دمِ تیم در انتظار گودو گرم. خدا قوت بهتون🙏🏻
بنظرم فقط ۲ یا ۳ تا کار تو نیمه اول سال بودن که کل تیم بازیگرا یک دست و خفن ظاهر شدن و این ارزش این کارو واسم دوچندان کرد. بقول یک دوست تیوالی، میزانسهای حسابشده این کارو خیلی پیش انداخته.
به امید موفقیت بیشتر واسه تک تک اعضا👋🏻
نمایش با بشر به خواب رفته (مرده یا تماما ناخودآگاه) آغاز شد. ریتم کُند نمایشِ رزماین، کلید ورودِ توست به جهان روایی بکت و در انتظار گودویش. جهانی که میرود تا گفته فاوستِ گوته را مخدوش کند: Im Anfang War die Tat (در ابتدا، عمل بود.). بکت جایی راجع به این اثرش میگوید: "اون یه بازیه. همهچی یه بازیه. وقتی هر ۴ تای اونا روی زمین دراز کشیدهان، اینو نمیشه به شیوهای واقعگرایانه نشون داد. باید هنریتر عمل کنی، به سان رقص باله. در غیر اینصورت، همه چیو فقط تقلید کردهای، تقلیدی از واقعیت...این یه بازیه که هدفش بقاست."
تو منتظر میمانی تا اتفاقی بیافتد. چیزی که جذبت کند.
... دیدن ادامه ››
و از جایی به بعد، میشوی ولادیمیرِ واقعنگر که قاطعانه حدس میزنی هیچ چیزی بنا نیست رخ دهد ولی دوشادوش ولادیمیر، کودکانه باوری را انتظار خواهی کشید.
راستش را بخواهی به این فکر میکنم که بکت انسان امروز را خیلی عجیب و غریبطور، جامع و کامل و در عین حال ساده به تصویر کشیده. و خالق نمایش هم از پسِ گلاویز شدن بسیارش با متن، عاقبت "در انتظار گودو"- وار، در انتظار گودو را به روی صحنه آورده است.
یکجایی راجع به ملاقات پیتر وودتروپ (بازیگر نقش استراگون) با ساموئل بکت در تاکسی خواندم که وی از بکت راجع به موضوع اصلی نمایشنامه میپرسد. "همهاش یعنی همزیستی. پیتر، کُلّاش همزیستیه."
همزیستی روان زنانه و مردانهی بازیگران در صحنه، همزیستی دو دوست که از فرط درازی عمر رفاقتشان میتوانی زن و شهر ببینیشان [چقد بوی سیر میدی؟!]، همزیستی مالک و برده، همزیستی جهان بیرون و درون، همزیستی رقص و موسیقی و آواز، همزیستی سفید و سیاه و الی آخر. اما سوای اینها، توی مخاطب نیز این همزیستی را میچشی و تکانههای حضورِ آنیما یا آنیموست را حس خواهی کرد [هشدار کتابمقدسطور یونگ در کتاب آیون: کسانی که آنها [آنیما و آنیموس] را نمیبینند، در چنگ آنها اسیرند.]:
همین که زنان و مردان بازیگر بیپروا دست بکارِ آوازخوانی میشوند، یکهو یاد تمام آوازهای مخفیانهت زیر دوش یا در پیادهرویهایت میافتی، یا وقتی زنان نوازنده را مینگری که در آن واحد هم مینوازند و هم صحبت میکنند، یا وقتی تنهایی را نظارهگر میشوی که به رقص و جنبش در میآیند و الی آخر.
در کتاب "انسان و سمبولهایش" در مقالهی فون فرانتس آمده: آنیما یا روانِ زنانهی مرد، تجسم تمام تمایلات روانی زنانه در روح مرد است مانند: احساسات و حالات عاطفی مبهم، حدسهای پیشگویانه [در نمایش میشنوی که آنیمای ولادیمیر به ولادیمیر میگوید: چرا یکبار دیگه انجامش نمیدی، دوباره امتحانش کن. انگار پیشبینی میکند که ممکن است تکرار چرخه، نتیجهای متفاوت رقم بزند.]، پذیرا بودن امور غیرمنطقی، قابلیت عشق شخصی، احساس خوشایند نسبت به طبیعت.
خلاصه و مفیدش را بخواهی میگویم: روان زنانهی مرد را بچشم یک قدرت درونی ببین. او از توی خودآگاه میخواهد که وجودت را بسط دهی تا با ادغام بیشترِ بُعد ناخودآگاهیت با زندگی واقعیات، کمال و بلوغ را لمس کنی.
+ کاراکترها:
ولادیمیر کاراکتری مردانهتر دارد، عمیقتر و درونگراتر و پرسونایش را میشود منطقیتر فرض کرد. هویتِ آنیمای او کاملا خودبسنده است، برونگراتر است، نوازنده موسیقی است، احساساتی عمیق دارد و در انتظارِ شنیده شدن و دیده شدن توسط ولادیمیر است. اصلا میتوانی تمام همدلیهای موجود یا ناموجود ولادیمیر در حق استراگون را از چشم آنیمایش ببینی. چون آنیماست که به خودآگاهی مرد، رابطه و وابستگی میبخشد.
سوی دیگر داستان، استراگونی را شاعرتر، احساساتیتر و با حساسیتهای بیشتر میبینی که مدام میمانی که این چرا همه حالتها و کاراش غیرمنطقیان؟ چرا آنیمایش آن شکلی است؛ گیج، رُباتی، بیزبان و در یک کلام، چرا کمیتاش اینقدر لنگ میزند؟! شاید باید آنیمای استراگون را بشکل کاراکتری در نظر بگیری که کاری که باید را انجام داده، کنترل گوگو را در دست گرفته و در یک کلام: آردش را بیخته و الکاش را آویخته است.
نظرت راجع به جناب "پوتزو"ی ارباب که کنترلگر است و مدام مشغول سرکوب "لاکی" چیست؟ با استناد به نظرات فروید و یونگ، میشود پوتزو را "ایگو" فرض کرد و لاکی را "سایه". لاکی آن بخشی از روان بشر است که جورِ تمام احساساتی که در طول زندگی سرکوب شدهاند را بدوش میکشد. حالا شاید بتوانی مونولوگ طویل و بیسروته او را به پای "فوران امواج ناخودآگاه سرکوب شده" بگذاری. در نمایش میبینی که ولادیمیر تازه زمانی میتواند به وجود آنیمای خودش پی ببرد، که از سدِ احساسات سرکوب شدهاش در قالبِ مواجهه "سایه" یا لاکی میگذرد [چیزی که در واقعیت علم روانشناسی کمی پیچیدهتر از این حرفهاست و در نمایش، صرفا با نسخهای تئاتری، سادهتر و سرراستتر ماجرا طرف هستی. آنیما و آنیموس در قیاس با سایه از خودآگاهی انسان به مراتب دورترند و تنها از طریق رویا یا تخیل فعال میتوان شناختشان] و پس از آنست که میتواند راهیِ سرسرای ناخودآگاهی شود و آنیماوار به رقص و پایکوبی مشغول شود! و چه باشکوه است تماشای این پیوند و یگانگی!
+صحنهپردازی:
ساموئل جان یک جایی گفته که این در انتظار گودو را خواستین اجراش کنین به باله و رقص درش بیارین [همان چیزی که کارگردان سعی داشته به تصویرش بکشد.]
میزانسن ها غالبا دوتایی است. با صحنهای نصفنصف مواجهی. نصف مال آقایان نصف مال خانمها. نصف مالِ خودآگاهی و نصف مالِ ناخودآگاهی. ولی تمرین و تمرین و کوشش بازیگران و کارگردان کاری کرده که از یکجایی به بعد، دو نصف را در ذهن خود بهم متصل میکنی و آقای گوگو را در کنار آنیمای رباتی و بدویاش میبینی و آقای دیدی را در کنار و متناظر با ویولنزن یین و یانگیاش و الی آخر.
ممکن است میزانسن اتصال و رخ به رخ شدن ولادیمیر با آنیمایش برای تو هم مانند من، یکی از بیادماندنیترین قطعات نمایش باشد. جایی که بالاخره چشمِ "دیدیِ" متفکر و منطقی به جمالِ آنیما روشن میشود و چه بسا عاشقانه وی را به تماشا میایستند. و کمی بعدترش که صحنه به رقص درآمدن ولادیمیر در عرصه [ناخودآگاهِ جمعیِ] آنیما محسورت میکند.
پ.ن.۱: بکت در متن نمایشنامهاش به شخصیتپردازی کاراکترهایش نمیپردازد [بجز سبکی و سنگینی ولادیمیر و استراگون]، و از همین رو ارائه تحلیلی روانشناختی از روانِ کاراکترها [در قالب آنیما و آنیموس] را باید بحسابِ سفری بگذاری که آلین رزماین به وادی نمایشنامه اصلی رفته و خوانش و برداشتی شخصی از آن را برای تو سوغات آورده است.
پ.ن.۲: گرد و خاکی که از کت ولادیمیر و استراگون به هوا بلند میشود یا آنجا که ولادیمیر از چند میلیون ساله بودن خودش و رفیقش میگوید، میفهمی که دو بازیگر اصلی نمایندگانی هستند که از دلِ تاریخ بشریت بیرون کشیده شدهاند: نمایندگانی از بشری که جنگی مهیب را پشت سر گذاشته و... اکنون دل خوش کرده به آمدن "گودو" و همه فکر و ذهنش انتظار برای آمدن اوست. اما آخرش که چی؟! بقول خود بکت، "در انتظار گودو یک بازی است. همهاش همین. سختش نکنین..."