در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال تانیا | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 05:28:54
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
«باغ دکتر کوک»، نمایشی کلاسیک با یک داستان خطی ساده و پیامی مستقیم که از دقیقه‌ی شاید ۱۵ به بعد کاملاً مشخص بود دنیا دست کیه و قراره به کی برسه!
به‌نظرم نمایش بدی نیس و شاهد اجرای یک تئاتر با تمام المان‌های اون خواهید بود. حتی می‌تونم بگم دیدنش به دلیل دکور خوب و سنگین، نورپردازی مناسب، صداگذاری‌های کاربردی و جذاب و بازی تقریباً یکدست بازیگرانش، خالی از لطف نیست؛ اما از طرفی هم‌راستا با نظر دوست بسیار ارزشمندم اردشیر جان، بعد از دیدن این نمایش از خودم پرسیدم: لزوم اجرای چنین نمایشی، اونم با تقبل چنین زحمت و انرژی و دکوری، در حال حاضر چیه؟
من اعتقاد ندارم که هر نمایشی باید دارای پیامی آوانگارد یا خارق‌العاده باشه، اما آخه دوره‌ی یک متن مثلاً جنایی-معمایی با پیام اخلاقی‌ای بسیار چی بگم، ساده و پیش‌پاافتاده، که به‌طرزی کاملاً سنتی، انقد مستقیم کوبونده می‌شه تو صورتت، واقعاً تموم نشده؟ شاید نشده، نمی‌دونم.

ریتم نمایش از نظر من کند بود. یعنی راستش وسط‌هاش خسته شدم و این‌طوری بودم که خب، پیام‌ها دریافت شد، لطفاً سریع‌تر برسید به انتها که ببینم قراره با چه صحنه‌ی پایانی‌ای روبرو بشم.
استفاده از اصوات متناسب با لحظات اجرا رو دوس داشتم، فکر شده، به‌جا و هماهنگ بود.
بازی بازیگران، در کل، قابل قبول و باورپذیر و یکدست بود.
طراحی ... دیدن ادامه ›› لباس هم خب، متناسب با متن و زمان و لحن داستان به‌نظر می‌رسید. فقط کفش طلایی برق‌برقی دکتر، خیلی توجهمو جلب کرد. برعکس بقیه‌ی لباسشون، در انتخاب کفش، دلْشادی مفرطی به خرج دادن😉

جا داره درمورد ضعف‌های اجرایی کار هم از نظر خودم بنویسم:
-قبل از شروع نمایش، بیان اینکه بازیگرانی که همدیگه رو لمس می‌کنن کاملاً به هم محرمند چه لزومی داشت؟ اگه قرار بود قبلش به کسی حساب پس بدید دادید، و اگه قراره باز هم حساب پس بدید اون به ما نیس! بیان چنین چیز پیش‌پاافتاده‌ای در مرحله‌ای از تاریخ که از خیلی چیزها عبور کردیم ر‌و جز توهینی به شعور جمعی جامعه‌ای که مدت‌ها از زمان پوست‌اندازیش گذشته نمی‌دونم.
-مخاطبان عزیز، انتظار حداقل یک ربع تأخیر رو داشته باشن به دلایل همیشگی دیر تحویل دادنِ سالن و... واقعاً کی قراره این موارد، پیش‌بینی و حل بشه؟ مثلاً اگر طبق تجربه‌ی چندین ساله‌ی خودتون، ساعت اجرا رو می‌ذاشتید ۸:۳۰ و بدون تأخیر اجرا می‌رفتید بهتر نبود؟
-به دلیل استفاده از میکروفون، صدا به همه‌جا خوب می‌رسه؛ اما از طرفی چون در زیر لباس نصب شده، گاهی انقد خش‌خش و نویزش زیاده که کلافه‌کننده‌س.
-تپق بازیگر نقش جیمی در ۱/۴ نهایی کار و شاید بشه گف اوج مکالمات اخلاقی دکتر و خودش انننقدر زیاد و پشت سر همه که یه‌جورایی متعجب‌کننده‌س، چون تا قبل این پارت، جز یه مورد، اصلاً چنین چیزی ندیدیم ازشون. نمی‌دونم یهو چه اتفاقی افتاد!
-دستی که برگ‌ها رو به داخل خونه ریخت خیلی مشهود بود. کاش طبیعی‌تر عمل می‌کردن.

خطر اسپویل👇👇👇
متن از نظر من انقد ساده و صریحه که نه جای فکر کردن می‌ذاره، نه کشفی، نه ا‌وجی، نه هیجانی.
پیام‌های اخلاقی صریحه:
-مسائل اخلاقی، صفر و یکی نیستن.
-تا در جایگاه شخص دیگه‌ای ننشستی آنها را قضاوت ننما!
-قدرتی خداگونه، اگرچه چیز بدی‌ست، کسی نمی‌تونه ازش بگذره و در جایگاهی مشابه، خودت همانی می‌شوی که ازش فراری بودی.
و بله، پایان!🤦‍♀️
تانیای گرانقدر و ارجمند اول دیدن نمایش همراه شما و تعدای از دوستان خوبمان و گپ زدن بعد از آن بسیار باعث افتخار و مسرتم است.
همانطور که بچه ها هم گفتند متن انتخابی در مقایسه با متون دیگر این نویسنده مشخصا اتاق ورونیکا از پیچش ها و فراز و فرودها کمتری برخوردار بود و به دلیل خود متن رخوت طراحی و اجرا هم نتیجه ای جز گاه کسالت در پی نداشت. اساسا محتوی و پیام نمایش در رابطه با مساله اخلاق در پزشکی با توجه به پیچیدگی های بسیار مهیب در مساله مهندسی ژنتیک و دستکاری های انتخابی و نقش کمپانی های مرتبط در قرن حاضر و مساله سرمایه نیازمند انتخاب متون به روزشده تر دارد.
البته گاه صراحت مستقیم و واضح چنین متن قدیمی به مساله شکلی از حذف فاشیستی در قالب از بین بردن انسانهای متفاوت به بهانه مثلا بیماران روانی،خارجی بودن و انحرافات اخلاقی، به منظور اصلاح و بقا نسل سالم و پاکسازی شده تلنگر بدی نیست اما شیوه پرداخت و البته بیشتر بضاعت خود متن ... دیدن ادامه ›› چنین مساله را برجسته تر و در ذهن من مخاطب مساله ساز نکرده است
بسیار از اینکه درباره نمایش نوشتید ممنونم. بسیار خوشحالم نظرات ارزشمندتان را با ما در تیوال به اشتراک می گذارید. سپاس.
۳ روز پیش، پنجشنبه
ابرشیر
تانیای گرانقدر و ارجمند اول دیدن نمایش همراه شما و تعدای از دوستان خوبمان و گپ زدن بعد از آن بسیار باعث افتخار و مسرتم است. همانطور که بچه ها هم گفتند متن انتخابی در مقایسه با متون دیگر این ...

اردشیر گرامی، آخ که من چقد از شما می‌آموزم.
همون‌طور که اشاره کردید، پیام متن، در حالت کلی پیام نابجایی نیس؛ ولی من با اون قسمت صراحت مستقیمی که اشاره کردید گاهی لازمه (و البته هم هست)، در مورد این نمایش، مقداری زاویه دارم.
اول اینکه درمواردی که در متنِ خودم مطرح کردم، پیام‌های اخلاقی از نظر من بیشتر حالت «فرزندانم، اون تکه چوب‌ها رو بیارید می‌خوام یه نصیحتی بهتون بکنم» پیدا کرد! یعنی شدت مستقیم بودنش بیش از اندازه تو ذوق من زد که با نگاه من به یک اثر هنری که باید، چطور بگم، در انتقال مفاهیم ... دیدن ادامه ›› و پیام‌هاش هنری‌تر عمل کنه، هم‌خوانی لازم رو نداشت.
مورد دوم اینکه اگرچه اشاره‌تون به مبحث فاشیسم بسیار به‌جا بود، ولی به‌نظر من اتفاقاً در اینجا، برعکس اینکه باید خطوط قرمزْ پررنگ‌تر می‌شد و ساید بسیار مشخصی اتخاذ می‌شد، وارد مقوله‌ی ببینید "شما هم نمی‌تونید تا در اون جایگاه نیستید قضاوت کنید، ممکنه خودتونم در اون جایگاه قرار بگیرید وارد همین چرخه بشید و -از همه مهم‌تر- این مسأله، صفر و یک نیست!" شد که به‌نظرم همین دیدگاه، گاهی باعث می‌شه انسان‌ها در برخورد با مسائل اخلاقیِ کاملاً عیان، چنان محافظه‌کارانه و ضعیف عمل کنن (کنم) که نه سیخ بسوزه نه کباب و به کرّات از عبارات سطحی‌ای چون «قضاوت نکنید!» استفاده کنن و از کنار چنین مواردی طوری به آرامی عبور کنن که راه بر هرگونه مناقشه و مباحثه‌ای بسته بشه. شایدم من دارم خیلی سخت‌گیرانه به قضیه نگاه می‌کنم.

در این مورد هم کاملاً باهاتون موافقم که در زندگیِ شاید بتونم بگم مدرن-ماشینی امروزی، نحوه‌ی برخورد با مسائل پزشکی دارای پیچیدگی‌های زیادی هست، چه از نظر اخلاقی چه پیامدهای اجتماعی، که در خیلی از موارد، دیگه نمی‌شه چنین ساده‌انگارانه درموردشون نظریه صادر کرد که مثلاً این عملکرد دکتر، مصداق فاشسیم یا تصمیماتی، اصطلاحاً، خداگونه هست. به‌نظر من باید مسائل و دغدغه‌های این‌چنینیِ دنیای امروز، هرچه بیشتر و با ریتمی تندتر، وارد عرصه‌ی هنر بشن تا تلنگری باشه برای تفکر و تفحصاتی که گویی تا الان وقت نشده خیلی جدی به اونها پرداخته بشه و اصطلاحاً داره به طرز عجیبی، یا شاید بر اساس سیاست‌هایی، پشت گوش انداخته می‌شه.

ممنون از شما که انگیزه و تشویقی هستید بر نوشتن، و با نظرات ارزشمندتون در همه‌ی عرصه‌ها و نگاه تیزبینتون به مسائل مختلف، هربار، دریچه‌ها‌ی جدیدی رو به روی من باز می‌کنید.
۱۴ ساعت پیش
تانیا
اردشیر گرامی، آخ که من چقد از شما می‌آموزم. همون‌طور که اشاره کردید، پیام متن، در حالت کلی پیام نابجایی نیس؛ ولی من با اون قسمت صراحت مستقیمی که اشاره کردید گاهی لازمه (و البته هم هست)، در ...
تانیا جان نفرمایید من هم از نوع دیدگاه شما و شکل دیدن ماجراها و تفاسیر و نظراتتان می آموزم. خوشحالم که می نویسید. به نظرم در تیوال همه از یکدیگر می آموزیم و قرار نیست یک نفر نقش دانای کل را داشته باشد. تنوع در نظرات و شکل نگاه بسیار قشنگه
در مورد فرمایشاتون درست می فرمایین قرار نیست اثر هنری بیانیه مستقیم سیاسی و یا هر چی باشه و زیبایی یک اثر به لایه لایه بودن و عمقشه..
اینکه کارگردانان تیاتر بر چه اساسی متون رو برای اجرا انتخاب میکنن مساله ایه... ایا بر اساس ضروریات اجتماع امروزه یا صرفا متنی سهل یا بی دردسر برای مجوز گرفتن و یا متن های از قبل جواب پس داده... هر چند شاید واقعا امکان اجرای متون امروز و قرن بیست و یکمی خیلی کمه
واقعا از حضورتون و اشتراک گذاری نوشته هاتون سپاس
۱۰ ساعت پیش
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

«آدام ر»... مجموعه‌ای از «ر»های مختلف در فضای رئالیسم جادویی، اما قابل فهم.
من از این نمایش خوشم اومد؛ با یک متن خوب و منطقی، البته در همون حوزه‌ی خودش که از نظر من رئالیسم جادویی بود و اثری از سورئال نداشت، یا لااقل من متوجه نشدم.
بازی بازیگران از نظر من کمی اغراق‌شده بود، ولی چون این‌طور حس می‌کردم که اتفاقاً قراره با تیپ مواجه بشم، نوع بازی رو پسندیدم.
نورپردازی و دکورْ ساده، اما کافی بود اگر عوامل، سادگی و مینیمالی رو مدنظر داشتن. اما به‌نظر من می‌شد از المان‌های دیگه‌ای برای فضاسازی بهتر استفاده کرد، چیزهایی شبیه پارچه، چراغی با نور خاص در گوشه‌ای از صحنه و...
طراحی لباس رو دوس داشتم: سرتا پا مشکی. در نگاه اول یاد مراسم‌های خاص در محفل‌‌های پنهانی مذاهب افتادم، رمز داوینچی‌طور. به‌قول جویی: what's ... دیدن ادامه ›› not to like?
موسیقی ابتدایی و انتهایی، حکم تیتراژ ابتدایی و انتهایی یک سریال رو داشت انگار؛ اگرچه ناخوشایند نبود، منو یاد ترانه‌های مدل «زیر آسمون این شهر» انداخت که پر هستن از پند و نصایحی در مورد زندگانی و انسانیت و ...! البته که برای گوش‌های من خیلی بلند بود، در مقایسه با این‌که اگه در ردیف‌های جلویی ننشسته بودم، صدای بعضی از بازیگران در موقعیت‌هایی به زحمت به‌گوش می‌رسید.

خطر جدی اسپویل
👇👇👇
.
.
.
متن، متن خوبیه واقعاً، جذابه، تکراری نیست، پخته‌س.
اجرا حول یک بازی به نام «لوجر» می‌چرخه که از ۴ نفر، به میزبانی یکی از این ۴ تن در خونه‌ی خودش تشکیل شده. همون اول، یه «آها، اسکوئید-گیم»طور هم به ذهنم رسید؛ ولی سریعاً به دلیل عدم وجود المان‌هایی از خشونت عریان و بقیه‌ی شرایط اون بازی، پس زده شد.
هرکدوم از این ۴ نفر یک سر-لوجر دارن که می‌تونن با شرط و شروطی در طول بازی، اون رو مبادله کرده یا بفروشن.
اصلاً جالبی قضیه، مربوط به همین سر-لوجرهاست: چیزهایی که قبلاً، به نحوی، به ناحق، به اون شرکت‌کننده رسیده، و حالا می‌خواد با چیزی مبادله‌ش کنه که قبلاً مال خودش بوده و به‌نحوی، به ناحق ازش گرفته شده! درواقع انگار با انجام این مبادلات، هرکس تازه می‌رسه به نقطه‌ی صفر.
در جایی به ۸پایی اشاره می‌شه که همه ازش خوف دارن و اعتقاد دارن چیزهایی رو که باید، به هر روشی، از هرکسی می‌گیرن. این وحشت به‌جز در دیالوگ‌ها، در بطن اجرا هم خودنمایی می‌کنه؛ مثلاً وقتی در خونه کوبیده می‌شه، به یک‌باره نور قرمزی می‌آد که همزمان با اکت بازیگران، فضای استرس و وحشتی عجیب ازینکه ممکنه «اون‌ها» پشت در باشن، به‌خوبی انتقال داده می‌شه.
در آخر نمایش، برداشت من این بود که این ۸پا، هربار همون ۴ نفری هستن که در دوره‌های مختلف لوجر با میزبان‌های مختلف شرکت کردن و چرخه‌ی باطلی رو تشکیل دادن که گویی انتهایی نداره.
شاید حس دوازدهم یکی از شرکت‌کنندگان، که جلوتر به حس هشتم ارتقا پیدا می‌کنه (در صورتی که باید برعکس باشه)، از همین تجربه‌ی ۱۸ بار شرکت کردنش در دوره‌های مختلف لوجر می‌آد: اون از قسمت زیادی از چرخه باخبره و باز هم جزئی از اون می‌شه، چون همیشه چیزهایی از دست داده و چیزهایی که باید رو به دست نیاورده.
در انتهای این دوره اما، هرشخص، در برابر چشمان بینندگانی که به‌طور زنده از تلویزیون شاهد انجام بازی هستن، به هرچیزی که متعلق به خودش باشه می‌رسه، همه به‌جز میزبان، صحنه رو ترک می‌کنن، میزبان نفس راحتی می‌کشه و به اخبار ساعت ۱۱ گوش می‌ده، اخباری که اتفاقاً خلاصه‌ای از وقایع بازی رو ارائه می‌ده؛ اما ما رو با این سؤالات تنها می‌ذاره:
آیا تمام این‌ها در ذهن میزبان اتفاق افتاده؟
آیا میزبان با خودش به تفاهم رسیده؟
و از همه‌مهم‌تر، آیا این چرخه، هیچ‌وقت به پایان می‌رسه؟
خریدار
مانا حبیبی (mana.habibi)
درود و عرض ادب سرکار خانم تانیا
با سپاس که به تماشای نمایش "آدام.ر" نشستید و ممنون از وقت و حوصله ای که برای بیان این جزئیات از دیدگاه خودتون به ما اختصاص دادید 🙏🪷
مریم علیپور
تانیا جانم❤️👏🏻
مریم جان عزیزم، ممنون بابت معرفی😍 لذت بردم.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

«مَثْلِث»، «مُثَلَثِ» بامزه.
خب من خیلی خندیدم، از همون اول خندیدم تا آخر.
فک می‌کنم من این نمایش رو خیلی دیر دیدم و دوستانی که قبلاً دیدنش، تمام نکات و موارد لازم رو گفتن احتمالاً.
نکته‌ی جالب توجه برای من، خلاقیت بود و خلاقیت. متن، هماهنگی، نورپردازی، موسیقی و نوع اجرا، همگی در زیرمجموعه‌ی این خلاقیت مثال‌زدنی قرار می‌گیرن و چه زیبا در کنار هم می‌شینن تا سه شاهکار کلاسیکی رو که یا قبلاً خوندیم یا بالاخره یه نمایشی، فیلمی، اقتباسی ازشون دیدیم رو به شکل دیگه‌ای، در قالب یک مَثْلِثِ مُثَلَثی یا مُثَلَثِ مَثْلِثی (بودن یا نبودن، مسأله این است🤭) ارائه بدن؛ به شکلی نو، دوست‌داشتنی و به‌معنای واقعی کلمه بامزه.
در کنار این خلاقیت، تسلط و لحن بازیگران/عروسک‌گردانان و اینکه دقیقاً و لحظه به لحظه می‌دونستن دارن چی کار می‌کنن تا به صحنه‌ی پایانی برسیم، دقایقی رو رقم زدن که حقیقتاً گذرشون حس نشد.
شما خیلی باحالیدا، دمتون گرم🔥
خب، «با خشم به گذشته نگاه کن»...
اجرایی دلپسند و ۵ ستاره با بازی‌هایی بسیار خوب و هم‌تراز، متنی ملموس و بدون اغراق، دکوری قابل توجه و کاربردی، توجهی ستودنی به جزئیات، و البته مدت زمانی منطقی که من متوجه گذشتش نشدم.

راستش من به دلایلی نمی‌تونم درمورد این اجرا چیزی بنویسم و وارد جزئیاتش بشم؛ ولی چون دیدم سالن اون‌طور که باید پر نشده، اومدم بگم که به‌نظرم ‌واقعاً حیفه که کسی دیدن چنین تئاتری رو از دست بده.
همین!

پی‌نوشت: من قرار بود اجرای روز اول، که درواقع روز سوم اسبق بود رو ببینم که متأسفانه به دلیل کسالت جناب سیدی کنسل شد. امیدوارم همیشه سلامت ... دیدن ادامه ›› باشن و با بازی زیبا و باورپذیرشون کاری کنن که هر لحظه بخوای از جات بلند شی، گردنشون رو در دستان خود گرفته و کاری کنی هرچه زودتر به دیار باقی بشتابن؛ بعد بگی نه، داروین ایشون رو زده، چه کاریه؟😂
به نظرم محل اجرا می تونه یکی از دلایلی باشه که سالن پر نمیشه، شاید اگر مرکز شهر بود خیلی استقبال بیشتر بود
فریبا
حالا مرکز هم نباشه ولی حداقل دسترسی بهتر داشته باشه 😔
بله فریبا جان، دقیقاً مشکل دسترسی و حتی جای پارک رو داره؛ اگرچه بسسسیار آن‌تایم بودن از خصوصیات بارزشه.
اینم اضافه کنم که متأسفانه مشکل خود سالن، یا نمی‌دونم، طراحی صحنه هم به عواملی اضافه شده که به‌نظر من تا حدی به کار لطمه زده: سکوی نمایش برداشته شده و دکور خوب نمایش، روی زمین تعبیه شده و متأسفانه من که در ردیف ۳ بودم هم گاهی مشکل دید داشتم و ‌باید تلاش می‌کردم تا قسمت‌هایی از صحنه رو ببینم.
واقعاً ترجیحم این بود که صحنه‌ی اجرا، سکو داشته باشه.
تانیا
بله فریبا جان، دقیقاً مشکل دسترسی و حتی جای پارک رو داره؛ اگرچه بسسسیار آن‌تایم بودن از خصوصیات بارزشه. اینم اضافه کنم که متأسفانه مشکل خود سالن، یا نمی‌دونم، طراحی صحنه هم به عواملی اضافه شده ...
چون سالن شیب درستی نداره چه استیج داشته باشه و چه نداشته باشه، باز یه تعداد ردیفی موفق به تماشای راحت صحنه نمیشن. عجیبه واسم، گفته بودن به بهانه اصلاح شیب دو شب اولو اجرا نمیبرن؛ منم شب اجرا تصور کردم مشکل از قامت کوتاه منه که از ردیف دوم سخته واسم تماشا. ولی گویا اکثر مخاطبین تجربه خوبی از ردیفای ۲ به بعد نداشتن.
ویرایش: البته از حق نگذریم، نسبت به سمندریان و سالن‌های مشابه صندلی‌های راحت‌تر و جای پای مناسبی داشت.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

خب، آناتومی نمایشی دوست‌داشتنی بود، با خلاقیتی فراوان و داشتن سبک اجرایی‌ای پرریسک و جسورانه...
من تقریباً تمام ارکانشو دوستش داشتم و از نظر ... دیدن ادامه ›› من نه تنها نمایش موفقی بود، بلکه شاید بتونه سبک خاص خودش رو در تئاتر این دیار پایه‌گذاری کنه.

اولِ هر جمله‌م، به‌صورت خودکار، یه «از نظر من» درنظر بگیرید!

قبل از هرچیز، این نمایش برای من، تداعی‌کننده‌ی فیلم The Hours بود. نه اینکه دو‌ متن دقیقاً کپی هم باشن، نه؛ ولی دغدغه‌ی هر دو، حضور پررنگ‌‌ ۳ زن و دیدن سه پرده‌ی زمانی-مکانی متفاوت اما در عین حال مشابه و مرتبط، کار خودشو کرد و لبخندی نشاند بر لبانم از جنس یادآوری دغدغه‌های دوران نوجوانی که هنوزم همراهم هستن.

اگرچه طبق تحقیقات و پژوهش‌های علمی، تمایل به خودکشی می‌تونه تحت تأثیر عوامل ژنتیکی و ‌وراثتی قرار بگیره، اما این تنها یکی از عوامل مؤثره و محیط، تجربیات شخصی، وضعیت روانی و عوامل اجتماعی همگی در این شکل‌گیریِ میل و جامه‌ی عمل پوشوندن به اون نقش مهم و غیرقابل انکاری دارن‌. اما از نظر من، خودکشی یک انتخابه، انتخابی که در مورد پا گذاشتن به دنیا وجود نداره، اما درمورد ترک کردنش هست، همین.
شاید تفاوت دو دیدگاه نهیلیسم و اگزیستانسیالیسم از همین انتخاب ناشی می‌شه:
نهیلیسم معتقده که زندگی پوچه و معنا و مفهوم ذاتی نداره، پس می‌توان یا حتی باید اونو ترک کرد؛ اما اگزیستانسیالیسم معتقده که زندگی، هرچند ذاتاً بی‌معناست، اما انسان، مسئول خلق معنا برای اونه و نباید در مقابل این پوچی تسلیم شد. در این دیدگاه، تجربه‌ی زندگی، یک فرصته، فرصتی که تنها یک بار به دست می‌آد؛ پس حتی اگر مثل سیزیف (در فلسفه‌ی آلبر کامو)، زندگی یک چرخه‌ی بیهوده و تکراری بشه، باید اون رو پذیرفت، علیه این پوچی شورید، تلاش کرد و از همین مسیر لذت برد. زندگی کردن، به معنای بودن در مقابل پوچیه، بودنی که حتی در مواجهه با بیهودگی ادامه پیدا می‌کنه، تا زمانی که لحظه‌ی نبودن فرا برسه...
برای من جالب بود که در برهه‌ی حساس کنونی‌ای به تماشای این نمایش نشستم که توجه عموم به این موضوع، با انتشار اخبار کسانی که با اهدافی والا، برنامه‌ریزی، اطلاع‌رسانی و درنهایت عزمی راسخ در راه پایان دادن به زندگی خودشون قدم برداشتن جلب شده. جالب و تأمل‌برانگیز.

ریتم نمایش در هر قاب زمانی، ترکیبی از لحظات تند و‌ کند رو به نمایش می‌ذاشت. وقتی هر سه قاب همزمان اجرا می‌شدن، حس تندی و شلوغی غالب بود و همین شلوغی و درهم‌تنیدگی در ۴۰ دقیقه‌ی شروع اجرا، فشار دیداری و شنوایی قابل توجهی برای من ایجاد کرد و این‌طوری بودم که لطفاً یه دقیقه آروم بگیرید! من چشام و گوشام درد گرفتن هی ازین سو به اون سو. ولی خب، بعدش، با شروع صحبت آنا جلوی دوربین، جریان روایت، متعادل‌تر شد. اگرچه من متوجه ضرورت این نوع اجرا هستم، اما به‌نظر می‌رسه جداسازی نسبی قاب‌ها می‌تونست زودتر از دقیقه‌ی ۴۰ صورت بگیره تا ریتم نمایش یکنواخت‌تر و تجربه‌ی دیداری/شنوایی روون‌تر بشه.
به این هم اشاره کنم که تکرار همزمان کلمات و گاهی عبارت‌هایی که همدیگه رو کامل می‌کردن از ۳ فرد متفاوت در ۳ قاب زمانی متفاوت، از دلنشینی‌های اجرا بود.

هیچ قسمت از این اجرا قابل حذف نبود، شما بگو یک دقیقه! این نمایش برای تک‌تک لحظات و صحنه‌ها برنامه و هدف داشت و لااقل من چیزی برای حذف به ذهنم نمی‌رسه که نمایش کوتاه‌تر یا خلاصه‌تر بشه و به کار، لطمه وارد نشه. نه، باید ۱.۵ ساعت نشستن روی صندلی‌های ناراحتِ خانه‌ی هنر دیوار رو تاب آورد (اونم بعد از ۳۳ دقیقه تأخیر ناقابل!).

بازی بازیگران برای من قابل قبول بود، اگرچه بازی خانم‌ها در سطح بالاتری قرار می‌گرفت؛ مخصوصاً کارول در لِول دیگه‌ای قرار داشت و حتی نگاه و لبخند و بازی با انگشتاش هم عالی و به‌جا و انتقال حسش کامل بود.
لحن هر ۳ بازیگر خانم در ابتدای نمایش انگار تصنعی، یا شاید در اثر فشار استرس، عادی نبود؛ اما در ادامه و به‌مر‌ور، به‌خوبی در نقششون فرو رفتن و این لحن، حالت غیرتصنعی و ملموس خودشو پیدا کرد.
بازی شوهر عمه/دکتر و بیمارِ چاقوخورده‌ی بانی رو هیچ نپسندیدم متأسفانه.

دکور و میزانسن، جالب بود و به کمال، در خدمت اجرا. فقط یه نکته به ذهنم رسید که کاش تاریخ‌های درج شده روی قاب‌ها (قاب‌های زمانی) ثابت نبودن. به‌هرحال نمایش رو به جلو بود و مثلاً کارول بعد از ۱۶ سال، هنوز از قاب ۱۹۷۱ بیرون می‌اومد! ولی خب، شاید این اجرا انقد پیچیدگی داره که نیاز به اضافه کردن پیچیدگی بیشتری نباشه یا از نظر کارگردان، مهم، نقطه‌ی آغازین هر داستان بوده باشه.
اون نئون‌ها پشت پرده به شکل رشته DNA، در کنار عبارت Happy Birthday و بادکنک هم بامزه بود.

طراحی و اجرای لباس‌ها زیبا، و تعویض اون‌ها هم به‌جا بود.
در تعویض صحنه‌ها، هماهنگی کافی وجود داشت و و زمان زیادی صرف نمی‌شد که ریسمان ارتباط، پاره بشه. برای هر قسمت، فکر و تمرین کافی انجام شده بود. مثلاً در یک تعویض صحنه، برای بردن کالسکه به بیرون، اون رو خیلی حساب‌شده از یک سمت به سمت دیگه بردن تا با بقیه‌ی عوامل برخوردی صورت نگیره. توجه به این جزئیات از طرف کارگردان، قشنگ نیس واقعاً؟

نورپردازی خاصی ندیدم. برای روایت چنین متنی نیازی هم بهش نبود. جایی که نیاز بود، می‌اومد و قسمت‌های دیگه تاریک می‌شد و... معمولی اما هماهنگ و کافی.
فقط در اجرای دیشب، یه جا یه نور چشمک‌زن پارتی‌طور بی‌ربطی، اگه اشتباه نکنم موقع راه بردن آنا در راهروی بیمارستان اومد که حدس می‌زنم نقص فنی بوده باشه؛ یعنی امیدوارم که نقص فنی بوده باشه!

موسیقی خاصی نشنیدم من. اصلاً هم نمی‌طلبید! اجرا انننقدر حرف برای گفتن داشت که اگه موسیقی هم بهش اضافه می‌شد من دیگه رسماً مجنون می‌شدم! اما در تعویض صحنه‌ها و با رفتن نور، یه موسیقی تکراری پلی می‌شد که ما می‌فهمیدیم خب، وقت تعویض صحنه‌ست (یاد ایکیوسان افتادم چرا؟!؟😂).

درمورد بانی و خرگوش، استفاده از خرگوش در این قاب بسیار هوشمندانه بود و برای من، طبق دیدگاه یونگ، در درجه‌ی اول نمادی از باروری و نیروی حیات (مادر) بود که به‌نوعی با مرگ خرگوش، عزم بانی برای عقیم کردن خودش جزم می‌شه و حالتی از شورش و جدایی از این نماد باروری رو شاهد هستیم؛ و در درجه‌ی دوم، نماد غرایز زنانه که در زندگی بانی، شاید با روابط متعددش، نمود پیدا کرد.
توجه همزمان به اینکه مادر بانی، یعنی آنا هم می‌گف یه خرگوش به‌عنوان حیوان خانگی بیاریم هم درنوع خودش جالب بود و برای من بازتابِ تداوم فشار یا تأثیرات اجتماعی/خانوادگی از زنان برای ایفای نقش مادر بود که درنهایت، بانی اون رو رد می‌کنه.

«زندگی رسم خوشایندی‌ست
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه‌ی عشق»
اما درنهایت، انتخاب زنده موندن و زندگی کردن، یک تصمیم فردیه. چه این تصمیم درستی باشه چه غلط، یک تصمیمه مث تمام تصمیم‌های دیگه در زندگی.
این شاید اصلی‌ترین پیام نمایش بود: مسئولیت انتخاب، در مواجهه با معنای زندگی، به عهده‌ی خود ماست...

چرا؟ آخه چرا؟
نه، من این نمایش رو دوست نداشتم، یعنی اصلاً‌ها، شما بگو یک درصد.
لذت دیدار و هم‌صحبتی با عده‌ای از دوستان تیوالی هم که اگه نبود...

متن مشخص نبود با خودش چند چنده، چی می‌خواد بگه! اعتراضیه؟ فمنیستیه؟ ضد فمنیسته؟ می‌توییه؟ می‌تویی نیس؟ خانوادگیه؟ عشقیه؟ چیه واقعاً؟
تا اواسط نمایش، با احساسِ عبور از خطوط قرمزم، گفتم که امتیازم مشخص شد دیگه (طبق روال همیشگیم)، که دیدم انقد متنْ یه جوریه که حتی نمی‌دونم از خطوط قرمز من عبور کرده یا ... دیدن ادامه ›› نه. اسیر شدیم!

بازی خانم، قابل قبول، بازی آقا به غایت ناپخته. خنده‌های تصنعی، دویدن عجیب غریب، حرکات اغراق‌آمیز، ابراز احساسات غیرقابل باور، عدم تعادل در لِی‌لی، تلوتلو خوردن‌های نافرم و...
طراحی لباس... چرا واقعاً؟
استفاده از ویدئو پرژکتور، غیرضروری (ناهماهنگی صدا و تصویر هم که بیداد می‌کرد).
دکورم که نداشت دیگه کلاً.

خطر اسپویل👇👇👇
.
.
.
گویا متن، می‌خواد تمام جوانب رو داشته باشه: هم این وری هم اون وری. آقا/خانم قضاوت نکنید ‌و از کجا معلوم و شاید واس طرف پاپوش دوختن که خرابش کنن و... (تو هر جنبشی درصدی خطا هست، ولی این حرفا آفته؛ چون با اتکا بهشون، درصد زیادی از قربانیان خاموش می‌شن که خسرانش، غیرقابل جبرانه. همه‌جای دنیام همین بوده و هست و مختص این دیار نیس؛ ولی رویکرد اونا کجا، رویکرد ما کجا).
ازون طرف، مادرِ دختر واقعاً محق بوده و درنتیجه دختر بعد قرنی اومده واس انتقام و...
بعد چرا بعد از مرگ، محشور می‌شن اینا؟ پدر ابتدا کشته، سپس بخشوده می‌شه، دختر هم ابتدا مورد غضب واقع شده، سپس ییهویی مورد لطف پدر قرار می‌گیره. بعدش تازه می‌رن اون دنیا و در جوار هم، به دور از کینه و بغض، زندگانی می‌کنن و قراره سرنوشتشونو جور دیگه‌ای بنویسن این‌بار و...
به داروین قسم فقط یه درخت کم داشت اون وسط اینا دورش بچرخن شعر بخونن!

طراحی لباس آقا چرا سامورایی‌طور بود؟!؟ من همه‌ش منتظر بودم یه حرکت بروسلی‌وار بیان که ربطشو پیدا کنم!

گل‌های روی سر دختر چی می‌گفتن؟ نماد چی بودن واقعاً؟ کدوم خبرنگاری در کجای این کره‌ی خاکی چنین چیزی می‌ذاره رو سرش آخه؟ شکی شبهه‌ای ایجاد نشد در بدو ورود به خونه؟

ولی بازم می‌گم، امان از متن.

خسته نباشید می‌گم خدمت عوامل، ولی من هیچ‌یک از ارکان اجرا رو نپسندیدم.
به داروین قسم😂😂
دکور نداشتن الان شده یه سبک
ابرشیر
خیلی ارادت تانیای ارجمند.. من هم همینطور.. نظرتون در مورد نمایش باعث شد بعد دو سال تو تیوال بنویسم.
واقعاً باعث افتخاره جناب ابرشیر گرامی.
به امید دیدارهای آینده.
تانیا
واقعاً باعث افتخاره جناب ابرشیر گرامی. به امید دیدارهای آینده.
ارادت فراوان ✌
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

خب، من این نمایش رو دوست نداشتم.
نه اینکه مباحث فوتبالی مورد علاقه‌م نباشه یا خیلی از دیالوگ‌ها برای منِ دهه شصتی آشنا نباشه، نه. (دهه شصتی‌ای که به‌جای خاله‌بازی، تو کوچه یا بعدها تو حیاط مدرسه گل کوچیک بازی می‌کرد، یا مدت‌ها عکس پروفایل فیس‌بوکش عکس پیکه در بارسا بود که عدد ۵ رو نشون می‌داد، یا سر کنکورش درساشو طوری می‌رسوند که بتونه بازی‌های جام جهانی رو ببینه و در محدودیت دسترسی به اینترنت، بشینه پای تحلیل‌های شبکه ۳ و چارت بازی‌ها رو تو دفترش بکشه و بین تصمیم‌گیری برای طرفدار اسپانیا یا آلمان بودن سردرد بگیره. زمانی خوره‌ی فوتبال بودم حقیقتاً).
ولی راستش من متوجه نشدم دغدغه و موضوع این نمایش چی بود دقیقاً یا حتی غیردقیقاً؟
یعنی خب، گویا از اسمش و خلاصه داستان و دکور و هرچیزی که در ظاهر امر می‌بینیم خیلی واضحه، ولی نه، برای من اصلاً واضح نبود که چی می‌خواد بگه.
دغدغه‌ش فوتباله؟ فساده؟ خانواده‌س؟ عشقه؟ اهمیت آزاد بودن در تصمیماته؟ حمایته؟ خیانته؟ شهرته؟ چیه واقعاً؟ اگه همه‌ش باهمه، چرا انقد غیرقابل باور و شعاری و‌ ناسور کنار هم قرار گرفتن اینا؟

نظرم در مورد هر قسمت رو اول بدون اسپویل و جلوتر با اسپویل می‌نویسم. اولِ هر جمله‌م، به‌صورت خودکار، ... دیدن ادامه ›› یه «از نظر من» درنظر بگیرید!

متأسفانه بازی هیچ‌کدوم از بازیگران حسی رو به من منتقل نمی‌کرد. جای یه چیزی خالی بود، یه شور، یه هیجان خاص شاید، که نبود؛ یعنی سعی می‌کرد باشه‌ها، ولی نبود و فقدانش بسیار عمیق حس می‌شد. حتی اوایل اجرا فک کردم شاید جای خالی موسیقی و اصوات مرتبط خالیه، ولی نه، سردی صحنه بیش ازین‌ها حس می‌شد. می‌دونید، شبیه یه تالار عروسی که واردش می‌شید و یهو می‌بینید فقط ۴ نفر دیگه اومدن و موسیقی زنده و دی‌جی و پایکوبی و انرژی اون ۴ نفرم سردی فضا رو نمی‌پوشونه. در اینجا هم گویا متن، اجازه‌ی بازی بیش ازین مقدار رو نمی‌داد.

نمایش سعی می‌کنه با مونولوگ‌گویی‌های جداگانه، تعلیق ایجاد کنه و کم‌کم، با قرار دادن قطعات یک پازل کنار هم، توجه شما رو همراه کنه؛ ولی داستان برای من انقد کشش نداشت که حتی بگم خب، ببینم تهش چی می‌شه و تهشم گفتم، ا، آها!

طراحی صحنه می‌نیمال ولی مرتبط بود (اگر محور اصلی رو فوتبال در نظر بگیریم). می‌شد از المان‌های دیگه‌ای هم کمک گرفته بشه البته.
طراحی لباس قابل قبول بود.
نورپردازی هم بد نبود، ولی به‌قول دوستی، چیزی به اجرا اضافه نمی‌کرد. گاهی هم روی بازیگران، با تأخیر می‌اومد.
موسیقی که خب، وجود نداشت. دوست گرامی‌ای به‌صورت زنده یه اصواتی اجرا می‌کردن که خب، به‌نظرم گاهی نه حرفه‌ای بود نه مرتبط، و در اکثر مواقع هم بسیار ریز. دیدنشون گوشه‌ی صحنه هم حواس‌پرت‌کن بود به نوبه‌ی خودش.

خطر اسپویل (هوم، شایدم اسپویل جدی)👇👇👇
.
.
.
من همون اول فکر کردم لباس آبی دختر، می‌خواد بحثو بکشونه به دختر آبی و دریغِ استادیوم از خانم‌ها به‌عنوان یکی از حقوق اولیه و... ولی نه، اصلاً نه‌ها! اون قسمت ورود سحر به استادیوم هم نه عمق فاجعه رو نشون داد، نه احساسی برانگیخت. اصاً این‌گونه بود که همه‌ی بازی‌ها رو می‌رفت تو، حالا با نقشه کشیدن و یواشکی و... یه بارم که گیر افتاد با پارتی‌بازی اکی شد. ای بابا.

اون مانیفست ابتدایی درمورد شرط‌بندی برای چی بود اصاً؟ چه نیازی بهش بود؟ جلوتر متوجه درگیری پدر در این امور می‌شدیم دیگه، چرا تاریخچه و اینا؟ بعد چرا با اون لحن؟ من جلوتر گفتم خب این دختر می‌گه من سعی کردم رفتارام پسرونه شه، پس لحن و بیانش واس اونه، ولی نه! جلوتر لحن بازیگر‌ کاملاً اغراقشو از دست می‌ده و‌ تبدیل می‌شه به یه دختر معمولی.

مونولوگ مادر با این جمله شروع می‌شه که زمان ما تو شهرمون، همه یا دختر بودن یا پسر. منظورْ چی بود دقیقاً متوجه نشدم! چه نیازی به بیان چنین جمله‌ای بود واقعاً؟ در هر زمانی، در هر مکانی، جنسیتی به‌جز این دو وجود داشته، الان یعنی چی؟ بعد چه ربطی به ادامه‌ی ماجرا داشت؟

برای دکور، شاید ۴ تا پرچم کرنر یا دروازه، یا حتی تصویر اون روی دیوار با ویدئو‌ پرژکتور، می‌تونست در عین حفظ می‌نیمالی، به فضاسازی و زیبایی بصری اجرا کمک بیشتری کنه.
یا سحر می‌تونست موقع ورود به ورزشگاه یه پرچمی، شیپوری چیزی هم همراه داشته باشه که هیجانشو بهتر منتقل کنه.
اگرچه سعی کردن با رپ کردن یه هیجان‌طوری ایجاد کنن و کار از یکنواختی دربیاد، اما از نظر من موفق نبود، یعنی نچسبید به اجرا. ضمناً تقریباً تنها جایی بود که اثری از موسیقی شنیدیم و انقد هم صدای زمینه بلند بود که من تقریباً چیزی از متن رپ نفهمیدم.

مادر، به بیماری ام‌اس مبتلا می‌شن، ولی چرا انقد سِیرش تنده؟ البته ما متوجه اینکه چقد زمان گذشته نمی‌شیم‌ها، ولی از بازی دختر و باقی قرائن برداشتم اینه که مدت زمان زیادی از شروعش نگذشته.
اگرچه این بیماری به طرق مختلف خودش رو نشون می‌ده و علائمش برای هرکسی متفاوته، ولی درنهایت از نظر من خوب و باورپذیر درنیومده (اگرچه صحنه‌ی افتادن ایشون واقعاً تأثیرگذار بود). مثلاً در اکثر بیماران، مشکلات بینایی، از اولین علائم هست که با کار کردن مادر با کامپیوتر به این راحتی، کمی متناقضه؛ یا وقتی سر، آن‌گونه لمس روی ویل‌چیر قرار گرفته، دست هم باید لااقل کمی لمس باشه دیگه!

عشقِ مردی که ۲۰ سال از دختری بزرگ‌تره و به‌قول خودش یهو دنیا براش عوض می‌شه پرشورتر نیس معمولاً؟ چرا انقد اخموئن همیشه؟ عشق دختر چرا انقد کم‌شوره؟ به‌نظرم روابطشون اصلاً شکل نگرفت و تو گویی ما یهو پریدیم وسط داستان.
بعد حالا همین مرد با این وجنات (با توجه به شخصیت‌پردازی صورت‌گرفته)، احتمالاً خیلی هم نباید با دختری مث سحر حال می‌کرد، وگرنه با دختر خودش که یه‌طورایی سحر در ابعاد کوچیکتر بود هم ارتباط می‌گرفت دیگه. نمی‌دونم. عشق پیری گر بجنبد و یافتن همدم و یار در هر سنی امکان‌پذیر است‌طور بود یا پیام دیگه‌ای داشت که من نفهمیدم، اگرچه غیرقابل باور هم نیست.

در هنگام تصادف، اصوات ایجاد شده خیلی غیرحرفه‌ای بود و جای ایجاد ارتباط، یه‌طورایی احساس خنده بهم دست داد. متأسفانه برای اطرافیان هم همین بود تا جایی که دقت کردم.
بعد هم کسی که قصد کشتن کسی رو داره تعقیبی چیزی انجام نمی‌ده؟ یهو در وسط مسیر، از روبرو می‌آد می‌کوبه به ماشین طرف، طوری‌که راننده قطعاً بمیره؟ بعد برای خودشون اتفاقی نمی‌افته؟ درحد سری فیلم‌های میشن ایمپاسیبل. نمی‌دونم، راه معقول‌تری برای قتل نبود؟

حالا کاری با شخصیت آقای فردوسی‌پور و اینکه قبولش دارم یا نه ندارم، ولی دسترسی بهشون راحت‌تر ازیناست‌ها. زمان دانشجویی ما همواره در دانشگاه شریف و در صحن، پذیرای دانشجوها و طرفدارها و هرکسی بودن. می‌دونم تا مدت‌ها بعدم همین بود. دیگه تاریخ اتفاقات داستان رو نمی‌دونم، ولی حالا این‌جوریام نیس که انننقد غیرقابل دست‌یابی باشن. اگرم اسمشون نماد قشر خاصی از جامعه بود، که خب...

کلاً متن و بازی‌ها مرا نگرفت، حتی ایده‌ی رفت و آمد بین تماشاگران (ما) هم کمکی به ایجاد ارتباطم با اجرا نکرد، حیف.
خدمت عوامل، خسته نباشید عرض می‌کنم. کاش بضاعت متن، بیش ازین بود.
خسته نباشید ویژه به همه اونایی که متن و تحلیل طولانی مینویسن👏👏👏 من که خیلی خسته ام.. دو خط رو هم خیلی تلاش می‌کنم بنویسم.
تانیا
ممنون هاله جان از وقتی که برای خوندن می‌ذارید و لطفی که به من داشتید. بالاتر هم گفتم واقعاً این‌ها تحلیل نیستن، فقط یک سری برداشت شخصین که بعد از دیدن هر اجرا در ذهنم می‌مونن. به امید روزای ...
ممنون از شما تانیا جان
تانیا
ممنون هاله جان از وقتی که برای خوندن می‌ذارید و لطفی که به من داشتید. بالاتر هم گفتم واقعاً این‌ها تحلیل نیستن، فقط یک سری برداشت شخصین که بعد از دیدن هر اجرا در ذهنم می‌مونن. به امید روزای ...
بسیار دقیق و کامل نوشتید.
متن به‌قدری ضعیف بود و دیالوگ‌ها چنان دم‌دستی و بدون کارکرد که واقعا احساس کردم باید سالن را ترک کنم.
به احترام علاقه‌ای که به خانم تیرانداز عزیز داشتم تا انتها نشستم.

برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«الف غین میم» که نه، «الف غین میم، همه‌ی چشم‌ها برای او!»
چی بگم آخه؟ من از یک نمایش چی می‌خوام مگه؟ تئاتر دیدم، یک تئاتر تمام و کمال.
الان که دارم اینو می‌نویسم هنوز قلبم تند می‌تپه و دلم پیش آخر نمایش، تک‌تک دیالوگ‌ها، تک‌تک بازی‌ها، قاب‌های زیبا، نورپردازی و طراحی لباس مونده.
این نمایش، هیچ‌وقت از ذهن و خاطره‌ی من نخواهد رفت، هیچ‌وقت.

بله، مستقیماً و رسماً پیشنهاد می‌کنم این نمایش رو ببینید. این نمایش، ارزش بارها و بارها دیدن رو داره و مطمئنم در هربار، طور دیگه‌ای شگفت‌زده‌تون می‌کنه (خودم که قطعاً برای تجربه‌ی مجدد این شگفت‌زدگی و کشفیات جدید، دوباره می‌بینمش). فقط چند دقیقه‌ی ابتدایی که ریتم کندتره، صبور و متمرکز باشید، که شخصیت‌پردازی‌ها شکل بگیره، که نقش‌ها جا بیفتن براتون، که با اجرا ارتباط بگیرید. همین! و بعد همراه و هم‌گام با نمایش، فرو برید در اتفاقاتی آشنا و ملموس، با چنان بیان هنرمندانه‌ای که حتی نمی‌تونی ... دیدن ادامه ›› پلک بزنی.
این نمایش، نیاز به دونستن هیچ پیشینه‌ی تاریخی‌ای نداره، چون همه‌ی اسامی و روابط و اتفاقات، به‌خوبی بیان می‌شه (مراجعه به پی‌نوشت). البته اگه بدونیم آغا محمدخان توسط ۳ خدمتکار مرد خود کشته شد، شاید بد نباشه.

راستش از آقای زمانی تنها «هاری» رو دیدم و این نمایش رو هم به خاطر خاطره‌ی خوبم از اون رفتم. ولی این اجرا کجا و آن کجا؟!؟ اون متن و دغدغه کجا و این کجا؟ اون هماهنگی و میزانسن کجا و این کجا؟ نه اینکه اون اجرای خوبی نبودها، نه، اونم عالی بود؛ ولی حقیقتاً اگه به اون ۵ دادم به این چند بدم؟ ۷ مثلاً؟ (۷، عدد مورد علاقه‌ی منه). کمه، بازم کمه.

این متن سنگینه، سنگین، ولی به‌خوبی قابل فهم. یعنی من موندم بازیگرا چطور با چنین قدرتی، بدون تپق، بدون ناهماهنگی، با یه ریتم مناسب (نه تند نه کند) و بدون هیچ عیب و ایرادی این جملات رو پشت هم ادا می‌کنن؟ جملاتی که گاهاً انقد کلمات هم‌وزن و نزدیک داره که می‌شه تو کنکور، در بخش ادبیات، به‌عنوان نمونه سؤالات واج‌آرایی و انواع آرایه‌های جناس و سهل ممتنع ازشون سؤال طرح شه!
راستی، صداتون نمی‌گیره مثلاً؟ مگه می‌شه آخه ۱.۵ ساعت دیالوگ‌های به چنین سنگینی رو به این روونی و با این تسلط بگید و من حتی نفهمم ۱ ساعت از نمایش گذشته؟!؟

نمی‌خوام به سبک معمول وارد جزئیات بشم. چرا باید بشم؟ این نمایش دکور نداره، خب چه نیازی به دکور داره اصاً؟ اون کارکردی که من از دکور آن‌چنانی می‌خوام داره اتفاق می‌افته، به بهترین شکل هم داره اتفاق می‌افته.
نورپردازی و استفاده‌ی به‌جا از دود و...؟ به سبک خارجی‌ها می‌گم wow که شاید حق مطلبو ادا کنه.
بازی بازیگرا؟ عالی، همگی عالی. اگر هم یکنواختی‌ای در نوع اجرا و بیان می‌بینیم، از نظر من اون هم فقط و فقط در راستای پیام اجرا و متنه.
طراحی لباس؟ یعنی اوخی. ترکیب مدرنیته و کلاسیک و گذشته و حال و اینا که می‌گن همینه پس.
موسیقی در خدمت اجراست، زیرزمینه‌ی کاره، حس اصلی رو اما بازیگرا و متن دارن منتقل می‌کنن. بودنش خوبه، مکمله، ولی باری روی دوشش نیست.

پرده که کنار می‌ره، یک قاب بسسسیار زیبا می‌بینید و یک بیانیه‌طور از یک خانم، که همون‌جا روشنتون می‌کنه که در ادامه‌ی این اجرا قراره با چی مواجه بشید. و آیا مواجه می‌شید؟ بله! معلومه که بله. هزاران بار بله.
متن، نمی‌دونم بگم دولایه‌س یا چی، چون شاید چندلایه باشه حتی، ولی از یک جایی به بعد لایه‌ی زیرین که شاید تا الان احساس می‌کردید یه چیزایی دارید ازش می‌گیرید، کلاً می‌آد رو و تا انتها رو می‌مونه و بعد در دیالوگ آخر، طوری رهات می‌کنه که بغض کنی، که بخوای پاشی داد بزنی آره، می‌دونم، منم موافقم!
بعد از سالن بیای بیرون و بری زیر بارون قدم بزنی. قدم بزنی شاید تپش قلبت آروم‌تر شه؛ که بدونی هنوزم هستن، هنوزم هستید، هنوزم هستیم.

پی‌نوشت:
جهت ارتباط بهتر با اجرا در ابتدای نمایش و گم نکردن نقش‌ها و اسامی، شاید، فقط شاید بهتره در حد دو پاراگراف از زندگی آغامحمدخان قاجار رو در ویکی‌پدیا بخونید. البته که این نمایش، در مورد این شخص و اطرافیانش نیست!
در کامنت اول، این دو پاراگراف رو می‌ذارم.
آقامحمدخان در زمان کشاکش میان شاخه‌های ایل قاجار متولد شد. شش ساله بود که توسط عادل‌شاه، اسیر و سپس اخته شد که به همین دلیل او را «آغا» می‌خوانند. با برکناری عادل‌شاه، از مشهد گریخت و پیش خانوادهٔ خود بازگشت. او ۱۰ سال در کنار پدرش محمدحسن‌خان قاجار که رؤیای پادشاهی ایران را داشت سپری کرد؛ اما با وجود برتری کوتاه مدت قاجاریان بر دیگر مدعیان، کریم‌خان زند آن‌ها را شکست داد و آقامحمدخان را به عنوان اسیر با خود به شیراز برد. کریم‌خان در شیراز با آقامحمدخان با مهربانی رفتار کرد و از او در مسائل مختلف مشورت می‌خواست. آقامحمدخان ۲۰ سال آنجا ماند تا اینکه کریم‌خان درگذشت. سپس با کمک عمه‌اش خدیجه بیگم که همسر کریم‌خان بود، از شیراز گریخت و خود را به مازندران رساند. او توانست میان شاخه‌های ایل قاجار اتحادی برقرار کند و در مدت کمی بر تمام شمال ایران مسلط شود.
[یه سری اتفاقات] تا اینکه خبر رسید لطفعلی‌خان بر کرمان چیره شده است. از بیم قدرت‌گیری مجدد رقیب، به آن سمت لشکر کشید. کرمان برای چهار ماه محاصره شد؛ تا اینکه شخصی از داخل شهر دروازه را بر او گشود. آقامحمدخان بر کرمان چیره شد. در آنجا دست به کشتار مردم شهر زد و تعداد زیادی ... دیدن ادامه ›› را کور کرد. دیری نپایید که خبر دستگیری لطفعلی‌خان زند در بم به او رسید. وی ابتدا خان زند را شکنجه و کور کرد و سپس دستور داد او را به تهران بفرستند. مدتی بعد در همان‌جا وی را کشتند. آقامحمدخان از کرمان به شیراز بازگشت و در آنجا حاج ابراهیم را صدراعظم خود کرد و باباخان را به حاکمیت فارس، یزد و کرمان گماشت. سپس به تهران بازگشت تا برای حملهٔ قفقاز آماده شود.
[یک سری اتفاقات دیگه] پس از این اتفاق، وارد شوشی، مرکز قره‌باغ، شد و در سومین روز اقامت در آنجا توسط خدمتکارانش کشته شد. فتحعلی‌شاه، برادرزاده‌اش، پس از مرگ او به پادشاهی ایران رسید.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تانیا (taniaaa)
درباره نمایش ماغ i
خب خب خب، یه نمایش در ژانر ترسناک... ترسناک هم که... حالا به‌هرحال!
من دوستش داشتم، نه اینکه با موضوعش حال کرده باشم؛ ولی درمجموع به‌عنوان یک تئاتر، برای من خلاقانه و جالب و دوست‌داشتنی بود.
امیدوارم در روزهای بعدی، استقبال بیشتری از این نمایش صورت بگیره، اگرچه که به دلیل ژانر کار و نوع اجرا، شاید دیدنش برای عده‌ای مناسب و توصیه‌ش به همگان ممکن نباشه.

نظرم در مورد هر قسمت رو اول بدون اسپویل و جلوتر با اسپویل می‌نویسم. اولِ هر جمله‌م، به‌صورت خودکار، یه «از نظر من» درنظر بگیرید!

متن، متن ساده و روونیه؛ یعنی نه استعاریه، نه نمادینه، نه خیلی شاخ و برگ و پیچ و خم داره. یه داستان-کوتاه‌طوره که درواقع انگار فقط باید هنرمندانه و درست اجرا بشه و در این راستا هم موفق بوده، حتی در ایجاد تعلیق و عوض شدن صحنه‌ها و چیدمان و... حالا چه موضوعش سلیقه‌ی منِ نوعی باشه چه نه.

از ... دیدن ادامه ›› نظر من بهترین قسمت کار که شاید بار اصلی نمایش رو به دوش می‌کشید، موسیقی هست که از بدو ورود فضاسازی لازم رو انجام می‌ده. (اولش گفتم شاید یه کنسرت راک ریزی هم اومدیم به‌عنوان اشانتیون🤭). در ادامه هم خیلی خوب در خدمت کاره؛ یعنی طوری در خدمت کاره که با حذفش، لطمه‌ی بسیار جدی به اجرا وارد می‌شه: چه در لحظات وهم و رعب، چه در لحظات ملایم‌تر و احساسی‌تر، چه در لحظاتِ پاپ‌آپ‌طور.
ولی اشاره کنم که شاید نوعِ موسیقی و اصواتِ غالب، مورد علاقه‌ی عده‌ای نبوده و حتی آزاردهنده باشه.

دومین مورد، گریم، طراحی و‌ اجرای لباسه. مخصوصاً گریم پسر رو خیلی دوس داشتم. خیلی با جزئیات و با ظرافت اجرا شده بود. لباس‌ها هم باورپذیر و درخور هر نقش بود.

انتخاب بازیگران مناسب بود و بازی بازیگران به دلم نشست. انعطاف‌پذیری و آمادگی بدن خوب، بدون اغراق در بیان و عمل، و در حد لازم و کافی.

نورپردازیِ ساده‌ای داره، ساده ولی کارامد؛ یعنی روش فکر شده. ناهماهنگی‌ای هم ندیدم. با یکی دو تا رنگ، به‌موقع می‌اومد و می‌رفت و کار خودشو انجام می‌داد.

دکور هم خوبه، ساده‌س ولی خوبه و با متن، هم‌راستاست. ازینکه برای هر قسمت صحنه بالاخره یک طرحی درنظر گرفته بودن خوشم اومد (میزانسن و این حرفا). از همه‌شون هم به خوبی و در حد کفایت استفاده شد.

حضور قابله (راوی) یه جاهایی کارکرد داشت، یه جاهایی هم تکرار مکررات بود؛ ولی نهایتاً چون بازی و گریمشونو دوست داشتم گارد جدی‌ای نگرفتم.
اما به‌طورکلی، ترجیحم به بیان و انتقال حس و متن در بطن فیلم، سریال و نمایشه، نه حضور راوی که تو گویی کم و کاستی‌ها و قسمت‌های ناموفق در این راستا رو پوشش می‌ده و ماجرا رو مستقیم می‌کوبه تو صورتت.

خطر اسپویل (اسپویل جدی در انتها)👇
.
.
.
گریم پسر رو بیش از بقیه دوس داشتم: لنز قرمز و رگ‌های قرمز روی یک طرف صورت و مدل موی عجیب و...
گریم و طراحی لباس همزاد هم جالب توجه بود.
قابله، نقش نابینا رو خیلی خوب درآوردن. چشماشون رو چه کرده بودن نمی‌دونم، ولی خیلی طبیعی بود.

بازی پسر بیش از همه به چشمم می‌اومد، نه اینکه فوکوس بکشن یا نقششون بیش از بقیه باشه، نه. شاید به دلیل لحن و تن صداشون بود و نگاه‌های خیره‌ی عجیب و لبخندهای بدجنسانه‌ی مرموز.
اگرچه به‌عنوان تک‌صحنه، صحنه‌ی کابوس دیدن مادر زیر ملحفه‌ی قرمز، که انعطاف‌پذیری بالایی رو می‌طلبید و بازیگر هم به خوبی از پس اجراش بر اومد، همراه با اون نورپردازی قرمز و حضور دو موجود با حرکات هماهنگ، تو ذهنم حک شد و احتمالاً چیزیه که در سال‌های بعد، ازین نمایش تو ذهنم بمونه.

در بخشی از اجرا، صدایی پخش شد که اولش نامفهوم بود، به‌طوری‌که من فک کردم به زبان اجنه‌ایه🤦‍♀️ ولی آخراش دیگه واضح شد و داستان از زبان همزاد هم رو شد. حالا جلوتر قابله، همونا رو با کمی جزئیاتِ بیشتر تعریف می‌کنه که اینجا دیگه واقعاً تکرار مکرراته. به‌نظرم یکی ازین دو قابل حذف یا لااقل کوتاه شدنه.

اسپویل جدی در مورد متن👇
.
.
.
متن، متن پرتکرارِ سری داستان‌های اجنه و انسانه که خب برای من جذابیتی نداره. نه بهش اعتقاد دارم نه هیچ‌وقت با هیچ فیلم به‌اصطلاح ترسناکی در این رابطه ترسیدم. بیشتر خندیدم همیشه! بنابراین ژانرش برای من ژانر ترسناک حساب نمی‌شد؛ ولی خب، از دید بقیه و در حالت کلی، شاید این‌گونه نباشد.
البته موسیقی سعی داشت در طول اجرا، این حس ترس رو منتقل کنه و خوب هم عمل می‌کرد. من یه ۲-۳ جایی هم حسابی پریدم، البته چون به صداهای بلندِ یکهویی حساسم.

برداشت من (که بالکل ممکنه در راستای هشتگِ دستکش مائوزر باشه (😬)) اینه که داستان حول یک واقعه‌ی اصلی می‌چرخه. واقعه‌ای که در لحظه‌ی تولد پسر (شایدم بستن نطفه‌ی اون)، که حاصل از وصلت دو موجود اصطلاحاً نحس (یا شایدم جن‌زده) هست رخ می‌ده که در آنی، باعث مرگ مادر و پدر، و‌ درنهایت رها شدن همزاد می‌شه. این واقعه قبلاً، طی قراردادی که توسط خود همزاد و قابله برای ما روایت شده، ولی هیچ‌یک از زوج‌ها اونو جدی نگرفتن، مقدر شده بود. بنابراین، پسر، هیچ‌گاه در این دنیا، پا به عرصه‌ی وجود نذاشت.
پس از این رخداد، مردم برای رهایی دائمی از این نحسی، کلبه‌ی زوج کشته‌شده رو به همراه اجسادشون به آتش می‌کشن؛ ولی آیا مگه جن، خودش از جنس آتش بدون دود نیست؟ آیا با مرگ این خاندان، نحسی برای همیشه نابود می‌شه؟ یا زندگی اونها در دنیایی موازی ادامه پیدا می‌کنه؟ همان‌طور که در اعتقاداتِ معتقدین به اجنه و این خرافات، درواقع «از ما بهترون» در کنار ما، اما در دنیایی موازی، در حال زیستن هستن.
درواقع با این رویداد، چرخه‌ای با محوریت اون شب به‌وجود می‌آد که شاهد تکرار چندباره‌ش در طول اجرا هستیم:
مواجهه‌ی اول ما با این قضایا در شب اول، که گویا شب ازدواج زوج هست شروع می‌شه (مرد، به اجرای رسم و منتظر بودن مردم برای دیدن دستمال اشاره می‌کنه و اشاره‌ش به اینکه «اینجا همیشه سرده» احتمالاً اشاره به حضور اجنه داره که خرافه‌گراها معتقدن باعث ایجاد سرما می‌شه.) و در بازسازیِ فکر می‌کنم چهارم اون شب، با مرگ این خاندان و رهایی همزاد، نمایش به پایان می‌رسه و همزاد درنهایت به این خواسته‌ش که «دلم می‌خواس خودم باشم و به جای خودم زندگی کنم» می‌رسه، شاید در کنار پسری که در دنیای موازی وجود داشته و رشد کرده.
و شاید این چرخه باز هم آغاز و بارها و بارها تکرار شه...

حالا این برداشت من بود. دیگه هرچی انسیان و جنیان صلاح می‌دونن😉
رسیدن تون بخیر خانوم ، جاتون سبز بود اینجا تو تیوال .
Captain
روایت این بود که «خدابس» «شیرین» رو با پتک می کشه و بعد با تیغ خود زنی می کنه، اشاره ام به «حاصل از وصلت دو موجود اصطلاحاً نحس (یا شایدم جن‌زده) هست رخ می‌ده که در آنی، باعث مرگ مادر و پدر» در ...
این‌که همون ماجراییه که افراد روستا روایت کردن و در پرده‌ی آخر هم قابله عین همین رو توضیح می‌دن. اما در ورژن جن‌زده‌ایش و با توجه به آنچه که ما در طول نمایش دیدیم، برداشت من این بود که درواقع پسر، با وسوسه‌ی همزاد این اعمال رو انجام داده. چون قرار بر این بود که اگه بچه‌ای به دنیا بیاد، شیرین کشته و همزاد رها ‌بشه و...

البته پافشاری‌ای روی برداشتم ندارم. ممکنه همه‌ی این‌ها بالکل زاییده‌ی ذهن من باشه ولاغیر☺️ جالبی تئاتر و کلاً هنر هم به همینه.
تانیا
این‌که همون ماجراییه که افراد روستا روایت کردن و در پرده‌ی آخر هم قابله عین همین رو توضیح می‌دن. اما در ورژن جن‌زده‌ایش و با توجه به آنچه که ما در طول نمایش دیدیم، برداشت من این بود که درواقع ...
جن زده شده اید ها ... !!!
: )
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام به تیوال و تیوالیون گرامی🤘
اگه کسی برای روز ۲شنبه، ۲۱ آبان ماه، یک بلیط اضافه برای نمایش «آناتومی» داشتن ممنون می‌شم اینجا اطلاع‌رسانی کنن تا من بخرم ازشون.
با تشکر ویژه و این صوبتا.
امیرمسعود فدائی
https://www.tiwall.com/wall/post/37293 این احیاناً به دردتون نمی‌خوره؟
نه آقای فدایی🥺 دوشنبه و لاغیر. ولی ممنون ازینکه گفتید🙏
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برای «دیوار»نویسی بدون خط‌خوردگی...

پ.ن: همین جمله رو دیشب اینجا گذاشتم که خط خورد!
چیز خاصی نیستا، از هرچی با «برای» شروع می‌شه هراس دارید؟!؟
تانیا جان تا یک ساعت پیش بود :/
۲۰ مهر ۱۴۰۱
می تونید از "واسه"به جای "برای" استفاده کنید شاید ربات حساس برای "برای" ابداع کردند؛ببخشید واسه "برای" :))
۲۰ مهر ۱۴۰۱
ماهان محمودیان
می تونید از "واسه"به جای "برای" استفاده کنید شاید ربات حساس برای "برای" ابداع کردند؛ببخشید واسه "برای" :))
واس تمام «برای»های خط‌خورده🤦‍♀️
۲۰ مهر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تانیا (taniaaa)
درباره نمایش مانش i
«مانش»... تئاتری که فک می‌کردم خیلی خیلی بیشتر درگیرم کنه؛ اما اینکه نمایشی با چنین موضوعی که از دغدغه‌های همیشگی منه ازم گریه نگیره خودش از عجایب روزگاره! درنهایت به یک «دوسش داشتم» ساده و «خوب شد که دیدمش» اکتفا می‌کنم و بی اونکه مدت‌ها روانمو درگیر کنه عبور می‌کنم ازش.

بعد از «مکبث» (آقای کوزه‌گر) فک می‌کردم که تمام طراحی و اجرای نورها سوتفاهمی بیش نیس تا امشب. حقیقتاً نور چقد خوب بود، چقد خلاقانه، چقد دوست‌داشتنی، چقد حرفه‌ای و چقد درخدمت اثر و محتوا.

در کنار نور، موسیقی خوب و تأثیرگذار از نقاط خیلی قوت اجرا بود؛ اگرچه طبق مشاهدات مِیدانی خودم حس می‌کنم بار اصلی مسئولیت تنظیمات صدا روی دوش یک نفر بود و من هر از گاهی بهشون نگاه می‌کردم و می‌خواستم کشف کنم میکروفون جلوی دهانشون برای چه کاریه و آیا آوایی ازشون برمی‌خیزه که آخرم متوجه نشدم برخیزید یا نه🤦‍♀️

طراحی لباس با توجه به ملیت افرادْ مناسب بود و بیش از همه، هویت کُردیِ به اجبار دستخوشِ تغییرشده‌ی دختر که از دل این طراحی فریاد زده می‌شد ... دیدن ادامه ›› رو دوس داشتم.

طراحی صحنه هم فقط شامل همون نورپردازی جذاب و چند المان ساده‌ی دیگه بود و البته مِهی که گاهی وهم، گاهی تفکر و گاهی حتی موج دریا رو به ذهن متبادر می‌کرد و درهرمورد به خوبی درخدمت روایت قرار گرفت (چشماتونو به این اسپویل ریز ببندید لطفاً: صحنه‌ی غرق شدن دختر چه شاهکاری بود!)

بازی بازیگران خوب بود؛ اما شاید از همگی انتظار ملموسیت و انتقال حس بیشتری داشتم. شایدم چون مدام حواسم پیِ بازی نور و صدا می‌رف ارتباطم با بازی‌ بازیگران اون‌طور که باید برقرار و حفظ نمی‌شد.
بازی «خدیم» کمی اغراق‌آمیز و فریادآلود و خشک به‌نظرم رسید؛ اگرچه حقیقتاً آقای درخشانی فراتر از انتظارم ظاهر شدن. تئاتریستِ خوبین‌ها! (اختراع کلمات موج می‌زنه!)
بازی «لاویا» در ابتدا کمی سنگین و دور بود؛ اما به مرور بهتر و راحت‌تر شد. فک کنم تو اجراهای آخر دیگه به اوج خودشون برسن! درکل اینکه باید چنان غم و رنج زنانه‌ی عمیقی رو از خطه‌ی خاورمیانه منتقل می‌کردن کارشون رو خیلی سخت کرده بود و‌ کاش از دل ماجرای ایشون، حرف‌های بیشتری از زنانگی نسل ما و «از رنجی که می‌بریم» بیرون می‌اومد.
بازی «سیلان» اما از نظر من بهترین بود. مظهر غم یک پدر زجرکشیده‌ی همیشه منتظرِ مسافر که که حتی خودشم می‌دونه مقصدی نداره و پاگیر یک مکان شده تا شاید روزی... و من، هربار که می‌گفتن «آسمار» چه غریبانه می‌شنیدم «ری‌را» و دلم پرمی‌کشید پیش اونایی که باید می‌بودن، اما چه مظلومانه و بی‌گناه رفتن یا بهتره بگم برده شدن!
به‌قول «تامی شلبی» در سوگ برادرش:
It’s like with Grace. They’re just gone. Just *** gone!

در مورد متن، با اینکه روایتِ ۳ داستان غیرخطیِ به‌غایت دغدغه‌مند و نقاط عطفشون باهم بود برای من کشش لازم رو تا انتها حفظ نکرد و روم به دیوار ۵-۱۰ دیقه‌ی آخر دوس داشتم نمایش هرچه زودتر تموم شه. حتی اگه بخوام با خودم صادق باشم باید بگم که با اینکه اجرا اصلاً ریتم کندی نداشت، اما حتی دقایقی بعد از شروع هم تو گویی یه چیزایی، یه قلاب‌هایی، یه جذابیت‌هایی، یه انسجامی کم بود و کم ماند.
نفهمیدنِ اینکه دقیقاً چی باعث شد که منِ دنبال‌کننده‌ی جدی مسائل این‌چنینی با این متنْ احساس نزدیکی و همدلی کافی نکنم و تو اجرا غرق نشم داره بدجور اذیتم می‌کنه! حتی متنش از متن «بچه» هم دورتر بود برام. چرا واقعاً؟!؟

الانم حس می‌کنم باید دانای‌کل‌وار بگم که کاش هیچ انسانی از روی شکم‌سیری و دلایل سطحی، آگاهانه راه پناهندگی رو در پیش نگیره و جایگاه مُسَلم کسانی رو که حقیقتاً مستحق استفاده از این شانسِ رهایین و حقشونه که از بودجه‌های بین‌المللی برای زندگی و نفس کشیدنِ عادی استفاده کنن ندزده.
اگرچه درنهایت از نظر من در این برهه‌ی زمانی-مکانیِ غریب، همه‌ی ما درختانی هستیم در کمپ کاله...
چه خوب که اومدین و نوشتین ، جویای احوال تون بودم ..
اگر فرصتی دست بده سعی میکنم اواخر دوره اجرا برم هرچند که یکی از موانع اصلی شهرزاد بودنشه !
به هر حال خوش برگشتین
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
شاهین ه
بنده خدا اینقدر وهم تولید کرد بعد تو میگی چیزی برخیزید یا نه؟! 🤦 بیا عقب بشین از این به بعد، از ردیف دو چجوری ندیدی؟! 🤔
ا؟ پس حتماً برخلاف نوشته‌م غرق در نمایش بودم خودم خبر نداشتم😂
(ضمناً هشتگِ نه به حسودی به ردیفِ جلو نشستگان😬)
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
تا حدود زیادی با نظرتون موافقم با جمله آخرتون به شدت موافقم که :
"در این برهه‌ی زمانی-مکانیِ غریب، همه‌ی ما درختانی هستیم در کمپ کاله..."
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تانیا (taniaaa)
درباره نمایش گردن i
مقدمه:
یاد این دکلمه‌ی نسل ما به‌خیر:
«فدای مهربونی‌هات چه می‌کنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود، این نامه رو واست نوشت»
قضیه‌ی نوشتن ما در تیوالم شده قصه‌ی این شعر که الان دارم از سر دلتنگی برای تیوال رو دیوارش می‌نویسم نه اینکه نظر قابل بیان و جدیدی در مورد نمایش داشته باشم.

اصل ... دیدن ادامه ›› مطلب:
«گردن»... گردن خوب بود، گردن خیلی خوب بود، گردن خیلی خیلی خیلی خوب بود و الی آخر.!

بازم برمی‌گردم به جشنواره‌ی تجربه دانشگاه تهران (قشنگ شده قضیه‌ی اون شخصی که ۲ سال می‌رن سربازی ۲۲ سال آینده رو ازش خاطره تعریف می‌کنن🤦‍♀️)
امسال با تمام وجود از این جشنواره لذت بردم و «گردن»، «گردن» زیبا چقد بهم یادآوری کرد که از این نسل و این محیط آکادمیک و این همه ایده و خلاقیت و پشتکار قراره چه‌ها که درنیاد.

با دکور مینیمال (بدون دکور درواقع)، با نورپردازی مناسب (که به‌نظر من جا داشت یه کم بهتر بشه و لحظاتی زیباتر رو خلق کنه)، با بازیگرانی بی‌نهایت درخشان و درحد نهایت هماهنگ، با میمیک صورتایی که فراموش نشدنین، با گرفتن بازی فوق‌العاده از تمام بازیگران اونم در چند نقش و برهه‌ی زمانی-مکانی، با طراحی لباس مناسب و دقیق، با پیام و دغدغه‌ای ملموس، با متنی فرازمینی (دقیقاً نمی‌دونم منظورم از این کلمه چیه؛ اما می‌خوام بگم رایج و درعین حال فرای عادی!)، با میزانسن‌هایی دقیق و جذاب و در آخر، با دردی که می‌شینه رو سینه‌ت و مگه رهات می‌کنه؟!؟

هر لحظه منتظری یه عدم هماهنگی و یه چیز اضافه و تو ذوق‌زن بیینی؛ اما نه، انتظار بیهوده‌ست. این نمایش هرلحظه یه چیز جدید برای غافلگیریِ تو رو ‌می‌کنه و حس تعلیقش حتی بعد از تموم شدن اجرا هم تموم نمی‌شه.
رئال؟ بله.
نمادین؟ بله.
قابل فهم و سهل‌الارتباط (کلمه اختراع کردم!)؟ بله.
نیاز به واکاوی لایه‌های داستان؟ بله.
نیاز به نشانه‌شناسی: بله
این نمایش مجموعه‌ای از همه‌چیزای دوست‌داشتنی و دردناکه و در آخر رهات می‌کنه تو دنیایی که از بچگی خودت و اطرافیانت و ‌دنیای غیراطرافت یادت می‌آد یا دیده و شنیدی؛ ولی شاید شاید تا الان این‌طور پازل‌طور کنار هم نچیدیشون و از بالا بهشون نگاه نکردی.

👇«خطر اسپویل»👇
از لحظاتی که دوس داشتی با یه آب زدن به صورتت تمام لحظات تلخ گذشته رو بشویی و ببری، با انشگترت خط بکشی رو یه ماشین، خاطره‌ت از یک دوست یا فامیل رو فراموش کنی ولی نتونی تا وقتی که بمیره یا بمیری، بچه شی و برگردی به پشت‌بوم و ترس راه رفتن رو لبه‌ی تیغو‌ تجربه کنی، عاشق شی و اسم عشقتو بذاری رو فرزندت، بی‌پول باشی و بخوای بدونی خونه‌های مردم چه شکلین، پولدار باشی و پدری داشته باشی که کاش نداشتی، کودکی باشی که بچه‌ها تو مدرسه طوری مسخره‌ت کردن که ازت یه آدم قلدر ولی توخالی ساخت، ازدواج کرده باشی و عاشق یک هم‌جنس خودت باشی و و و...
و از من، تو، از اون، از همه چیزی رو ساختن که الان هست و کی چقد از هرکدوم از اینا رو می‌دونه که این‌جور راحت به مسند قضاوت تکیه می‌ده؟
و درنهایت فرزندانی که محصول مشترک خاطرات تلخ و شیرین والدینشون هستن بی‌اون‌که بخوان، بی ‌اون‌که حتی تصمیم‌گیرنده باشن...

دم شما گرم. مرسی که هستید.

پ.ن: در روز دیدن نمایش، فرصت ملاقات با خانم ثانی عزیزم هم دست که همه‌چی رو بسی لذت‌بخش‌تر کرد.
شروع متن تون بیت اول آهنگ بلک کتز هست اون زمانی که کامران و هومن می خوندند
۱۲ تیر ۱۴۰۱
تانیا
آقای فراهانی عزیز، مثل همیشه به من لطف دارید و ممنون از توجهتون. اصل موضوع اینه که من اننننقد نمایش می‌بینم و مدت‌هاست که دابل و تریپل تو یک روزْ امری عادی تلقی می‌شه که حس می‌کنم ذهنم قر و ...
خداحفظتون کنه
الهی همیشه تنتون سلامت و دلتون شاد باشه⚘⚘⚘
۱۴ تیر ۱۴۰۱
ممنون از لطفتون ❤️🙏🏼
۱۷ تیر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«انواع مرغابی»... چقد خوبید شما دو تا بازیگر عزیز، چقد خوب.
باید از همین تریبون اعلام کنم که یه بار دیگه می‌آم به دیدنتون.

در این نمایشِ فکر می‌کنم غیرکمدی، گاهی من چنان خندیدم، شاید به خودم، که صندلی‌ها به لرزه افتادن، طبق معمول بی‌صدا (کارگردان گرامِ «ماداگاسکار» هم که دم در دیدمشون کلی خِفَت دادن ما رو سرِ بلند نخندیدن و کسانی که سر اجراها فقط شونه‌هاشون تکون می‌خوره و...! من اگه شانس داشتم که...🤦‍♀️)

اکت‌ها عالی و روون و ملموس، میمیک صورت عالی، تغییر صحنه‌ی کاملاً تاریک و بدون ذره‌ای سر و صدا، دکور مینیمال و کاربردی، طراحی لباس قشنگ.
متن؟!؟ چقد خوب بود! این آقای «ممت» یه مدته واس من رفتن تو لیست خوبان (نمایش «این آقای شادی ممت نیست» هم با اینکه شادی آقای ممت نبود ... دیدن ادامه ›› دوست داشتم).

👇«خطر اسپویل»👇
درطول نمایش به این فک می‌کردم که من چقد اونام، هرکدومشون، با اون بحثا و سؤالات مثلاً (یا حقیقتاً) فلسفیشون، با اون دغدغه‌های سطحی و عمیقشون، با اون نگاه‌های خیره‌، با اون زندگی در فضا و دنیایی دیگه که شاید فقط خودشون ازش سردرمی‌آرن، با سؤالاتی بی‌پایان، بی‌پاسخ و همیشگی‌...

چقد می‌شه از یک نمایش مینیمالِ همه‌چی به‌اندازه و به‌جا لذت برد؟ من همون‌قد و بیشتر لذت بردم.
انقدر خوب بود یعنی؟؟؟؟؟🥰😍
۰۲ تیر ۱۴۰۱
نسیبه خوشبختیان
با سلام ممنونم از اینکه اومدین و خدا رو شکر که اینقدر کار و دوست داشتین🙏 ما هم وقتی میبینیم زحماتمون دیده میشه کلی انرژی میگیریم💫
نسیبه جان، متأسفانه نمی‌دونم شما کدوم یکی از نقش‌ها رو بازی کردید که به جزئیات اشاره کنم؛ اما فرق چندانی هم نمی‌کنه: هردو درخشان و دوست‌داشتنی و درجه یک بودید و مطمئن باشید زحمات شما در اجراتون بازتاب داشته.
موفق و پیروز باشید.
۰۳ تیر ۱۴۰۱
تانیا
سلام آقای فراهانی گرامی. بله، چندوقتی دور بودم از تیوال، نفسی می‌گرفتم برای دوباره نوشتن که البته خیلی هم حاصل نشد🤦‍♀️ ممنون، شما همیشه به من لطف دارید و شرمنده‌م می‌کنید. امیدوارم ایام به ...
شرمنده دشمنتون،خداحفظتون کنه⚘⚘
۰۳ تیر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تانیا (taniaaa)
درباره نمایش دلاو i
«دِ لا‌و»... نمایشی که هیچ قصد دیدنشو نداشتم، اما به پیشنهاد دوستی عزیز و به دو دلیل وسوسه شدم برای دیدنش: صامت بودن، کمانچه. که آی وسوسه ازین بهتر؟!؟ من عاشق این نمایش شدم رفت! چند بار دیگه ببینمش تا سیر شم؟ نمی‌دونم...

ایده، به‌نظرم ایده‌ی جدیدی نیست، عنوانش «لاو»ه دیگه، مگه می‌شه جدید باشه؟! اونم برای منی که عشق هم برام تعریفی شاید غیرمتعارف داره. پس مسلمه که با انتظاری پایین به دیدار «عشق» شتافتم؛ اما پرداخت و نوع روایت اون چنان گیرا و دوست‌داشتتی بود که مدام با خودم می‌گفتم:
«حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو»
(مولانا)

در اولین برخورد با صحنه، طراحی و میزانسن قشنگش خبر از خلاقیت و عدم تکرار داد. ... دیدن ادامه ›› چقد طبیعی بود همه‌چی، اصاً هرجا چوب حرف اولو بزنه، من حالم یه مینیمومی از خوبی داره.
طراحی لباس معمولی، اما ملموس بود.
نورپردازیِ به‌جا، کارو زیبا و زیباتر کرد؛ حتی گاهی چنان در خدمت پیام اثر بود که آه از نهادم برمی‌خاست! مخصوصاً با درک مفهوم خط نورانی آخر (با تشکر از آرمین جان).
خودم اما شیفته‌ی قسمت پایانی، البته لحظه‌ی اتمام حضور بازیگر در صحنه شدم که... (خیر، اسپویل نمی‌کنم!)

موسیقی؟ اجرای تک‌نفره‌ی زنده‌ای با کمانچه، دف و دایره (شایدم فقط دف، بلد نیستم🤦‍♀️). چقدر به‌جا، چقدر خلاقانه، چقدر دلنشین، چقدر روح‌نواز. و اون آواز آخر... کجا بردید منو؟!؟

بازی بازیگر... به‌به، واقعاً به‌به. هرجا لازم بود اغراق و شکستگی، هرجا لازم بود ظرافت، هرجا لازم بود تندی و نوعی جنون و چی بگم، وحشی‌گری (نه به معنای توهین) و هرجا لازم بود عشق و نرمش دیدم ازشون.

زمان نمایش چنان کوتاهه که گویی لحظه‌ای گذراست: لحظه‌ای به کوتاهی عاشق شدن و لمس عشقی ناگهانْ و به بلندای رهایی، عاشق موندن و عاشقانگی...

«اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من»
(روز، روز مولاناست!)

👇«خطر جدی اسپویل»👇
اول نمایش گفتم نه، مث اینکه روایت این «لاو» با «لاو»های دیگه فرق داره. جلوتر در صحنه‌ی حضور گل سرخ گفتم ای وای، شد «شازده کوچولو». جلوتر دیدم حتی اون هم نیس، ترکیبیه از هرآنچه می‌دانستم، خونده و دیده بودم و فراتر از اون‌ها.

روایتی گیرا از:
سکون و روزمرگی مداوم
لحظه‌ی عاشق شدن
مقاومت و پس زدن
جنون عاشقی
آرامش و حال عجیب بعدی
جنون از دست دادن
رها شدن از تمام قید و بندهای مسخره
و رهایی مطلق...
روایتِ عاشق شدن و عاشق موندن...
اجرای دوشنبه، ۲۳ خردادماه

گویا حکایت ما و عکاسان، حکایتی‌ست تمام‌ناشدنی.
حضور دو عکاس درست در جلوی ما در ردیف اول.
صدای خیلی بلند شاترِ یک دوربین بسسسیار قدیمی و یک دوربین کمی قدیمی قبل از شروع نمایش.
-می‌شه لطفاً شاترتونو خاموش کنید؟
+نمی‌شه، ... دیدن ادامه ›› همینه صداش. (اساساً همین‌که دوربینه قادر به عکس گرفتن بود جای بسی تعجب داشت!)
لحظاتی بعد:
+هنوز که نمایش شروع نشده.
-بله، اما من می‌دونم در ادامه چه خواهد شد.
+با شما نبودم خانم! (با همکار عکاسشون بودن).
خطاب به دوست کناریم:
-ما همیشه بدهکاریم به این عکاسان محترم.
+یعنی چی خانم؟ من دارم کارمو انجام می‌دم.
-منم دارم کارمو انجام می‌دم: اومدم در آرامش تئاتر ببینم.
+اینکه کار نیس! من از کارم پول درمی‌آرم.
اون لحظه جواب دادم:
_مثلاً منم منتقدم و از نقد نوشتنم پول درمی‌آرم. چه ربطی داره؟!؟
ولی بعدش دوست داشتم بهشون بگم اگه من مخاطبِ «بی‌کار» نبودم، شما الان یک عکاسِ بی‌کار بودید. (ازین جملات که تازه بعد اتمام بحث یادت می‌آد کاش گفته بودی که البته بعدش به کارگردان عزیز گفتمش و تو دلم نموند!😂).

انتهای نمایش و صحبت با کارگردان محترم:
-قبل از هرچیز بگم که این گفتگو خصوصی نیس و من صحبت‌های خودمون رو در تیوال خواهم نوشت.
+حتماً، راحت باشید.

توضیحات ایشون بعد گلایه‌های من:
+کاملاً درسته. ما برای مخاطب نمایشو اجرا می‌کنیم نه عکاس. این نمایش به سکوت کامل نیاز داره؛ حتی من گفتم تذکر ابتدای نمایش هم ندن یا با صدای بسیار آروم. من اجازه‌ی حضور عکاس رو ندادم تا امر‌وز (به جز یک مورد) و این عکاسان از بچه‌های گروه ما نیستن و از دست من خارج. خودم هم در حین نمایش از صدای شاتر مداوم اذیت شدم.

کلی عذرخواهی و بعد گپی دوست‌داشتنی. چقد خوب و خودمونی و همراهن ایشون. دمشون گرم.
امیدوارم مسئولینی که باید هم به این مورد توجه کنن و عیش ما رو با چنین مسائل پیش‌پاافتاده‌ای مخدوش نکنن.
۲۵ خرداد ۱۴۰۱
چه خوب که دوستی عزیز به شما پیشنهاد داد و چه خوب که به وسوسه‌ی تماشایش پاسخ مثبت دادید ...
که هم حظش را بردید و هم دریافت دقیق خود را به این شیوایی و زیبایی به دیگران انتقال دادید 🌿
۲۵ خرداد ۱۴۰۱
امیدوارم تمدید بشه بتونم ببینمش
۲۵ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«دیو و دلبر»... شنیدین می‌گن تئاتر نطلبیده مراده؟ حکایت ماست! با لطف یکی از دوستان عزیزم به دیدن این نمایش رفتم و چی بگم؟ عالی بود دیگه، اگرچه...

قبل از هرچیز بگم اجرای این‌کار بسسسسیار پرزحمت و البته پرهزینه بود: دکور و تعویض دکور بسیار زیبا، لباس‌های بسیار زیبا، گریم بسیار زیبا، موسیقی زنده‌ی بسیار جذاب، بازیگران فوق‌العاده مسلط، هماهنگی‌های خارق‌العاده، نورپردازی بسیار خوب (یه جاهایی البته انگار نور باید می‌بود اما نبود)، آوازهای خوش و صداها و رقص‌های روح‌نواز.

این تئاتر تقریباً همه‌چی تموم بود؛ اما چه کنم که به دل من ننشست. مث اینکه یک نفر هیچ ایرادی تو صورتش نداره اما من نمی‌تونم بهش بگم خوشگل و جذاب!

اول اینکه زمانش به نسبتِ پرداختش به اجزای داستان برای من طولانی بود: حدود ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه فکر می‌کنم. اگه در بالکن و اون‌قدر راحت و رها ... دیدن ادامه ›› نبودم احتمالاً تا آخر دووم نمی‌آوردم.
دوم اینکه گویا من آدم تئاتر موزیکال نیستم و این هم تقصیر هیچ‌چیز و هیچ‌کس نیس و مشکل تماماً از گیرنده‌س.
سوم اینکه من با ترجمه‌ی این متن خیلی ارتباط نگرفتم و قسمت‌های ایرانیزه شده‌ش که بار اصلیش روی دو تا از وسایل خونه بود هیچ به دلم ننشست.

چهارم و از همه مهمتر اینکه من با این انیمیشن زندگی کردم.
حس می‌کنم در دوران ابتدایی جرقه‌ی خیلی از چیزها با هزاران بار دیدن این کارتن در من شکل گرفت و بی‌اغراق نقش بسیار مهمی در شکل گرفتن منِ امروزی داشت. هرچی از سیندرلا و پری دریایی بدم می‌اومد، عاشق و شیدای این کارتن بودم (این و پوکاهانتس).

من باهاش عاشق شدم (البته عشق پاکِ الهی منظورمه و عشق به پاک‌کن مثلاً?)؛ ترانه‌هاشو با اینکه نمی‌فهمیدم زیرلب زمزمه می‌کردم؛ با کتابخونی بل به کتاب‌خونی جذب شدم؛ با ورودش به ضمیر ناخودآگاهم، توجهم از ظاهر به باطن انسان‌ها جلب شد؛ با تبدیل نگاه‌های دیو از خشونت به مهربانی به معجزه‌ی محبت ایمان آوردم؛ از وسایل خونه مرام و معرفت و داشتن امیدو یاد گرفتم و هربار هربار با دیدن صحنه‌ی آخرش منم با بغض و گریه به یک انسان با ظاهر دیو، اما با باطنی شریف و دوست‌داشتنی و اون‌جور عاشق که هرکاری برای عشقش می‌کنه گفتم دوستت دارم...
می‌خوام بگم این انیمیشن بُتی بود و هست برای من. پس اینجا هم مشکل از منه که با حذف پیام اصلی کارتن و تقلیلش به ظواهر، با ندیدن شخصیت‌پردازی‌های درست، با حذف المان‌هایی که سیر منطقی داستانو بالکل زیر سؤال برد (مخصوصاً شکل گرفتن تدریجی عشق بین دیو و دلبر)، قلبم طوری شکست که صداش تا خود کودکیم رفت...

درکل اگه کار موزیکال و پرزحمت و پربازیگر و هماهنگ و کاردرست دوست دارید، و البته مث من روی بعضی بُت‌هاتون این‌جور حساس نیستید، این نمایش برای شماست. لذتشو ببرید که واقعاً کار ارزشمندیه.

?از اینجا به بعد خطر اسپویل?

می‌فهمم محدودیت‌های اجرا، دکور و حتی سانسور رو، اما لااقل زمان و امکانات اجرا برای بسیاری از این پرداخت‌های موردنظر انیمیشن اصلی و من کافی به‌نظر می‌رسید.
-کجا بود اون قسمتِ رقصِ خوش‌خوشانه‌ی یک دخترک روستاییِ رها و مستقل با کتاب تو دستش دور حوض شهر و خوش و بشش با اهالی شهر که قلب مهربون و شجاع و اعتمادبه‌نفس مثال‌زدنیشو نشون می‌داد نه فقط زیبایی ظاهریشو؟ (در نمایش، فقط روی خوشگلی بل تأکید شد و حتی بل جایی به پدرش ‌گف به من می‌گن عجیب! کسی واس خوشگلی به کسی می‌گه عجیب؟! پدرش هم فرمودن تو فقط بخند همه‌چی حله!).
-کجا بود اون گستون درشت هیکل و خودشیفته و سِیل عشاقش (می‌شد اون ۳ دختر طناز رو دورادور جا داد دیگه، نه؟) که همون اول کتاب بل رو ازش گرف پرت کرد تو گِل و می‌خواست با زور عاشقش کنه و طبق دلخواه خودش شکلش بده؟
-کجا بود صحنه‌ی نشون دادن/هدیه دادن اون کتابخونه‌ی باعظمت از طرف دیو به بل و آزادی عملی که بهش داد و مقایسه‌ی ذهنی ناخودآگاه ما با اعمال گستون؟
-کجا بود لمس و حس چند نوع غرور مختلف و درجاتش؟ (غرور زنانه‌ی بل، غرور پدرانه‌ی پدر بل، غرور چندش‌آور گستون و در آخر غرور دوست‌داشتنی و متغیر دیو).
-کجا بود صحنه‌ی بلد نبودن حتی یه برف‌بازی ساده و دونه دادن به گنجشک‌ها و یاد گرفتن و لمس مفهوم مهربونی و محبت واقعی از طرف بل و دیدن نرم شدن تدریجی قلب دیو که گویی قلب من رو هم ذوب می‌کرد؟
(تو نمایش دیو رفت بل رو نجات داد و ثانیه‌ای بعد عاشقش شد! مگه می‌شه؟!؟)
-کجا بود صحنه‌ی شام خوردنشون که بل برای همراهی با دیو، قاشق و چنگالو گذاشت کنار و سوپ رو سر کشید؟
-کجا بود کنش بین خانم قوری و سؤالات بچگانه اما عمیق کودکش (فنجون)؟
-کجا بود لمس اون دوستی عمیق بین شمعدون و ساعت؟ فقط کل‌کل دیدیم ازشون.

همه‌ی اینا حذف شد، به‌جاش مثلاً صحنه‌ی اولیه‌ی ملاقات بل و پدر در زندانش انننننننقد طولانی و اضافه درنظر گرفته شد!
چرا؟!؟

با حذف آینه و کادو دادن گردنبند ارث رسیده از سمت مادر دیو (!)، مسیریابی قصر دیو توسط گستون کاملاً سیر دیگه‌ای در پیش گرفت. چه کاری بود؟!؟ نقش آینه‌ی جادویی خیلی مهم بود، چون در این نمایش، گویی بل با خواست خودش یا نهایتاً تحت فشار این‌کارو کرد.

چرا «دوستت دارم» گفتن آخر رو حذف کردید؟!؟ (پس چه جمله‌ای طلسم رو شکست؟!؟)
چرا تدبیر هنری زیبایی برای اون صحنه‌ی تبدیل دیو به شاهزاده درنظر گرفته نشد؟ مثل یک نور خیلی درخشان و بوم، شاهزاده وارد می‌شود و شادی‌ها جایگزین غم‌های دیرینه.
صحنه‌ی رقص پایانی و دیدن انسان‌هایی که قبلاً در قالب اشیا دیده بودیمشون هم که مطمئناً مقدور نبود.

درکل کارتون درجه یک و ستودنی بود؛ فقط روم به دیوار که این نمایش، نمایشِ من نبود.

پ.ن: خوب شد تمایلی به رفتن نداشتم یه ساعت بعد جلوی تالار وحدت بودم و البته خوب شد قرار بود ننویسم، وگرنه احتمالاً دیگه خوندنش قد مدت زمان نمایش طول می‌کشید!
لذتبخش مینویسید تانیا جان و این باعث میشه وقتی میخونمتون برام فرقی نکنه که مخالفم یا موافق . اصلن مجال به ارزیابی و سنجش و موافق و مخالف نمیرسه انقدر که همه چی شیرین و شورانگیزه .
وقتی خوندم گفتم چه قشنگ . ایول . بعد به خودم گفتم بابا تو که شیفته و شیدای تئاترِ موزیکالی ، ازش دفاع کن ، ازش دفاع کن :d بعد دیدم نه ، اینجا ، هر چی شما گفتید درسته ، هر چی شما میگید درسته :)
خلاصه که دست مریزاد
۲۱ خرداد ۱۴۰۱
تانیا
جدی؟ جونمی جان!😍 مرسی مرسی که گفتید. تیزرش چه خوب بود😂 No, no HaHa😂
اتفاقا تو فکر بودم چند روزه تشریف نداشتید توی تیوال که خب خوشبختانه پیام تون رو دیدم الان 🌹
۳۰ خرداد ۱۴۰۱
میثم هنزکی
اتفاقا تو فکر بودم چند روزه تشریف نداشتید توی تیوال که خب خوشبختانه پیام تون رو دیدم الان 🌹
تو تَرک بودم آقای هنزکی عزیز، می‌خواستم ببینم تفننیه یا اعتیاد دارم که گویا تفننیه😂 برمی‌گردم به زودی. مرسی که به یادم بودید.
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دومین شب اجرای «نمایش برف سیاه»... من دوستش داشتم و اگر ساعتش انقد دیر نبود و انرژی بیشتری داشتم، احتمالاً حتی لذت بیشتری می‌بردم.

این نمایش کلاسیک، خط سیر ساده‌ای به سبک رایج داستان‌های روسی داره که البته گاهی هم غیرخطی می‌شه، پس من به‌شخصه انتظار ریتم خیلی تند و کارهای عجیب و غریب و غیرمعمول یا فراز و فرودهای زیاد رو نداشتم؛ اما درکل نوع روایت داستان برای من هنرمندانه و غیرخسته‌کننده بود و کشش لازم رو ایجاد کرد و پیامشو به‌خوبی انتقال داد.
قسمت‌های ریزی هم برای خنده گرفتن از نوع شرافتمندانه‌ش درنظر گرفته شده که شاید من تو مودش نبودم و خنده‌م نمی‌اومد.

من بازی تمام بازیگران رو پسندیدم؛ اما مطمئناً نقش اصلی (مقصوداُف) برای من جذابیت بیشتری داشتن: بیان، زبان بدن، میمیک صورت، نگاه‌ها و حتی سکوتشون خبر از تسلط زیاد ... دیدن ادامه ›› ایشون می‌داد.
در درجه‌ی بعدی، انتخابم نقش خانم خدمتکاره: چقده نازن و مسلط.
دوستی اشاره کردن که گاهی جملات اداشده توسط بازیگر مردِ همراه خانم کارگردان (کلاً بخش حفظ و یادآوری اسامی حافظه‌ی من خرابه!) گنگ و نامفهوم بوده.

*(از اینجا بعد هم از نظر من اسپویل نداره؛ اما اگه اسپویل داره بگین لطفاً اشاره کنم برای آیندگان)*

دکور رو دوس داشتم، بسیار متناسب بود. از میزکار گرفته تا کمد و حتی قالیچه‌ی کوچک وسط. چیز خاصی برای تغییر به نظرم نمی‌آد. شاید اگر جعبه‌ی اسلحه چوبی که کاملاً در صحنه حضور پیدا می‌کرد از جنس چوب بود، اون صحنه قشنگ‌تر می‌شد.
اون لوستر سمت چپ صحنه هم به‌قدری پایین بود که در صحنه‌ی اول در هنگام صحبت‌کردن سرباز، نیمی از صورت ایشون، و فکر می‌کنم در صحنه‌ی بعدی نیمی از صورت خدمتکار رو در سایه‌ی خودش قرار داد که البته شاید ناگزیره، چون این چراغ در اواخر نمایش کارکرد خودشو خواهد داشت.

درمورد نورپردازی هم که حضوری صحبت کردیم و از شب‌های دیگه حتماً حله.
اما حس می‌کنم بدون وجود مشکل فنی، نورپردازی‌ای ساده و قابل قبول و متناسب با داستان وجود داره.
به‌نظرم شاید اگر قسمت فیدبک داستان (یادآوری واقعه‌ای خاص توسط نویسنده که به‌دلیل اسپویل اسم نمی‌برم) با تغییر رنگ نور، مثلاً یه نور سرد همراه بود، اون حس رو بهتر منتقل می‌کرد. بازم البته من تخصصی ندارم و حسی می‌گم.

درمورد طراحی لباس نظر خاصی ندارم. در مورد نویسنده و خدمتکار واقعاً خوب بود؛ اما درمورد خانم کارگردان تئاتر، روم به دیوار، بیشتر منو یاد رب‌دوشامبر تنگ و چین‌دار انداخت. کاش لباسی از جنس سنگین‌تر و دوختی باابهت‌تر درنظر گرفته می‌شد. مخصوصاً اینکه درمورد شب مهمونی هم تغییر لباسی رو از این نقش شاهد نبودیم و کلاه استفاده‌شده به‌جز افزایش ارتفاع، ابهت خاصی رو ایجاد نکرد.
لباس همراه خانم کارگردان هم انگار سایزشون نبود، مخصوصاً جلیقه.

در آخر اینکه این اجرا عوامل دوست‌داشتنی‌ای داره که از این به‌بعد احترام وافر من رو با خود خواهند داشت. دمتون گرم که انقدر به تئاتر علاقمندید، در قبال مخاطب احساس مسئولیت دارید و این‌طور درمورد ناهماهنگی و تأخیر سالن پیگیرید و همین‌طور درمورد کیفیت اجرا. با همین رویکرد، حتماً موفقیت‌های زیادی در انتظارتونه.
من همچنان پای تاخیر در دیوارنویسی و قولی که به دوستان دادم هستم :)
تغییر نور را بهش فکر نکرده بودم اما توصیه مناسبی است
۱۸ خرداد ۱۴۰۱
درود بر شما بانو ، نوشته زیبایتان چقدر امشب حالم را خوب کرد. چقدر خوشحالم که نمایشمان ، میزبان نگاه چنین مخاطب فهیمی بوده. دقت نظر و توجه بی نظیر شما به تک تک جزییات اجرای ما واقعا بهم چسبید. چقدر خوب میشد اگه تمام مخاطبان تئاتر اینگونه با دقت و ریزبین بودند. بسیار سپاسگزارم بابت محبتی که به بازی اینجانب ابراز فرمودید. و بسیار بسیار سپاسگزارم که با موشکافی ، تمام جزییات اجرای ما را مورد بررسی قرار دادید.
۱۹ خرداد ۱۴۰۱
محمد عبداللهی
درود بر شما بانو ، نوشته زیبایتان چقدر امشب حالم را خوب کرد. چقدر خوشحالم که نمایشمان ، میزبان نگاه چنین مخاطب فهیمی بوده. دقت نظر و توجه بی نظیر شما به تک تک جزییات اجرای ما واقعا بهم چسبید. ...
درود بر شما و تمام گروه و عوامل اجرایی عزیز.
اختیار دارید. باعث خوشحالی من بود دیدن این نمایش، و بازی دلپذیر شما و دوستان دیگه حقیقتاً لحظات لذت‌بخشی رو برای من به وجود آورد.
ممنون از حسن نظر شما، چه ذوقی کر‌دم؛ اما باور بفرمایید لااقل دوستان تیوالی که من افتخار آشنایی باهاشون رو داشتم، توجه بسیار بیشتر و نظرات بسیار ارزشمندتری در مورد نمایش‌ها دارن که من درمقابلشون حرف زیادی برای گفتن ندارم. فقط نوشتن یا ننوشتن، مسأله این است.☺️
پایدار و موفق(تر) باشید و به امید دیدار شما و این گروه عزیز در نمایش‌های بعدی.
۱۹ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«بی چرا زندگان»... نمایشی عالی که بی‌نهایت دوستش داشتم و از بهترین‌هاییه که اخیراً دیدم.

طبق معمول به سختی و دوان دوان بالاخره به سالن رسیدم، ۲شنبه‌ ۹ خردادماه؛ اما در این چند روز نه درمورد این اجرا و نه درمورد تعدادی از نمایش‌های قبل‌تر هیچ ننوشتم. نمی‌دونم چرا. شاید چون حقیقتاً دو هفته‌ی عجیب و فشرده‌ای رو از نظر سنگینی بار احساسی نمایش‌هایی که دیدم پشت سر گذاشتم.
دیگه حس می‌کردم نفس کم آوردم و این نمایش، تیر خلاصو زد...

خب اگه بگم من نمی‌دونستم چی در انتظارمه دروغ گفتم (آقای امیرمسعود (غیرفدایی) قبلش بهم اخطار دادن که در اثرِ تأثیرگذاری کار، به احتمال زیاد به فنا برم!) و نَفَسشون حق بود!
این اجرا، کار اول کارگردان محترم، خانم شعبانی هست (البته اولین کاری که به اجرا رسید) و خب، مگه می‌شه؟!؟ باورکردنی نبود. حتی هنوز هم باورم ... دیدن ادامه ›› نمی‌شه چنین پرقدرت شروع کردن این مسیرو.‌

همون اول از دیدن اون دکور ساده ولی خاصش ذوق کردم. چقدرم کاربردی و در انتقال مفاهیم موردنظر خوب عمل کرد. چقدر به‌جا استفاده شد از تک‌تک این قسمت‌های جدا و به‌ظاهر ساده، اما درحقیقت خطرناک؛ درست مثل استفاده از کلام، مثل پریدن در ذهن و روان کسی وقتی فکر می‌کنی چیز خاصی نمی‌گی، مثل کلمات ساده‌ای که کنار هم قرار می‌دی و ولشون می‌کنی تو هوا و ممکنه ستون‌های زندگی کسی رو ویران کنه، مثل سِیر در لایه‌های ذهن، مثل پریدن افکار از این ستون به اون ستون و ...

طراحی لباس، با توجه به فضای نمایش، کاملاً مناسب.
نورپردازی، معمولی.

متن؟ عالی. عالی برای یک دقیقه‌شه. در عین اپیزودیک بودن نمایش، انسجامی داشت که ازنظر من درنهایت به یک مثلث پربار ختم شد و برای انتقال پیامش بسیار موفق عمل کرد: قضاوت - تأثیر کلمات - جدی گرفتن ضربه‌های روحی حتی کوچک.

بازیگران چرا انقد خوب بودن؟!؟ در نشون دادن مشکلات و حالات روحی-روانی چنان عمل کردن که حس نمی‌شد در حال بازی هستن. تو گویی سال‌هاست بار تک‌تک این مشکلاتو به دوش کشیدن و الان فقط راهی پیدا کردن تا ما رو هم شریک احساسات و روانِ پریشونشون کنن.
با تک‌تک کاراکترها زندگی کردم و حتی خودمو به‌راحتی جای اونا قرار دادم. چقد ملموس بودن و بی‌تکلف و بی‌اغراق.
هماهنگی‌ها هم عالی بود.

حسم در حین نمایش انقد عجیب بود که فقط با خودم می‌گفتم اکسیژن، اکسیژن؛ و بعد از نمایش، حالتی شبیه رسیدن به جنون نقش‌ها رو داشتم!
خب شاید من کمی جدی می‌گیرم همه‌چی رو؛ اما به‌نظرم نمایش، نمایشیه دغدغه‌مند و زیبا (بله، دقیقاً زیبا) که نباید از دستش داد.

«خطر جدی اسپویل»?

ایده‌ی به تصویر کشیدن ذهنیات و تجربیات یک خبرنگار که خودش دچار مشکلات روحی-روانیِ خاصی بوده/شده در قالب جان‌بخشی به آدم‌هایی که از نظر ما فقط تیترِ یک خبر و یا یک ستون از روزنامه هستن بسیار عالی و خلاقانه بود و چقدر هم خوب در آوردنش.
همین‌طور خلق کاراکتر «مامان فریده» برای انتقال گاه به گاه حس آرامش و در مقابل اون، ترس‌های وجودی نقش اصلی و دیگر بازیگران.

چی بگم؟ دمتون گرم، دم همه‌تون گرم.
دوشنبه می رم :)
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
امیرحسین شاه حسینی
تا الان برای من بی چرا زندگان و فرایند بهترین نمایش های امسال بودند...
شما هم «این یک تیتر زرد نیست» اثرِ الهام کردا رو ندیدین ؟
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
مهرنوش مومنی
شما هم «این یک تیتر زرد نیست» اثرِ الهام کردا رو ندیدین ؟
نه متاسفانه
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دم شما گرم که صفحه‌تون رو با نظرات و اکانت‌های غیرواقعی پر نمی‌کنید؛ اما از دوستان اگر کسی اجرا رو دیدن ممنون می‌شم نظراتشونو بنویسن.
تانیا (taniaaa)
درباره نمایش باغ i
«باغ»... فقط می‌تونم بگم بعد مدت‌ها تئاتری دیدم که همیشه تو ذهنم دوس داشتم ببینم، با همون سبک و سیاق و اجرا.
مشخصاً دوستش داشتم و از هرلحاظ برای من کامل و بی‌نقص بود.

خب، اعتراف می‌کنم که روم به دیوار من چخوفی نیستم. بعد از خوندن دو جلد کتاب «داستان‌های کوتاه از چخوف» با ترجمه‌ی دلنشین آقای استپانیان عزیز در خردسالی (?‍♀️) دور چخوف رو خط کشیدم تا «پزشک نازنین» که دوباره رفتم سراغ داستان‌های اصلی همون نمایشنامه و خب، فهمیدم که همچنان چخوفی نیستم!
می‌خوام بگم که اصل این نمایشنامه رو نخوندم و اجرایی هم ازش ندیدم؛ اما این نمایشنامه عااااااالی بود، پرکشش، خسته-نکننده، جذاب، دارای پیام، همه‌چی تموم.
مشخصاً چقد قشنگ و بدون هرگونه اضافه‌کاری و حاشیه‌روی و حتی لودگی ایرانیزه شده بود.
به‌موقع جدی بود، به‌موقع خنده می‌گرفت، به‌موقع شعار می‌داد و به‌موقع سکوت می‌کرد.

آقا/خانم من جداً منتظر یه ریتم کند آزاردهنده بودم؛ ... دیدن ادامه ›› اما نمایش حتی لحظه‌ای از ریتم نیفتاد.
سکوت؟! ۱۰-۱۵ ثانیه بین بعضی مکالمات یا وقتی تو حس می‌رفتن. دیگه نان-استاپ هم که نمی‌شد حرف زد!
ساعت ۹:۳۰ شاید من تازه به ساعتم نگاه کردم و آهی کشیدم. نه از خستگی، از اینکه یعنی قراره این نمایش تا ۱ ساعت دیگه تموم شه. کاش نشه، کاش نمی‌شد...

آی من ضعف کردم برای اون صفحه‌ی چرخانش! قشنگ جلو خودمو گرفتم دست نزنم از ذوق! چه دکور خوبی، چه تر و تمیز و دلنشین و مرتبط و کاربردی و قشنگ و... همین طور صفات خوب پشت هم.

طراحی لباس هم عالی بود. چه تعویضای قشنگی. چه دلنشین بود همه‌چی، حتی کفش‌ها!

نورپردازیش هم بی‌نقص بود از نظر من. اگر هم مشکلاتی داشت من اصلاً متوجه نشدم.
استفاده‌ش در صحنه‌ی آخر هم که خیلی خلاقانه و کاردرستانه بود.

موسیقی کافی بود، همچنان از نظر من. موسیقیایی نیستم خیلی، و سکوت موقع صحبت کردن و استفاده از موسیقی ایرانیزه شده در حین پارتی رو پسندیدم زیاد.

بازیگرا؟ از کدوم بگم. همه همه همه عالی عالی. اصاً نمی‌تونم چیزی جز این بگم.
(فقط اجازه بدید تو پرانتز ابراز تعجب کنم از دوستانی که درمورد «فقط» آب‌نبات خوردن برادر مادام نوشته بودن. بازی ایشون که کلاً حرف نداشت؛ اما درکنارش چقد به‌جا بود حضور اون آب‌نبات‌ها و حتی آواها و سکوت‌های حساب‌شده).

اصاً مگه من از یه نمایش چی می‌خوام که این نمایش نصیبم نکرده؟!
بزرگترین دستاوردشم اینه که دوباره می‌خوام برم سراغ چخوف، با انرژی مضاعف. بعله!

پ.ن: دوستان عزیز تیوالی، چقد خوش‌وقتم که با تک‌تک شما آشنا شدم. همه‌تون گل‌های گلید. با همه‌ی تفاوت‌هاتون و تفاوت‌هامون، از هم‌کلامی با تک‌تکتون لذت بردم و می‌برم. به قول آقای ابدی عزیز، ممنون که منو در جمع صمیمیتون پذیرفتید?
تشکر ویژه از سحر عزیزم که یه‌جورایی باعث و بانی این جمع دیشب شدن و چقدم که نازن واقعاً. حیف که منو تو باند مافیاییشون راه نمی‌دن ما هم یه نونی بخوریم از این تئاتر?

اسپسفیک برای آقای کیانی گرامی اگر اینجا رو نامحسوس می‌خونن: خودتون خیلی خیلی قابل‌تحمل‌تر (ببخشید، بهتر) از نوشته‌هاتون هستید! از این به‌بعد نقدها و نظراتتون رو حضوری ابلاغ بفرمایید جناب?
وای وای آب‌نبات خوردناش خدا بود و دقیقا خودم چون عشق آبنباتم (البته از صداهای اضافی درآوردن به دورم ?) دقیقا درکش می‌کردمممممم
۰۸ خرداد ۱۴۰۱
طاهره خیابانی مقدم
فقط می‌تونم بگم کاگردانی افتضاح بود، خیلی عجیبه کارگردان تئاتر باغ آلبالو (فیلمش موجوده) و بعضی از بازیگرها یکی بودن، ولی تغییرات فیلمنامه مضحک و بازی‌ها خارج از تصور بود. اگر می‌شد حتما دقیقه ...
خانم مقدم این کامنت پاک نمی شه ولی شما که حدود ٩ سال تیاتر بین هستین (فیلمنامه خیر نمایشنامه ) لطف کنید این کامنت جدا پست کنید تا بیشتر دیده بشه و بفرمایید تو این سالها کدوم نمایش خیلی مورد توجهتون بوده؟!
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
سحر بهروزیان
خانم مقدم این کامنت پاک نمی شه ولی شما که حدود ٩ سال تیاتر بین هستین (فیلمنامه خیر نمایشنامه ) لطف کنید این کامنت جدا پست کنید تا بیشتر دیده بشه و بفرمایید تو این سالها کدوم نمایش خیلی مورد توجهتون ...
نه سال سابقه در تیوال و فقط یک نمایش در پروفایل ایشان دیده میشود با بدبینی همیشگی من فکر کنم بعد از اکانت های یکروزه باید به اکانتهای چندساله شبیه این هم با دید تردید نگریست
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید