در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال شاهین نصیری | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 12:20:02
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
این نور دروغه . . .

(ممکن است خواندن این نوشته بخشی از جذابیت های نمایش را کاهش دهد)


پیش از شما
به سان شما
بی شمارها
با تار عنکبوت
نوشتند ... دیدن ادامه ›› روی باد
کین دولت خجسته ی جاوید زنده باد!
(شفیعی کدکنی)





1. شاپرک خانم جسم و جانش را به این و آن می بخشد. شاید بلد نیست دل ببندد به همین شهر فرنگی و سرگرم بشود. دنبال نور واقعی است. می خواهد به قرارش با خورشید برسد. این شاپرک بیچاره نمی فهمد که زیر این سقف نمور انباری، اگر نور نیست و گل و گیاه و سبزه و شهد پیدا نمی شود، «اما عوضش امنیت داریم!». خدا به کسب و کار شهر فرنگی برکت بدهد که کثافت دنیای بیرون را برایمان بزک می کند و از قشنگی جنازه ی فیل برای ما حرف می زند! یک نان بخوریم و صدتا خیرات کنیم و زیر سایه عنکبوت پیر بخوابیم و سعی کنیم گذارمان به سمت تورش نیفتد.

2. شاپرک فهمیده که برای رسیدن به نور باید هزینه بدهد. تکه تکه تن و بدنش هزینه ای است که برای فهماندن یک نکته ی ساده به این گوشه نشینان بیچاره و نور ندیده پرداخته است. آن هایی که مدت هاست جست و خیز وسط گندمزار را از یاد برده اند. آن ها که فکر می کنند زندگی همین چیزخوری گوشه انباری و شهرفرنگی و شامورتی بازی های مگس است. حداقل یک لقمه نانی این پایین گیر می آید.

3. زنبور تنها کسی است که هنوز مزه ی شهد گل ها به یادش مانده. دست بر قضا چندان بی دست و پا هم نیست، اما مثل شاپرک خانم هزینه ی رسیدن به نور را نداده. به همین خاطر گرفتار می شود. عنکبوت گفته بود که اجازه می دهد به نور برسید اما فقط باید لیاقت تان را نشان بدهید. جماعت چرتی تا وقتی به چیزخوری ته انباری عادت کرده باشند لیاقت قرار و مدار با خورشید را پیدا نخواهند کرد.

4. وقتی بفهمیم که «این نور دروغه» قدم اول را برای رسیدن به خورشید برداشته ایم. تا وقتی پای بساط شهرفرنگی ذوق مرگ می شویم لیاقت نور را پیدا نخواهیم کرد. تا وقتی برای پاره کردن تور عنکبوت تکانی نخوریم در روی همین پاشنه می چرخد. گاهی تئاترها بیشتر از آن چه فکرش را می کنیم آینه ی زندگی ما هستند. زمین سال ها باید دور خودش تلو تلو بخورد تا نابغه ای دیگر مانند بیژن مفید قدم به این جهان بگذارد. قدر آثارش را بدانیم.

شاپرک خانم را ببینید. شاید همان موقعی که بابت دل بستن به شهرفرنگی ها خودتان را سرزنش می کنید، کنار دست تان کودکی فهمیده باشد که راه رسیدن به نور، فقط پاره کردن تار عنکبوت است.
سلاااااام آقای نصیری
حالتون چطوره؟
آقا اینجا جاتون خالیه... سوراخه اصلا

امیدوارم به قصد ماندن اومده باشید.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
به به آقا بسیار خوش برگشتین:)
۰۵ خرداد ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
افرا یا روز می گذرد . . .


تقصیر شما نبود آقای ساعی. بابت زحماتی که روی صحنه کشیدید ممنونم. بابت بازی خوب اکثر بازیگران کار هم ممنونم. بابت وضعیت بد آکوستیک سالن و اجرای ناهماهنگ نور و موسیقی که گاه بی وقت می آمد و گاه بی دلیل قطع می شد هم شما را مقصر نمی دانم. اما بابت انتخاب متن بد همیشه کارگردان مسئول است!

بله دوستان عذرخواهی می کنم که به متن استاد بیضایی می گویم متن بد! شاید هزار و یک دلیل برای بد بودن این متن بتوان ذکر کرد. اما مهم ترینش این مساله است که در خیلی از کارهای آقای بیضایی ادبیات بر درام چیره می شود. همین که حرف ها به صورت مستقیم رو به تماشاچی زده می شود و اطلاعات را به صورت مستقیم - و نه از لابلای دیالوگ ها - دریافت می کنیم یعنی این که استاد حوصله شان سر رفته و می خواهند لب مطلب را مستقیم به تماشاچی بگویند، آن هم بدون این که علت روایت مشخص شود. برای من درام یعنی سلسله میان علت و معلول ها. یعنی رابطه ای دومینو وار که در آن هر اکت، هر تصمیم، هر ورود و خروج، و هر تمهید نمایشی ... دیدن ادامه ›› برای انتقال مفهومی است. چرا شخصیت ها دارند مستقیما برای تماشاچی حکایت می کنند؟ این چه جور فاصله گذاری است؟ مثالی می زنم: نمایشنامه مصاحبه را محمد رحمانیان نوشته است. دو پرده از دو بازجویی که دو بازیگر مشغول مونولوگ گویی و تعریف وقایع برای بازجو هستند. منطق این مونولوگ گویی فضای بازجویی است که نویسنده آن را خلق کرده است. فاصله گذاری دلیل کافی برای مونولوگ گویی تمام کاراکترها نیست. اصلا این ها برای چه کسی دارند روایت می کنند؟ زاویه ناظر در این روایت کجاست؟ کی به حرف آن ها گوش می کند؟ پاسخ به این سوال هاست که معلوم می کند تمهید نویسنده برای انتخاب شیوه مونولوگ درست است یا غلط. اگر دلیل و ناظر روایت مشخص نباشد تنها معنی اش همان بی حوصلگی استاد بیضایی موقع نوشتن «افرا. . .» است.

شاید کمی جسارت آمیز باشد گفتن از بدی متن، وقتی که نویسنده ی متن یکی از مهم ترین ستون های ادبیات نمایشی ایران است. شاید خیلی ها الان به طعنه می گویند: مگر تو بیشتر از استاد می فهمی؟ که پاسخ این سوال روشن است: هر آشپز چیره دستی بالاخره یک بار حواسش پرت می شود و غذایش می سوزد. ببخشید که بابت خوردن غذای سوخته اعتراض می کنیم! افرا معجونی است از تمام اشتباهاتی که نویسنده ممکن است موقع نوشتن یک متن نمایشی مرتکب شود.
به نظرم افرا باید از دل همین اطلاعات روزنامه وار ، همین پج پج های محلی ِدرگوشی و عامیانه ، همین حرفهای گفته و نگفته ،همین ستون حوادث بیرون میومد ..
مثل همون روزنامه ای که دوپاره میشه تا یکی ستون های خبری شو بخونه یکی فقط حوادثش رو ..
ضمن اینکه این قالب ترکیبی از مونولوگ ها و بازی ِجمعی در بسیاری از نمایش ها اجرا میشه و مثل همین متن افرا جواب هم میده ...
۳۰ تیر ۱۳۹۷
جناب شاهین عده کثیری از مردم فقط دنبال خدا میگردند که بپرستندش..مدام از افراد دیگر،از سیاستمدار گرفته تا هنرمند،بُت درست میکنند به عرش میبرندش، با مخالفین خدای ساختگیشون میجنگند ( و به قول شما امثال ما را به باد ناسزا میگیرند)و به محض اینکه دیدند خداشون با توقعات و عقاید آنها سازگاری ندارد میزنند میشکنندش.. نمونش هم همین فضای مجازی که یه روز یکی میشه بهترین آدم روی زمین،فردا روز اما حمله میکنند در صفحه فرد مورد نظر و نابودش میکنند..
اینه که حتی اگر علم هم ثابت کنه خدا وجود نداره مردم باز دنبال خدا میگردند..
۰۲ مرداد ۱۳۹۷
سهیل ساعی (soheil.saee)
سلام دوستان عزیز من سهیل ساعی هستم کارگردان نمایش افرا ، ممنون از نظرات قابل احترامتون ، سپاس آقای نصیری عزیز از نظرتون ، هر چند که با شما به شدت مخالفم این متن تمام فاکتورهایی که یک متن ادبی نیاز داره تا تبدیل به درام بشه داره اما در اینجا در قالب مونولوگ دیده می شه که باز هم با نگاهی درست می بینیم که درام شکل گرفته ، دلیل اصلی نویسنده هم تأکید بر عدم توانایی ما بر برقراری دیالوگه ، اما در مورد اینکه اینها به چه کسی یا رو به چه کسی سخن می گن ، اعتراف و‌گزارش ، که در چندین قسمت می بینیم که تمام بازیگران به نویسنده اعتراف می کنن در مورد اتفاقی که در گذشته رخ داده حتی خود نویسنده هم به این موضوع اشاره می کنه . سختی این متن به تصویر کشیدن گذشته ایه که در حال اتفاق میوفته
باز هم ممنون که وقت گذاشتین
۰۴ مرداد ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مترسک . . .

بین تمام کارهایی که این سال ها از گروه تئاتر اگزیت دیدم این یکی بی برو برگرد بهترین نمایشی است که مهرداد خامنه تا به حال در ایران روی صحنه برده است. از معدود نمونه های موفق ترکیب عناصر ویدئویی و تئاتر.

مهم تر از کیفیت کار اما شخص مهرداد خامنه و گروه تئاتر اگزیت است. هر کاری که به صحنه می برد معطوف به یک موضوع عمیق اجتماعی یا سیاسی است، و هیچ وقت هم نگذاشته تا اقتصاد فشل و معیشت به تنگ آمده مردم مانع از رساندن صدایش شود. قید سود مالی را زده و با حداقل ها، امکان تماشای یک تئاتر دغدغه مند را به مخاطبش می دهد. مرد شریفی است این مهرداد خامنه. دلتنگ دیدار دوباره خودش و نمایشش هستم و امیدوارم «مترسک» را از دست ندهید.
شروع نشده که هنوز!
شما اجراهای پیشین رو دیدید؟
۲۷ تیر ۱۳۹۷
مرسی اقای تهوری
۲۷ تیر ۱۳۹۷
جناب خامنه عزیز ممنون از اظهار لطف تون. بدون تعارف می دونید که هر جا کم و کاستی و ضعفی از دید خودم دیده باشم حتما بی تعارف بیان کردم. این که به نظر خودتون کار از بعد فنی پیشرفت کرده اتفاق بسیار خوبیه. فکر می کنم هیچ چیزی بالاتر از این نیست که آدم خودش نسبت به کاری که انجام میده احساس خوبی داشته باشه. واقعا امیدوارم به همین زودی بتونم یه بار دیگه کار رو ببینم.

آرزوی موفقیت برای شما و خانم میرزانژاد و بقیه دوستان عزیز اگزیت.
۲۸ تیر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این پزشک واقعا نازنین . . .
(ممکن است این نوشته بخشی از جذابیت های متن را لو بدهد)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
1. ... دیدن ادامه ›› خلاصه ماجرا این که بعد از مدت ها بلیت نمایشی را خریدیم و رفتیم. در مورد نمایش دو پیش داوری در ذهن داشتم، یکی مثبت و دیگری منفی. طرف منفی ماجرا این بود که نمایش از دل یک کارگاه تئاتری درآمده، و خب اگر حداقل یک بار این مدل نمایش های کارگاهی را دیده باشید احتمالا می دانید از چه حرف می زنم. یک جمعی از پسران و دختران علاقه مند به بازیگری پولی می دهند به یک آدم معروف تئاتر این مملکت و ایشان هم یک سری مبانی در مورد هنر بازیگری را از لابلای کتاب های میخائیل چخوف و گروتوفسکی و فلان و بهمان برای این جمع تعریف می کند، دو تا تمرین بیان و بدن هم چاشنی کارگاه می کند، ته ماجرا هم یک متنی را انتخاب می کنند برای چند شب اجرا، تا کسی دست خالی کارگاه را ترک نکند و حداقل یک اجرا و یک نمایش در کارنامه هنری اش ثبت شود. فردای اجرای فینال هم کسی دیگر دستش به استاد نمی رسد چون این جور کارگاه ها اگر هوس است، یک بار بس است! استاد معمولا ترجیح می دهند کارهای بعدی را با آدم های سرشناس تر ادامه بدهند!

2. جنبه مثبت ماجرا که مرا دلگرم می کرد این بود که کارگردان کار کورش نریمانی است. آدم گمنام و ناشناسی نیست و دست کم تا جایی که من می دانم این مدل وصله هایی که پیشتر گفتم به ایشان نمی چسبد. کارش را (به خصوص در حوزه کمدی) خوب می شناسد. شوخی بلد است و حتی اگر به هزار و یک دلیل از نمایش خوشت نیاید می توانی مطمئن باشی که حسابی می خندی. البته می دانم که خندیدن در تئاتر ما گناه است و اصولا اگر نمایشی کمدی باشد فورا می چسبانندش به لاله زار و بولینگ عبده و گلریز! خندیدن از آن کارهایی است که دست آخر انگ سخیف را با خودش یدک می کشد. اما باکی نیست. بعد از مدت ها آمده بودم تئاتر ببینم و امیدوار بودم دست کم حسابی بخندم.

3. همین طور منتظر نمایش نشسته بودیم که چشمم افتاد به بروشور! تازه فهمیدم عجب رکبی خوردم!!! مدت ها در همین تیوال غر می زدم به جان کارگردان ها که «آخر نامسلمان ها! این نیل سایمون خیر ندیده و آن «پزشک نازنین» اش چه تخم دوزرده ای برایتان گذاشته که ول کن ماجرا نیستید!» حالا خودم به رضا و رغبت پول دادم تا ورژن جدید این پزشک نازنین را ببینم. بعید می دانم در خود امریکا هم این متن این قدر روی صحنه رفته باشد. تازه متنی که عملا نوشته سایمون نیست و ایشان فقط زحمت به هم کوک زدن چند داستان چخوف را کشیده. به هر حال چاره ای نیست. باید دید این یکی چطور از آب در می آید. ولی قبول کنید سخت است پای متنی بنشینی که هر حرکتش برایت قابل پیش بینی است.

4. نمایش که تمام شد با رضایت تمام از جایم بلند شدم و کف زدم. برای کورش نریمانی که یک بار دیگر ثابت کرد اهل دوز و کلک در کارش نیست. برای یاد دادن به شاگردانش کم نمی گذارد. خیلی کم پیش می آید در این مدل نمایش های کارگاهی بازیگرها همگی یکدست باشند و واقعا بازی کنند. این بار اما حتی یک بازی ضعیف (و حتی می توانم بگویم متوسط) ندیدم. همگی دقیقا نقش شان را فهمیده و به بهترین شکل اجرا کردند. این که آینده این جمع چه خواهد شد قطعا جوابش با من نیست اما امیدوارم این جمع قدر آن چه را در این کارگاه یاد گرفته اند بدانند. فهم تئاتر و تمرکز کامل از شروع تا پایان چیزی است که بعضی حتی در دهمین تئاتر زندگی شان هم یاد نمی گیرند. ممنون آقای نریمانی

5. آن پیش داوری مثبتم هم درست از کار درآمد. نریمانی فهم درستی از شوخی دارد. این توهم را که «خنداندن ایرانی ها سخت است» کنار بگذارید. اتفاقا ما مردمی هستیم که وسط بدبختی های بدبخت ترین منطقه ی دنیا به ترک دیوار هم می خندیم و از هر بلایی که بر سرمان می آید جوک می سازیم. برای کسانی که به مصیبت شان می خندند، راحت ترین کار جوک گفتن است. اما به هر حال طنز داریم تا طنز. طنز نریمانی دلت را آشوب نمی کند. هم بلد است موقعیت کمیک بسازد (در همین نمایش صحنه اسلوموشن عطسه چردیاکوف را خوب نگاه کنید) هم بلد است طنز کلامی اش را از گزند شوخی های تلگرامی و توییتری در امان بدارد. بگذریم از این که به جبر یا از سر اعتقاد، اسلحه بودن دوربین ها را به سخره می گیرد. لابد نظرش با من مخالف است. عیبی ندارد آقای نریمانی. با همین اختلاف سلیقه ها هم از دیدن کارت لذت می بریم گرچه کمی ته دل مان آزرده شدیم.

6. هر کارگردانی برای تعریف قصه اش ایده هایی دارد. مثلا متن هملت را شاید بارها با اجرای کارگردان های مختلف دیده باشید. یکی مثل آرش دادگر تصمیم می گیرد هوراشیو را حذف کند، لائرتیس را تبدیل به موجودی عقب مانده کند، یک راوی گورکن را وارد داستان کند و مدل گریم و طراحی لباس خاص خودش را برای بازیگران اعمال کند. ایده ها گاهی حسابی می گیرند و در دل و ذهن تماشاگر جا باز می کنند. گاهی هم شکست می خورند و حال تماشاگر را به هم می زنند. بین انبوه ایده هایی که کورش نریمانی در کارش استفاده کرد تقریبا همگی به جز یک مورد موفق بودند. آن مورد هم بر می گردد به رپ خوانی یکی از بازیگران. نمی خواهم به سبک قدیمی ها بگویم مسجد جای این کار ها نیست (که خب می دانیم تئاتر جای همه کار هست چون تصویری است از زیستن ما) اما انصافا هر چه زور زدم مناسبتش را نفهمیدم.

7. شاید تمام نمایش فقط از یک نقطه ضربه می خورد: ساختار کلی متن. هر چقدر دیالوگ ها خوب و تر و تمیز است، ایده جناب نریمانی برای ایجاد ارتباط میان قصه ها می لنگد. این سلسله اتفاقات علت و معلولی در نمایش از کار در نیامده. نمایش خوب باید از انتها تا ابتدا هم قابل خواندن باشد و مسیر منطقی اش را طی کند. چردیاکوف مرد، چرا؟ چون پرید برای نجات مردی که بابت خفه شدن پول می گرفت. خب زنجیره ی ما همین جا قطع می شود! این اتفاق کاملا مجرد از فضای کلی نمایش است. قرار است روند اتفاقات جوری ما را به مرگ چردیاکوف برساند که مردنش را برای خودمان توجیه کنیم نه این که صرفا زور بزنیم تا به قصه ی آخر «مغروق» برسیم. اصل ماجرا همانی است که چردیاکوف می گوید: مردن من به کتف هیچ کس هم نیست. هدف اصلی داستان عطسه هم همین است که ببینیم چرا مردن این آدم به هیچ جای این جهان مزخرف بر نمی خورد؟ اگر قرار است بهانه رسیدن به نقطه اوج بروز مشکلات (عطسه)، پسر چردیاکوف باشد (ظاهرا به خاطر پسر به تئاتر رفته اند) باید بگویم پیوند میان داستان ها خیلی ضعیف از کار درآمده. پسر اصلا مشارکتی در این فرایند ندارد و معلوم نیست علت وجودی اش چیست! وقتی با حذف یک کاراکتر هیچ اتفاقی نمی افتد یعنی نمایشنامه حشو و زوایدی دارد.

8. با این همه شپش نمایش خوبی است. بازی های خوب می بینید، به اندازه کافی می خندید، از سالن هم راضی بیرون خواهید آمد. به نظرم همین اندازه برای یک تئاتر خوب است.

ممنون از لطف و همراهیتون
خوشحالیم که نمایش ما رو دیدین و دوست داشتین

ممنون میشیم به دوستانتون هم پیشنهاد کنید و از این گروه جوان و حرفه ای حمایت کنید
باتشکر
۲۷ تیر ۱۳۹۷
ممنون مجتبی جان. از تیوال رد می شدم دیدم هنوز هم ملولی از نمایش ها و چیزی نظر سخت گیرت رو جلب نکرده. مشتاق دیدار شما و بقیه عزیزان هستم همیشه. روزگارت خوش
۲۸ تیر ۱۳۹۷
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو
؛-)
۲۸ تیر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پرسه های موازی . . .

(خودکشی به روایت دینگو مارو)

(بخش هایی از این نوشته ممکن است داستان و جزئیات نمایش را لو دهد)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

1. نوشتن هم (مثل هر کار برنامه ریزی شده و نظام مند) می تواند شبیه آشپزی باشد. مواد لازم را ... دیدن ادامه ›› از طبیعت پیرامونت جمع می کنی، بسته به ذوق و سلیقه و ذائقه خودت با توجه به دستورات پخت که از پیشینیان یا استادهای آشپزی یاد گرفته ای با هم ترکیب می کنی، صبر می کنی تا به کیفیت مورد نظرت برسد، گاهی هم به دلیل نداشتن مواد لازم مطابق با دستور کتاب آشپزی یا به دلیل فوران خلاقیت فردی تصمیم می گیری کمی ابتکار به خرج بدهی و مثلا جای کدو اسفناج بریزی، و بعد سرو می کنی تا بقیه هم طعم دستپختت را بچشند. از بین کسانی که سر میز نشسته اند اغلب تخصصی در آشپزی ندارند. یکی غذا را پر نمک تر دوست دارد و یکی دیگر چرب تر، و سومی تند تر! این وسط یکی دو تا استاد آشپزی هم هستند که معمولا ملاک شان برای خوب یا بد بودن غذا همان دستورات کتاب های آشپزی است. آن ها کاری به سلیقه جمع ندارند و نظرشان در مورد معیارهای یک غذای خوب خیلی ربطی به حس چشایی شان ندارد. از همه این ها که بگذریم خودت هم سر میز نشسته ای و داری غذایت را می چشی. معمولا خود آشپز کمتر از همه میل به غذا دارد چون بیشتر از بقیه با آن زندگی کرده. دست کم دو ساعت بالای سر مواد آن بوده و به اندازه و مقدار هر کدام وارد است. اصل ماجرا هم همین جاست که اگر خود آشپز از طعم نهایی و شکل و رنگ و بوی غذایش راضی باشد نظر بقیه خیلی برایش اهمیتی نخواهد داشت. از جمع مهمان ها هم معمولا آن ها که از طعم غذا خوششان آمده سری بعدی هم با میل و علاقه به ضیافت ناهار آشپزباشی این قصه خواهند آمد و آن هایی هم که خوششان نیامده طبعا سعی می کنند وقت ناهار این طرف ها آفتابی نشوند.

2. این مقدمه طولانی و بی ربط را چرا نوشتم؟ بند بالا را در مورد هر کار دیگری هم می شد نوشت! حالا چرا قرعه به نام این نمایش افتاد خیلی اهمیتی ندارد. فقط خواستم بی رو دربایستی به این مساله اشاره کنم که تا وقتی خود سازنده اثر از حاصل زحمتش راضی است مخاطب خیلی هم اهمیتی ندارد. منتقدها هم که به کل چیزی به اسم ذائقه ندارند و عادت کرده اند بر اساس تئوری های از قبل تعیین شده خوب و بد اثر را معلوم کنند. حالا این که آشپز (نویسنده - مولف - کارگردان) ما چقدر به حرف این سه گروه (مخاطب عام - منتقد - حرف دل خودش!) گوش می دهد مشخص خواهد کرد که در آینده به کدام وادی خواهد افتاد و کارهایش چه رنگ و بویی می گیرد. شاید منظورم این بود که پیام لاریان را همیشه به تعامل با تماشاچی و منتقد و احترام به نظر آن ها شناخته ام و خوشحالم که همین مسیر را در برگه این نمایش هم مشاهده می کنم. نمی دانم در این میان تا چه حد پا روی دل و سلیقه و فکر خودش خواهد گذاشت و تا کجا به ذائقه مخاطبش باج خواهد داد (و اصلا این باج دادن امر مذمومی است یا پسندیده) اما بی شک از موفقیت هیچ کس به اندازه موفقیت یک کارگردان و نویسنده ی محترم و متین خوشحال نخواهم شد.

3. این بار می خواهم از دو منظر مختلف (با دو ذائقه مختلف) کار را نگاه کنم. یک بار فارغ از تمام ایده ها، تئوری ها و خط کشی های مرسوم در نوشتن، و یک بار هم با توجه به تمام تئوری ها در باب خلق موقعیت، بحران، فراز و فرود و شخصیت پردازی. از منظر اول، این که من دو بار وسط نمایش به ساعتم نگاه کنم برای خودم نشانه ای از این است که کار برای من دلچسب نبوده، و این اتفاق افتاد. فضای تاریک ابتدای نمایش حس همان خانه متروک وسط جاده ساوه را برای من تداعی کرد و فکر می کنم این جای نمایش را دوست داشتم. خیلی ساده نفهمیدم یکی از این سه نفر چرا به طور مکرر خودکشی می کند! و حالا که قرار است همگی خود کشی کنند و همگی دلیل خود را رک و رو راست می گویند، این یک نفر دقیقا دردش چیست؟ دم آخری راوی (نویسنده) چرا حرف از خودکشی می زند؟ این ها همگی سوالاتی بود که برای من بی جواب ماند و چون از گنگ ماندن وسط نمایش خوشم نمی آید باید بگویم نمایش را دوست نداشتم.

4. اما از نظر تئوری های نویسندگی، متن سر و وضع بهتری دارد. معمولا برای جذاب تر شدن پیرنگ، قصه از جایی نزدیک به انتهای نمایش شروع می شود. نمایش به رغم زمان نسبتا کوتاهش سر فرصت سعی می کند سه کاراکتر اصلی را برای ما بشناساند. به جز سه کاراکتر اصلی، یک راوی هم داریم که به عنوان بهانه ورود ما به قصه ی این سه نفر است اما خودش روی صحنه غایب است. چرا راوی باید غایب باشد؟ اگر صرفا به عنوان بهانه ی روایت و شنیدن قصه ی سه جوانی که قصد خودکشی دارند از راوی استفاده شده باشد قابل توجیه است اما وقتی متن در نهایت به جایی می رود که راوی از باز کردن لوله اگزوز به داخل ماشینش حرف می زند، این یعنی راوی ما خودش در نمایش کنش دارد و قرار نیست صرفا ابزاری برای ورود به جهان قصه باشد. ما دقیقا با چه علت و به کدام ضرورت یکی از کاراکترهای کنشگر را از صحنه نمایش پرت کرده ایم بیرون؟ سه خرده روایت در کنار هم تعریف می شوند و قرار است در آخر مسیری که ما با این سه نفر (در کنار راوی) طی می کنیم شاهد مرگ این سه باشیم. اگر قصه به همین جا ختم شود ما هیچ چیز نداریم! حتی پایان. در واقع فقط یک موقعیت نمایشی داریم که تبدیل به داستان نشده است چون بحران ندارد. خط قصه ی ما این است: سه جوان می خواهند خودکشی کنند. به رغم ظاهر هولناکش، این موقعیت هنوز به بحران تبدیل نشده است چون خودکشی در این جا به عنوان وضعیت غالب و عادی سه کاراکتر تعریف شده است. موقعیت بحران با افزودن کلمه ی «تا این که» ایجاد می شود: سه جوان می خواهند خودکشی کنند تا این که . . . شاید اشتباه همین جاست! اصلا قصه در مورد سه جوان نیست. از ابتدا هم قصه، قصه ی نمایشنامه نویس است! «نمایش نامه نویسی می خواهد در مورد سه جوانی که خودکشی کرده اند مطلبی بنویسد، تا این که قصه این سه جوان نظرش را جلب می کند (بحران) و پس از درگیر شدن با این داستان (کشمکش) تصمیم می گیرد خودش هم خودکشی کند (حل بحران)». الان خط سیر داستانی ما کامل است اما یک ایراد دارد: به اندازه کافی (60 دقیقه) داستان برای تعریف کردن ندارد. اصل ماجرا ظرف چند دقیقه یا حتی چند ثانیه جمع بندی می شود و باقی زمان نمایش به صورتی غیر متوازن بین سه کاراکتر اصلی پخش می شود تا قصه زندگی شان را تعریف کنند. این وسط فقط علیرضاست که به اندازه کافی خودش را برای تماشاگر افشا نکرده، و هیچ چیز در موردش نمی دانیم. در انتهای این یک ساعت دو کاراکتر شفاف و روشن، یک کاراکتر گنگ و مبهم و یک راوی داریم که بین کنشگر بودن و نبودن معلق مانده است و تکلیفش با من مخاطب روشن نیست. جنس این راوی بسیار متفاوت از آن نریشنی بود که در کار قبلی پیام لاریان (بالستیک زخم) آن قدر خوب و تر و تمیز به تن کار نشسته بود. آن جا توضیحات نریشن فقط و فقط فضاسازی می کرد و زخم را به خوبی به تصویر می کشید تا سوال مهم نمایش قدرتمند تر از قبل مثل پتک توی سر تماشاچی بخورد. اما این جا راوی مثل دینگومارو است: سرگردان.

سپاس از پیام لاریان که حتی وقتی کارهایش را دوست نداریم باز هم می توانیم با خیال راحت به او اطمینان کنیم و به امید کار بعدی اش بنشینیم چون نوع سلوکش در مقابل نظرات موافق و مخالف ارزشی به مراتب بیشتر از ماهیت کارش به عنوان نویسنده و کارگردان دارد. امید که همیشه همین طور بماند و موفقیت های بزرگ تری هم در انتظارش باشد.
ممنون از نقد و نظر شما دوست محترم. گروه اجرایی نقد حضرتعالی را بررسی و از شما دعوت می کند تا یک بار دیگر برای دیدن این نمایش تشریف بیاورید.
۲۴ شهریور ۱۳۹۵
میثم دیانتی عزیز.. ممنون از نظرت.
۳۱ شهریور ۱۳۹۵
پیام لاریان عزیز سلام و پوزش بابت این همه تاخیر در پاسخگویی به نوشته ی پر مهرتون

این پاسخ مفصل و دقیق که برای من نوشتی باعث میشه یک بار دیگه بند آخر نوشته ام رو برات تکرار کنم و بابت این احترامی که به تماشاگر میگذاری از تو صمیمانه قدردانی کنم: سپاس از پیام لاریان که حتی وقتی کارهایش را دوست نداریم باز هم می توانیم با خیال راحت به او اطمینان کنیم و به امید کار بعدی اش بنشینیم چون نوع سلوکش در مقابل نظرات موافق و مخالف ارزشی به مراتب بیشتر از ماهیت کارش به عنوان نویسنده و کارگردان دارد. امید که همیشه همین طور بماند و موفقیت های بزرگ تری هم در انتظارش ... دیدن ادامه ›› باشد.

به نظر من این که همه تماشاگران بخوان از کار راضی بیرون بیان نه منطقیه نه امکان پذیر و نه حتی عادلانه! من همیشه به رفقای خودم هم که دست اندر کار تئاتر هستند میگم: مهم تر از رضایت مخاطب اینه که خودتون از ته دل از کاری که می کنید راضی باشید. البته باز هم میگم این احترام شما به مخاطب ستودنیه اما منظورم از باج دادن دقیقا مثالی بود که جناب محمد یعقوبی یکبار در یک مصاحبه به اون اشاره کردند و به نظرم حرف درستی هم زدند. ایشون گفتند (نقل به مضمون): در بعضی موارد گروه قابل توجهی از مخاطبان از چیز به خصوصی در نمایش من رضایت ندارند و من هم نگاه می کنم و می بینم حق با اون هاست و مساله رو درست می کنم اما اگه تحمیل سلیقه مخاطب به من تا جایی پیش بره که طرز فکر من و نوع نگاه من به تئاتر بخواد این وسط حذف بشه با احترام من تا این حد به مخاطب باج نمیدم و کسی که نوع نگاه من رو دوست نداره می تونه کارهای من رو نبینه. این دید درستیه یعنی احترام به مخاطب در کنار حفظ عقاید شخصی خود و نگاهی که به جهان نمایش داریم.

نمایش شما یه پیش فرض رو در نظر می گیره اونم این که چیزی به نام زار یا جن یا جیوا وجود خارجی داره. سوای این که من به این مسائل اعتقاد داشته باشم یا نداشته باشم چون این پیش فرض در نمایش به صورت ضمنی وجود داره من هم در چهارچوب دنیای نمایش اون رو باور می کنم. قرارداد هایی که نمایشنامه نویس با من در همون ابتدا می بنده باعث میشه سوالات من پاسخ داده بشه. هر جا سوالی بی پاسخ بمونه باعث میشه من از کار لذت نبرم چون به نظرم تقریبا تمام مخاطبان از کشف پیچیدگی ها لذت می برند. همین که بدترین فحش یک مخاطب به کار «پیش پا افتاده بودن» هست نشون دهنده ی این دیدگاهه. مخاطب دوست داره رازهای متن رو کشف کنه و در عین حال اگه راز متن خیلی پیچیده باشه و کشفش غیر ممکن باشه باز هم از کار دلزده میشه. من این نمایشنامه رو در قالب یک جمله خبری خلاصه می کنم: نویسنده ای (خبرنگاری) که در مورد خودکشی سه جوان تحقیق می کند با مطالعه زندگی آن ها خودش هم به فکر خودکشی می افتد. الان داستان کامله. نویسنده شخصیت اصلیه، با بحران روبرو میشه و برای حل بحران خودکشی می کنه. خرده روایت ها هم همگی در مسیر هر چه بیشتر سوق دادن نویسنده به سمت گره گشایی نهایی حرکت می کنند. این جا دیگه شاید شناخت همه جانبه شخصیت علیرضا خیلی هم ضروری نباشه چون قراره علیرضا صرفا یه ابزار باشه که نمایش رو به نقطه نهایی می کشونه نه یه شخصیت کلیدی در داستان. حالا اگه نگاه من و شما در مورد خط اصلی داستان با هم فرق داشته باشه یعنی من مخاطب هنوز خط اصلی داستان رو نفهمیدم. این جا میشه گفت که نویسنده اشتباه کرده چون باید به نوعی می نوشت که من دست کم بفهمم اصل ماجرا چیه نه این که موضوع اصلی رو هم درست درک نکنم. الان به نظر می رسه همین گفت و گو کمک کرده تا اختلاف دیدگاه ما صرفا به یک کاراکتر محدود بشه (که البته همچنان باز هم فکر می کنم تو چهارچوب علت و معلولی خود این نمایش هم من شخصیت علیرضا رو درک نمی کنم ولو این که ما به ازای عینی و بیرونی هم داشته باشه).

منظورم از شروع شدن در انتها یه اصطلاح ساده تو بحث پیرنگ داستانیه که شما هم حتما باهاش آشنا هستید فقط این جا من بد توضیح دادم: داستان داره از جایی نزدیک به آخر شروع میشه چون پیرنگ ترتیب رویدادها بر اساس منطقیه که نویسنده میخواد نه بر اساس خط زمانی. طبق منطق زمانی تمام اتفاقات نمایش باید قبل از خودکشی رخ داده باشه (و همین طور هم هست) اما نویسنده ها معمولا صحنه ای رو برای شروع انتخاب می کنند که نزدیک به پایان کار نمایش باشه یعنی لحظه ای که همه میخوان خودکشی کنند. این تمهید برای شروع مخاطب رو جذب می کنه و یه شروع خوب میتونه باشه. منظور همینه و چیز دیگه ای هم نیست. یه جا هم خواستم از کار تعریف کنم بد تعریف کردم سوال پیش اومد :)

این داستان زندگی کارگری و کارمندی که گفتید گریبانگیر من هم هست و کاملا درک می کنم کارگردان و نویسنده که مشغله های دیگه ای هم داره همین اندازه که مطالب رو کامل می خونه باعث خوشحالی خواهد بود. شما بی اندازه لطف داری امیدوارم شما و گروهت هر روز موفق تر از دیروز باشید و با موفقیت گروه شما و بقیه گروه های تئاتری و سالن های پر از تماشاگر شاهد رونق تئاتر در کشور هم باشیم. سپاس بی اندازه بابت این همه محبت و لطف
۰۵ مهر ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مهشاد، نازنین و ندای عزیز آرزوی موفقیت می کنم براتون و امیدوارم یک شب لذت بخش رو برای تماشاچی بسازید و افتخار دیدن هنرتون رو هم داشته باشم.
حسین کوهی، آذرنوش و محمد رحمانی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
لابراتوار . . .

(هر چی بود پیشتر از این ها گفته بود)


(بخشی از نوشته ممکن است بخش هایی از ماجرای نمایش را لو دهد - البته می دانم معمولا به جز گروه اجرایی کسی متن های بلند را نمی خواند!)










1. عنصر جذابیت آفرین در داستان چیست؟ چه چیزی باعث می شود تا مخاطب تا انتها به صورت مشتاقانه روایت را دنبال کند؟ می دانیم ... دیدن ادامه ›› که سوژه ها همیشه تکرار می شوند و همیشه می توان مشابهت میان سوژه ها را یافت. وقتی سوژه ی تازه ای برای نوشتن نیست باید با پرداخت های جزئی شخصیت ها و تصمیم گیری های متفاوت در مواجهه با موقعیت های آشنا و تکرار شونده نمایشی مخاطب را به دنبال کردن اثر دعوت کنیم. گاهی آن چیزی که مخاطب به عنوان ریتم تند یا کند نام می برد هیچ ربطی به ریتم نمایش (تکرار و توالی وقایع) ندارد بلکه صرفا به دلیل این که اتفاقات نمایش جذابیت خود را برای مخاطب از دست داده است، مخاطب به غلط گمان می برد که ریتم نمایش کند است. از این منظر لابراتوار از دید من متنی است که ضربه اول را از پرگویی دیالوگ ها، ضربه دوم را از هرز رفتن المان سازی برای کاراکتر ها، و ضربه نهایی را از تکراری بودن نوع پرداخت در مواجهه با یک موقعیت ابزورد می خورد و این باعث می شود ایده درخشان و هوشمندانه یک خطی این نمایش به نوعی تلف شود.

2. ضربه اول: فضای لابراتوار ناکجاآبادی است با حداقل المان ها. هر کدام از شخصیت ها وسایل محدودی برای معرفی خود دارند: وسایل زخم بندی، ساعت، سنگ، چهارپایه تاشو، و المان هایی مثل شانه کردن، لنگیدن، پوتین، پیژامه و امثال آن. شاید خیلی هم مینیمال به نظر نرسد اما خالی از مینیمالیسم هم نیست. هر چه به پایان نمایش نزدیک می شویم دیالوگ ها طولانی تر می شود به صورتی که مخاطب حین شنیدن سر و ته جملات را گم می کند. آیا در این امر تعمدی وجود دارد؟ به نظر می رسد پرسش و پاسخ های اولیه و دیالوگ های بریده ابتدای نمایش شروع خوبی برای برانگیختن حس کنجکاوی تماشاگران به حساب می آمد اما بعد از آن؟ هیچ! دیالوگ ها کم کم طولانی تر می شوند و حتی نحوه ی ادای دیالوگ ها هم چیز خاصی به ذهن متبادر نمی کند. اسم ها هم همین طور. گاهی در طول نمایش به یاد ماهی سیاه کوچولو می افتادم. جایی که به بچه کفچه ماهی ها برخورد کرد و به آن ها گفت: شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست! سوال این جاست که اگر قرار است عصیان یکی از این سه نفر در نهایت ختم به خمودگی و خاموشی بشود چرا اصلا اسم ها با هم فرق می کند؟ و اگر قرار است وجه تمایز او با دیگران همین عصیان باشد باز هم این اسم ها دلالت به معنای خاصی ندارند. از نیمه های نمایش به بعد حس می کردم بازی واژگانی جایگزین تمرکز بر معنای هر کلمه شده است. در ابتدای نمایش حس می کردم همین تمرکز بر هر کلمه دارد اتفاق می افتد اما کم کم این حس کمرنگ شد و به ورطه بازی های کلامی از جنس «سخت کیفری ما را سخت کیفر می دهد» افتاد. در مقام مقایسه می شود کارهای جلال تهرانی را مثال زد و تاکیدی که بر هر کلمه دارد: دوست داشتن نه به اون معنا که داره بلکه به اون معنا که نداره!*

3. ضربه دوم: هر بازیگر یا کارگردان یا نویسنده برای ساختن آدم های قصه اش ابزاری را به کار می گیرد. مثلا لکنت: وقتی کسی لکنت دارد این نوع بیان تردید را به ذهن من متبادر می کند. یعنی انگار او دچار شک است. شک به تمام سیکل بسته ی زندگی خودش. دو نفر دیگر تردیدی در این سیکل ندارند. کاراکتر قهرمان قصه ی ما می لنگد و همین ارزش حرکت او را بیشتر می کند. در عین حال نشان می دهد این تردید در عمل او هم وجود دارد و منحصر به گفتار و ذهن او نیست. تا این جا ما یک کاراکتر را شناخته ایم: پوتین می پوشد اما می لنگد و مردد است. دست آخر هم گویی تسلیم شده است. کاراکتر وسواسی اما نمونه خوبی از تحلیل های چپ گرایانه از قشر خرده بورژواست. خودش را به سرگرمی های محدود زندگی وابسته می کند (مشتی سنگریزه)، و سعی می کند آلوده به چیزی نشود. در عین حال از مسیر های خط کشی شده ای که قدرت مسلط برایش تعریف کرده عدول نمی کند (فرزاد برهمن سعی می کند از مسیر های معینی به هر کدام از شخصیت ها برسد گو این که حرکت او دقیقا بر راستای خط کشی های کف زمین نیست که ای کاش می بود). در کل موفق ترین شخصیت پردازی نمایش را از او می بینیم. در نهایت شخصیت دیگری هم در این نمایش وجود دارد که نوع دیالوگ گفتنش نشان می دهد قرار است کاراکتر مسلط باشد. با تحکم حرف می زند. زخم بستر دارد! که قرار نیست خودش به آن دست بزند و کاراکتر وسواسی برایش تعویض پانسمان می کند! انگار وقتی که لازم باشد وسواسی ها هم از دست زدن به کثافت ابایی ندارند! لباس خواب به تن دارد و کلاهش تا روی چشمانش کشیده شده است. تقابل دو کاراکتر که یکی دعوت به رکود می کند و دیگری به حرکت، دارد کم کم به بن مایه و خط اصلی داستان تبدیل می شود. اما هنوز یک جای کار می لنگد: این همه نماد و المان دقیقا دارند ما را به کدام سمت می برند؟ اصلا این شناسنامه ای که از هر کدام از کاراکترها داریم ارائه می دهیم کمکی به پیشبرد داستان می کند؟ الان برای هر کدام از کاراکترها چندین نشانه و وجه تمایز داریم پس چرا تضاد بین این ویژگی ها در خط قصه تا این حد کم و ناچیز است؟ به عنوان یک مثال ورزشی فرض کنید کشتی گیری فقط بخواهد از یک فن استفاده کند. تمام طول نمایش به تضاد میان رکود و حرکت گذشت. یکی می خواهد پنجره را باز کند و دیگری نمی خواهد. خیلی دیر به مخاطب فهمانده می شود که نصفه بودن نقش روی دیوار بی دلیل نیست: در مورد ماهیت بود و نبود پنجره اساسا تردید وجود دارد. بحث در این زمینه زیاد است و پرداختن به همه آن ها فرصت و زمان بسیاری را می طلبد فقط به اختصار می توان گفت اگر کارگردان المانی در نمایش تعبیه می کند باید انتظار آن را داشته باشد که مخاطب ممکن است در ذهن خود میان تمامی عناصر ایجاد رابطه کند. مثلا این که پنجره نیمه کاره (نیمی از هشت ضلعی روی دیوار) با همان خطوط روی زمین ساخته شده است. اگر این پنجره از دید مرد طغیان گر حقیقی است چرا به خطوط زیر پایش بی اعتناست؟ این ها سوالاتی است که کلیت بازی و منطق کنش شخصیت ها را به کلی به هم می زند، به شرطی که در موردشان از قبل فکر شده باشد.

3. ضربه نهایی: ماهی سیاه کوچولو می خواست به دریا برسد که با پوزخند عقلا! و مادرش روبرو شد. دی دی و گوگو انتظار می کشند تا به رستگاری برسند آن هم در حالی که هیچ تصوری از زمان طی شده ندارند. به نظر می رسد لابراتوار جایی میان این دو تم داستانی گم شده است. پایان بندی کار می توانست در هر لحظه دیگری هم اتفاق بیفتد. در واقع وقتی تحلیل دوستان دیگر را می خواندم که به ناگهانی بودن پذیرش شرایط از طرف قهرمان داستان خرده می گیرند با خودم فکر می کنم اساسا مساله این جاست که این نمایش هر جای دیگری هم می شد تمام شود و پایان بندی اش به همین اندازه غیرقابل پذیرش می بود. در ادبیات داستانی نوعی پایان بندی داریم که به پایان بندی لطیفه وار شهرت دارد. این عبارت به هیچ وجه توهین به کار محسوب نمی شود (گرچه بیانگر نوعی ضعف در پایان بندی است) و اصطلاحا به پایانی اطلاق می شود که در آن شخصیت خلاف منطق تعریف شده برای خود عمل می کند یا نویسنده می کوشد با یه غافلگیری بزرگ به مخاطب شوک وارد کند بدون این که زمینه های منطقی آن را در اثر گنجانده باشد. به این ترتیب می بینیم قهرمانی که مکرر برای باز کردن پنجره تلاش می کرد ناگهان قانع می شود که باید بخوابد. شاید برخی بگویند نمایش بر اساس قواعد ارسطویی نبوده و نیازی به زمینه چینی برای این امر ندارد. این حرف زمانی قابل پذیرش است که قاعده ای جایگزین قاعده ارسطویی برای شروع و پایان کار داشته باشیم. نبود قواعد مربوط به نقطه شروع و عطف و گره گشایی به معنای بی قاعدگی و نبود طرح مشخص برای اجرای اثر نمایشی نیست.

دست آخر این که لابراتوار شروع خوبی دارد، میانه ای متوسط و پایانی بد، پتانسیلی زیاد برای درگیری ذهن با انبوه سوالات فلسفی، که متاسفانه این پتانسیل به هدر می رود و بر چیزهای دیگری متمرکز می شود، و دست آخر بازی های خوب، که در مجموع شرایط بهتری برای کار می سازد، گرچه آن را نجات نمی دهد. از تلاش گروه نمایشی برای خلق یک اثر هنری بی نهایت سپاسگزارم و امیدوارم موفقیت های بیشتر و بهتر در انتظارشان باشد.
هملت در روستای مردوش سفلی

(دموکراسی به سبک من)

(گرچه عموما خطر لو رفتن هملت وجود ندارد! اما توجه داشته باشید که این متن می تواند بخش هایی از نمایش را لو دهد)
.
.
.
.
.
.
.
.
.

1. خیلی ها این جمله را در مقدمه هجدهم برومر لوئی بناپارت نوشته مارکس خوانده اند که «هگل در جایی به این نکته اشاره ... دیدن ادامه ›› می کند که رویدادهای تاریخی دوبار اتفاق می افتند. اما گویا هگل فراموش کرده که به این مساله اشاره کند که اتفاقات بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی اتفاق می افتند». جان مایه و اساس پارودی دقیقا همین است. در پارودی (کمدی نقیضه) یک داستان آشنا در هم می شکند و قهرمان های آن شکلی مفلوک به خود می گیرند. تمام آن چیزی که بار اول عظمت تراژیک ماجرا را نشان می داد این بار مسخره، ترحم آمیز و رقت بار است. از این منظر پارودی لزوما تماشاگر را نمی خنداند. هملت در روستای مردوش سفلی متنی از این جنس است.

2. در این متن با دو لایه مجزا از قصه سر و کار داریم. در لایه ی اول بازآفرینی هملت در یک سیستم دیکتاتوری را می بینیم که نشان می دهد وقتی ادبیات بازیچه دست قدرت مداران شود تا چه اندازه باسمه ای، سفارشی و تحقیر آمیز خواهد بود. لایه دوم اما ساختار جامعه فرضی «مردوش سفلی» را نشان می دهد. کاراکترها دقیقا عینیت یافته اند. پولیه همانند پولونیوس دسیسه گر است. هوراشیو راوی و ناظر فاجعه، هملت تشنه کشف حقیقت است و در این مسیر به جنون می رسد. له یرتیس هم یک بار دیگر وظیفه افشای راز بزرگ را برای هملت ایفا می کند. جنس قربانی شدن اوفلیا اما از نوعی دیگر است. اوفلیا با تن دادن به فساد پیرامونش روح خود را قربانی کرده است. ایوو برشان با درک درست کاراکترهای هملت و بومی سازی آن نمایشی نو آفریده که از دریچه چشم معلم (که به نظر می رسد نمادی از خود نویسنده نمایش باشد) ترسناک بودن این جامعه را به تصویر می کشد.

3. اما هرچقدر که متن جلوه های درخشانی دارد، اجرا نتوانسته این ظرفیت ها را برای من مخاطب تصویرسازی کند. جدای از چند بازی بد که طبعا قابل اصلاح خواهد بود، اما احساس می کنم کارگردانی مهرداد خامنه عزیز و دوست داشتنی قدمی فراتر از خوانش ساده متن در حداقلی ترین شکل آن نبوده. معمولا متن های کلاسیک، اجراهایی کلاسیک دارند. در این متن ها گاهی مونولوگ های طولانی رو به تماشاچی بدون وجود منطق و ضرورت خاص روایی تعریف می شود، نور معمولا ساکن و بلاتغییر است و نقشی در بازی ندارد، دکور ایستا است و میزانسن ها هم تا حد امکان ایستا و محدود. منطق کارگردانی آقای خامنه از دید من یادآور همین ایستایی در کارگردانی متون کلاسیک است. اما این جا با یک متن مدرن سر و کار داریم که فقط جان مایه یک متن کلاسیک را برای خود برداشته و در فرم کوچک ترین شباهتی به آن ندارد. این جاست که ضرورت این نوع کارگردانی و خواندن دیالوگ ها از پس همدیگر و بعد ترک کردن صحنه از دید من رنگ می بازد. نور در این نمایش فاقد کارکرد است و دکور با وجود مینیمال بودنش نقشی در کار ندارد. صرفا چند صندلی برای این که بازیگر حین ادای بعضی دیالوگ ها مجبور نباشد سرپا بایستد. تصاویر ویدئو پروجکشن هم به رغم زیبایی و جذابیتش خط اتصال سستی با نمایش دارد. اگر هدف از نشان دادن این فیلم های مستند ترسیم جغرافیا و برهه تاریخی نمایش باشد باید گفت این شیوه اطلاع دهی مستقیم دست کم برای من جذابیتی نداشت. یک اتفاق دیگر ، پرداخت شخصیت هملت، لی یرتیس و گرترود است. هملت در این نمایش بیشتر از آن که جنون کشف حقیقت داشته باشد با بازی اش حس افسردگی و گیجی به مخاطب القا می کند. از شخصیت لی یرتیس هم تقریبا هیچ نمانده به جز یک ابزار ساده برای انتقال خبر اصلی نمایش. نقش گرترود حتی از آن هم کمتر شده و المان لنگیدن برای او هیچ معنایی را در ذهن من القا نمی کند. به سبب نخواندن متن اصلی نمی دانم ایده جابجایی نقش های زنانه و مردانه در کار از کارگردان است یا نویسنده اما هر چه باشد ایده خوبی است و به فضای پارودی کار کمک می کند، کما این که ممکن است تفاسیری فمینیستی هم از کار در پی داشته باشد.

4. جایی دیگر در جواب دوستی گفته بودم: اگر به گروهی بگوییم جوان و بی ادعا در واقع به آن ها توهین کرده ایم. انگار بگوییم: اگر بد بازی می کنی عیبی ندارد! ضعیف هستی دیگر! تقصیر خودت نیست! بازیگر به همین اندازه که خودش را 15 شب یا بیشتر در معرض محک تماشاگر می گذارد به اندازه کافی ادعا کرده. جوانی هم که تعریف مشخص و معینی ندارد و بسته به این که چه کاری می خواهی انجام دهی ممکن است جوان یا مسن باشی. با این تفاصیل فکر می کنم باید گفت مجموعه بازی های این نمایش شامل چند بازی بسیار خوب (معلم و شیمه و پولیه)، چند بازی متوسط و یک بازی بد (ماریا-هملت) است. بازی اتفاقی است که لحظه به لحظه و شب به شب تغییر می کند و شاید اگر شب دیگری به تماشای کار نشسته بودم نظر دیگری داشتم. امیدوارم هیچ رنجشی از بیان نظرم در دل بازیگران عزیز کار ایجاد نشده باشد، که خودم لذت نقش خوانی روی صحنه را چشیده ام و می دانم اگر بفهمی تماشاچی (حتی یک نفر) نتیجه زحمتت را دوست نداشته باشد تا چه اندازه اذیت می شوی. امیدوارم اجراهای بعدی را با موفقیت از سر بگذارنند و مهم تر از آن، از نقشی که ایفا می کنند لذت ببرند، که این لذت باعث می شود کار از دید تماشاگر هم دوست داشتنی شود. از مهرداد خامنه و گروه اگزیت هم سپاسگزاریم که بودنشان در تئاتر کشور با هر کیفیتی مغتنم است چون فراتر از اجرا، کنش اجتماعی این گروه در برخورد با مخاطبانش نتایجی به مراتب مهم تر از تماشای یک نمایش خواهد داشت.

من این جمله رو بسیار دوست داشتم :

" گروه اگزیت "بودنشان در تئاتر کشور با هر کیفیتی مغتنم است چون فراتر از اجرا ، کنش اجتماعی این گروه در برخورد با مخاطبانش نتایجی به مراتب مهم تر از تماشای یک نمایش خواهد داشت.
۲۷ مرداد ۱۳۹۵
شاهین عزیز و بزرگوارم
ممنون از همراهی و دقت نظرهای سازنده ات
بی شک نقطه نظرات همه عزیزان تیوالی و غیر تیوالی، رهنمونی نکوست در راستای مسیر و اهداف ما.
و سپاس از همه همراهان گرامی و نظرات بسیار ارزشمندشان
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
ممنون از تو لیلی عزیز که خوندی و تشکر از بازی خوبت تو این نمایش. امیدوارم هر روز شاهد بازی ها و موفقیت های بیشتر از تو باشیم.
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
انجمن بانوان مستقل . . .

(در باب فمینیسم و زنانه نویسی)


(این متن ممکن است موضوع نمایش را لو دهد)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

1. روزی بزرگواری به من توصیه کرده بود: قهرمان داستانت را زن انتخاب نکن! و در توضیح این امر می گفت: ... دیدن ادامه ›› تو زن نیستی و درک درستی از زن بودن نداری همان طور که نویسنده ی زن هم به سادگی نمی تواند از یک کاراکتر مرد بنویسد. می گفت به استثنای چند غول ادبیاتی، حتی ادبای ریش و سبیل دار هم چنین ریسکی را قبول نکرده اند. بگذریم که بزرگوار دیگری که او هم استخوان خرد کرده ی ادبیات بود معتقد بود که این خبرها هم نیست و همین که بتوانی محدودیت های کاراکترت را درک کنی می توانی زنانه یا مردانه بنویسی. خواه نظر این درست باشد یا آن، من یاد گرفتم اثر را فارغ از این ماجراها ببینم، این که آیا عناصر نمایش سرجای خودشان قرار گرفته اند یا نه، علت و معلول با عقل جور در می آید یا نه، و این که شخصیت ها را باور می کنم یا نه. از این منظر جهان «انجمن بانوان مستقل» کاملا باورپذیر و اصولی از کار درآمده و باید به نویسنده اش تبریک گفت.

2. آیا هنوز هم بر سر تعریفی از فمینیسم اختلاف وجود دارد؟ آیا آن چه روی صحنه سالن ارغنون می بینیم نقدی بر شکل مزخرف و افراطی فمینیسم است؟ آیا در مورد فمینیسم هم مغلطه ی «اسکاتلندی واقعی»[1] صدق می کند؟ اصلا همین مساله که برای کسب حقوق برابر برای زنان حرکت می کنیم منجر به نابرابری بین زن و مرد نمی شود؟ آیا در جامعه ظلم برای مردان وجود ندارد؟ نگاه جنسیت گرایانه نسبت به افراد بشر (زن یا مرد) خود عامل تمایز و نابرابری است و این نابرابری همیشه هم به زیان زنان نیست. با تلقی نویسنده از فمینیسم کاری ندارم، و شاید این سوال را بشود از بازیگران زن کار پرسید که آیا این نگاه نسبت به زن و خواسته هایش برایشان پذیرفتنی بود یا خیر، اما به شخصه فکر می کنم فارغ از این که تلقی نویسنده نسبت به موضوع زنان چه بوده، اساسا این نمایش درباره ی زنان و زن بودن نیست.

3. شاید به جای زن بودن می شد هر x دیگری را در این گزاره قرار داد. شاید به جای حقوق زنان می شد هر حق دیگری را در این چهارچوب گنجاند. فرض کنیم گروهی از آدم ها (زن یا مرد) تصمیم گرفته اند تا در جامعه ای که گیاه خواری در آن ممنوع است فقط از گیاه تغذیه کنند! در این میان یکی تصمیم می گیرد خط شکن باشد، یکی به تصمیم گروه شک کرده چون حس می کند این تقاضا برای گیاه خواری آن چیزی نیست که روز اول برایش دور هم جمع شده اند. دست آخر او و امسال او زیر پای قدرت مسلط له می شوند. موضوع داستان کمی لوس بود نه؟! شاید این طور باشد اما در ساختار کلی فرقی با این نمایشنامه ندارد. به نظرم هنر این متن نشان دادن این موضوع است که چطور یک کنش اجتماعی به زوال و قهقرا می رود و مساله اصلا زن بودن یا نبودن نیست.

4. اما به رغم تمامی صحنه های درخشانی که در این کار دیده می شود، از بازی های خوب و هماهنگی بین کاراکترها و صداها، تا ضد نورهای به جا و میزانسن های درست کارگردان به ویژه در رعایت فاصله ها میان صداها و زنان و دقت در نوع پوشش (تفاوت چکمه صدای بانوی سوم با دیگر صداها)، دو مشکل جدی به زعم من در کار وجود دارد که هر دو به متن بر می گردد: اول این که ارجاع بیرون متنی به «قلعه حیوانات» بیش از اندازه گل درشت و غیر ظریف است و به متن آسیب رسانده. وقتی ما در متن به اندازه کافی کد برای ساختن یک جهان توتالیتر می دهیم چنین ارجاعی به یک کتاب شناخته شده به روانی متن ضربه می زند. مساله دوم این که متن به لحاظ موضوعی کشش زمانی بسیار بیشتر از 70 دقیقه را دارد، و همین مساله سبب می شود با وجود این که پایان بندی در کار به خوبی صورت گرفته اما من به شخصه انتظار داشتم داستان مدت زمان بیشتری ادامه پیدا کند. وقتی ظرف زمانی را در حد 60 تا 70 دقیقه در نظر می گیریم و داستان ظرایف زیادی برای گفتن دارد، به شخصه ترجیح می دادم شنیدن پس زمینه ی شخصیت ها به شکل مستقیم و از زبان بانوی اول حذف شود و شخصیت پردازی کاراکترها با خرده روایت های دیگری ادامه پیدا کند. با این همه هنوز هم متن حرف های زیادی برای گفتن دارد و از پس روایت قصه اش برآمده است.

سپاس از گروه نمایشی برای تلاشی که روی صحنه دارند. امیدوارم اجراهای موفقی را در شب های پیش رو از سر بگذرانند. نمایش «انجمن بانوان مستقل» نشان داد در روزهایی که کارگردان های استخوان خرد کرده بیشتر ترجیح می دهند سراغ متن های قدیمی و امتحان پس داده بروند نویسنده ها و کارگردان های جوان ما هم حرف های جدی برای گفتن در تئاتر دارند.
[1] مغطعه اسکاتلندی واقعی (برای کسانی که ممکن است نشنیده باشند): نوعی مغلطه است که در آن فرد ادعایی کلی برای یک گروه در نظر می گیرد و وقتی مثال نقض برای آن ادعا پیدا می شود به جای پس گرفتن ادعا سعی می کند مثال یاد شده را از شمول گروه خارج نماید. مثلا شما بگویید یک فمینیست هرگز به مردان آسیب وارد نمی کند. کسی بگوید اما فلان فرد فمینیست است و به فلان مرد آسیب وارد کرده، و شما در رد این مساله بگویید: او فمینیست واقعی نیست!
۲۹ خرداد ۱۳۹۵
جناب نصیری
سپاس از توجه و همراهی و حضورتان
۳۰ خرداد ۱۳۹۵
شاهین جان همیشه نقدات و دوست داشتم بزرگترین حسن قلم شما ،روان بودن هست و اینکه دنبال کلمات عجیب و روشنفکرانه نیستی یا بهتر بگم با واژه ها نمی خوای خودت و به رخ بکشی.

موفق باشی ،ممنون از نوشته ی خوبت.
۰۷ تیر ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شینیون . . .

(این سیزیف لعنتی)
(خواندن این نوشته ممکن است نه تنها نمایش بلکه باطن شما را هم لو بدهد. مراقب باشید!)

.
.
.
.
.
.
.
.
.

7 صبح از خواب بیدار می شوم. ساعت بیدار شدنم هم دیگر دست خودم نیست. یک اتفاقی درونم افتاده که بخواهم یا نخواهم 7 ... دیدن ادامه ›› صبح بیدارم، حتی روزهای تعطیل. بی حوصله و بی انگیزه مسیر خانه تا محل کار را طی می کنم. سر کار سایت های مختلف را چک می کنم. تا جایی که بشود از کارم می زنم و سعی می کنم با تقلب و سرهم بندی ظاهر ماجرا را حفظ کنم تا همه فکر کنند دارم وظیفه کاری ام را درست انجام می دهم. بعد از ظهر ها که ساعت کاری تمام می شود می روم دنبال تفریح. اما مهم ترین تفریح من رویا پردازی است. رویا پردازی در مورد این که یک روزی فلان قدر پول به دستم می رسد یا مثلا بازنشسته می شوم. آن موقع دیگر مجبور نیستم هر روز سر ساعت هفت بیدار شوم. مجبور نیستم به خاطر همین حقوق بخور و نمیر پشت میز بنشینم و ادای کار کردن در بیاورم. رویاهای من همیشه با بیداری در سحر و تکرار چرخه ی مزخرف زندگی تمام می شود. . .

استاد عزیزی داشتم که می گفت: بعضی تئاترها خیلی خوبند. در بازیگری و صحنه پردازی و دکور و نور و میزانسن و مناسبات شخصیت ها کاملا درست پرداخت شده اند اما وقتی می بینی شان به خودت می گویی: این ها که دغدغه ی من نیست! این ها دغدغه ی من جهان سومی له شده زیر چرخ های بی رحم صنعت نیست. اما «شینیون» دقیقا به روزمرگی مزخرف انسان هایی می پردازد که برای خیلی از ماها کاملا شناخته شده اند. خیلی راحت می توانیم جلوی آینه برویم و یکی از همین ها را ببینیم. آدم هایی که هویت شان فقط به لحاظ نوع منبع درآمدشان از هم تفکیک می شود: فلانی تاجر است و آن یکی کارمند ثبت و بعدی هم رفتگر و آن آخری . . . موهایش آبی! اما فاجعه وقتی است که هویتت، منبع درآمدت، دلیل وجودی ات از تو سلب می شود. این جاست که باید ناکام و در حسرت رسیدن به آن «جعبه ی صدم» از بین بروی. چون دیگر به درد نمی خوری، چون «از این کله دیگه مو در نمیاد!».

در «شینیون» هم یک «بنجامین» داریم! بنجامین خر پیر داستان قلعه حیوانات را یادتان هست؟ بیشتر از همه دوست داشت رها باشد و آزاد اما معتقد بود هیچ راه نجاتی وجود ندارد و همیشه همه چیز بدتر خواهد شد. از همان هایی که همیشه فکر می کنند: اینا همشون دستشون تو یه کاسه اس! سگ زرد برادر شغاله! اینا پشت پرده با هم بستن! جمله هایی که در کشور ما بیشتر به نام «ادبیات تاکسی» شناخته می شود!

شینیون آن قدر خوب است که راه را برای بیشتر نقدهای جدی می بندد. شاید تنها ایراد جدی اثر به نظر من این باشد که کار با یک گریم بهتر، تاثیرگذارتر از آب در می آید. با این همه می دانیم که مشکلات پیش روی تئاتر دانشجویی آن قدر زیاد است که همین گریم هم برای یک گروه دانشجویی قطعا به سادگی امکان پذیر نبوده. آرزوی موفقیت برای حسین پوریانی فر، سیاوش حیدری و بقیه ی پاپتی ها.
نقدت از این جهت برای من خیلی جالب بود که گفتی شینیون جهانیه که می تونی باهاش ارتباط برقرار کنی چون به زعم یک دوستی که نمایش رو دیده بود شینیون اتفاقن در ساخت جهان خودش موفق نیست و متعقد بود به قدری در اردوی انتزاع، امر انضمامی رو رها می کنه که مخاطب از دست یافتن به هر پیوند تاریخمندی عاجز می مونه که البته چون نکته ی مهمی بود ذهن من رو مشغول کرد اما علاوه بر تو از مخاطب های دیگه هم که راجع به این قضیه می پرسیدم مثل تو می گفتن شینیون جهان نا آشنایی براشون نداشت از این رو وقتی توی نوشته ی تو هم این نکته رو خوندم خوشحال شدم. چون به عقیده ی خودم هم شینیون اتفاقن خیلی سمت تخیل و انتزاع حرکت نمی کنه حداقل اونقدر که دیگه راه روی هر تعمیم پذیری برای مخاطب ببنده

به هرحال ممنون از نقدت شاهین عزیز. از روزی که اجرا رو توی جشنواره دیدی همیشه از این کار حمایت کردی
مرسی

پ.ن. : لعنتی خیلی منتظر نوشته ات بودما! :))
۲۳ خرداد ۱۳۹۵
ما که نفهمیدیم بالاخره جهان ذهنی تو کجاست :)))) اینایی م که اون بالا گفتی نفهمیدم چی بود ولی محض اطمینان خودتی :) یه چیزی رو فقط می دونم اونم این که داستان اگه قراره هر گونه کنایه ای به وضعیت خاصی بزنه اول از همه باید تو جهان خودش درست معنا بده و علت و معلول های جهان خودش درست و به جا باشه. به نظر من ایرادی تو خط داستانی تو نبود و همین یعنی موفقیت. این که آیا تفاسیر ما از لایه های دوم و سوم متن درسته یا نه دیگه یه بحث مجزاست. مرسی که خوندی عزیزم امیدوارم موفق باشید و هر شب اجراهاتون موفق تر از قبل باشه
۲۳ خرداد ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من صبح روزی به دنیا آمدم که خورشید نور نداشت

بیلم را برداشتم و به معدن رفتم و شانزده تن زغال نمره 9 بار زدم

رئیس ریزه ام گفت:«ها ماشالاه!خوشم آمد»

تو شانزده تن بار می زنی و به جایش آن چه داری

اینک یک روز پیرتری و تا خرخره در قرض فرو رفته تر

آهای پطرس مقدس! دور روح ما خیط بکش

که ما روحمان را به انبار کمپانی سپرده ایم.

وقتی ... دیدن ادامه ›› می بینید دارم می آیم بهتر است کنار بروید

خیلی ها این کار را نکردند و مردند

من یک مشتم آهن است آن یکیش فولاد

اگر مشت راست،بهتان نگیرد،مشت چپم می گیرد،

بعضی ها معتقدند که آدم از خاک خلق شده

اما مرد فقیر دیوانه ای هم هست

که از غضله و خون درست شده،

از عضله و خون و پوست و استخوان،

و از مغزی ضعیف و پشتی قوی.

تو شانزده تن بار می زنی و آن چه به جایش داری

این که یک روز پیرتری و تا خرخره در قرض فرو رفته تر

آهای پطرس مقدس! ما را به مرگ مخوان

ما نمی توانیم بیاییم.

ما روح مان را به انبار کمپانی سپرده ایم.

جناب نصیری متن از خودتونه؟
۱۶ خرداد ۱۳۹۵
خاطرمان منبسط شد جناب نصیری عزیز...درود بر شما :))
۱۶ خرداد ۱۳۹۵
به جای این کارا بردار نقدتو بنویس :))


نه جدی ولی شعره خیلی جالب بود، پیوند داشت
۲۰ خرداد ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خدا اتفاقا مردی پر چانه است که اگر آیفون سالم هم باشد حال جواب دادن نخواهد داشت!


1. با پیش داوری به شدت منفی به دیدن مونولوگ این روزهای موسسه آپ آرت مان رفتم. این مدل اسم های طولانی فقط و فقط یک حس به ذهن من می آورد: نویسنده خواسته با یک اسم عجیب و غریب کنجکاوی مرا تحریک کند. یک جور تلاش غیرصادقانه برای جلب مخاطب از روشی که ربطی به کیفیت کار ندارد. اما دیدن کار تصویر منفی ذهنم را پاک کرد.

2. وحید نظافت کاملا به نقشش مسلط است. اگر می خواهید سختی نقش او را درک کنید کافی است از خوش صدا ترین دوست تان بخواهید چند دقیقه مداحی کند! اصولا اگر با فضای هیاتی و مسجدی و منبری آشنا نباشی تمام بازی ات از نقش یک طلبه قطعا چیزی به جز یک کپی دست چندم از مارمولک نخواهد شد! اما این جا یک کاراکتر دست اول دیدیم که اصل بود و نخواست کپی کسی یا چیزی باشد. فضای دکور و محیط ایجاد شده برای این کار هم اگرچه به قول بازیگر و کارگردان کار آکوستیک ... دیدن ادامه ›› نبود اما حس را به درستی منتقل می کرد به ویژه این که کارگردان از این نکته هم غافل نشده بود که نمایش منحصر به چشم نیست و شامه ما را هم درگیر کرد!

3. خط داستان اما خیلی کوتاه و مختصر است. یک جورهایی می شود به عنوان یک داستانک دویست کلمه ای (یا حتی کمتر) آن را در پاورقی یک روزنامه خواند، اما با این همه اتفاقات مابین شروع و پایان داستان آن قدر جذاب هست که قدم به قدم با ذهن این پسر همراه شوی. شاید فضای لازم برای درگیری کافی حس تماشاگر با بازیگر در لحظه ی آخر ایجاد نشده و کافی نباشد، شاید پایان بهتری هم برای متن می شد متصور بود اما با همه این اوصاف نمایش طنز درستی دارد و در اوج خنده خوب بلد است چطور لبخند را روی لب تماشاگرش بخشکاند. تجربه دوست داشتنی و لذت بخشی است که دیدنش توصیه می شود. برای وحید نظافت و محمود احدی نیا آرزوی اجراهایی پربار و پر از موفقیت دارم و بابت لحظات خوب دیروز سپاسگزارم.
توی این روزایی که همه التماس تمدید تئاتر گلریز و شبه گلریزی رو دارن دیدن این اجرا واقعن دلچسب بود ، کاری که طنز لطیف و هوشمندانه ای داره و به هر قیمتی از مخاطب خنده نمیگیره
اخلاق و منش آقای نظافت هم بسیار هنرمندانه و دوست داشتنی بود.
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
ممنون
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
شاهین جان ممنون .
به حتم من و خواهر جان می بینیم .
کنجکاو دیدن یک کار درست و طنز به جا هستیم .
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سوراخ . . .
(آیا ناظر کبیر هنوز ما را می نگرد؟!)

(همین چند خط ممکن است داستان را لو بدهد- اگر در روزهای آینده قصد تماشای کار را دارید نخوانید)

.
.
.
.
.
1. در همان شروع نمایش با یک اتفاق غیر معمول (نه ابتکاری بلکه غیر معمول) در تئاتر روبرو هستیم. این که کارگردان مثل یک اثر سینمایی ... دیدن ادامه ›› دارد قاب بندی مورد نظر خودش را به تماشاگر تحمیل می کند. در درستی و نادرستی این عمل بحث نمی کنم اما دست کم باید انصاف داد که برای این نمایش، افتتاحیه جذابی بود.

2. جان مایه نمایش در دو مفهوم قدرت مسلط (رسانه) و مفهوم هویت خلاصه می شود. این که قدرت مسلط نه به واسطه داغ و درفش، که با ابزار رسانه به سلطه خود ادامه می دهد، و حتی صدای دیگران در قدرت و اختیار اوست، و این که همه ما هویتی پنهان داریم که یک جوری، یک روزی و یک جایی باید آن را ابراز کنیم، حالا این ابراز می تواند به صورت ریدن! باشد یا به صورت زاییدن، آن هم درست در میانه ی جنگ و آشوب. سوراخ چشم انداز کامل جهان فشل و بی قاعده پیرامون ماست.

3. سن نمایش پشت یک پرده توری قرار دارد و فاصله سن تا اولین ردیف تماشاگران بسیار زیاد است. همه چیز برای این تلقی در ذهن تماشاگر آماده است که آن چه می بینیم تنها یک تصور وهم آمیز است اما در آخرین لحظه ورق بر می گردد! تماشاگر تصویر خودش را روی صحنه می بیند و مرز بین تماشاگر و دنیای نمایش شکسته می شود. آیا شکسته شدن این ترس و ایجاد حس تحت نظر بودن برای تماشاگران از مسیر درستی انجام شده؟ پاسخ من به این سوال مثبت است.

4. جابر رمضانی متفاوت بودن و هوشمندی اش را پیش از این بارها و بارها اثبات کرده است. سوراخ تجربه درخشانی برای تئاتر ماست. شاید بتوان تنها ایراد جدی این نمایش را این مطلب دانست که خط داستانی انتخاب شده برای انتقال این مفاهیم کمی بیش از اندازه ساده و (به خصوص در بخش پایانی) منقطع و نامفهوم است اما تصویر سازی او و استفاده از ایده های مناسب برای از میان بردن فاصله میان تماشاگر و نمایش ستودنی است. با نمایشی سر راست روبرو هستیم که برای فهمیدن مفاهیم پنهان شده در آن نیازی به در و دیوار کوبیدن نیست، و شاید برای کسانی که از کشتی فکری با متن لذت می برند کمتر جذابیت داشته باشد اما هر چه باشد، در بیان مقصود و منظور خودش الکن نیست، و همین مهم ترین وجه این کار به شمار می رود. به امید این که هر سال مهمان کاری تازه و زایشی نو از او و گروهش باشیم.
دوست عزیز مطلبت بسیار ارزشمند بود.لذت بردم به خصوص از مورد دوم که بسیار درخشان بود.
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
عجب نقدی، عالی بود. من خودم وقتی دیدم نمایش می دونستم خیلی از مفاهیم نمایش دستگرم نشد ولی با خوندم نقد شما خیلی چیزا دستگیرم شد. مرسیییییی
۰۴ خرداد ۱۳۹۵
به نظر من اکثر این نقدها درسته اما متاسفانه داستان اصلا خوب پرداخت نشده بود و بازی تکراری آقای پسیانی که فقط در حال سوت زدن و عکس یادگاری گرفتن بودن
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به دنیا آمدن محسن عبدالوهاب دست کم یک لذت برای من داشت آن هم دیدن چند لحظه بازی محمدرضا ایمانیان عزیز بود. باقی حرف ها بماند برای بعد از جشنواره و فرار از این جو فیلم زدگی و فیلم دیدگی، و خلوتی با خود تا ببینیم اصلا چرا این همه فیلم دیدیم و اصلا چند تا از این همه فیلم، واقعا فیلم بود!
اصلا چرا این همه فیلم دیدیم و اصلا چند تا از این همه فیلم، واقعا فیلم بود!
۱۹ بهمن ۱۳۹۴
اینهمه فیلم ؟؟!! :))

من 2 تا فیلم دیدم گفتم کافی ه . همون تیاتر ما را بس است . تیاتر خونم اومد پایین تو این 1 هفته
۲۰ بهمن ۱۳۹۴
دم شما گرم عزیز
۰۸ آبان ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برای v-Day 2016



می خواستم نوشته ام را با حکایت مشهور ماری آنتوانت ملکه ی معدوم فرانسه ی دوران انقلاب کبیر شروع کنم ولی یک لحظه با خودم گفتم ممکن است به کسی بربخورد! من هم که محافظه کار و ترسو! بعد دیدم همین ترس اصلی ترین چیزی است که قرار است در موردش حرف بزنم پس دلیلی برای نگفتن نیست. اصلا نفس این حرکت برای گفتن ناگفته هاست. پس به همان روالی که می خواستم حرفم را می زنم:

ماری آنتوانت ملکه ی فرانسه در دوران انقلاب کبیر این کشور بود. در زمان ناآرامی ها از وزیر شاه پرسید: مردم چرا انقلاب می کنند؟ وزیر گفت: ... دیدن ادامه ›› چون نان برای خوردن ندارند! ملکه گفت: این که مشکلی نیست. خب بیسکوئیت بخورند!

شاید برای ما درک ماری آنتوانت از مساله ای مثل گرسنگی مسخره و احمقانه باشد اما واقعا باید انصاف داد که ملکه هرگز نمی توانست مفهوم فقر گسترده ی مردم را بفهمد چون آن را لمس نکرده. حالا دارم به این مساله فکر می کنم که آیا من می توانم به عنوان یک مرد بزرگ شده در جامعه ی ایرانی بگویم: در کنار جنبشی برای احقاق حقوق زنان هستم؟ آیا من اصلا درکی از این مساله دارم که محدودیت های زن بودن در این جامعه یا هر کشور دیگری چیست؟ برای منی که هنوز بدترین توهینم به یک پسر دیگر «خاله زنک بودن» و «زن صفتی» است آیا حرف زدن از حقوق زن به اندازه ی همان بیسکوئیت مسخره و ساده اندیشانه نیست؟

نکته ی جالب دیگری به ذهنم رسید: معمولا گوشی های جدید تولید شده در دنیا حداکثر ظرف دو سه ماه بعد از تولید در کارخانه ی مبدا در بازار ایران به وفور یافت می شود. فیلم های ساخت امریکا قبل از اکران در بسیاری از کشورها بین ایرانی ها دست به دست چرخیده و هزاران بار دانلود می شود. به لحاظ دسترسی به گجت های گوناگون چندان از قافله ی فناوری روز دنیا عقب نیستیم ولی از تحولات فکری جدید بی اطلاعیم. در بسیاری از کشورها امروزه آفت اجتماعی نه خشونت آشکار علیه زنان، که سکسیسم یا جنسیت گرایی است. در این کشورها امروزه هر چیزی که تمایز میان زن و مرد را برجسته کند مصداق دیوار کشیدن میان دو گروه از جامعه و جنسیت گرایی است. در این کشورها تعریف و تمجید از خوشگلی یک زن، دادن جای خود به زن در مترو، باز کردن در قوطی رب برای او و خلاصه هر رفتاری که با نیت محبت آمیز اما در واقع با تاکید بر زن بودن و متفاوت بودن و امتیاز خاص به زن دادن صورت گیرد مصداق آفت اجتماعی است. ما هنوز دنبال مصداق های عینی خشونت علیه زنان و محکوم کردن آن هستیم و در خیلی جاهای دیگر بحث بر سر این است که برابری در چه شئوناتی هنوز رعایت نشده.

امیدوارم روزی برسد که رد شدن جنس مخالف (زن یا مرد) از کنار ما مسیر افکارمان را عوض نکند و به جنس مخالفمان به چشم یک انسان توجه کنیم نه به حکم جنسیت او. باور کنیم که برای این که زن را به چشم انسان ببینیم لازم نیست حتما عقیم باشیم! مرد بداند که زن هم سنگ او توانایی و لیاقت دارد و زن هم بداند که دوران استفاده از ابزارهای به اصطلاح زنانه برای رسیدن به خواسته هایش تمام شده.

با آرزوی موفقیت برای گروه محترم اگزیت و همه ی دوستان عزیزی که در این مسیر همپای این گروه هستند.
دیروز زن مش ماشالا بی درد
مرغای محله رو خبر کرد
پاشید واسشون یه چنگ رو چینه
گفت زود بخورید خروس نبینه
وقتی که چراشو پرسیدم من
گفتش با خروس زری بدم من . . .

خاطرات کودکی و نوارقصه هایی که با اومدن کامپیوتر و سی دی و انیمیشن های بن تن و غیره ریشه کن شد! به امید موفقیت در اجرا
بهمن . . .


(شاید این نوشته چیزهایی را لو بدهد. با احتیاط بخوانید)

لیوان چای توی دستم، روی سکوی سیمانی بغل دالان ورودی چهارسو و سایه تو سرمای ساعت نه شب روز دهم دی ماه. دست کردم توی جیبم و پاکت سیگار را در آوردم . . . لعنتی! چقدر هوس بهمن کرده بودم ولی سیگارم ... دیدن ادامه ›› کنت بود!

دو ساعت قبل تر روی صندلی های نوی سالن سایه نشسته بودم و منتظر شروع نمایش که داد و بیداد شروع شد. می شد حدس زد که شروع نمایش است و واقعا اتفاقی توی راهرو نیفتاده. همان موقع خواستم ژست بگیرم که: این تکنیک ها نخ نما شده و برای مستند نما شدن کار بهتر است دنبال یک کلک دیگر بگردید خانم کارگردان اما . . .

هرقدر متن بیشتر جلو می رفت با تنش و استرس و اضطراب گروه بیشتر اخت می شدم. استاد عزیزی به من گفته بود نمایش خوب نباید بی طرف باشد بلکه باید طرف همه ی کاراکترها را به یک اندازه بگیرد، و چقدر «بهمن» نمایش خوبی بود. حتی «فرجامی» و «سعیده» هم زاویه ی دید قابل دفاعی داشتند. هیچ کاراکتری قربانی نشد و توازن نمایش به سمت هیچ کدام از طرفین نلغزید.

همان استاد عزیز به من گفته بود تئاتر گزارشی است از چالش های پیش رو. یک گزارش تلخ و بی رحمانه از بحران هایی که در مقابل داریم. تئاتری که قرار است بحران های جامعه را به من مخاطب گزارش کند حالا این بار دارد از بحران خودش می گوید. بهمن جدای از تمام این پیام ها و رسالت ها و چه و چه، نمایش تر و تمیزی است که شروع و پایان متوازن دارد، خسته ات نمی کند، دنبال ادا و اطوار برای خنداندنت نیست، اتفاقا برعکس کاری می کند تا همراه با «ثریا» فشار را روی دوش خودت حس کنی و از استرس خرد شوی.

اگر کسی می خواهد وارد تئاتر شود یک بار بهمن را ببیند. این جمله نیاز به توضیح و تفسیر ندارد.

ساعت نه شب، لیوان خالی چای و حس سرمایی که تازه داشت کم کم بر می گشت. یاد بغض نویسنده و حرف آخرش افتادم: امیدوارم از اجرا لذت ببرید.

ممنون خانم فروزند و ممنون از تک تک بازیگران کار که یکی از بهترین شب های تئاتری امسال مرا ساختند.

پ.ن: سیما تیرانداز مثل همیشه ستاره بود.
راستی خواندن نمایشنامه ی اتللو در سرزمین عجایب نوشته ی مرحوم غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) هم در کنار دیدن این اثر توصیه میشه:

لینک دانلود


http://ketabnak.com/book/55685/%D9%BE%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D8%A6%DB%8C%D9%86%D9%87-%D8%A7%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D9%88-%D8%A7%D8%AA%D9%84%D9%84%D9%88-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%B1%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%B9%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%A8
۱۱ دی ۱۳۹۴
جنابِ نصیری عزیز ... یـــو!*


*با لحاظ نمودن قوانین و رهنمودهای تیوال، مجبور به خودسانسوری شدم!
۱۸ دی ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بوفالو . . .


یک جمله و عرضم تمام: با ما شوخی نکن آقای سجادی :)
من که بارها گفتم این فیلم ارزش دیدن ندارد،کو گوش شنوا :))
حالا میخوای حالت ار این بهتر بشه پیشنهاد میکنم شکاف هم ببینی چون اسدی زاده اصلا اهل شوخی نیست.
۱۱ دی ۱۳۹۴
واقعاً جمله ى درستى براى توصیف این فیلم بود :))
۱۱ دی ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قایقانع . . .


(در باب قناعت، بغ بغو و چند داستان دیگر)


(این نوشتار ممکن است بخش هایی از نمایش را لو دهد هر چند زمان زیادی تا پایان نمانده!)








1. یکی از اشتباهات متداول در درک مفاهیم، خلط مبحث میان سانتی مانتال بودن با رمانتیک بودن است. در مکاتب ادبی اثر سانتی ... دیدن ادامه ›› مانتال به واسطه ی شدت بروز احساسات کاراکترها و تلاش برای دریافت همین میزان احساسات از مخاطب شناخته می شود در حالی که اصولا واژه ی رمانتیک کلمه ای است در تقابل با واژه ی خردگرایانه، یعنی ساختاری که در آن واکنش کاراکترها نسبت به موقعیت نمایشی بر اساس عقل و خرد آن ها نیست بلکه ماهیتی غیر اصیل در ساختار نمایشی مثل فطرت، وجدان، شفقت و غیره دلیل اعمال و رفتار آنان است.

2. متن محمدرضا سجادیان تمام تلاش خودش را برای فرار از رمانتیک بودن به کار برده و اتفاقا در این باره کاملا هم موفق عمل کرده. قصه به تدریج جلو می رود و گره های خودش را باز می کند. شاید خلاصه ی یک خطی داستان خیلی هم برای مخاطب هیجان انگیز نباشد و حتی زیرمتن چالش برانگیز آن یعنی بستر زمانی بروز اتفاقات داستان هم به خاطر کمرنگ بودنش خیلی همدلی انگیز محسوب نشود اما نوع چینش روایت ها و پرهیز از شلوغ کاری و ورود و خروج کاراکتر اضافی باعث می شود تا با یک متن روان روبرو باشیم که قصه اش بدون سکته تعریف می شود. الف) روزهای اول آشنایی و امید دختر ب) روزهای نگرانی و جنون و ترس از دوری ج) روزهای دل بستن به کسی که قرار بود ناجی باشد اما نبود. واکنش های طبیعی متن نسبت به هر کدام از این وقایع در تضاد با نقش مونو تن و موازنه ساز ماجرا (پرنده) هارمونی خوبی در متن ساخته است. اگر چه در نوع روایت با برخی اطلاعات اضافه روبرو هستیم مثل این که دلیل نبود نیما (پرده ای که او را با دست بسته نشان می دهد) به نوعی زور زدن برای ایجاد یک جنبه ی سیاسی در کار است که به نظرم در نیامده. اصولا ما با یک داستان سانتی مانتال روبرو هستیم نه با یک داستان رئالیستی سوسیالیستی پس چه اهمیتی داره که نیما چرا نیامده باشد؟ نیما یک مونولوگ داشت و همان جا وقت داشت خودش را به ما معرفی کند ولی وقتی محور ماجرا غزل است و کبوتر، ما نیازی به شناخت نیما نداریم. نیما هر که بود و هر چه شد فقط بهانه ای بود برای ایجاد حس عاشقی در غزلی که به جز قافیه خیلی چیز ها را باخته است اما خودش به لحاظ ماهوی اهمیتی در داستان ندارد یا دست کم این اهمیت برای من مخاطب ساخته نشده است. جدای از این در مورد زبان متن حرف و سخن بیشتر از این هاست: موقع تماشای کار به این مساله فکر می کردم که کاش به جای واج آرایی، سجع و قافیه ی متن بیشتر می بود. می دانیم که سجع در لغت همان آواز کبوتر است! و سجع در زبان غزل شاید پل ربط میان غزل و کبوتر را به نحوی ظریف تر نشان می داد.

3. کارگردانی کار در قیاس با «نارنجیغ» چند گام به جلو محسوب می شود. غزل طرح داستان را با کلامش روشن می کند و پرنده با نقاشی اش. این دو در یک نقطه به هم می پیوندند تا جایی که نشود فهمید کدام حکایت برای کدام یکی است. تنها یک نکته در مورد پایان بندی به نظرم قابل توجه است: من فکر می کنم ایجاد حس برانگیختگی احساسی برای تماشاگر در درجه ی اول به عهده ی متن و بعد به عهده ی بازیگر و نحوه ی انتقال آن حس و دیالوگ (یا مونولوگ) است. اما در پایان بندی دقیقا همان جا که داستان قرار است به اوج خودش برسد موسیقی پر تنشی شروع می شود و اوج می گیرد. برای من این موسیقی با همه ی زیبایی اش چیزی مثل کشیدن ماژیک شبرنگ روی یک متن بود. انگار کارگردان به متن و بازیگرش اعتماد نکرده و خواسته تمام زورش را در پرده ی آخر بزند.

4. در مورد بازی ها با احترام به تلاش هر سه عزیز و انرژی شان روی صحنه فکر می کنم آزاده مشعشعی ستاره ی اجرا بود. اصولا انتخاب یک نقش مونوتن سختی کار بازیگر را چند برابر می کند. این که بدون برون ریزی حس نقشت را انتقال بدهی کار ساده ای نیست. معمولا نقش های شلوغ تر و پر اکت تر بهتر دیده می شوند. بازی خوب خانم مشعشعی به فرشته آلوسی هم کمک کرد تا متوازن تر نقشش را ایفا کند.

5. قایقانع نمایش خوبی است. کاراکترهای حاضر و غایبش همگی به درستی تعریف شده اند و به جز مواردی معدود و قابل اغماض (مثل دوستان سه میمی که شاید فقط به خاطر بازی زبانی اش وارد ماجرا شدند یا صحنه ای که در مورد نیما پیش از این گفتم) کاراکتر اضافی و اطلاعات بی جهت به مخاطب نمی دهد. بچه های روژدا دو تجربه ی موفق و مورد قبول مخاطب را از سر گذرانده اند و برای کار بعدی شاید دیگر صرفا چند نقد و نظر مثبت و اجراهای خوب برایشان نمره ی مثبت محسوب نشود. به امید درخشش همه ی دوستان عزیز در کارهای بعد


پ.ن: رفقا اون چیزایی که بالا گفتم نظر بی تعارفانه و رسمی من بود. نظر بی تعارفانه و غیر رسمی من هم این که دم همگی گرم :) منتظر متن تازه و اجرای تازه ایم بچه ها.
۱۱ دی ۱۳۹۴
شاهین جان سپاس از نقد موشکافانه شما
۱۲ دی ۱۳۹۴
محبت داری بهراد عزیز ممنون بابت وقتی که گذاشتی برادر
۱۲ دی ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام تیوال . . .

امروز متوجه یه نکته ای شدم: تو شش ساعت گذشته مجموع پست های تیوال در تمام صفحات و گروه ها هفده تا بود که از این هفده تا پنج موردش رو خود تیوال گذاشته (اخبار تئاتر و گردشگری) و دو موردش م نماینده گروه اجرایی اخبار نمایش خودش رو اعلام کرده. یعنی صد و یک هزار و خرده ای کاربر تیوال ظرف شش ساعت 12 پست گذاشتن. قضیه چیه؟ آیا کاربرا ترجیح میدن بلیت شون رو بخرن و از سایت بیان بیرون؟ حوصله ی حرف زدن در مورد هیچی رو ندارن؟ یا این که محیط اینستاگرام و تلگرام و بقیه ی گرام ها! رو ترجیح میدن؟ یا من کلا توقعم از سایت اشتباهه و این آمار طبیعیه؟

هیچی دیگه خلاصه خواستم در جریان باشید. باقی بقایتان
بقیه گرام های خیلی خوب بودش
۱۵ آذر ۱۳۹۴
ی زمانی با 18000 عضو اینقدر بحث سر اجراها داغ بود که...
۲۹ شهریور ۱۳۹۵
موسی زاده جان
اشک آور زدن پخش و پلا شدن دوستان
البته به سبک ممیزیش
۲۹ شهریور ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید