هربار با دیدن صحنه‌ی آخرش منم با بغض و گریه به یک انسان با ظاهر دیو، اما با باطنی شریف و دوست‌داشتنی و اون‌جور عاشق که هرکاری برای عشقش می‌کنه گفتم دوستت دارم...
می‌خوام بگم این انیمیشن بُتی بود و هست برای من. پس اینجا هم مشکل از منه که با حذف پیام اصلی کارتن و تقلیلش به ظواهر، با ندیدن شخصیت‌پردازی‌های درست، با حذف المان‌هایی که سیر منطقی داستانو بالکل زیر سؤال برد (مخصوصاً شکل گرفتن تدریجی عشق بین دیو و دلبر)، قلبم طوری شکست که صداش تا خود کودکیم رفت...

درکل اگه کار موزیکال و پرزحمت و پربازیگر و هماهنگ و کاردرست دوست دارید، و البته مث من روی بعضی بُت‌هاتون این‌جور حساس نیستید، این نمایش برای شماست. لذتشو ببرید که واقعاً کار ارزشمندیه.

?از اینجا به بعد خطر اسپویل?

می‌فهمم محدودیت‌های اجرا، دکور و حتی سانسور رو، اما لااقل زمان و امکانات اجرا برای بسیاری از این پرداخت‌های موردنظر انیمیشن اصلی و من کافی به‌نظر می‌رسید.
-کجا بود اون قسمتِ رقصِ خوش‌خوشانه‌ی یک دخترک روستاییِ رها و مستقل با کتاب تو دستش دور حوض شهر و خوش و بشش با اهالی شهر که قلب مهربون و شجاع و اعتمادبه‌نفس مثال‌زدنیشو نشون می‌داد نه فقط زیبایی ظاهریشو؟ (در نمایش، فقط روی خوشگلی بل تأکید شد و حتی بل جایی به پدرش ‌گف به من می‌گن عجیب! کسی واس خوشگلی به کسی می‌گه عجیب؟! پدرش هم فرمودن تو فقط بخند همه‌چی حله!).
-کجا بود اون گستون درشت هیکل و خودشیفته و سِیل عشاقش (می‌شد اون ۳ دختر طناز رو دورادور جا داد دیگه، نه؟) که همون اول کتاب بل رو ازش گرف پرت کرد تو گِل و می‌خواست با زور عاشقش کنه و طبق دلخواه خودش شکلش بده؟
-کجا بود صحنه‌ی نشون دادن/هدیه دادن اون کتابخونه‌ی باعظمت از طرف دیو به بل و آزادی عملی که بهش داد و مقایسه‌ی ذهنی ناخودآگاه ما با اعمال گستون؟
-کجا بود لمس و حس چند نوع غرور مختلف و درجاتش؟ (غرور زنانه‌ی بل، غرور پدرانه‌ی پدر بل، غرور چندش‌آور گستون و در آخر غرور دوست‌داشتنی و متغیر دیو).
-کجا بود صحنه‌ی بلد نبودن حتی یه برف‌بازی ساده و دونه دادن به گنجشک‌ها و یاد گرفتن و لمس مفهوم مهربونی و محبت واقعی از طرف بل و دیدن نرم شدن تدریجی قلب دیو که گویی قلب من رو هم ذوب می‌کرد؟
(تو نمایش دیو رفت بل رو نجات داد و ثانیه‌ای بعد عاشقش شد! مگه می‌شه؟!؟)
-کجا بود صحنه‌ی شام خوردنشون که بل برای همراهی با دیو، قاشق و چنگالو گذاشت کنار و سوپ رو سر کشید؟
-کجا بود کنش بین خانم قوری و سؤالات بچگانه اما عمیق کودکش (فنجون)؟
-کجا بود لمس اون دوستی عمیق بین شمعدون و ساعت؟ فقط کل‌کل دیدیم ازشون.

همه‌ی اینا حذف شد، به‌جاش مثلاً صحنه‌ی اولیه‌ی ملاقات بل و پدر در زندانش انننننننقد طولانی و اضافه درنظر گرفته شد!
چرا؟!؟

با حذف آینه و کادو دادن گردنبند ارث رسیده از سمت مادر دیو (!)، مسیریابی قصر دیو توسط گستون کاملاً سیر دیگه‌ای در پیش گرفت. چه کاری بود؟!؟ نقش آینه‌ی جادویی خیلی مهم بود، چون در این نمایش، گویی بل با خواست خودش یا نهایتاً تحت فشار این‌کارو کرد.

چرا «دوستت دارم» گفتن آخر رو حذف کردید؟!؟ (پس چه جمله‌ای طلسم رو شکست؟!؟)
چرا تدبیر هنری زیبایی برای اون صحنه‌ی تبدیل دیو به شاهزاده درنظر گرفته نشد؟ مثل یک نور خیلی درخشان و بوم، شاهزاده وارد می‌شود و شادی‌ها جایگزین غم‌های دیرینه.
صحنه‌ی رقص پایانی و دیدن انسان‌هایی که قبلاً در قالب اشیا دیده بودیمشون هم که مطمئناً مقدور نبود.

درکل کارتون درجه یک و ستودنی بود؛ فقط روم به دیوار که این نمایش، نمایشِ من نبود.

پ.ن: خوب شد تمایلی به رفتن نداشتم یه ساعت بعد جلوی تالار وحدت بودم و البته خوب شد قرار بود ننویسم، وگرنه احتمالاً دیگه خوندنش قد مدت زمان نمایش طول می‌کشید!
لذتبخش مینویسید تانیا جان و این باعث میشه وقتی میخونمتون برام فرقی نکنه که مخالفم یا موافق . اصلن مجال به ارزیابی و سنجش و موافق و مخالف نمیرسه انقدر که همه چی شیرین و شورانگیزه .
وقتی خوندم گفتم چه قشنگ . ایول . بعد به خودم گفتم بابا تو که شیفته و شیدای تئاترِ موزیکالی ، ازش دفاع کن ، ازش دفاع کن :d بعد دیدم نه ، اینجا ، هر چی شما گفتید درسته ، هر چی شما میگید درسته :)
خلاصه که دست مریزاد
۲۱ خرداد ۱۴۰۱
تانیا
جدی؟ جونمی جان!😍 مرسی مرسی که گفتید. تیزرش چه خوب بود😂 No, no HaHa😂
اتفاقا تو فکر بودم چند روزه تشریف نداشتید توی تیوال که خب خوشبختانه پیام تون رو دیدم الان 🌹
۳۰ خرداد ۱۴۰۱
میثم هنزکی
اتفاقا تو فکر بودم چند روزه تشریف نداشتید توی تیوال که خب خوشبختانه پیام تون رو دیدم الان 🌹
تو تَرک بودم آقای هنزکی عزیز، می‌خواستم ببینم تفننیه یا اعتیاد دارم که گویا تفننیه😂 برمی‌گردم به زودی. مرسی که به یادم بودید.
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دومین شب اجرای «نمایش برف سیاه»... من دوستش داشتم و اگر ساعتش انقد دیر نبود و انرژی بیشتری داشتم، احتمالاً حتی لذت بیشتری می‌بردم.

این نمایش کلاسیک، خط سیر ساده‌ای به سبک رایج داستان‌های روسی داره که البته گاهی هم غیرخطی می‌شه، پس من به‌شخصه انتظار ریتم خیلی تند و کارهای عجیب و غریب و غیرمعمول یا فراز و فرودهای زیاد رو نداشتم؛ اما درکل نوع روایت داستان برای من هنرمندانه و غیرخسته‌کننده بود و کشش لازم رو ایجاد کرد و پیامشو به‌خوبی انتقال داد.
قسمت‌های ریزی هم برای خنده گرفتن از نوع شرافتمندانه‌ش درنظر گرفته شده که شاید من تو مودش نبودم و خنده‌م نمی‌اومد.

من بازی تمام بازیگران رو پسندیدم؛ اما مطمئناً نقش اصلی (مقصوداُف) برای من جذابیت بیشتری داشتن: بیان، زبان بدن، میمیک صورت، نگاه‌ها و حتی سکوتشون خبر از تسلط زیاد ... دیدن ادامه ›› ایشون می‌داد.
در درجه‌ی بعدی، انتخابم نقش خانم خدمتکاره: چقده نازن و مسلط.
دوستی اشاره کردن که گاهی جملات اداشده توسط بازیگر مردِ همراه خانم کارگردان (کلاً بخش حفظ و یادآوری اسامی حافظه‌ی من خرابه!) گنگ و نامفهوم بوده.

*(از اینجا بعد هم از نظر من اسپویل نداره؛ اما اگه اسپویل داره بگین لطفاً اشاره کنم برای آیندگان)*

دکور رو دوس داشتم، بسیار متناسب بود. از میزکار گرفته تا کمد و حتی قالیچه‌ی کوچک وسط. چیز خاصی برای تغییر به نظرم نمی‌آد. شاید اگر جعبه‌ی اسلحه چوبی که کاملاً در صحنه حضور پیدا می‌کرد از جنس چوب بود، اون صحنه قشنگ‌تر می‌شد.
اون لوستر سمت چپ صحنه هم به‌قدری پایین بود که در صحنه‌ی اول در هنگام صحبت‌کردن سرباز، نیمی از صورت ایشون، و فکر می‌کنم در صحنه‌ی بعدی نیمی از صورت خدمتکار رو در سایه‌ی خودش قرار داد که البته شاید ناگزیره، چون این چراغ در اواخر نمایش کارکرد خودشو خواهد داشت.

درمورد نورپردازی هم که حضوری صحبت کردیم و از شب‌های دیگه حتماً حله.
اما حس می‌کنم بدون وجود مشکل فنی، نورپردازی‌ای ساده و قابل قبول و متناسب با داستان وجود داره.
به‌نظرم شاید اگر قسمت فیدبک داستان (یادآوری واقعه‌ای خاص توسط نویسنده که به‌دلیل اسپویل اسم نمی‌برم) با تغییر رنگ نور، مثلاً یه نور سرد همراه بود، اون حس رو بهتر منتقل می‌کرد. بازم البته من تخصصی ندارم و حسی می‌گم.

درمورد طراحی لباس نظر خاصی ندارم. در مورد نویسنده و خدمتکار واقعاً خوب بود؛ اما درمورد خانم کارگردان تئاتر، روم به دیوار، بیشتر منو یاد رب‌دوشامبر تنگ و چین‌دار انداخت. کاش لباسی از جنس سنگین‌تر و دوختی باابهت‌تر درنظر گرفته می‌شد. مخصوصاً اینکه درمورد شب مهمونی هم تغییر لباسی رو از این نقش شاهد نبودیم و کلاه استفاده‌شده به‌جز افزایش ارتفاع، ابهت خاصی رو ایجاد نکرد.
لباس همراه خانم کارگردان هم انگار سایزشون نبود، مخصوصاً جلیقه.

در آخر اینکه این اجرا عوامل دوست‌داشتنی‌ای داره که از این به‌بعد احترام وافر من رو با خود خواهند داشت. دمتون گرم که انقدر به تئاتر علاقمندید، در قبال مخاطب احساس مسئولیت دارید و این‌طور درمورد ناهماهنگی و تأخیر سالن پیگیرید و همین‌طور درمورد کیفیت اجرا. با همین رویکرد، حتماً موفقیت‌های زیادی در انتظارتونه.
من همچنان پای تاخیر در دیوارنویسی و قولی که به دوستان دادم هستم :)
تغییر نور را بهش فکر نکرده بودم اما توصیه مناسبی است
۱۸ خرداد ۱۴۰۱
درود بر شما بانو ، نوشته زیبایتان چقدر امشب حالم را خوب کرد. چقدر خوشحالم که نمایشمان ، میزبان نگاه چنین مخاطب فهیمی بوده. دقت نظر و توجه بی نظیر شما به تک تک جزییات اجرای ما واقعا بهم چسبید. چقدر خوب میشد اگه تمام مخاطبان تئاتر اینگونه با دقت و ریزبین بودند. بسیار سپاسگزارم بابت محبتی که به بازی اینجانب ابراز فرمودید. و بسیار بسیار سپاسگزارم که با موشکافی ، تمام جزییات اجرای ما را مورد بررسی قرار دادید.
۱۹ خرداد ۱۴۰۱
محمد عبداللهی
درود بر شما بانو ، نوشته زیبایتان چقدر امشب حالم را خوب کرد. چقدر خوشحالم که نمایشمان ، میزبان نگاه چنین مخاطب فهیمی بوده. دقت نظر و توجه بی نظیر شما به تک تک جزییات اجرای ما واقعا بهم چسبید. ...
درود بر شما و تمام گروه و عوامل اجرایی عزیز.
اختیار دارید. باعث خوشحالی من بود دیدن این نمایش، و بازی دلپذیر شما و دوستان دیگه حقیقتاً لحظات لذت‌بخشی رو برای من به وجود آورد.
ممنون از حسن نظر شما، چه ذوقی کر‌دم؛ اما باور بفرمایید لااقل دوستان تیوالی که من افتخار آشنایی باهاشون رو داشتم، توجه بسیار بیشتر و نظرات بسیار ارزشمندتری در مورد نمایش‌ها دارن که من درمقابلشون حرف زیادی برای گفتن ندارم. فقط نوشتن یا ننوشتن، مسأله این است.☺️
پایدار و موفق(تر) باشید و به امید دیدار شما و این گروه عزیز در نمایش‌های بعدی.
۱۹ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«بی چرا زندگان»... نمایشی عالی که بی‌نهایت دوستش داشتم و از بهترین‌هاییه که اخیراً دیدم.

طبق معمول به سختی و دوان دوان بالاخره به سالن رسیدم، ۲شنبه‌ ۹ خردادماه؛ اما در این چند روز نه درمورد این اجرا و نه درمورد تعدادی از نمایش‌های قبل‌تر هیچ ننوشتم. نمی‌دونم چرا. شاید چون حقیقتاً دو هفته‌ی عجیب و فشرده‌ای رو از نظر سنگینی بار احساسی نمایش‌هایی که دیدم پشت سر گذاشتم.
دیگه حس می‌کردم نفس کم آوردم و این نمایش، تیر خلاصو زد...

خب اگه بگم من نمی‌دونستم چی در انتظارمه دروغ گفتم (آقای امیرمسعود (غیرفدایی) قبلش بهم اخطار دادن که در اثرِ تأثیرگذاری کار، به احتمال زیاد به فنا برم!) و نَفَسشون حق بود!
این اجرا، کار اول کارگردان محترم، خانم شعبانی هست (البته اولین کاری که به اجرا رسید) و خب، مگه می‌شه؟!؟ باورکردنی نبود. حتی هنوز هم باورم ... دیدن ادامه ›› نمی‌شه چنین پرقدرت شروع کردن این مسیرو.‌

همون اول از دیدن اون دکور ساده ولی خاصش ذوق کردم. چقدرم کاربردی و در انتقال مفاهیم موردنظر خوب عمل کرد. چقدر به‌جا استفاده شد از تک‌تک این قسمت‌های جدا و به‌ظاهر ساده، اما درحقیقت خطرناک؛ درست مثل استفاده از کلام، مثل پریدن در ذهن و روان کسی وقتی فکر می‌کنی چیز خاصی نمی‌گی، مثل کلمات ساده‌ای که کنار هم قرار می‌دی و ولشون می‌کنی تو هوا و ممکنه ستون‌های زندگی کسی رو ویران کنه، مثل سِیر در لایه‌های ذهن، مثل پریدن افکار از این ستون به اون ستون و ...

طراحی لباس، با توجه به فضای نمایش، کاملاً مناسب.
نورپردازی، معمولی.

متن؟ عالی. عالی برای یک دقیقه‌شه. در عین اپیزودیک بودن نمایش، انسجامی داشت که ازنظر من درنهایت به یک مثلث پربار ختم شد و برای انتقال پیامش بسیار موفق عمل کرد: قضاوت - تأثیر کلمات - جدی گرفتن ضربه‌های روحی حتی کوچک.

بازیگران چرا انقد خوب بودن؟!؟ در نشون دادن مشکلات و حالات روحی-روانی چنان عمل کردن که حس نمی‌شد در حال بازی هستن. تو گویی سال‌هاست بار تک‌تک این مشکلاتو به دوش کشیدن و الان فقط راهی پیدا کردن تا ما رو هم شریک احساسات و روانِ پریشونشون کنن.
با تک‌تک کاراکترها زندگی کردم و حتی خودمو به‌راحتی جای اونا قرار دادم. چقد ملموس بودن و بی‌تکلف و بی‌اغراق.
هماهنگی‌ها هم عالی بود.

حسم در حین نمایش انقد عجیب بود که فقط با خودم می‌گفتم اکسیژن، اکسیژن؛ و بعد از نمایش، حالتی شبیه رسیدن به جنون نقش‌ها رو داشتم!
خب شاید من کمی جدی می‌گیرم همه‌چی رو؛ اما به‌نظرم نمایش، نمایشیه دغدغه‌مند و زیبا (بله، دقیقاً زیبا) که نباید از دستش داد.

«خطر جدی اسپویل»?

ایده‌ی به تصویر کشیدن ذهنیات و تجربیات یک خبرنگار که خودش دچار مشکلات روحی-روانیِ خاصی بوده/شده در قالب جان‌بخشی به آدم‌هایی که از نظر ما فقط تیترِ یک خبر و یا یک ستون از روزنامه هستن بسیار عالی و خلاقانه بود و چقدر هم خوب در آوردنش.
همین‌طور خلق کاراکتر «مامان فریده» برای انتقال گاه به گاه حس آرامش و در مقابل اون، ترس‌های وجودی نقش اصلی و دیگر بازیگران.

چی بگم؟ دمتون گرم، دم همه‌تون گرم.
دوشنبه می رم :)
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
امیرحسین شاه حسینی
تا الان برای من بی چرا زندگان و فرایند بهترین نمایش های امسال بودند...
شما هم «این یک تیتر زرد نیست» اثرِ الهام کردا رو ندیدین ؟
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
مهرنوش مومنی
شما هم «این یک تیتر زرد نیست» اثرِ الهام کردا رو ندیدین ؟
نه متاسفانه
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دم شما گرم که صفحه‌تون رو با نظرات و اکانت‌های غیرواقعی پر نمی‌کنید؛ اما از دوستان اگر کسی اجرا رو دیدن ممنون می‌شم نظراتشونو بنویسن.
تانیا (taniaaa)
درباره نمایش باغ i
«باغ»... فقط می‌تونم بگم بعد مدت‌ها تئاتری دیدم که همیشه تو ذهنم دوس داشتم ببینم، با همون سبک و سیاق و اجرا.
مشخصاً دوستش داشتم و از هرلحاظ برای من کامل و بی‌نقص بود.

خب، اعتراف می‌کنم که روم به دیوار من چخوفی نیستم. بعد از خوندن دو جلد کتاب «داستان‌های کوتاه از چخوف» با ترجمه‌ی دلنشین آقای استپانیان عزیز در خردسالی (?‍♀️) دور چخوف رو خط کشیدم تا «پزشک نازنین» که دوباره رفتم سراغ داستان‌های اصلی همون نمایشنامه و خب، فهمیدم که همچنان چخوفی نیستم!
می‌خوام بگم که اصل این نمایشنامه رو نخوندم و اجرایی هم ازش ندیدم؛ اما این نمایشنامه عااااااالی بود، پرکشش، خسته-نکننده، جذاب، دارای پیام، همه‌چی تموم.
مشخصاً چقد قشنگ و بدون هرگونه اضافه‌کاری و حاشیه‌روی و حتی لودگی ایرانیزه شده بود.
به‌موقع جدی بود، به‌موقع خنده می‌گرفت، به‌موقع شعار می‌داد و به‌موقع سکوت می‌کرد.

آقا/خانم من جداً منتظر یه ریتم کند آزاردهنده بودم؛ ... دیدن ادامه ›› اما نمایش حتی لحظه‌ای از ریتم نیفتاد.
سکوت؟! ۱۰-۱۵ ثانیه بین بعضی مکالمات یا وقتی تو حس می‌رفتن. دیگه نان-استاپ هم که نمی‌شد حرف زد!
ساعت ۹:۳۰ شاید من تازه به ساعتم نگاه کردم و آهی کشیدم. نه از خستگی، از اینکه یعنی قراره این نمایش تا ۱ ساعت دیگه تموم شه. کاش نشه، کاش نمی‌شد...

آی من ضعف کردم برای اون صفحه‌ی چرخانش! قشنگ جلو خودمو گرفتم دست نزنم از ذوق! چه دکور خوبی، چه تر و تمیز و دلنشین و مرتبط و کاربردی و قشنگ و... همین طور صفات خوب پشت هم.

طراحی لباس هم عالی بود. چه تعویضای قشنگی. چه دلنشین بود همه‌چی، حتی کفش‌ها!

نورپردازیش هم بی‌نقص بود از نظر من. اگر هم مشکلاتی داشت من اصلاً متوجه نشدم.
استفاده‌ش در صحنه‌ی آخر هم که خیلی خلاقانه و کاردرستانه بود.

موسیقی کافی بود، همچنان از نظر من. موسیقیایی نیستم خیلی، و سکوت موقع صحبت کردن و استفاده از موسیقی ایرانیزه شده در حین پارتی رو پسندیدم زیاد.

بازیگرا؟ از کدوم بگم. همه همه همه عالی عالی. اصاً نمی‌تونم چیزی جز این بگم.
(فقط اجازه بدید تو پرانتز ابراز تعجب کنم از دوستانی که درمورد «فقط» آب‌نبات خوردن برادر مادام نوشته بودن. بازی ایشون که کلاً حرف نداشت؛ اما درکنارش چقد به‌جا بود حضور اون آب‌نبات‌ها و حتی آواها و سکوت‌های حساب‌شده).

اصاً مگه من از یه نمایش چی می‌خوام که این نمایش نصیبم نکرده؟!
بزرگترین دستاوردشم اینه که دوباره می‌خوام برم سراغ چخوف، با انرژی مضاعف. بعله!

پ.ن: دوستان عزیز تیوالی، چقد خوش‌وقتم که با تک‌تک شما آشنا شدم. همه‌تون گل‌های گلید. با همه‌ی تفاوت‌هاتون و تفاوت‌هامون، از هم‌کلامی با تک‌تکتون لذت بردم و می‌برم. به قول آقای ابدی عزیز، ممنون که منو در جمع صمیمیتون پذیرفتید?
تشکر ویژه از سحر عزیزم که یه‌جورایی باعث و بانی این جمع دیشب شدن و چقدم که نازن واقعاً. حیف که منو تو باند مافیاییشون راه نمی‌دن ما هم یه نونی بخوریم از این تئاتر?

اسپسفیک برای آقای کیانی گرامی اگر اینجا رو نامحسوس می‌خونن: خودتون خیلی خیلی قابل‌تحمل‌تر (ببخشید، بهتر) از نوشته‌هاتون هستید! از این به‌بعد نقدها و نظراتتون رو حضوری ابلاغ بفرمایید جناب?
وای وای آب‌نبات خوردناش خدا بود و دقیقا خودم چون عشق آبنباتم (البته از صداهای اضافی درآوردن به دورم ?) دقیقا درکش می‌کردمممممم
۰۸ خرداد ۱۴۰۱
طاهره خیابانی مقدم
فقط می‌تونم بگم کاگردانی افتضاح بود، خیلی عجیبه کارگردان تئاتر باغ آلبالو (فیلمش موجوده) و بعضی از بازیگرها یکی بودن، ولی تغییرات فیلمنامه مضحک و بازی‌ها خارج از تصور بود. اگر می‌شد حتما دقیقه ...
خانم مقدم این کامنت پاک نمی شه ولی شما که حدود ٩ سال تیاتر بین هستین (فیلمنامه خیر نمایشنامه ) لطف کنید این کامنت جدا پست کنید تا بیشتر دیده بشه و بفرمایید تو این سالها کدوم نمایش خیلی مورد توجهتون بوده؟!
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
سحر بهروزیان
خانم مقدم این کامنت پاک نمی شه ولی شما که حدود ٩ سال تیاتر بین هستین (فیلمنامه خیر نمایشنامه ) لطف کنید این کامنت جدا پست کنید تا بیشتر دیده بشه و بفرمایید تو این سالها کدوم نمایش خیلی مورد توجهتون ...
نه سال سابقه در تیوال و فقط یک نمایش در پروفایل ایشان دیده میشود با بدبینی همیشگی من فکر کنم بعد از اکانت های یکروزه باید به اکانتهای چندساله شبیه این هم با دید تردید نگریست
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«مائوزر»... عجب اجرایی، عجب متنی، عجب اکت‌هایی، عجب هماهنگی‌ای، عجب نورپردازی‌ای... دوسش داشتم، خیلی زیاد.

*این نمایش برای روح‌های لطیفِ حساس به خشونت توصیه نمی‌شود!

نمایش از ثانیه‌ی اول میخکوبم کرد. با نورپردازیش، حرکات بدنی و صدایی مهیب از یک «انسان».

متن هرآنچه باید می‌داشت رو داشت: پیام، انسجام، قوی بودن و کشش.

نحوه‌ی اجرا و اکت‌ها؟ در بهترین حالت ممکن؛ یعنی من طور دیگه‌ای نمی‌تونم تصورش کنم و نمی‌تونم انتظار چیزی بهتر از آنچه دیدم داشته باشم.
میمیک ... دیدن ادامه ›› صورت و ارائه‌ی فرم بازیگران؟ خیره‌کننده.
هماهنگی: در سطحی عجیب از تعریفِ کلمه‌ی عالی.

دکور؟ لازم و کافی و خلاقانه و عالی.
لباس و گریم: عالی.

پایان؟ و پایانی چنین درخشان، آغازی‌ست دوباره و دوباره و دوباره...
«انقلاب فرزندان خود را می‌بلعد»؛ حداقل در این جغرافیا...

موندم واقعاً چقدر دیالوگ ماندگار می‌شه ازین نمایشنامه درآورد؟ کل متن رو بذاریم شاید حق مطلب ادا شه!

پ.ن: لازمه یه مدت برای تئاتر جدید دیدن به خودم استراحت بدم: حس می‌کنم در شُرُفِ ازهم‌گسیختگیِ خاصیم!
خوشحالم دوست داشتید، روز دوشنبه ندید گفتم باید به سلیقه شما نزدیک باشد، اشتیاق دیدنم بعد از نظر شما و سپهر جان بیشتر شد
۰۵ خرداد ۱۴۰۱
امیرحسین فراهانی
سلام عرض ادب و ارادت خسته نباشید برای "پ ن" نوشتتون⚘ تانیای عزیز به دیدن {نازگل} در سنگلج نرفتین؟
سلام آقای فراهانی عزیز.
ممنونم. راستش تئاترهای خاصی رو به‌طور اتفاقی در چند روز پیاپی دیدم که حس می‌کنم بار زیادی رو به مغز و روانم وارد کرده‌ن. کمی فاصله شاید بد نباشه.
نه راستش، ندیدم «نازگل» رو؛ اما تو برنامه‌م بود...
۰۵ خرداد ۱۴۰۱
تانیا
سلام آقای فراهانی عزیز. ممنونم. راستش تئاترهای خاصی رو به‌طور اتفاقی در چند روز پیاپی دیدم که حس می‌کنم بار زیادی رو به مغز و روانم وارد کرده‌ن. کمی فاصله شاید بد نباشه. نه راستش، ندیدم «نازگل» ...
خیلی هم خسته نباشید، چه خوب که تو برنامتون هست، من دیدمش و منتظر نقد و نظر شما هستم
۰۵ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«خانم خزوک»... اقتباسی آزاد از «خانم سوسکه»‌ی آشنای خودمون.
من که لذت بردم از دیدن این نمایش.

قبل از هرچیز بگم که این نمایش پر از لحظاتی شاد و رنگی همراه با موسیقی و لباس‌های قشنگه و گذر زمان تا آخر اجرا حس نمی‌شه.
خودم در قسمت حضور نقش خر خیلی خندیدم و دیگه با دست زدن همراه کار شدم.
با زنبور عسل ویز و ویز خندیدم. عجب انرژی و حرکات خوبی داشتن!
با قورباغه جهیدم تو شادی و از حرکات آکروباتیکشون کیف کردم!
آقای گاو چقد خوب بودن و مسلط و دوست‌داشتنی.
دوستان رنگی رنگی دیگه هم که مجلس‌گرم‌کنی بودن واس خودشون.
در طول اجرا مدام به ناراحتیِ نمکیِ ... دیدن ادامه ›› خانم سوسکه لبخند می‌زدم؛ چون می‌دونستم که آخرش با آقا موشه خوشبخت می‌شن که اصاً آقا موشه‌ای قدم جلو ننهاد و ضایع کرد ما رو رفت? (دو داستان «خاله سوسکه» و‌ «خانم سوسکه» رو اشتباهی قاطی کرده بودم?‍♀️)

با اومدن دوربین سه‌پایه‌ی سبزرنگ که با خلاقیت ساخته شده بود هم چنان دستامو می‌بردم بالا که گویی آخر نمایش قراره عکس دسته‌جمعی رو چاپ کنن بدن دست ما!?‍♀️

با نگاهی به تماشاگرانِ کودکِ حاضر در سالن هم مشخص بود دارن صفا می‌کنن؛ اما بخوام صادق باشم نمی‌دونم مامان باباهاشون بیشتر خوش می‌گذروندن یا بچه‌ها!

معرفی و صحبت از افتخارات کسب‌شده توسط بازیگران، خاطرات شیرین و‌ صحبت‌های پایانی نمایش هم بسیار تأثیرگذار و ‌زیبا بود و چقد این تلاش برای فرهنگ‌سازی زیباست...
برای من به‌شخصه، ترحم، بدترین و بدترین حسیه که می‌تونم به کسی داشته باشم.
به‌قول آقای کیانیان عزیز، افراد دارای معلولیت نیاز به ترحم ندارن، نیاز به احترام دارن و احترام من به این گروهِ فعال، پرانرژی، پرامید و پرتلاش بی‌حد و حصره.

پ.ن: موسیقی گاهی خیلی بلند و اشعار هم گاهی نامفهوم بود. خب البته شاید کودکِ درون من و میشا این‌طوری می‌شنید. یه صحبتی باید باهاشون داشته باشیم?
ساعتش خیلی دیر نبود می‌رفتم حتما.
۰۴ خرداد ۱۴۰۱
پرستو جمشیدی
متاسفانه به اتمام رسیده....
ببخشید من نگاه نکرده بودم. حیف شد :(
۰۵ خرداد ۱۴۰۱
فریبا
ببخشید من نگاه نکرده بودم. حیف شد :(
?? حالا امیدوارم تمدید کنن یا چندماه بعد باز اجرا برن
۰۵ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درست بعد از تموم شدن اجرا:
«مخاطب»... خب بذارید نفسم بیاد بالا اول...
اکسیژن، هوا، نفس...
من با اختلاف بهترین و بدترین نمایش زندگیمو دیدم!

بهترین، چون تا الان هیچ نمایشی، حتی «ارور» نتونست این‌طوری، با این سبک و با این نوع جدید از اجرا و بازی و متن و این‌طور جسورانه (با نام واقعی بازیگران)، پیام و هدفشو به این شکلِ وحشیانه به مغز و روانم تحمیل کنه!
حتی هیچ‌وقت، با خوندن هیچ کتابی، هیچ خبری، هیچ اطلاعیه‌ای، با دیدن هیچ فیلم و سریال و تصویری، با شرکت در هیچ تجمعی، با شنیدن هیچ ماجرای مشابه یا کاملاً یکسانی این‌طوری تپش قلب نگرفتم و نابود نشدم. من، منِ غرق در اخبار روز جامعه، من غرق در سیاست و مسائل اجتماعی، منِ غرق در پیگیریِ اتفاقات ... دیدن ادامه ›› خشونت‌بار و تاریک‌... منی که از وقتی که خودمو شناختم رومو از مفاهیمِ خشونت و درد و رنج برنگردوندم که نبینم و خوش باشم، گویی با ندیدن من واقعیت قراره عوض شه!‌

چرا؟! مگه چی بود تو این نمایش؟ و مگه این نمایش چیزی جز این حال و روز رو از من می‌خواست؟! دمتون گرم، برای من یکی که رسیدید بهش، بَدَم رسیدید!
حالا بگید چه‌کنم؟ چی‌کار می‌شه کرد؟ منِ مردم، منِ شخص، منِ یک نفر، چه کنم؟ شما که خوب بلدید با مخاطب مثلاً ارتباط برقرار کنید بگید دیگه، من نشستم منتظر!

بدترین نمایش زندگیمو دیدم؛ چون هیچ نمایشی تا الان اننننقدر از پرداختن به معضل‌های اصلی کشور و جامعه‌ی ما، یعنی عدم وجود قوانین اصولی، عدم حمایت قانونی/عاطفی از فرد آسیب‌دیده، گرفتاری جامعه در چنگال مفاهیمی مثل «آبرو»، عدم آموزش‌های صحیح جنسی، نقش مذهب و سنت در سرکوب امیال طبیعی جامعه و حتی عدم آگاهی به حقوقی که حتی با دونستنشون هم قرار نیست هیچ‌وقت بهشون رسید دور نبوده...
از روند اثبات تجاوز در اینجا چیزی شنیدید؟ از راهروی دادگاه‌ها و نوع برخوردها؟ اصاً از حکم مجازات متجاوز بعد از اثبات جرمش خبر دارید؟ اونو چه کنیم؟!؟ اونم تقصیر فیلم دیدن و خشونت رفته تو وجود مردمه؟!؟

این‌چیزا، فیلم، سریال، داستان، تئاتر خشونت‌بار و اب‌نرمالیتیِ جنسی و غیره همه‌جا هست دیگه؛ نیست؟! اما درجایی که آموزشی برای رویارویی با این موارد یا کنترلش نیس و کفه‌ی ترازو هم همواره به سمت مجرمه، چنین شکل فجیعی پیدا می‌کنه که قربانی مأوایی نداره جز خودش و خودش و خودش، و جز گوش‌های بینوا و روان رنجور ما...

همین، واقعاً همین!

پ.ن: ریحانه جباری، ریحانه جباری، ریحانه جباری... تا روز آخر این نمایش، تا لحظه‌ی آخر نفس کشیدنِ نویسنده و کارگردان و من و همه‌ی عالم، ریحانه جباری...
خب الان فرداست و اوضاع کمی بهتره!
عادتم اینه اینا رو تو کامنت اول بنویسم؛ اما گویا دست به پاک کردن کامنت‌ها در این نمایش خوبه. امیدوارم دیگه از این کارا نکنن!

پ.ن۱: ده دقیقه‌ی قبل از نمایش فقط به جابجا کردن تماشاگرها از این سو به اون سو گذشت و درخواست برای عوض کردن صندلی‌ها. اتوبان همتی بود ... دیدن ادامه ›› برای خودش!

پ.ن۲: وقتی از مخاطب درخواست می‌کنید تا آخر نمایش ماسکشون رو برندارن، عوامل کار در بین تماشاگرها (فکر می‌کنم آقای میلاد و خانم کناریشون) هم ماسکشونو بذارن دیگه!

پ.ن۳: من خیلی وقت پیش بلیط تهیه کردم، ردیف اول، باکس وسط و گویا بدترین جای ممکن بود: خانم رشیدی ماسکه‌ی کامل، می‌شد نیم‌نگاهی به آقای رمضانی با برگردوندن کامل سر داشت، خانم جواهریانو با برگردوندن سر و تلاش مضاعف هم نمی‌دیدم! فقط آقای باقری روبروم بودن و دیدم به ایشون عالی بود. اما حقیقتاً این حق کسی نبود که به ظن خودش جای خوبی بلیط خریده!
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
تانیا جان، چقدر عالیه که اینجور تاثیر داشته روت ??????
تجربه ی بی نظیریه


***ادامه، دلخراش***

مدتی رو این موضوع تحقیق کردم. تو یه قسمت از یه فیلم(مصاحبه مانند) مربوط به تجاوز پدر به دختر! دختر میگفت: ... دیدن ادامه ›› فکر میکردم حالا که مامانم رفته، وظیفه ی منه که...!!!
اینا ریشه های بسیار عمیق و ناپیدایی داره… نفسگیره… ?❤️‍?

کاش بودی و میدیدی… کالاندولای احمد سلگی رو…
این یک هزارم اون هم نبود… ۴ بار دیدمش… و ۸ بار مُردم… رخ به رخ بازیگر…
(هر اجرا دو ماجرا رو روایت میکرد و کلا روایت ۸ نفر، شایدم ۱۰ تا. هر اجرا یک بازیگر برای یک تماشاچی)
و در پایان یه تجربه ی مشترک عجیب…
زنده باشی احمد سلگی…
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
پوریا صادقی
تانیا جان، چقدر عالیه که اینجور تاثیر داشته روت ?????? تجربه ی بی نظیریه ***ادامه، دلخراش*** مدتی رو این موضوع تحقیق کردم. تو یه قسمت از یه فیلم(مصاحبه مانند) مربوط به تجاوز پدر به ...
با اوصافی که کردی چی بود اون نمایش و شما چی کشیدی... واقعاً حیف که ندیدمش.
۰۳ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«شام آخر»... خب باید بگم من از این نمایش بدم نیومد، حتی شاید بشه گف خوشم هم اومد؛ اما با شرایط و شروطی که بعد از گذشت چند دقیقه از نمایش در ذهن ... دیدن ادامه ›› خودم درنظر گرفتم، نه نمایشی که واقعاً روی صحنه درجریان بود.

من تصمیم گرفتم مثلاً تی‌شرت و شلوار جین (و جلوتر لباس مأمور ویژه)، سوئیچ بین کتابی و غیرکتابی صحبت کردن، تکرار چندباره‌ی یه‌سری دیالوگ‌ها (مخصوصاً قسمت ۳ زن و مرد شنل‌پوش)، انگلیسی صحبت کردن پایانی و نمادهای مدرن این‌چنینی رو بالکل ندیده بگیرم و به‌عنوان یک تئاتر «کلاسیک» همراه با موسیقی خوب، از کار لذت ببرم.
این‌طوری نه زمان طولانیش (۲ ساعت و‌ ۱۵ دقیقه) خیلی به چشمم اومد، نه تناقضات یا مدرنیَتی که هیچ ازشون سردرنیاوردم.

بدنه‌ی اصلی متن، تا جایی که من از قبل به یاد دارم، تو گویی مو به مو از انجیل/انجیل‌ها روایت شده و خب، ازنظر من این نمایش روایتیست مذهبی با پیامی در همون حد.
راستش سنخیتی به جز «خشونت رو نباید با خشونت جواب داد» با جامعه و بشر امروزی پیدا نکردم که با همین کانسپت هم شدیداً مخالفم!
(یادم نیس جایی به جملاتی مثل «چیزهایی باید می‌نوشتم که ننوشتم» و «باید می‌نوشتی و ننوشتی» که ده‌ها بار، حتی با افعال مختلف هم روش تأکید شد برخورد کرده باشم. اشاره‌ی دین اسلامه به تحریفات انجیل یا اشاره‌ای به علت وجود انجیل‌های چهارگانه؟ یا شاید اصلاً چنین عباراتی در روایات مسیحیت اومده و‌ من ندیدم؟).

درطول اجرا مدام فکر می‌کردم اگر در اون زمان اینترنت و شبکه‌های اجتماعی اختراع شده بود اکنون شاهد چه روایاتی بودیم...

بازی اکثر بازیگران خوب بود، اما یکدست نه. بعضی‌ها روون و ملموس، بعضی‌ها «آه ای هملت»طور. حتماً هرکدوم به‌تنهایی قابل‌قبولن؛ اما ازنظر من قرارگیری این دو نوع/سبک بازی متفاوت کنار هم فضای یکدستی رو نساخت. شاید هم این موضوع به‌عمد و در راستای همون مدرنیته و مفاهیمی از این دسته که من باهاشون ناآشنام.
من شخصاً بازی پادشاه و «مسیح» رو خیلی دوست داشتم: روون و ملموس. آنچه در روایات اومده رو بسیار خوب به تصویر کشیدن با تمام جزئیات و احساسات.
بازی «متی» جای کار زیادی برای طبیعی‌تر و روون‌تر شدن داشت، همین‌طور بازی همسر پادشاه و درجاهایی هم مادر «مسیح» (همون‌طور که گفتم شایدم به‌عمد بود این نوع بازی در تضاد با نوع دیگر اون).
اما چیزی که خیلی به‌نظرم اومد این بود که خیلی از جاهایی که تعداد بازیگرانِ کنار هم از ۲ تا بیشتر می‌شد، بینشون ناهماهنگی‌های عجیبی به‌چشم می‌خورد؛ مخصوصاً بین ۴ تا سرباز یا ۳ زن در کنار هم یا حتی حواریون.

حقیقتاً قاب‌بندی‌های زیبایی داشت این نمایش (کارت پستالی‌طور) که حداقل نقاشیِ ۳ تا از این قاب‌بندی‌ها رو قبلاً دیده بودم (احتمالاً همه دیدن البته) و بازسازی دقیق و چشم‌نوازی از روی اونها صورت گرفت:
-The Last Supper
-Christ Crucifie
-Crucifixion with the Virgin Mary, St John and St Mary Magdalene

من از موسیقی کار لذت بردم، زیاد!
(حالا بی‌ربط بگم که چند روز پیش، موقع برگشت از تئاتری در «مولوی»، ۳ پسر جوان جلوی دانشگاه تهران چنان گیتار الکتریکی می‌نواختن و موسیقی راکی اجرا می‌کردن که باعث شد مدت زیادی میخکوب بایستم به تماشا، با لذتی در حد موسیقی این نمایش و حتی فراتر).
اجرای هم‌نوایی‌ها هم اگرچه دوست‌داشتنی و حرفه‌ای بود، گاهی وصله‌ی خوبی برای کار به‌نظر نمی‌رسید. ازنظر من شاید به دو دلیل: اول، تکرار و تکرار و تکرار. دوم، اشعار/ترانه‌های ساده و پیش‌پاافتاده‌.
حقیقتاً حسم اینه که اگر این بخش‌ها به یک شاعر یا ترانه‌سرای متبحر واگذار می‌شد، سطحش چند پله‌ای فراتر می‌رفت.
درکل من شاهد یک تئاتر موزیکال نبودم که ایرادی هم نداره؛ اما به‌نظرم نباید با انتظار دیدن اجرایی که قسمت موسیقی خیلی خیلی در اون برجسته‌س به دیدن این نمایش نشست. شایدم تعریف تئاتر موزیکال همینه اصلاً و من در اشتباهم.

پ.ن: نمی‌شه نمایشی بر مبنای کتاب «رمز داوینچی» بسازن؟ اونو بیشتر دوس خواهم داشت مسلماً?
روز ۵شنبه پیامکی از تیوال داشتم مبنی بر اینکه شامل تخفیف وفاداری «شام آخر» (۲۰٪) هستم. از طریق سایت چک کردم و دیدم بعله، درسته. اما من بلیط رو از خیلی وقت پیش تهیه کرده بودم و جمعه هم به دیدن نمایش نشستم.
طی صحبت با همیاری عزیز، گفتن فقط مابه‌تفاوت مبلغ روزهای نخست (۳ روز اول) برمی‌گرده نه این موردِ من.
خب این اتفاق جدیدی نیست. جداً دارم فکر می‌کنم دیگه به‌هیچ وجه بلیط هیچ نمایشی رو انقدر زود تهیه نکنم.
احیاناً این به ضرر گروه‌های اجرایی نیس و بازیِ ... دیدن ادامه ›› باخت-باخت؟

پ.ن: من به هیچ وجه انتظار گذاشتن تخفیف از سوی عوامل اجرایی هیچ نمایشی رو ندارم‌ها! سوتفاهم نشه؛ اما انتظارم اینه که بعد از تخفیفات این‌چنینی در روزهای بعدی، مابه‌تفاوت مبلغ پرداختی به‌حساب من برگردونده شه و فکر می‌کنم این اصلاً انتظار زیاد و نابه‌جایی نیست.
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
سعید قدرتی
منم تخفیف بیست درصدی وفاداری شاملم شده ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد به خاطر کدوم نمایش وفادار شدم
رو توضیحات معمولا می نویسه
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
سپهر
رو توضیحات معمولا می نویسه
یه چیز گنگی نوشته ولی من یادم نمیاد کاری از دلخواه رفته باشم
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حیف نیس نریم ببینیم این نمایشو؟?

ویرایش: من خودم ندیدم هنوز؛ اما شدیداً حس می‌کنم باید ببینمش.
ممنون از حضورتون
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
نمایش کودک ساعت 10 شب؟!!
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
فریبا
نمایش کودک ساعت 10 شب؟!!
منم از ساعتش حیرانم فریبا جان و برای من که خیلی کودک نیستم هم یه‌کم دیره اون ساعت؛ اما حتماً شرایط این‌طور ایجاب می‌کرده...
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«شکوفه‌های گیلاس»... خب فقط می‌تونم بگم گیج و گنگم هنوز، و احتمالاً تا ابد!

خب چون من برعکس دوستان عزیزم در اینجا با سبک کارگردانان تئاتر ... دیدن ادامه ›› آشنایی چندانی ندارم، نمی‌دونستم تئاترهای آقای «مساوات» به چه شکلن. نه اینکه الانم فهمیده باشم به چه شکلن و فرقی با قبل کرده باشم!
نظرات بقیه‌ی دوستان رو دیوار این نمایش واقعاً خوندنی و کامل و همه‌جانبه‌س، منم فقط حس شخصیمو می‌نویسم که بماند به یادگار.

کل تئاتر برای من نمایشی از مکتب فکری سهراب بود (که البته نه مکتب جدیدی بوده نه مختص ایشون؛ اما چون من خیلی سهرابیم ترجیحم اشاره به ایشونه و بهش می‌گم «سهرابیسم» مثلاً). پس من باهاش بیگانه نبودم و حس می‌کنم پیام نمایشو با تمام وجودم درک کردم؛ اما به‌نظر می‌رسه برای انتقال چنین پیام ژرف و جهان‌بینی عظیمی چیزی فراتر از این صحنه‌ها لازمه، فراتر از اون سکوت طولانی، فراتر از نوشته‌هایی که از روی صفحه می‌خوندیم و فراتر از حسی که بهمون منتقل شد.
حتی به‌عنوان اشاره و تلنگر هم کمی گنگ بود و به‌قول خودِ نمایش «کسالت‌بار».
روم به دیوار کاش نمایشنامه رو می‌دادن دستم با عشق و صفا می‌خوندم و به تخیل و ادراکم اجازه می‌دادم اوج بیشتری بگیرن.

درهرحال تمام مدت اجرا، این شعر «سهراب» در ذهنم تجسم می‌شد:

«زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب‌تنی کردن در حوضچه اکنون است [اکنونِ بی اکنون]
رخت‌ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره‌ی ذایقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد [دنبال دهان ماه بگرد و از دندان
هایش بپرس!]
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شب‌تاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
 ببریم این همه سرخ این همه سبز
.
.
پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی آید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد»


و البته شعر «مسافر».

و تمام!

پ.ن ۱: چون خط نوشتاری من نستعلیقه و چپکی نوشتن هم از سرگرمی‌هام، با خوندن نوشته‌های «سایه» هیچ مشکلی نداشتم! اصاً هی منتظر بودم «سایه» جان صحبت کنن من بخونم?‍♀️ ولی در کل به‌نظر می‌رسه متن‌های این قسمت جهت نخوانده شدن نوشته شده بودن و گاهی جواب‌های «آتمان» طوری نبود که بشه حرفای «سایه» رو از روی اون فهمید.
«متروی شماره ۹»... خب نمایش قابل قبولی بود. از نظر من ارزش دیدن داشت و چه خوب که بامداد جان پیشنهادش دادن.

البته یک دلیل بسیار مهم‌تر برای دیدن این نمایش وجود داره و اون نقشی در اپیزود یکی مونده به آخره به نام «تانیا»?
(آقا هربار صدا می‌کردن تانیا من از ردیف اول می‌خواستم بگم بله؟ جانم؟?)

من با نویسندگان این اثر کاملاً غریبه‌م؛ اما نمی‌دونم چرا نمایشنامه منو یاد داستان‌های کوتاه چخوف انداخت، با این تفاوت که اپیزودهاش پیوستگی دلپذیری داشتن. درهرصورت بخوام خلاصه بگم به‌نظر من برای تصمیم به دیدن یا ندیدنش، اون سبکی درنظر بگیریدش خیلی هم ... دیدن ادامه ›› بیراه نیست.

دکور صحنه خب به روند نمایش می‌اومد و کارکرد لازمو داشت. مسلماً من انتظار دکور «شکوفه‌های گیلاس» رو نداشتم. خوب بود.

طراحی لباس اما به‌نظرم خیلی خوب بود. چقد شاد و شنگول و رنگی‌‌رنگی بودن و با کاراکترها همخونی داشتن.

طراحی نور خاصی وجود نداشت، ساده و کافی بود برای این نمایش.
فقط اینکه این کامل تاریک نشدن صحنه موقع تعویض دکور برای من شده معضل. از اونجایی که می‌دونم اگر پرده‌ای واقعی وجود داشت اوضاع متفاوت بود و محتملاً با ساز و کار کنونی نمی‌شه کار دیگه‌ای کرد، منم که باید از این حساسیتم کم کنم.

بازی بازیگران انصافاً خوب بود.

?«ازینجا به‌بعد خطر اسپویل»?

نقش لیدیا خیلی ناز و ملموس بودن.
من از میمیک صورت و حرکات خانم جین هم خیلی خوشم اومد.
تانیا جان هم که دیگه نیاز به تعریف ندارن!
ولی امان از اون دختر بامزه‌ی گیر سه‌پیچ. یعنی کاش در نقش تانیایی کسی پامی‌شدم گوششونو می‌پیچوندم می‌گفتم رها کن دیگه! ول نکن‌ترین بودنا?
تنها بازیگری که باهاشون ارتباط نگرفتم نقش مارتین بود. روم به دیوار از نظر من یه‌کم خُنَک بودن و به نقشی که براشون تعریف شده بود نمی‌اومدن.
حس کردم بازیگر نقش هریسون هم کمی صداشونو عوض می‌کردن و لحنشون مصنوعی می‌شد، نه؟ اگه نه که مرسی به صدای قشنگشون.

دو اپیزود آخر (یکی با حضور خانم مدیر و دیگری با حضور تانیا جان) عالی بودن: هم داستان‌ها منو با خودشون همراه کرد، هم خندیدم، هم انرژی‌های خوبی جریان داشت، هم قد کافی اکت می‌دیدم و هم یک ریتم قابل قبول.
می‌دونم واقعاً زحمت ‌کشیدید؛ اما بقیه‌ی اپیزودها برای «من» خسته کننده بود و برای انتقال پیامش زیادی طولانی؛ مخصوصاً اپیزود دوم (صحبت در رستوران) که نه علت سمجیت پیش‌خدمت رو متوجه شدم (اگرچه خودشون به تنهایی خیلی بانمک بازی کردن)، نه صحبت‌ها و اکت‌های عاشقانه و کمی چطور بگم، لوسِ زوج به‌هم برگشته برام کششی داشتن (البته قبلاً هم عرض کردم اینکه من خیلی سالَمه هم بی‌تأثیر نیس).
به‌نظر من اگر هرکدوم از اپیزودها (جز دو اپیزود آخر) کوتاه‌تر و جمع و جورتر بشن، به کشش و گیرایی کار کار کمک بسزایی می‌شه.

ممنون که با همه‌ی سختی‌ها هستید و چراغ تئاترو روشن نگه می‌دارید. پیروز باشید.
پ.ن‌۱: کاش این باب بشه که بعد شروع نمایش ورود ندن. دوستان تا بیان جاگیرپاگیر شن و بعد از تو نایلونشون خوراکی دربیارن و اینا، منِ نوعی ۳ دور حواسم رفته و برگشته!

پ.ن ۲: یه آقای عکاسی هم قبل نمایش از آقای فدایی که ردیف ۱ صندلی کنار راهرو بودن خیلی مؤدبانه درخواست کردن که جاشونو بدن به ایشون که ندادن. خب راستش منم بودم جامو عوض نمی‌کردم. به‌نظرم فکر خوبیه اگر این موضوعات از قبل هماهنگ بشه و بلیط اون صندلی خاص رو نفروشن و برای عکاس محترم رزرو کنن.
اما انصافاً از دیوار صدا درومد که از ایشون نه. با صدای شاتر خاموش و‌ آروم و متین به کارشون رسیدن. ممنون جناب عکاس. کاش همه مثل شما باشن.
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
مریم شیرازی
ممنون از شما که به دقت تماشاگر ما بودید و با حوصله و دقت بیشتر برامون نوشتید. به ما انرژی و امید و حسِ خوبِ بودن دادید. مانا باشید تانیا بانو❤
اختیار دارید خانم شیرازی عزیز. باعث خوشحالی من بود دیدن این نمایش خوب و تلاش و انرژی دوست‌داشتنی گروه. امیدوارم روز به روز موفق‌تر باشید و به زودی شاهد اجراهای بیشتری از شما و این گروه صمیمی باشم.
پیروز باشید.
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
تانیا
اختیار دارید خانم شیرازی عزیز. باعث خوشحالی من بود دیدن این نمایش خوب و تلاش و انرژی دوست‌داشتنی گروه. امیدوارم روز به روز موفق‌تر باشید و به زودی شاهد اجراهای بیشتری از شما و این گروه صمیمی ...
سپاسگزارم
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«تاکسی‌درمی»... آخه نمایش انقد جذاب؟ انقد دوس‌داشتنی؟ انقد سرراست و در عین‌حال نمادین؟ انقد دغدغه‌مند و درعین‌حال شعارنَدهنده؟

حتی اگر دغدغه‌ی جنگ ندارید هم به احتمال بسیار زیاد این نمایش با خلاقیت‌های کم‌نظیرش، بازی‌های خوبش، نویسندگی و کارگردانی هوشمندش، طراحی دکور و لباس هدفمندش و البته خنده گرفتن‌های به‌جاش جذبتون می‌کنه. منو که پوکوند!

به پیشنهاد دوست عزیزم، بعد از «فریاد خاموش» به دیدن این نمایش نشستم و به سبْکی دیگه از لحظه‌به‌لحظه‌ش لذت بردم. راستش نمی‌دونم کلمه‌ی «لذت» کلمه‌ی مناسبیه یا نه وقتی هم می‌خندی، هم گریه می‌کنی؛ هم تمرکز کاملت معطوف به نمایشه، هم ذهنت هزارجای دیگه‌ست؛ هم داری با منطق سرراست نمایش پیش می‌ری، هم پی درک تک‌تک نمادها و جملاتی.
کلمه‌ی مناسب و کامل برای توصیف تلاقی این حجم از حس‌های مختلف چیه واقعاً؟! اختراع ... دیدن ادامه ›› شده اصاً؟

?«از اینجا به‌بعد خطر جدی اسپویل»?

درطول نمایش مدام با خودم تکرار می‌کردم چرا این ایده تا الان اجرایی نشده بود؟ (شده؟ راستش من فقط در قسمت ایده‌ی اصلی، شباهت‌هایی با انیمیشن «والیانت» که تو فارسی «کبوتر بی‌باک» ترجمه شده به ذهنم رسید).
اصلاً ترکیب دو کلمه‌ی جنگ و حیوانات به‌تنهایی برای ایجاد کشش اولیه در من کافیه. عجب رویکرد ناب و استفاده‌ی خلاقانه‌ای از دنیای حیوانات برای پرداختن به واقعه‌ای تاریخی-سیاسی-اجتماعی. درکنارش به خود مبحث حقوق حیوانات هم خودآگاه/ناخودآگاه توجه می‌شه و چی بهتر از این؟!

نمایش ۶ اپیزود داشت (شایدم ۵، بین علما اختلافه) با ۶ بازیگر (در این مقوله اختلافی نیست فعلاً) که در نقش‌های مختلفی ظاهر شدن و حقیقتاً تو هرکدوم به‌شکل خاصی درخشیدن. بازیگر نقش‌های کفتر و کِرْم رو یه‌جور دیگه دوس داشتم اما.
آقای خرچنگ/پروانه هم کشتن منو از خنده. اما امان از قسمت توصیف بهشت ماهی‌هاشون. چه داستان آشنایی، چه داستان تلخی، چه غم جاودانه‌ای از این همه وعده و وعید موهوم...
دلم پیش حلزون موند، پیش ماهی کوچولو، پیش مگس‌ها...

نام‌گذاری‌های کاراکترها در اپیزود دوم (خر و سگ) بی‌نظیر بود: نمی‌دونستی کنایه‌س، استعاره‌س، واقعیته. واقعیته، واقعیته...(۳ بار!)

من طراحی لباس رو واقعاً دوس داشتم (با منطقِ لازم و کافی). لباس خر اما گاو بودا!

طراحی نور هم ساده و کاربردی (من بعد از «مکبث» مولوی، دیگر هر طراحی و اجرای نوری را ساده خواهم خواند!).
کاش زمان عوض کردن دکور، ساز و کاری بود که فضا کاملاً تاریک بشه و درعین حال عوامل هم بدون مشکل به کارشون برسن. درکل شاهد پشت‌صحنه بودن رو دوس ندارم و منو از حس و حال نمایش دور می‌کنه.
دوستان هم اشاره کردن که وجود نور آبی از همون اولِ اپیزود ماهی، می‌تونه فضاسازی بهتری ایجاد کنه.

بهترین اپیزود از نظر من قصه‌ی ماهی بود؛ نقطه‌ی عطف نمایش اما، اپیزود آخر. جایی که دو طرف ماجرا، دو به‌اصطلاح دشمن، چنان دوستی عمیق و صمیمانه‌ای رو تجربه کردن که حتی بعد از ۱۰ سال...
سربازانی که تفنگ دست گرفتن و در صحنه‌ی واقعی نبردْ رودررو جنگیدن، انسان‌هایی بودن با اهدافی تقریباً مشترک، با عقایدی تقریباً مشابه، با داعیه‌ی دفاع از سرزمین و ادیان مادری و حتی ساختن دنیایی بهتر!
و چقد برای من کلمه‌ی شهید، فراگیرتر از شهدای ماست...
سلام عرض ادب و ارادت
یکی از عزیزانی که با نظراتش باعث میشه تا نمایشی را برم ببینم یا نبینم نظرات شماست.
ممنون و سپاسگزارم که درباره نمایش‌ها اینطور با حساسیت وقت میزارید و نظر میدیدن⚘⚘
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
امیرحسین فراهانی
سلام عرض ادب و ارادت یکی از عزیزانی که با نظراتش باعث میشه تا نمایشی را برم ببینم یا نبینم نظرات شماست. ممنون و سپاسگزارم که درباره نمایش‌ها اینطور با حساسیت وقت میزارید و نظر میدیدن⚘⚘
سلام جناب فراهاتی عزیز.
این واقعاً نظر لطف شماست. من ناجور مخاطب عامم و‌ فقط نظرات شخصی و سلیقه‌ای و حس‌های خودم درمورد نمایش‌ها رو می‌نویسم؛ اما همیشه شانس اینو داشتم که از نقد و نظرات دوستان دیگه در اینجا استفاده کنم و یاد بگیرم، حتی با وجود اختلاف سلیقه‌هامون.
راستش حقیقتاً الان کمی هول هم شدم و حس می‌کنم بار مسئولیت سنگینی روی دوشم قرار گرفته شده! آقا مرا یارای تحمل چنین مسئولیت گرانی نیستا!?
به‌هرحال باز هم ممنون از توجهتون و به امید اینکه تجربه‌های خوبی از دیدن تئاترهای پیش روتون داشته باشید.
ارادت.
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
تانیا
سلام جناب فراهاتی عزیز. این واقعاً نظر لطف شماست. من ناجور مخاطب عامم و‌ فقط نظرات شخصی و سلیقه‌ای و حس‌های خودم درمورد نمایش‌ها رو می‌نویسم؛ اما همیشه شانس اینو داشتم که از نقد و نظرات دوستان ...
ارادتمندم
بازهم خیلی ممنون برای زمانی که میزارید??
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«موتوری»... خب من دوسش نداشتم و اصلاً نتونست منو همراه کنه؛ اما دلیل نمی‌شه شما هم دوسش نداشته باشید و همراهش نشید.

خب، این تئاتر، مونولوگه. ... دیدن ادامه ›› بذارید راحت‌تر بگم: به‌قول دوستی عزیز، بیشتر استندآپ کمدیه. اجرایی با شرکت بی‌پاسخِ تماشاگرها. مثلاً امشب با نگاه مستقیم بازیگر و روی صحبتشون شدن، من شدم فرنگیس، همسر شاید اول آقای رضا موتوری.
(چون مجال صحبت نبود، از همین‌جا بهشون اعلام می‌کنم که آقا، من مهریه‌مو به شما بخشیدم، شما در حد همون ۳ ثانیه و یه جمله هم خاطر خودتونو مکدر نکنین?).

خب، طراحی لباس به‌نظرم مناسب و مرتبط بود: شلوار جین مشکی جیب‌دار و کت چرم فرسوده و عینک خلبانی بچگی‌های آقای کارل (انیمیشن آپ). البته شاید من بودم کتونی سبز فسفری با این مدل رو انتخاب نمی‌‌کردم.

طراحی صحنه که خب، نداشت، مینیمال‌طور دیگه. من چقد امیدوارانه در انتظار ورود با یک موتور بودم (به سبک الکس یولیگ مثلاً?) که خب محقق نشد.

طراحی و اجرای نور خاصی نداشت، یه دایره وسط سالن روشن بود یا کل سالن. شاید در دو صحنه، مسیر دوییدن آقا رضا برای رسیدن به مکان تست بازیگریشون می‌تونس روشن بشه یا با حرکت موتور خیالی، نورهای خاصی از چراغ جلوش روی دیوار روبرو بیفته و...

به‌نظرم بازی تک-بازیگر واقعاً خوب بود؛ اما خیلی، خیلی، یعنی خیلی فریاد می‌کشیدن. در تک‌تک مونولوگ‌ها و خوندن‌ها فریاد بود و فریاد! من واقعاً و به‌معنای واقعی کلمه گوش‌درد گرفتم و گاهی مجبور می‌شدم نامحسوس یک دستمو روی گوشم بگیرم تا این حجم از فریاد و صدای بلند کمی تعدیل بشه.
درکل اما انرژی و توان و تمرین زیاد بازیگر نمایان و قابل قدردانی بود.

اما، اما امان از متن. یعنی امان...
سبک صحبت‌ها و رفتارها در فیلم «خائن‌کشی» آقای کیمیایی در سال ۱۴۰۰ رو یادتونه؟ حالا اونو تبدیل کنید به تئاتر؛ همون‌قدر دور، همون‌قدر ناملموس. شاید چند بار نام بردن از ایشون هم در این اجرا پربیراه نبوده.
خب به‌نظرم متن اصلاً رو کار ننشسته بود (فک کنم مفهوم جدیدی اختراع کردم!).
به‌نظرم اومد نویسنده‌ی اثر تصمیم داشتن تمام خوانده‌ها و دانسته‌ها و مفاهیم ذهنیشون رو به‌نوعی، درحد تک‌جمله، در این نمایشنامه بگنجونن: از عباس آقا و فرنگیس‌نامی گرفته، تااااااا پتروس و کلمب و هلن و پینوکیو!
من راستش اصلاً متوجه نشدم نمایش قرار بود چی به من بگه یا انتظار چه نوع ری‌اکشنی رو از منِ مخاطب داره؟
شنیدنِ صِرفِ پشت سر هم و ازنظر من بی‌ارتباطِ یک سری اسم و رسم؛ یا گریزی بسیار بسیار کوتاه به تعداد بسیار زیادی از اسطوره‌های تاریخی و وقایع علمی؟ ایجاد خنده از این طریق؟ ایجاد هم‌ذات‌پنداری؟ اشاره به ارتباط پنهان همه‌چیز؟ تلنگری برای مطالعه و تفحص بیشتر؟ اشاره به دستگاه‌های فکری مختلف در تاریخ بشریت؟ هرج و مرج و شلوغی جامعه‌ی امروزی؟ خنده‌ی خالی؟ همه، هیچ‌کدام، من، شما، سوررئال؟!؟
دوره‌ی خنده گرفتن از ادای خواننده‌های قدیمی و شخصیت‌های نمایشنامه‌های شکسپیر تموم نشده؟ خنده گرفتن از نسبت دادن تمام اختراعات و اکتشافات تاریخ بشریت به یک شخص و از این دست ادعاها؟ از گفتن اصطلاحات لاتی یک‌نفس (قیصرطور) که ازنظر من ننشسته رو این نقش؟
نمی‌دونم... من خیلی سالَمه (می‌خوام بگم از نسل جدید نیستم) و باز هم با این اجرا ارتباط نگرفتم و برام نوستالژیک نبود که هیچ، روم به دیوار، خسته‌کننده هم بود.

این‌ها فقط نظرات شخصی من هستن. می‌دونم زحمت کشیدید، می‌دونم چی‌ها کشیدید! و از همگی ممنونم که در عرصه‌ی تئاتر هستید و موندید.

*ادامه در کامنت?
پ.ن‌ ۱: شروع نمایش با ۱۲ دقیقه تأخیر.

پ.ن ۲: به‌نظرم تعدادی از تماشاگران که اووووونجووووور قهقهه می‌زدن تو گویی به سکسکه افتادن، حتی وقتی بازیگر هیچ اکتی نداشتن و صحبتی هم نمی‌کردن، بیشتر یک نوع حالت دفاعی ایجاد می‌کنن برای بقیه، نه همراهی و لذت.
چون حس کردم آقای کارگردان آخر نمایش با حرکات سر و چشم به اون ردیف (در باکس وسط) اشاره و مختصر تشکری داشتن، این برداشت رو کردم که باهاشون آشنایی قبلی دارن. بنابراین جداً امیدوارم قضاوت من در این‌مورد اشتباه محض بوده و لااقل این نوع خنده‌ها و ری‌اکشن‌ها در یک ردیف کامل، ... دیدن ادامه ›› از ته قلب و واقعی بوده باشه تا حقیقتاً منم دلگرم و شاد باشم از شادی و مسرت بی‌حدوحصرِ عده‌ای از مردمم.
دو نفر پشت سر من هم (در باکس سمت چپ) از ثانیه‌ی اول چنان دست‌ها رو کوبوندن به هم همراه با قهقهه که برگشتم متعجبانه نگاهشون کردم! شما بذار نمایش شروع بشه لااقل بعد آخه. مگه می‌شه بازیگر فقط بیان رو صحنه شما اونجور قهقهه بزنید؟!
درجریان صندلی‌های سالن استاد انتظامی هم که هستید: ما کل اجرا روی زلزله‌ی ۸ ریشتری بودیم دیگه؛ تجسم سینمای سه‌بعدی!

پ.ن ۳: عکاس محترم هم از کنار دیوار سمت چپ مدام در رفت و آمد به داخل و بیرون صحنه بودن و اگرچه صدای شاترشون قطع نبود، اما در بین اون فریادها و جا عوض کردن‌های پرانرژی بازیگر و البته قهقهه‌ها، تقریباً کمترین جلب توجه رو کردن!
راستی، صحنه‌ای که بازیگر ایشونو زدن کنار برای استفاده از دیوار اون قسمت، به‌نظر تنها قسمت بداهه‌ی اجرا بود و خیلی بامزه در اومد.
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
تانیا جان مونولوگ خیلی دوست دارم ولی در این نمایش منم هیچ جور نتونستم ارتباط برقرار کنم و واقعا دلم میخواست بازیگری با این همه انرژی و تسلط، روی یک متن بهتری کار می کردند. حیف شد
بقیه موارد را هم که به خوبی توضیح دادید، نه طراحی نور خاصی بود و نه صحنه.
امیدوارم آقای شاهدی را به زودی در نمایش های دیگر ببینم
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
فریبا
تانیا جان مونولوگ خیلی دوست دارم ولی در این نمایش منم هیچ جور نتونستم ارتباط برقرار کنم و واقعا دلم میخواست بازیگری با این همه انرژی و تسلط، روی یک متن بهتری کار می کردند. حیف شد بقیه موارد ...
ممنون از توجهتون فریبا جان.
راستش منم کل اجرا دقیقاً به چیزی که گفتید فکر می‌کردم. حس «حیف شد» خاصی داشتم!
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چرا نظر من درمورد نمایش «موضوع چیه» نشون داده نمی‌شه؟? نه در پروفایلم، نه دیوار نمایش.
نه اینکه هاید بشه‌ها، از همون اول. خودم می‌بینمش فقط!
برگ زرینی دیگر برای این نمایش!
الان این پیام اومد?
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
سپهر
گزارش رو زدم شاید تیوال ببینه تو چت آنلاین هم می تونید با همیاری و پشتیبانی تیوال چک کنید موضوع چیه از اون اجراهاست که همه نظرات بعد از تایید منتشر می شه و احتمالا اگر نظرتون منفی باشه کلا ...
ممنون سپهر جان، لطف کردید.
با تیوال هم حتماً چک می‌کنم.
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
خب، گویا امروز عصر بالاخره منتشر شد.

*ویرایش: لحظاتی بعد هم هاید شد!
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید