در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال Amiin.fa | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 19:32:32
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
بجز بازی مسلط و از جون‌و‌دل‌مایه‌گذار آقای پناهنده و لحظاتی متن قوام یافته چیزی ندیدم.
خسته نباشید.
Amiin.fa (amin.fa)
درباره نمایش در انتظار گودو i
دمِ تیم در انتظار گودو گرم. خدا قوت بهتون🙏🏻
بنظرم فقط ۲ یا ۳ تا کار تو نیمه اول سال بودن که کل تیم بازیگرا یک دست و خفن ظاهر شدن و این ارزش این کارو واسم دوچندان کرد. بقول یک دوست تیوالی، میزانس‌های حساب‌شده این کارو خیلی پیش انداخته.
به امید موفقیت بیشتر واسه تک تک اعضا👋🏻


نمایش با بشر به خواب رفته (مرده یا تماما ناخودآگاه) آغاز شد. ریتم کُند نمایشِ رزماین، کلید ورودِ توست به جهان روایی بکت و در انتظار گودویش. جهانی که می‌رود تا گفته فاوستِ گوته را مخدوش کند: Im Anfang War die Tat (در ابتدا، عمل بود.). بکت جایی راجع به این اثرش می‌گوید: "اون یه بازیه. همه‌چی یه بازیه. وقتی هر ۴ تای اونا روی زمین دراز کشیده‌ان، اینو نمی‌شه به شیوه‌ای واقع‌گرایانه نشون داد. باید هنری‌تر عمل کنی، به سان رقص باله. در غیر اینصورت، همه چیو فقط تقلید کرده‌ای، تقلیدی از واقعیت...این یه بازیه که هدفش بقاست."

تو منتظر می‌مانی تا اتفاقی بیافتد. چیزی که جذبت کند. ... دیدن ادامه ›› و از جایی به بعد، می‌شوی ولادیمیرِ واقع‌نگر که قاطعانه حدس می‌زنی هیچ چیزی بنا نیست رخ دهد ولی دوشادوش ولادیمیر، کودکانه باوری را انتظار خواهی کشید.

راستش را بخواهی به این فکر می‌کنم که بکت انسان امروز را خیلی عجیب و غریب‌طور، جامع و کامل و در عین حال ساده به تصویر کشیده. و خالق نمایش هم از پسِ گلاویز شدن بسیارش با متن، عاقبت "در انتظار گودو"- وار، در انتظار گودو را به روی صحنه آورده است.

یکجایی راجع به ملاقات پیتر وودتروپ (بازیگر نقش استراگون) با ساموئل بکت در تاکسی خواندم که وی از بکت راجع به موضوع اصلی نمایشنامه می‌پرسد. "همه‌اش یعنی همزیستی. پیتر، کُلّ‌اش همزیستیه."

همزیستی روان زنانه و مردانه‌ی بازیگران در صحنه، همزیستی دو دوست که از فرط درازی عمر رفاقت‌شان می‌توانی زن و شهر ببینی‌شان [چقد بوی سیر میدی؟!]، همزیستی مالک و برده، همزیستی جهان بیرون و درون، همزیستی رقص و موسیقی و آواز، همزیستی سفید و سیاه و الی آخر. اما سوای اینها، توی مخاطب نیز این همزیستی را می‌چشی و تکانه‌های حضورِ آنیما یا آنیموس‌ت را حس خواهی کرد [هشدار کتاب‌مقدس‌طور یونگ در کتاب آیون: کسانی که آنها [آنیما و آنیموس] را نمی‌بینند، در چنگ آنها اسیرند.]:
همین که زنان و مردان بازیگر بی‌پروا دست بکارِ آوازخوانی می‌شوند، یکهو یاد تمام آوازهای مخفیانه‌ت زیر دوش یا در پیاده‌روی‌هایت می‌افتی، یا وقتی زنان نوازنده را می‌نگری که در آن واحد هم می‌نوازند و هم صحبت می‌کنند، یا وقتی تن‌هایی را نظاره‌گر می‌شوی که به رقص و جنبش در می‌آیند و الی آخر.

در کتاب "انسان و سمبول‌هایش" در مقاله‌ی فون فرانتس آمده: آنیما یا روانِ زنانه‌ی مرد، تجسم تمام تمایلات روانی زنانه در روح مرد است مانند: احساسات و حالات عاطفی مبهم، حدس‌های پیشگویانه [در نمایش می‌شنوی که آنیمای ولادیمیر به ولادیمیر می‌گوید: چرا یکبار دیگه انجامش نمیدی، دوباره امتحانش کن. انگار پیش‌بینی می‌کند که ممکن است تکرار چرخه، نتیجه‌ای متفاوت رقم بزند.]، پذیرا بودن امور غیرمنطقی، قابلیت عشق شخصی، احساس خوشایند نسبت به طبیعت.
خلاصه و مفیدش را بخواهی می‌گویم: روان زنانه‌ی مرد را بچشم یک قدرت درونی ببین. او از توی خودآگاه می‌خواهد که وجودت را بسط دهی تا با ادغام بیشترِ بُعد ناخودآگاهیت با زندگی واقعی‌ات، کمال و بلوغ را لمس کنی.

+ کاراکترها:

ولادیمیر کاراکتری مردانه‌تر دارد، عمیق‌تر و درونگراتر و پرسونایش را می‌شود منطقی‌تر فرض کرد. هویتِ آنیمای او کاملا خودبسنده است، برونگراتر است، نوازنده موسیقی است، احساساتی عمیق دارد و در انتظارِ شنیده شدن و دیده شدن توسط ولادیمیر است. اصلا می‌توانی تمام همدلی‌های موجود یا ناموجود ولادیمیر در حق استراگون را از چشم آنیمایش ببینی. چون آنیماست که به خودآگاهی مرد، رابطه و وابستگی می‌بخشد.

سوی دیگر داستان، استراگونی را شاعرتر، احساساتی‌تر و با حساسیت‌های بیشتر می‌بینی که مدام می‌مانی که این چرا همه حالت‌ها و کاراش غیرمنطقی‌ان؟ چرا آنیمایش آن شکلی است؛ گیج، رُباتی، بی‌زبان و در یک کلام، چرا کمیت‌اش اینقدر لنگ می‌زند؟! شاید باید آنیمای استراگون را بشکل کاراکتری در نظر بگیری که کاری که باید را انجام داده، کنترل گوگو را در دست گرفته و در یک کلام: آردش را بیخته و الک‌اش را آویخته است.

نظرت راجع به جناب "پوتزو"ی ارباب که کنترل‌گر است و مدام مشغول سرکوب "لاکی" چیست؟ با استناد به نظرات فروید و یونگ، می‌شود پوتزو را "ایگو" فرض کرد و لاکی را "سایه". لاکی آن بخشی از روان بشر است که جورِ تمام احساساتی که در طول زندگی سرکوب شده‌اند را بدوش می‌کشد. حالا شاید بتوانی مونولوگ طویل و بی‌سر‌وته او را به پای "فوران امواج ناخودآگاه سرکوب شده" بگذاری. در نمایش می‌بینی که ولادیمیر تازه زمانی می‌تواند به وجود آنیمای خودش پی ببرد، که از سدِ احساسات سرکوب شده‌اش در قالبِ مواجهه "سایه" یا لاکی می‌گذرد [چیزی که در واقعیت علم روانشناسی کمی پیچیده‌تر از این حرفهاست و در نمایش، صرفا با نسخه‌ای تئاتری، ساده‌تر و سرراست‌تر ماجرا طرف هستی. آنیما و آنیموس در قیاس با سایه از خودآگاهی انسان به مراتب دورترند و تنها از طریق رویا یا تخیل فعال می‌توان شناخت‌شان] و پس از آنست که می‌تواند راهیِ سرسرای ناخودآگاهی شود و آنیماوار به رقص و پایکوبی مشغول شود! و چه باشکوه است تماشای این پیوند و یگانگی!

+صحنه‌پردازی:

ساموئل جان یک جایی گفته که این در انتظار گودو را خواستین اجراش کنین به باله و رقص درش بیارین [همان چیزی که کارگردان سعی داشته به تصویرش بکشد.]

میزانسن ها غالبا دو‌تایی است. با صحنه‌ای نصف‌نصف مواجهی. نصف مال آقایان نصف مال خانم‌ها. نصف مالِ خودآگاهی و نصف مالِ ناخودآگاهی. ولی تمرین و تمرین و کوشش بازیگران و کارگردان کاری کرده که از یکجایی به بعد، دو نصف را در ذهن خود بهم متصل می‌کنی و آقای گوگو را در کنار آنیمای رباتی و بدوی‌اش می‌بینی و آقای دیدی را در کنار و متناظر با ویولن‌زن یین و یانگی‌اش و الی آخر.

ممکن است میزانسن اتصال و رخ به رخ شدن ولادیمیر با آنیمایش برای تو هم مانند من، یکی از بیادماندنی‌ترین قطعات نمایش باشد. جایی که بالاخره چشمِ "دیدیِ" متفکر و منطقی به جمالِ آنیما روشن می‌شود و چه بسا عاشقانه وی را به تماشا می‌ایستند. و کمی بعدترش که صحنه به رقص درآمدن ولادیمیر در عرصه [ناخودآگاهِ جمعیِ] آنیما محسورت می‌کند.

پ.ن.۱: بکت در متن نمایشنامه‌اش به شخصیت‌پردازی کاراکترهایش نمی‌پردازد [بجز سبکی و سنگینی ولادیمیر و استراگون]، و از همین رو ارائه تحلیلی روانشناختی از روانِ کاراکترها [در قالب آنیما و آنیموس] را باید بحسابِ سفری بگذاری که آلین رزماین به وادی نمایشنامه اصلی رفته و خوانش و برداشتی شخصی از آن را برای تو سوغات آورده است.

پ.ن.۲: گرد و خاکی که از کت ولادیمیر و استراگون به هوا بلند می‌شود یا آنجا که ولادیمیر از چند میلیون ساله بودن خودش و رفیقش می‌گوید، می‌فهمی که دو بازیگر اصلی نمایندگانی هستند که از دلِ تاریخ بشریت بیرون کشیده شده‌اند: نمایندگانی از بشری که جنگی مهیب را پشت سر گذاشته و... اکنون دل خوش کرده به آمدن "گودو" و همه فکر و ذهنش انتظار برای آمدن اوست. اما آخرش که چی؟! بقول خود بکت، "در انتظار گودو یک بازی است. همه‌اش همین. سختش نکنین..."

با تشکر از زحمات تیم نمایش، ولی...

چه سود از نوشتن؟!


و در سالن انتظار مجموعه حافظ به انتظار ایستاده بودیم که دو مرد در پوشش دیوانه نه از بیرون، که از سوی صحنه به پیشوازمان آمدند. سعی کردند تا به درون کشانده شویم، ولی نشد. کوشیدند ها، ولی ما تماشاچیان بالغ‌تر از آن بودیم که تنها با یک لباس و پوشش حکمی در خصوص صاحب لباس صادر کنیم و حسی در ما برانگیخته شود: چه وحشت، ترحم یا حتی همدلی. اما آنهایی که ماراساد را خوانده یا دیده بودند، می‌توانستند با خوش‌بینی و با اطمینان‌خاطر پای به محلی بگذارند که دیوانگان راهنمای آنند و یحتمل سکونت‌گاه‌شان است. اما آن کجا و "ماراساد، شاه‌لیر را شکار می‌کند" ... دیدن ادامه ›› کجا؟!

علی ایهاالحال، به درون سالن رفتیم، و باز هم بر تعداد دیوانگان [یا دیوانه‌نمایان] افزوده شد و دریغ از برانگیختگی یا تاثری که در چشمان تماشاچیان نمایان شود. آنها در برخی ردیف‌ها کنارمان بودندها و از بیان و حرکات خود برای القای دیوانگی‌شان بهره می‌جستند ها، ولی چه کسی گفته که ایفای نقش دیوانه به این سادگی‌هاست؟ دیوانگی پرفورمرها بیشتر به یک مریضی سرایت‌پذیر شباهت داشت چرا که دست کم ۲ نفر از تماشاچیان سالن، تا دقایقی گذشته از ابتدای نمایش بشکل خنده‌آوری، هم‌بازی دیوانگان شده بودند!


وقتی پای کتابها و صحبت‌های پیشگامان تئاتر تجربی می‌نشینی، ماحصل‌اش این خواهد شد که از بدایت تا نهایتِ ماراساد، شاه‌لیر را شکار می‌کند در جستجوی مولفه‌ها و مشخصه‌های اصیل تئاتر تجربی چشمانت به در خواهند خشکید! وقتی از آرتو می‌شنوی که در تئاتر می‌توان بسان آئین‌های کهن احساسات و هیجانات مخرب را تخلیه کرد، و در ماراساد، شاه‌لیر را... هیچ حس و هیجانی مجال بروز هم پیدا نمی‌کند چه برسد به تخلیه! از بروک می‌خوانی و مثلث تئاتری مشهورش، و در نمایش اخیر بجز تنه زدن‌های پرفورمرها بهم و کف زدن‌های هماهنگ [ارتباط پرفورمرها با یکدیگر روی صحنه] یک پاره‌خط هم دستت را نخواهد گرفت چه رسد به مثلث!

سالن را که ترک می‌کنم، به این می‌اندیشم که انگار آقامعلم روی تخته با گچ قرمز نوشت: "تئاتر تجربی و کارگاهی" تا پیش از بسته شدن نطفه‌ی هر حرفی در دهان و تحلیلی در ذهن منتقدین و تماشاچیان حرفه‌ای‌تر، خود را مبرا و بی‌نیاز از هرگونه حرف و حدیثی نشان دهد.

- کجاست آن زبان و بدنی که قرار است در تئاتر تجربی به شیوه‌ای نوآورانه بکار گرفته شود: در ماراساد، شاه‌لیر را... هم از "زبان" به شیوه‌ی عادی و مرسوم تئاتری بهره گرفته شده و هم از بکارگیری خلاقانه‌ی ظرفیت‌های بدنی غفلت شده است.

- کجاست آن "تعامل" با مخاطب که در بسیاری از شیوه‌های تئاتر تجربی از عناصر حیاتی نمایش بشمار می‌رود: چیزی که در متن ماراساد پیتر ویس بخودی خود تعبیه شده و کافی بود بدان التفات بیشتری می‌شد. بهر تقدیر آنچه که در ماراساد، شاه‌لیر را شکار می‌کند بچشم می‌آید، به هدر رفتن ظرفیت‌ها و پتانسیل‌های بسیاریست از جمله:


نخست: پیش از ورود به سالن، ۲ تن از پرفورمرها نقش میزبانی را در این تلاش برای تعامل بعهده می‌گیرند که آنقدر ایده‌ی نخ‌نما و ابتدایی‌ایست که دریغ از توفیقی درخور [ارجاع می‌دهم به تئاتر ژنرال مجهولِ جناب دریابیگی که این مورد بشکلی استادانه اجرا گردید]. ثانیا: تعدادی از دیوانگان بغل ما تماشاچیان می‌نشینند، ولی کو تعامل؟ کو حس‌برانگیزی، کو دیالوگ، کو به اشتراک گذاشتن فضای تئاتر و هزاران کو ی دیگر؟ بار عمده‌ی فضای اجرای روایت‌گریِ پرفورمرها بر دوش مستطیل یا مربع سالن است و از همین روست که نمی‌توان حضورهای گاه و بیگاه آنها در جمع تماشاچیان را اثرگذار و وزنه‌ای در پیشبرد کلیت کار دانست [تعاملی یکسر بی‌حاصل و تلاشی اخته]. ثالثا: تاجی  بر سر یکی از تماشاچیان گذارده می‌شود و بعد بسرعت ازو گرفته می‌شود [گویا تاج لیرشاه است، لیرشاهی که فقدان شخصیت‌پردازی‌اش مخاطب خوش‌شانس را هاج و واج رها می‌کند.] و الی آخر.

-کو هنر آوانگارد؟ از آن‌رو که تئاتر تجربی، هنری است آوانگارد و آوانگارد بودن، در واقعیت امر در صف مقدم بودن است، لذا می‌کوشد تا حصار شیوه‌های متداول فضایی، حرکتی، حالات، زبانی، نمادگرایی و سایر مولفه‌های تئاتر سنتی را بشکند، پس بزند و چیزی یکسر نو بیافریند. بعلت عقب ماندن اثر اخیر از برآورده ساختن موارد فوق‌الذکر، درست‌تر آنست که لیبلِ "تجربی" را از ظرف نمایش ماراساد، شاه‌لیر را شکار می‌کند، کَند و به ارزیابی آن در چارچوب تئاترهای سنتی پرداخت که از حوصله‌ی نگارنده خارج است.
[اوج اختگی خلاقیت صاحب اثر را می‌توان در خلق مجدد (یا بازاستفاده) میزانسن محوری اثر پیشین یعنی شازده کوچولو در اثر اخیر یافت- همان گرفتاری در بند و طناب‌ها.]



*** مخلص کلام: ما تماشاچیان از شما اجراگران فاصله‌ی زیادی داریم، نه صدایتان را می‌شنویم، نه حالات درونی‌تان به ما منتقل می‌شود، نه احساسی در ما برانگیخته می‌شود، و نه با کمال پوزش، حرفتان را می‌فهمیم!


پ.ن. ۱: دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟
آنقدر سینما و تئاتر بازیگران درجه یکی در نقشِ دیوانگان را به نمایش گذاشته‌اند که "دیوانه‌بازی" های ماراساد، شاه‌لیر را شکار می‌کند ابدا به ساخت تیپ هم نزدیک نمی‌شوند. با اینحال، سه "دیوانه‌نما" بهتر از بقیه تلاش‌شان در خلق کاراکتر مثمر ثمر واقع می‌شود: محمدصادق اسدی، شاهین بامداد و نیلوفر ذوالفقاری.
بجای این نمایش، ورژن بینظیر ماراساد ساخته‌ی پیتر بروک را پیشنهاد می‌کنم، که در آن دیوانگان فاقد حضوری چشمگیر هستند و بیشتر برای القای فضای تیمارستان مدنظر پیتر ویس بکار گرفته می‌شوند.


پ.ن.۲: ترجیح می‌دهم بجای تعارف‌های بیخود و بی‌جهت مرسوم دوستان تماشاگر مبنی بر *بازیگر بخوبی از پس ایفای نقش برآمده* یا *بازیگر بخوبی فراز و فرودهای نقش را به نمایش گذاشته* ابتدا تنها به یک مورد پیش‌پاافتاده اشاره کنم: توانایی‌های بیانی بازیگران [ بجز ۲ بازیگر زن و ۲ بازیگر مرد] در سطحی بسیار مبتدی و پایین است. شاید شاید شاید بد نبود این کار تجربی و کارگاهی ابتدا به ساکن در یک محفل نمایشنامه‌خوانی اجرا می‌شد.


پ.ن.۳: این پاراگراف را تنها از آن جهت می‌نویسم که مشفقانه خواهان نظاره‌‌ی پیشرفت هر چه بیشتر تئاتر اینسوی مرزهایم. چرا که هنر را تنها منجی حقیقی برون‌رفت از وضعیت نابسمان کنونی کشور و حتی وضعیت گیج و گم جهان می‌دانم [یا حداقل چنین بنظرم می‌آید که ممکن است یکی از کلیدهای گشایش قفل اوضاع در جیب هنر قرار داشته باشد.]
منِ تماشاچیِ دو کار قبلی دو تن از بازیگران [شاهین بامداد در شازده کوچولو و نیلوفر ذوالفقاری در خانه‌ی برناردا آلبا] شاهد افت و چه بسا افولِ هنر بازیگری این دو عزیز هستم [ یا شاید باید تقصیر را گردن "بازی‌گیری" کارگردان نمایش اخیر انداخت!] و همین عامل به تنهایی به من اطمینان می‌بخشد که بخشی از مسیر هنری‌شان به بیراهه‌ای ختم شده است که از صمیم قلب برایشان آرزومندم که در انتخاب راههای نرفته‌ی آینده دقت و اهتمام بیشتری ورزیده شود، چرا که در گذشته‌ای نه چندان دور، بینش‌ها و ظرافت‌های به عینه بیشتری را از خویش بروز داده‌اند که نوید بالقوگی هنر بازیگری در آنان را می‌دهد.

اشاره‌ای مختصر به بازی نیلوفر ذوالفقاری:
خودم را در جایگاهی نمی‌دانم که برای خانم ذوالفقاری بازیگر دو نقش حیاتی در "خانه برناردا آلبا" نقدی بنویسم ولی برای سرکار خانم ذوالفقاریِ "ماراساد، شاه‌لیر را شکار می‌کند" این کار را واجب می‌دانم! [چیزی که یقینا برآیند ۲ فاکتور مهمِ تفاوت فاحش قدرتِ متن و کارگردانی و همچنین همت شخص بازیگر در ایفای نقش است و بی‌تردید سایر فاکتورهای دخیل دیگر].
اما راجع به نمایش اخیر، تنها و تنها به ۲ اشتباه از نقطه نظر شخصی اشاره میکنم: انتخاب تیپ اشتباه برای دیوانه [صورتی اشکبار و مغموم که با اطلاعات اندک اینجانب در خصوص روانشناسی، تنها می‌تواند بیمار مبتلا به افسردگی حاد را روانه‌ی تیمارستان کند که آن‌هم با سایر مجانین حاضر نه در حیطه همبازی‌گری و یکپارچگی اثر و نه متن آن سنخیتی ندارد]، حالتِ به اشتباه ثابتِ چهره از ابتدا تا به انتهای نمایش [یکی از علائم بارز بالینی در بیماران روانی ساکن تیمارستان، تغییر حالت‌های مداوم و رفت و برگشتی است. در واقع این بیماران قادر به حفظ ثبات در وضعیت روانی خویش نیستند و دائما در تغییر و نوسان بسر می‌برند.]


البته من همش رو نخوندم، خیلی طولانی بود🙏🏻🙏🏻
۲۱ مهر ۱۴۰۲
شاهین بامداد
اول گلایه از مسعود فدایی دوست عزیزم که نمایش ما را ندیده ولی چنین مطلب طولانی و حوصله سربر و غرض ورزانه ای را مورد تأیید می‌داند
شاهین جان من یه خواندم زدن ها😅😅♥️♥️😘😘
۲۱ مهر ۱۴۰۲
درود بر شما دوست بزرگوار و فرهیخته _ ممنون که این متن طولانی را برای مان نوشته اید _ تمامی سلایق قابل احترام است و بهتر آن که به جای چُنین نقد کوبنده نقد سازنده ای داشته باشیم و در مقام مقایسه نباشیم تاکید میکنم مقایسه / حتی کار یک بازیگر در دو اثر متفاوت ! مقایسه در همان علم روانشناسی که نام بردید بسیار بسیار رد شده و منسوخ شده است و البته جسارت در بهتر بودن و یادگیری خود نیاز به مطالعات بسیار و تجربیات فراوانی دارد که باز هم در مقام مقایسه پدیدار نخواهد شد و فقط و فقط در مقام تجربه و آگاهی پدیدار خواهد شد و در آخر این نظر به هر حال انتخاب شماست و نظر شماست که شما را برای ما می شناساند ( منظور در مقام تماشاچی ) و قابل احترام و این طولانی بودن نوشته ی شما خود حجت است بر علت اثر که بایستی کارش را کرده باشد که قطع به یقین کرده است _ درودها بر شما 👍🙏
۲۱ مهر ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
Amiin.fa (amin.fa)
درباره نمایش دوباره بازی i
پیوند طراحی صحنه (مشخصا الاکلنگ) با موسیقیِ نمایش ایده‌آل بود، موسیقی بغایت استادانه و سینمایی‌طوره! نفسم به شماره افتاده بود از خلق یک "اتمسفر" تو تئاتر، چیزی که فقط تو هیدن (کاری به متنش ندارم) اتفاق افتاده. حسِ متن رو که البته زیاد باهاش ارتباط نگرفتم، منتقل می‌کرد.

شیوه نگارش متن که ناخودآگاه و برش برش بودو بیشتر از خود متن دوست داشتم.

بازیگر محترم و دوست‌داشتنی نمایش رو هم که تازه شناختم و حتما منتظر درخشش بیشترش رو صحنه‌ام. مرسی اسماعیل جان واسه زجر کشیدن استادنه‌ات و گیر افتادن تو این بازی نفسگیر🤍

با همه‌ی این نامفهوم بودن و ارتباط نگرفتن با متن، احساس کردم با یه "جوکر" ایرانی طرفم که پاسخش به رنج‌هاش و شرایط زیست‌اش نابودکردنه. ... دیدن ادامه ›› و خشمی که تو یه یه جا بشدت تو ادای دیالوگ بازیگر حس کردم. ممنون از بازیگر شریف کار که گذاشت این سِیر رو تو بازیش و پرسوناژش حس کنم. ولی خوب کاش بیشتر پرداخت میشد (شاید میشد از یکی دو تا خرده روایت صرفنظر کرد تا این جنبه اجازه پیشروی پیدا کنه.)

دستمریزاد به تیم ارزشمند و عزیز دوباره بازی👋🏻🤞
Amiin.fa (amin.fa)
درباره نمایش زیگموند i
سایه‌های نمایش (بخصوص صحنه تقابل فروید و یونگ)، بازی بازیگران (بجز شمایل حقیر و به ظاهر بذله گوی خاخام) و به تصویر کشیده شدن پرسوناژهایی در قالب درونیات ذهن فروید از همه اجزای دیگر نمایش برام جذابتر بودن. به دوستان علاقمند به زندگی فروید روانکاو، کتاب درجه یک انکار مرگ ارنست بکر رو پیشنهاد می‌کنم.
دستمریزاد به تیم نمایش زیگموند.
خریدار
آوا فیاض (avafayyaz)
سپاس که به تماشای اجرای ما نشستید، خوش‌حالیم که رضایت شما جلب شده.
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
Amiin.fa (amin.fa)
درباره نمایش سوسمار i
خیلی ممنون بابت موسیقی و متن خوب. خدا قوت🙏🏻
امیر مسعود، سپهر و میثم محمدی این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
Amiin.fa (amin.fa)
درباره نمایش محاکمه النا i
توصیه می‌کنم حتما این نمایش را با چشم و گوش باز به تماشا بنشینید تا ببینید با "چشم" باز خود را به خواب زدن چه عاقبتی برای مردم یک جامعه دارد؟ اینکه وقتی ارتباط "چشم" با "وجدان" آدمی از بین می‌رود، چه بلایی بر سر "جان" یکایک آدمهای جامعه می‌آید.

ممنون از نویسنده دغدغه‌مند اثر که یک سیلی محکم به گوش تماشاگر می‌نوازد که: نگذار چشمانت به هر چیزی عادت کند و هر جا رفتی وجدانت را هم با خودت همراه داشته باش!

تیم بازیگران محاکمه النا هم که خیلی خوب در این روایت درخشیدند. النایی که غم و مظلومیت عالم را با همه حرکات و کلماتش بدوش می‌کشد، دادستانی که خیلی عالی بر اعصاب همه‌مان سوهان می‌کشد، وکیل مدافعی که تا انتهای توانش همدل است و همراه و چاره‌ساز و البته سایر بازیگران که نمایش را بسیار باورپذیر و روان به پیش می‌برند. فقط مختصر اشاره‌ای کنم به کار دو کاراکتر قاضی و میوه‌فروش.

بازی قاضی نمایش، پیمان معادی متری شیش و نیم را بیادم آورد. از چه جهت؟ از نظر سنت شکنی: نوعی سنت‌شکنی که در آن پا را خارج از کلیشه متداول ... دیدن ادامه ›› قاضی‌های آثار نمایشی ایرانی می‌گذارد و بیشتر "انسانی" است. پرسوناژی است که ناراحت می‌شود، اسیر کشمکش‌ها و تلاطم‌های درونی است، در برابر امر و نهی دیگری‌ها غضبناک می‌شود. و اینها همه در حالیست که همچنان اقتدار لازم و بایسته‌ای از خود نشان می‌دهد.

و اما میوه‌فروش زحمتکش اجرا! یکی از وجوه جذاب این کاراکتر، ارتباط ثانویه‌ایست که بجهت بازی آزادانه‌اش خواه ناخواه با تماشاگر (علاوه بر ارتباط اولیه‌اش با کاراکتر روبرو) برقرار می‌کند. لحن و طرز گویش او بگونه‌ایست که سریع مابه‌ازای بیرونی او را که بارها در میوه‌فروشی‌ها دیده‌ایم (و صد البته نه آن داریوش ارجمند ستایش!) در پیش چشم‌مان جان می‌گیرد و اینست که بیشتر احساس می‌کنید که ما نیز تفاوت چندانی با شاکیان محکمه نداریم.


**** و حال کمی جدّی‌تر (و احتمالا لو دادن بخشی از ماجرای محاکمه)

در محاکمه النا با چه سر و کار داریم: اثر، روایتگر تماشاگران بیطرفی (بقول آرنت) است که سرانجامِ نفع خویش را در تداوم وضع موجود و سایه‌اندازی شر دیده‌اند. این عده، آنچنان بی‌هویت، بیگانه با "خود" و متاثر از جهان‌بینی شر هستند که بجز "شر" حتی از فهم جهان نیز بازمانده‌اند و نمی‌توانند زیستن در جهان و با دیگران را در جام تحمل خویش بگنجانند. این است که از دست هر که جزو "آن دیگری" باشد شاکی‌‌اند و خواستار اشد مجازات برای‌شان.
اینها دلشان به "نقد" حاضر راضی‌تر است تا "نسیه" ندیده و نیامده. این است که هیچ "تغییر"ی به مذاقشان خوش نمی‌آید و ترجیح می‌دهند در حاشیه "امن" و بی‌عملی‌شان بمانند که مبادا چیزکی "خواب" را از سرشان بپراند!
در چنین شرایطی است که رویداد شگفتی چون بینا شدن "نابینا" که باید همگان را شاد سازد، گناه بشمار می‌آید و حتی از آن هم سنگدلانه‌تر: یک جرم.

راستش را بخواهید در این نمایش، یحتمل از برخی شاکیان [که طبقه حکّام را نمایندگی می‌کنند] آنچنان که باید دلگیر نشدم (عادت است دیگر!)، ولی از مردم عادی که بی‌شباهت نیستند به آنهایی که هر روزه از کنارشان گذر می‌کنیم چرا! این کتابفروش و سایر کاراکترها که در این نمایش مرزهای وقاحت را می‌درند و تا آنجا پیش می‌روند که در لباس شاکیان حاضر می‌شوند، بیننده را تا حد انزجار از خود بیزار می‌کنند.

و این نمایش روایتگر چیست مگر: ندیدنی که مدارا کردن است و سر تعظیم فرود آوردن در برابر همه چیز: از ظلم و چپاول اطرافیان، سودجویی، همراهی کردن با همدردی و ترحم بقیه نسبت به دردمند [چرا که آن هم سقف و انتهایی دارد تا آنجا که همچنان مبتلا به درد باشی]، سکوت در برابر تعرض و دست درازی به حریم امن شخصی، و حتی شراکت جامعه‌ی پیرامون با حکام در پایین کشیدن جایگاه انسان و یکسره از یاد بردن هویت حقیقی او.

یکی از تداعی‌های شخصی "محاکمه‌ی النا"، سکانس ماندگار مهمانی بالماسکه در آخرین ساخته کوبریک بود: چشمان کاملا بسته. انگار کاراکترهای نمایش در یک مهمانی‌ای حضور دارند با نقاب‌هایی مختلف لیکن پذیرفته شده توسط طبقه بالایی‌ها. کسی که غیر خودی شناسایی شود، بایستی نقاب از چهره بیاندازد و مجازات شود (در حالت ایده‌آل مهمانی را ترک کند). النا همان فردیست که بتازگی غیرخودی شده است (چون دیگر حاضر نیست نقاب اجتماعی از پیش تعریف‌شده‌اش را به چهره بزند) و ازین روست که محاکمه‌ای با عواقب سخت برایش ترتیب داده می‌شود.

یک جمله عجیبی هم در "چنین گفت زرتشت" نیچه هست که بنظرم تناسب زیادی با نمایش محاکمه النا دارد:
"با شناختن هر چیزی در کسی، آن چیز را در او شعله‌ور می‌کنیم. پس، از خُردان بپرهیز!"
النا آن کسی است که چون از موهبت بینایی برخوردار شده، ازین پس قادرست "آن چیز" را در افراد گرد خود به وضوح ببیند. و همین موجبات شعله‌ور شدن و "شاکی" شدن آن دسته افراد را فراهم می‌کند.

شاید بد نباشد نوشته‌ام را با این جمله از "هنر به منزله تجربه" جان دیوئی پایان ببرم- مخصوصا بخاطر همان یک کلمه "عمل" که عجیب حس کنش و منفعل نبودن و دست به کاری زدن را در جان آدم بیدار می‌کند:

اما هنر،
که در آن انسان به هیچ روی نه با انسان
بلکه تنها با نوع بشر سخن می‌گوید-
می‌تواند حقیقتی را سربسته بیان دارد،
عمل، اندیشه را می‌پرورد.


لذت بردم از نقدتون!
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
سپاس.
لذت بردم
چه خوب نوشتید، هر آنچه را که دیدید
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
مهر
سپاس. لذت بردم چه خوب نوشتید، هر آنچه را که دیدید
ممنونم. لطف دارین. راستش ترجیح می‌دادم راحت‌تر بشه نوشت راجع بهش و فکر کرد و دید بعضی کارا رو🙃، ولی متن بعضی کارا مثه محاکمه النا واقعا آدمو می‌بره تو اعماق.
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قدری در باب "خانه برناردا آلبا" از نگاه یک غیرمنتقد

1. فیلم "رقصنده در تاریکی" فون تریه فیلمی ست که علیرغم علاقه زیادم به آن، بسختی میتوانم دوباره ببینمش. همه رنج است و رنج و رنج. اما وقتی به تماشای دوباره "خانه برناردا آلبا" دعوت شدم، سراسر شور شدم و لبخند. میدانستم که میتوان با خیال راحت تکیه داد، اشک ریخت، غصه خورد ولی دست آخر، با کوله باری از امید و "میل به زندگی" سالن را ترک کرد.
2. در تالار آزادی محل نمایش "خانه برناردا آلبا" نشسته ام. همه چیز بجز نوری محو و اندک، در تاریکی مطلق بسر می برد. یاد "مغاک" نیچه می افتم که همینک در من چشم دوخته است. از همین ثانیه اول می خواهد مرا به درون جهان تلخ لیک اسرارآمیزش ببلعد. عجالتا خلاصه ای ازین جهان را می آورم: با روایتی از زندگی زنانی طرفیم که در آستانه فروپاشی اند، و تماشاگر این فرصت را یافته تا به یاری بازیگران (زنانی که در زندگی روزمره هم یافت میشوند، زنانی که بی شباهت به قهرمانان جنبش اخیر ایران نیستند) بشتابد و شانه ای شود برای اشک و آه و آرزوها و ناکامی های بسیار. بازیگرانی اسیر چرخه ای سیزیف وار از سختی و رنج لیکن قوی و سرسخت.
3. چطور است که با وجود گذشت حدود 100 سال از نگارش "خانه برناردا آلبا" این اثر قادر است انسان 2023 ای را متاثر کند؟ در این نمایش ... دیدن ادامه ›› به کارگردانی دانیال اربابی که در سالن "آزادی" به نمایش درآمده نشانه هاییست، آیا نمیبینید؟! این اثر بخصوص را می توان برداشتی فمینیستی از نمایشنامه لورکا دانست که بجز نمایش سختیهای زندگی زنان، مترصد بازگرداندن هویت از یاد رفته زن اسپانیایی (یا ایرانی؟!) است.
برناردا آلبا و پونچا (خدمتکار آلبا)ی دارابی، نمایندگان سنتی متعصب اند با این باور احمقانه: چون من و پدرانم به چاهی یکسر تاریک و سیاه افکنده شده ایم، پس فرزندان مان نیز باید تا ابد در اعماق آن به زندگی ادامه دهند! اما غافلند از آنکه دخترکان آلبا سرانجام نردبانی خواهند یافت (ساخت) تا خود را از چاه مخوف باورها و سنتهای منسوخ و فاقد منطق رهایی دهند.
برناردا از این حقیقت روانشناختی غافل است که فرزندان زندگی نزیسته والدین خویش را خواهند زیست. هر نسل تازه ای این حق را دارد که راهی ورای اعقاب خویش یافته و از آن استیلا یابد.
4. ذهنم با پرشی ناگهانی، از همدستی لورکا با اربابی برای خلق زندانی شبیه به "خاطرات خانه اموات" داستایفسکی خبر میدهد. زندانی قرن بیستمی (یا بیست و یکمی) و با یک تفاوت اساسی دیگر: در تئاتر "خانه برناردا آلبا" با زندانی خودساخته و برساخته از سنتهای دست و پاگیر طرفیم و زندانبانی که لباس مادر خانواده ای عزادار را به تن کرده است به نام برناردا آلبا (طراح لباس با فرق گذاشتن بین لباس او و سایر دختران، خواسته تقلبی کوچک برساند!)
یک پرش ذهنی دیگر: آیا نمی توان با خوانشی فرامتنی و سیاسی از این نمایش، ساکنین عمارت "برناردا آلبا" را شهروندان اسیر، مغموم و مظلوم کشوری تحت لوای دیکتاتوری بیرحم و سراپا خشم دانست که: لبخندی محو و بی رمق بر لب دارند، رنگی به صورتشان نمانده یا "مردگانی درآمده در هیبت زندگان "؟ (راهنمایی: گریم جذاب لیکن تلخ بازیگران) البته با نیم نگاهی به غرور کاذب مادر-زندانبان هم چراغی در تایید این فرضیه روشن میشود: اصلا یکی از شباهت های تمام دیکتاتورهای تاریخ، همین غرور حبابی بسیار بزرگ ولی توخالی است.
5. وقتی به تماشای این تئاتر نشستم، خود را همسایه فضول خانه برناردا آلبا پنداشتم که بناست از فراز دیوارهای خانه، به زندگی سیاهچال وارشان سرک بکشم.
درست است که در این خانه، مردان غایب اند و ورودشان به آن قدغن، لیکن زنان ساکن این خانه زنانگی شان را به تمامی از یاد برده اند و شاید لباس تنها پیوند دهنده آنان با جهان زنان باشد.
6. تماشای ریختن قطعات بازی دومینو همواره جذاب است، مخصوصا وقتی با دومینویی واقعی و از جنس تمامیت خواهی طرف باشی. در اینجا نیز، پس از افتادن قطعه اول دومینو که بادبزنی قرمز (نماد نقطه مقابل سنت عزاداری) است به مرور راه برای ریختن قطعات بعدی هموار میشود.
7. بنظرم نمایش "خانه برناردا آلبا" ی اربابی جاافتاده تر و سالخورده تر از نسخه ی رفیعی است! انگار ساکنین این خانه در طی سالهای اخیر و از گذر وقایع گذشته بر این محدوده جغرافیایی، بی حس تر، سیاه تر و چه بسا بی رحم تر (نسبت به اطرافیان و حتی خودشان) شده اند. آن جو کمابیش سرخوش تر، کمی رنگی تر و واجد رگه هایی از زندگی در نسخه رفیعی جای خود را به هیات مردگان تئاتر اخیر داده است. انگار همان بارقه امید نیز در اینان رخت بربسته است. این را می توان در دکور، گریم، موسیقی متن، لباس و حتی جنس بازی بازیگران یافت. حتی تماس های واقعی انسانی و فیزیکی، جای خود را به بازی های بدنی و فیزیکال مصنوعی داده اند.
بی شک حاکم بلامنازع این نمایش، مرگ (دیکتاتوری، فقدان زندگی و زنانگی، آداب و رسوم بلعنده) است، همو که بر جهان زندگان "خانه برناردا آلبا" سایه انداخته : از تابوت چوبی پدر متوفی که در میزانسن تمام صحنه ها حضور دارد گرفته تا تخت خواب آهنی دخترکان برناردا ( خواب در باور بسیاری، برادر و همنشین مرگ است!) که هیچگاه از جلوی چشم تماشاگر کنار نمیرود.
8. عمل (اکت بازیگران)، صدایش بلندتر از شعار و حرف (شعار برابری و الخ) است. با هر پله نردبانی که دختران آلبا بالا می روند (یادآوری: نردبانی از جنس زنجیر و شبیه به پلهای معلق!)، بجز آنکه نفس در سینه مخاطب حبس می کند، سقلمه ای به او می زند و پتانسیل و قدرت نهفته در این جنس ضعیف (بقول فالاچی و بسیاری دیگر) را عیان می سازد. که او نیز قادر است همپای مردان موانع از سر راه بردارد، غیرممکنی را ممکن کند و دست به آفرینش بزند.
9. بعنوان یک علاقمند کشف ابعاد روانشناختی آثار هنری، دو چیز بیش از همه چشمم را گرفت: یکی بازی بازیگر "مرد" بجای نقش پیرزن خدمتکار (که در متن و عملا هر جایی زن است!) و دیگری بازی همزمان آلبا هم بعنوان مادر و هم یکی از "دختران" (عاشق پیشه) آلبا.
تعبیرم از اولی این بود: پیرزن خدمتکار یا پون چا، اسطوره ایست از سرکوب، واپس رانی و تفاخر به باورها و ارزش های کور و متعصبانه و همین هایند که صرفا بازتاب وجوه برجسته ای از بعد مردانه اویند و از او نه یک زن که مردی در لباس زن می سازند.
در مورد بعدی (بجز سایرعوامل دخیل) چنین بنظر می رسد که: مادر اگرچه درذاتش دیکتاتوری بدذات است، لیکن در زوایای پنهان روانش عطشی سوزان به آزادی و عشق لانه دارد. گویی او نیز در کنه ذاتش، از اسارت و باید نبایدها و زنجیرها بیزارست، اما چه کند که سنت دیرپا، امانش را بریده و بخش اعظم وجودش را تسخیر نموده است.
10. و حال برویم سراغ قطعه شگفت آور نمایش "خانه برناردا آلبا"، یا همان باریکه نوری که در گذر از غار تاریک و سرد روایت زندگی خانواده برناردا سرانجام عیان خواهد شد.
جایی که جادوی بازیگری، نورپردازی، طراحی صحنه و دیگر عوامل "دست بدست هم" میدهند و تحفه ای درخور عرضه میکنند: مژده که این غل و زنجیرها سرانجام گشوده خواهند شد و "آزادی" فرا خواهد رسید.
لحظه ای که بی شباهت به سطور پایانی "خاطرات خانه اموات" داستایفسکی نیست:
{ زندانیان با صداهای خشن و بریده یی که در آن نشانی از خوشحالی میدیدم، تکرار کردند: "بروید، در امان خدا، در امان خدا!"
آری، در امان خدا! آزادی! زندگی جدیدی در انتظارمان بود. از میان مردگان رستاخیزی صورت گرفته بود!... چه دقیقه ی توصیف ناپذیری...}
11. و این نمایش بذر آرزویی و امیدواری یی را در دلم کاشت: امید بسیار دارم که سنت هایی که بناست از ما برای آیندگان بجای بمانند، اینچنین محدودکننده، خودخواهانه، تغییرناپذیر و بدور از منطق نبوده بلکه در عوض، سنت هایی باشند که باعث شکوفایی هر چه بیشتر مردمان آینده گردند.
سپهر، امیر مسعود، stanco و میثم محمدی این را خواندند
آتنا نورانی و رادمهر عباسی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دانیال اربابی عزیز و تیم درجه یک و محترم، مرسی که هستید و چراغ تئاتر درست و باکیفیت رو روشن نگه میدارین. از انتخاب نمایشنامه و برقراری ارتباط با شرایط فعلی کشور، طراحی صحنه که مطمئن نیستم آخرین بار کی چنین طراحی درخشان و کاملا مرتبط رو توی تئاترهای ایران دیده باشم، بازیگران توانا و کاربلد که انگار درست واسه این نقش‌ها ساخته شده‌اند و صد البته پشتش ساعتها تمرین بوده، موسیقی و کارگردانی و نور و طراحی لباس و سایر چیزها که همه ذوق زده‌ام کرد ازینکه هنوز هم میشه به مدیوم نمایشی و علی‌الخصوص تئاتر در ایران امیدوار بود، خیلییی امیدواار. خدا قوت و منتظرم باز هم بدرخشین و بیایم لذت ببریم.