در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال محمدمهدی فتحیان | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:27:37
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
در نوشتار زیر می‌کوشم به بیان و بازگشایی برخی وجوه مفهومی نمایش «بونکر» بپردازم.

1. Bunker
قطار می‌آید. دختر پیاده می‌شود. توقفگاه دفتر ... دیدن ادامه ›› متروکۀ یک درمانگر است، جایی که مدّت‌هاست مراجعی به خود ندیده است. اگر به معانی دیگر Bunker نظر بیندازیم، عبارت «پناهگاه زیرزمینی» نظرمان را جلب می‌کند. به تعبیری می‌توان دفتر متروک درمانگر و اتاق درمان وی را همان «پناهگاه زیرزمینی» فرض کرد؛ همان‌جایی که مراجع به آن «پناه» می‌آورد تا از «تنش‌ها» بگریزد و «آرامش/امنیت» را بجوید. دختر حالا مقابل درمانگر نشسته است.

2. Board
متن و اجرا برای خلق فضا دو دستاویز مهم دارد: فضای علمی - تخیلی و فضای آخرالزّمانی. نویسنده برای خلق فضای نمایشی‌اش از نشانه‌ها و عناصر هر دو بهره جسته، امّا عامدانه فاصله‌اش را از آن‌ دو حفظ کرده تا وارد حوزۀ ژانری هیچ کدام نشود.
نویسنده شخصیت دختر را بر مبنای همین دو دستاویز بنا کرده است. در مورد دختر با بازی سارا رسول‌زاده دو نگاه متصوّر است: اوّل آن‌که او یک نیمه‌ربات - نیمه‌انسان است. به بیان دیگر موجودی ساختۀ انسان که فیزیک و ساختار ربات‌گونه‌ دارد و با برخی ویژگی‌های انسانی (از قبیل احساس‌ها و هیجان‌ها) آمیخته شده است.
نگاه دوم آن است که داستان در یک عصر آخرالزمانی می‌گذرد که در آن فن‌آوری و مخلوقات آن بر زندگی انسان سایه انداخته و همه چیز صنعتی و ماشین‌وار شده است؛ عصری که در آن انسان از وجوه انسانی خود فاصله گرفته و در نهان اصل خویش را باز می‌جوید؛ انسانی که دیگر انسان نیست، امّا در پی انسانیتِ ازدست‌رفتهٔ خود است. در این نگاه دختر، تمثیل همان انسانی است که خود را فراموش کرده است.
دختر داستان، دارای یک بُرد رباتیک است؛ ابزاری که کنترل‌گر همۀ رفتارها و احساس‌های اوست. درمانگر آن را از دختر می‌طلبد و شروع به دستکاری آن می‌کند. دستکاری بُرد می‌تواند تمثیلی از همان کاوش عمیق روان انسان در اتاق درمان و در رابطۀ درمانی باشد.

3. چاقو
با دستکاری بُرد توسط درمانگر، دختر برانگیخته و پریشان می‌شود. او از ری‌ست‌شدن هراس دارد و درمانگر را از آن باز می‌دارد. در پی این عمل، هیجان‌های دختر به‌صورت تکانه بروز می‌یابد. دختر که سابقۀ شرارت دارد، چاقو را در شانۀ درمانگر فرو می‌کند. فرو کردن چاقو می‌تواند تمثیلی از بروز تکانه‌ها و تخلیۀ هیجانات در اتاق درمان و در رابطۀ درمانی باشد.

4. کلمه
دخترِ ربات‌گون در پیِ زیست با انسان‌ها، سودایِ انسان شدن یافته و اندک‌اندک به تجربه کردن ویژگی‌های انسانی میل می‌یابد. نخستین مواجهۀ او با جهان انسان‌ها، ویژگی شاخص آن‌ها، یعنی قابلیت تکلم و تفکّرِ اوست، آن‌جا که «زبان/کلمه» اهمیت می‌یابد. در رویکرد اَکت نظر بر این است که اساس رنج‌کشیدن انسان از همین ویژگیِ او برمی‌آید: انسان زبان‌آور و زبان‌دان و کلمه‌خوان، رنج می‌کشد. به بیان دیگر زبان و ساختارهایش رنج را بر ذهن و زبانِ آدمی تحمیل می‌کند. دخترِ ربات‌گون کلمه‌ها را می‌یابد و در دریای واژگان غرق می‌شود، بی‌آنکه معانی حقیقی آن‌ها را دریابد: «کلمات بسیارند و رابطه‌ها اندک.»

5. عشق
دختر در جریان مواجهه‌اش با انسان در می‌یابد که او در درون و بر چهره‌اش چیزی را حس می‌کند که وصف آن برای او دشوار است. او «می‌خندد»، امّا «خنده» را نمی‌داند؛ «می‌گرید»، امّا «گریه» را بلد نیست؛ «بغض می‌کند»، امّا ماهیت آن را در نمی‌یابد و «تحقیر» را حس می‌کند، بی‌آنکه بداند چیست! او سرانجام «عشق» را می‌یابد که آمیزه‌ای از هیجانات ساده/پیچیده و همخوان/متناقض انسانی است. او «عشق می‌ورزد»، بی‌آنکه عشق را بشناسد. «عشق» همان «کلمه» و همان «احساس/هیجان»ی است که او را از سویی به انسانیت و از سوی دیگر به پریشانی می‌کِشاند؛ همان‌جا که بدون بُرد نیز به حیات و موجودیت خود ادامه می‌دهد.

6. RAM
دخترِ پریشان که در عشق خود سرخورده و ناکام شده، در تکانه‌ای که به سراغش آمده، مردِ «نچسب» داستان را کُشته است، شاید با همان چاقوی به‌یادگارمانده از زمان شرارتش. دختر، مردِ مقتول را درون بونکر می‌اندازد و هراسان از این واقعۀ هولناک، از سر اجتناب RAM خود را از جایگاهش در می‌آورد و درمانده به پناهگاه درمانگر پناه می‌جوید.

7. «انتقال» و «انتقال متقابل»
دختر تنهاست و در جست‌وجوی وجوه انسانی در پی ریشه و گذشته‌اش است. بدین سبب وجود «پدر» را تخیل می‌کند و با او سخن می‌گوید. دختر، پدرِ موهومش را در وجود درمانگر می‌یابد و ورایِ رابطۀ درمانی، به او دل‌بسته می‌شود. این همان پدیدۀ «انتقال» است. از سوی دیگر درمانگر نیز مردی تنهاست که در همان دفتر متروکش زندگی می‌کند. او نیز انسانی است که چون دیگر هم‌نوعانش هراس‌ها و خلأهایی در خود دارد؛ انزواطلب و دوری‌جوست، از سلطه‌گران و ابزار آن‌ها (تمثیلِ اسکنِ قرنیه) می‌هراسد و خلأها و ناتوانی‌های درونی‌اش را برون‌سازی می‌کند: بر ویلچر می‌نشیند، بی‌آنکه ناتوان باشد. مرد جداافتاده در روزگار گوشه‌نشینی و بی مراجعی، شغلش را نیز در مخاطره می‌یابد. به همین خاطر است که او نیز دل‌بستۀ تنها مراجعش می‌شود، نشانه‌های وصال او را می‌جوید (قرص در سیفون) و به مردِ «نچسب» کنایه می‌زند. این همان پدیدۀ «انتقال متقابل» است.

8. رابطه
در جهان‌بینی نویسنده، «رابطه» ورای «عشق» و متعالی‌تر از آن است؛ متناظر با همان مفهوم «اتحاد/رابطۀ درمانی» که اصل اساسی و شفابخش اتاق درمان است؛ جایی که دو انسان و رابطۀ اعتمادآمیز میان آن دو اثر درمان‌بخش دارد. در پایان نمایش درمانگر که راز دختر را دریافته و از دل‌بستگی خود گذر کرده است، در قامت یک «انسان» به یک «عمل انسانی» دست می‌زند و یک «رابطۀ اصیل» را شکل می‌دهد. او بی‌آنکه اجبار یا نفعی در کار باشد، خود را به مخاطره می‌اندازد، به یاری او می‌شتابد و پناهش می‌دهد. این دو در گذر از دَوَرانِ دائم صحنه که تمثیلی از «دوسویگی» درمان و نقش متقابل درمانگر و درمان‌جو است، سرانجام یک «رابطۀ اصیل» می‌یابند که در آن خیال‌پردازی جای خود را به حضور حقیقی می‌دهد. سرانجام قطار می‌رود و آن دو در پناهگاه (بونکر) می‌مانند.
حتما" بعد از تماشا می خوانم🙏
سحر لیلی‌ئیون
مگر تراپیستی که دچار enactment شود گرچه که به نظر من همان قدر که فضای نمایش شبیه اتاق درمان بود به همان اندازه هم از فضای درمان دور است.
دقیقن سحرجان. به نظر منهم می تونه اصلا اتاق درمانی در کار نباشه و همه چی بیشتر نوعی نمادسازیه.
نیلوفر ثانی
دقیقن سحرجان. به نظر منهم می تونه اصلا اتاق درمانی در کار نباشه و همه چی بیشتر نوعی نمادسازیه.
میشه اینجوری هم بهش نگاه کرد اونجا یه نوع رابطه‌ای دیده میشه که جای دیگری وجود نداره، کسی که همه جوره با همه خوبی‌ها و بدهی‌هاش دیده و شنیده میشه، حتی اگر قتل کرده باشه!
برای همین از اون فضا استفاده شده در این نوع رابطه یکی بی چون و چرا هست برای دیگری تا دیگه ارازل دسته یک نباشه.
به نظرم جای دیگه نمیشد این مدل رابطه رو نشون داد.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام و درود
به نظرم "بونکر" می‌تونه یه هوای تازه باشه برای تئاتر خموده امروز ما و یه پیشنهاد ویژه برای کسانی که دلتنگ تجربه‌کردن لذت ... دیدن ادامه ›› دردآلود و در خود فرو رفتن تو تاریکی نمایش‌خانه هستند، جایی که جادوی نمایش ما رو توی خودش می‌کِشه.

یه متن به‌شدت پرزحمت و فکرشده که از ایستایی، ریتم و از کلام، درام درست می‌کنه و قدرت دیالوگِ درست و به‌اندازه رو بهمون یادآوری می‌کنه.
یه کارگردانی درست که با دو میز و چند صندلی و صحنه گردان به‌درستی فضا خلق می‌کنه و از بازیگرانش بازی فهمیده می‌گیره.
بعد از مدت‌ها یه آذرنگ خوب رو روی صحنه دیدم، چنان که ازش انتظار می‌رفت و رسول‌زاده‌ای که قابلیت‌های بسیاری برای کشف دارد.
نمایشی که به نظرم ارزش بیش از یک بار دیدن رو هم داره.
نمایش برای دوستان روان‌شناس و علاقه‌مند به روان‌شناسی هم از جهت مفاهیم مرتبط با اتاق درمان و درمانگری دستِ پُری دارد و ظرافت‌های بسیاری. پدیده "انتقال" میان مراجع و درمانگر، "رابطه‌/اتحاد انسانی" به‌عنوان اصل اساسی اتاق درمان و ... به شکل هنرمندانه‌ای به درام درآمده‌اند.

با آرزوی موفقیت برای گروه محترم نمایش و مدیریت و کارکنان مجموعه نمایشی لبخند که امیدوارم مسیر خوبی که آغاز کرده‌اند را ادامه دهند.
یه متن خوب تو ژانر درام معمایی با پیچیدگی مطبوع که خودش به‌اندازه و به‌موقع با نشونه‌هاش مخاطب رو با خودش تو کشف جهان نمایش سهیم می‌کنه.
یه ... دیدن ادامه ›› پایان خوب ‌که اثر رو بالاتر میاره. کارگردانی و بازی‌های به‌اندازه و ریتم درست.

مفهوم و روایت اثر به صورت خیلی خلاصه به نظرم این میشه:
میل به فراموشی و میل به کنجکاوی در انسان در جدال‌اند.
او از یک سو می‌خواهد خاطرات تاریک‌ش (شماره ۴‌اش) را فراموش کند و از آن بگریزد.
از سوی دیگر پس از فراموشی، کنجکاو است بداند آن شماره ۴ لعنتی چه بوده که از آن گریخته!
بنابراین بی‌اعتنا به درِ گشوده پیش رویش، در مِه می‌مانَد تا چوب‌خطش را پر کند و بازیچه دستِ آزمایشگران شود!
و همه چیز تکرار می‌شود، بارها و بارها ...
بیچاره انسان ...

چهار ستاره تقدیم گروه محترم نمایش، خدا قوت
سلام و درود

۱. یک اجرای استاندارد و خوب که همه‌چیزش در یک تعادل نسبی قرار دارد.
(این امر را که عنصر خاصی از اجرا بعد از تماشای آن در ذهنم ... دیدن ادامه ›› پررنگ نمی‌شود، یک نشانه مثبت می‌دانم.)
به‌اندازه حرفش را بی‌ادا می‌زند، وجه تعاملی‌اش هم واقعی و بی‌اداست و این گامی به جلو در اجراهای تعاملی است.

۲. کارگردانی‌اش هم به نظرم به‌اندازه و در راستای متن است، این متن یک کارگردانی مینیمال می‌خواهد که مخاطب را به درون گفتمان خودش بکشاند، که به نظرم تا حدودی آن را دارد، البته طراحی صحنه‌اش به نظرم بسیار بی‌ایده، سرِ دستی و شلخته است.
بازی‌ها هم تا حدودی باورپذیر و یک‌دست است و برایم اذیت‌کننده نبود.

۳. سرد بودن فضای اجرا طبیعی است، شما به‌عنوان اعضای هیأت منصفه در حال تماشای یک جلسه دادگاه هستید، جایی که با انبوهی پرسش و استدلال (و قدری احساس و هیجان) مواجه هستید. به نظرم طبیعی است گرمای یک درام داستانی را از آن جذب نکنید.
یعنی به نظرم خاصیت این ایده و چنین متنی همچین چیزی است! از این متن و ایده جز این در نمی‌آید.

۴. یک پیامد دیگرِ اجرایِ این متن برای مخاطب ایرانی هم آن است که برای او یادآور یک ترومای جمعی است. این خاطره مشترک وسط رابطه مخاطب و اثر، محکم ایستاده است: یک فرامتن و عامل میانجی قوی! من نیت گروه را از به صحنه بردن این متن با علم بر این فراخوانی یادها نمی‌دانم، اما صحبت‌کردن جمعی از این ماجرای تلخ در یک فضای فرهنگی به صورت ضمنی را دست‌کم نشانه بدی نمی‌دانم. البته توقعی از مخاطب نمی‌رود که امور فرامتنی را از نمایش تفکیک کند، چون نشدنی است!

۵. به‌شخصه به تماشای اجراهای تعاملی علاقه‌ای ندارم و ترجیحم این است که در گوشه تاریک سالن بنشینم و ببینم و بی‌رورانس بروم. اما دیدن ترور تجربه اجرایی دلنشینی برایم بود‌ و از آن نسبتاً راضی هستم.

۲.۵ ستاره به نظرم منصفانه باشد.

خدا قوت به گروه محترم نمایش

امیدوارم متن‌های مهم روز رو با اجراهای با کیفیت بر صحنه ببینیم.

امیدوارم آقای رهبانی رو هم بیشتر بر صحنه یا پشت صحنه ببینیم. نمایش خوب "اگر" از ایشان هنوز در خاطرم هست.
با احترام این سردی اصلا طبیعی نیست.
در هیچ دادگاهی حتی در دادگاه های خشک و ماشینی کشوری مثل آلمان، وکیل در مقام دفاع از موکل و دادستان در مقام دفاع از کیفرخواست چنین غیرسمپاتیک عمل نمی‌کنند. فیلم محاکمه در نورنبرگ را ببینید.
۲۰ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

1. زندان‌بانانِ زندانی:
اصفهان در محاصره سپاه افغان‌هاست و دودمان صفوی در آستانۀ سقوط. سلطان‌حسین (بوالعجب)، وزیر اعظم (بوالهوس) و درباریان ... دیدن ادامه ›› در مخفیگاهی در قصر پنهان شده‌اند. کار از دست شده است و آن‌ها در پستویی زندان‌گون، چشم‌به‌راه سرنگونی خویش‌اند و صرفاً بر حفظ جانشان امید بسته‌اند. محاصره به درازا می‌کشد و اقامت آنان در آن مأمن ظلمانی طولانی می‌شود. سلطان و وزیر که تا دیروز به آزار مردمان و ظلم به بی‌چارگان مشغول بودند، حال ملول و حرمان‌زده، بی‌اعتنا به حوادث اندوه‌بار پیرامون‌شان (نبرد داخلی، خون‌ریزی و ویرانی)، به ورق‌الخیال پناه برده‌اند و در اوهاماتشان مشق شکنجه می‌کنند. زندان‌بانانِ آزارگر دیروز، خود به محبس گرفتار شده‌اند و زندانی‌ای در برابر خویش نمی‌یابند. ورق‌الخیال، آنان را از ویران‌شهرِ در حال سقوط به سبزآباد می‌بَرَد، سرزمینی سراسر سبز و رؤیاگون. آنان دیگر مرز واقعیت و وهم را گم کرده‌اند و هویتشان را به فراموشی سپرده‌اند. شاه‌سلطان‌حسینِ واژگون، «بوالعجب» نام گرفته است (=آن که گفتار و رفتارش غریب و شگفت‌آور است) و وزیرِ سرنگونِ اَخته، «بوالهوس» نام گرفته است (=آن که شهوت و هوس بسیار دارد) و حال تنها با خیال زنان دل‌خوش است. همسر شاه، زخمی بر او وارد کرده و با منجم‌باشی دربار گریخته است و حال، سلطان زخمی و وزیر عقیم در پناه‌گاهی زندان‌گون -در ساعات منتهی به سقوط صفویه- به ورق‌الخیال و سبزآباد پناه جسته‌اند.
به گمانم تنها وجوه حقیقی نمایش دو عنصر است: یکی همان قاب پایانی نمایش که عرض شد و دیگری پیک لشگر که سه بار در طول نمایش، به صحنه می‌آید و اوضاع صحنۀ نبرد را به اطلاع می‌رساند.
به گمانم باقیِ آن‌چه بر صحنۀ نمایش می‌بینیم، اوهامات ذهنی سلطان و وزیر است در اثر مصرف ورق‌الخیال و شخصیت‌ها و ماجراهایی که خیالات این دو به دایرۀ وهم (صحنۀ دایره‌گون) فرا می‌خوانَند. به بیان دیگر، به نظرم گلچین‌عارفی همان قالب روایت «آلندۀ نازنین»، را در این‌جا نیز بازنمایی کرده است. شروع و آغاز با امر واقعی (کارگردان در اتاقش، سلطان و وزیر در پستو) و آکندن تنۀ بلند قصه با فضای ذهنی شخصیت‌های اصلی نمایش (تمرین‌های گروه، داستان‌های احکام منجم).
2. خون باید ریخت:
نخستین مهمان این موهوم‌سرا که به فراخوان سلطان و وزیر پای بر میدان‌گهِ خیال می‌گذارد، منجم‌باشی دربار است. همو که در بزنگاه‌ها نجات‌بخش سلطان بی‌تدبیر و وزیر بی‌دانش بوده است. او هوشمندانه چالش‌های کوچک (ورود موش به مطبخ) یا حوادث ظاهراً تصادفی (سعد یا نحوست ایام از کواکب) را به اصل بقاء سطلنت منسوب می‌کند و برای رهایی از آن، حکم خونین می‌دهد. در این‌جا تنۀ بلند روایت با الگوی شهرزادوار گسترش می‌یابد. منجم که به بازی‌گاه سلطان و وزیر فراخوانده شده است، روایت سه حکم خویش را بازگو می‌کند. این بازگویی دو وجه می‌تواند داشته باشد. وجه اول، تجدید قدرتِ از دست رفتۀ سلطان و وزیر است در عالم خیال و تسکینی برای آن دو و وجه دیگر آن است که در سه روایت، آینۀ تمام‌نمایی از شیوۀ حکم‌رانی‌ ایشان را به نظاره می‌نشینیم: سلطنتی بی‌دانش و ‌تدبیر و آکنده از وهم سلاطین که در آن پیغام‌های پیکِ هشدار‌دهنده به هیچ گرفته می‌شود و حکم ملعبه‌گران قدرت‌جویی چون منجم نافذ است؛ همو که در پایان نمایش، حکم آخر را می‌دهد: «سلطنت صفویه ابدالدوام (علی‌الدوام) است»!
حال، پرسش این است: آیا این حکمِ او نیز هم‌چون حکم‌های پیشین او -در میدان‌گاهِ خیال-، بی‌اساس و منفعت‌طلبانه است یا این بار -بیرون از دایرۀ وهم- به صداقت حکم کرده است؟
3. آی:
وجه اشتراک هر سه روایت، قربانی‌شدن زنان و بی‌چارگان است. در روایت اول برای رفع نحوستِ موش سلّاخی‌شده، جان آشپزبانوی دربار گرفته می‌شود. در روایت دوم برای رفع نحوست کواکب، زندانی بدیلِ شاه، زبان بریده می‌شود و در روایت سوم پس از اختگی وزیر، همسر شاه به مرگ محکوم می‌شود.
در سه هر ماجرا، نقش قربانی را گرجی ایفا می‌کند و به تناسب روایت و بازی سلطان و وزیر به میدان‌گاه خیال فراخوانده می‌شود. زندانیِ زبان‌بریده «بُلغاک» نام دارد (=فتنه‌گر و پرآشوب) که ملعبۀ شاه (بوالعجب) و وزیر (بوالهوس) می‌شود. در واپسین لحظات نمایش، پس از آن‌که پیک بخت‌برگشته خبر سرنگونی را آورده و جان می‌سپارد و منجم حکم آخر را می‌دهد، «بلغاک/همسر شاه/قربانی» پا از میدان‌گاه بیرون می‌گذارد و به‌دنبال یک سکوت طولانی -وقتی همگان چشم به دهان او دوخته‌اند- فریاد «آی» جان‌سوزی سر می‌دهد، به بلندای یک تاریخ.
4. سبزآباد:
به قاب پایانی نمایش بازمی‌گردم: شاهِ زخمی، وزیر اَخته و پیکِ بی‌جان، هر یک در سویی بر زمین افتاده‌اند. افغان‌ها سر رسیده‌اند و صفویه نَفَس‌های آخرش را می‌کشد. این شمایل سبزآباد، بی‌ورق‌الخیال است!

خدا قوت به گروه محترم نمایش، بازیگران کوشا، کارگردان خوش‌آتیه و نمایش‌نامه‌نویس آن که گامی رو به پیش نهاده است.
شک دارم به ترانه‌ای که زندانی و زندانبان
هم‌زمان زمزمه می‌کنند!
پس ادامه می‌دهم،
سرگذشت مردی را که هیچ‌کس نبود،
با این‌ همه تو گویی اگر نمی‌بود،
جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود!


#حسین_پناهی
خیلی مفصل و موشکافانه نوشتید ولی تو نسخه ای که ما دیدیم گریختن همسر شاه با منجم باشی وجود نداشت.
۲۴ شهریور
هادی
خیلی مفصل و موشکافانه نوشتید ولی تو نسخه ای که ما دیدیم گریختن همسر شاه با منجم باشی وجود نداشت.
سپاس. منجم بعد از صدور حکم آخر از دایره بیرون می‌آید. همسر شاه نیز وقتی مطلع می‌شود که حکم قتلش صادر شده، ضربه‌ای به سلطان می‌زند و از دایره بیرون می‌آید. نوع خروج تقریباْ همزمان این دو این فرض رو به ذهن متبادر می‌کرد که این حکم و آن ضربه، نقشه این دو بوده برای فرار مشترک. البته شاید منظور نویسنده این نبوده باشد، اما این همایندی، این فرض رو به ذهن می‌آورد. شاید در اجراهای بعدی این مورد رو تغییر داده باشند تا رفع ابهام بشه.
۲۴ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
1. عصا‌به‌دست و کلاه‌به‌سر، از مکان و زمانی که نمی‌دانند، گذرشان به چاهی افتاده است که صدای سگی از آن می‌آید. این زوج ناهمگون، در اثر مواجهه ... دیدن ادامه ›› با این موقعیتِ به‌ظاهرساده، پرسش‌هایی را مطرح می‌کنند، پرسش‌هایی ظاهراً روشن که برای آن پاسخی نمی‌یابند و از دل آن‌ها، پرسش‌های دیگری زاده می‌شود. آن‌ها سپس برای رفع مشکل سگ، چاره‌هایی می‌اندیشند، راه‌حل‌هایی که هر کدام در عین سادگی، پیچیده و ناشدنی می‌نمایند. نتیجۀ جست‌وجوی این زوج غریب یک هیچ مطلق است؛ نه به پرسشی پاسخ گفته‌اند و نه چاره‌ای را به کار بسته‌اند؛ هم‌چون گردیدن بیهوده دور چاهی متروک! آن‌ها می‌خواستند کاری بکنند، امّا هیچ نکردند و هیچ پاسخی نیافتند! آن‌گاه، دو بازیگر صحنه را ترک می‌کنند. سپس در فراز پایانی شمایل عروسک‌وارشان بر سر چاه باز می‌گردد و در پایان یک روز طولانی به گفت‌وگو می‌نشینند؛ گفت‌وگویی سرشار از امید بلاهت‌وار و خوش‌بینی حماقت‌گون. آن‌ها از فردایی سخن می‌گویند که در آن، چاره‌های پیشین را بار دیگر به کار خواهند گرفت؛ فردای رهایی سگ! آن دو غرق در خیال‌بافی بلاهت‌وارشان هستند که ناگاه، خرده‌نان‌هایی بر سرشان می‌ریزد، این‌ بار از جیب آسمان!
2. تسلسل چاه‌های متروک و دربندان آن‌ها پایانی ندارد. سگ در چاه نخست زوزۀ مرگ می‌کشد و این‌ دو بر سر آن، سنگ و نان نثارش می‌کنند؛ حال آن‌که خودشان نیز در قعر چاه دیگری افتاده‌اند و دیگرانی از بالادست سنگ و نان نثارشان می‌کنند. شاید آن بالادستان نیز در قعر چاه دیگری باشند و دیگرانی بر آن‌ها سنگ و نان ببارانند! هر چاه ساکنانی دارد که بالادستان آن در پی نجات دربندان هستند، حال‌ آن‌که خود آن بالادستان، در قعر چاهی دیگری‌اند و محتاج یاری: یک بن‌بست مطلقِ چاه در چاه؛ حال‌ آن‌که خود از آن غافل‌اند و هیچ‌یک از تلاش‌هایشان به رهایی نمی‌انجامد!
3. می‌توان از زاویه‌ای دیگر نیز به حضور راهب نگریست. در طول نمایش، نه عصا‌به‌دست و کلاه‌به‌سر، راهب را می‌بینند و نه راهب آن دو را، درحالی‌که به نظر می‌رسد هر سه در یک فضا زیست می‌کنند. هم‌چنین در فراز پایانی نمایش، شمایل عروسک‌وار آن دو را در قعر چاه می‌بینیم، امّا شمایل عروسک‌وار راهب را خیر. مورد دیگر این‌که در طول نمایش، چندین مرتبه صدای ضرب کاسۀ راهب، آن دو را به سکوت و توجه وا می‌دارد. از جمیع این امور می‌توان این‌طور برداشت کرد که راهب نه در قهر چاه و همراه آن دو، بلکه یا در جهانی موازی با آن و یا حتی بر بالای آن چاه به نظارۀ آن‌ها بوده است، چنانچه بانگ کاسۀ او، نگاه آن دو را به بالا معطوف کرد و آن‌ها را از حرکت بازداشت. حتی شاید آن خرده‌نان‌ها از جیب راهب بر سر آن دو ریخته شده باشد!
4. برای حضور راهب وجه دیگری نیز می‌توان متصوّر شد. حضور عصا‌به‌دست و کلاه‌به‌سر بر سر چاه، حضوری فعال، پرحرف، شلوغ و البته بی‌حاصل است: پرسش‌های بسیار، چاره‌های فراوان، امّا بی‌پاسخ و بی‌نتیجه! در مقابل، راهب هیچ نمی‌گوید و هیچ نمی‌کند‌ و حضوری شبح‌وار و بسیار آرام بر صحنه دارد. او صرفاً با کاسۀ آب مراسم آیینی انجام می‌دهد و سنگ‌ها را برهم‌ می‌چیند. گویی می‌خواهد از دلِ این بی‌معنایی و سردرگمیِ بی‌پایانِ جهانِ بیرون، از جهان درون خویش چیزی بیابد. او با آن آب‌ تقدیس‌شده، تکه‌سنگ‌ها را با نیروی آرامش‌ درونی‌اش روی هم می‌چیند، بی‌آن‌که برهم بریزد، به امید آن‌که تعادل و معنا را به جهان مشوش بیرونی بازگردانَد، کاری که عصا‌به‌دست با آب‌دهان خویش نتوانست و سنگ‌ها برهم ‌ریخت. شاید بتوان این‌طور گفت که ویسنی‌یک، از دل این هیچ و بن‌بست‌ مطلق، روزنه‌ای از امید پیش چشمان‌مان گشوده است. راهب در تمام دقایق نمایش، آرام و بر صحنه است، امّا انگار او را نمی‌بینیم و همۀ توجهمان به کوشش بسیار و بیهودۀ آن دو معطوف است. به نظرم راز این روزن این است: به درون خود بازگردید و به سوی خود دست دراز کنید و خود را بالا بکشید؛ آن‌گاه از چاه رهایی خواهید یافت!
خدا قوت به گروه محترم نمایش
ممنونم که در مورد حضور راهب هم نوشتید چون به شخصه نتونستم بهش بپردازم.
محمد کارآمد
بسیار عالی ممنون
اقای کارامد خیلی تشکرت عمیق بود 🤪
مهرنوش مومنی
اقای کارامد خیلی تشکرت عمیق بود 🤪
خدایش خوب نوشته بودند و استفاده کردم و یکی از دلایلی که رفتم نمایش رو دیدم یادداشت ایشان بود که کمی دلگرمم کرد و خوشحالم که خواندم وگرنه این نمایش از دستم میپرید چون اکثرا چیزهایی نوشته بودند که چندان دلگرم کننده نبود
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
1. به نظرم ایدۀ محوری «تاری» این است:
قدرت می‌چرخد و دست‌به‌دست می‌شود، گاه در خیال و گاه در واقعیت؛ گاه به دست اربابان می‌افتد و گاه به بالِ ... دیدن ادامه ›› مگسان؛ امّا هر چه باشد آزادی و آگاهی نمی‌آفریند! گویی تقدیر خدایان این است که قدرت در دستان تاریخ به بیهودگی بچرخد، بی‌آن‌که که مگسان را به پروانگی بکشاند!
2. عوض‌شدن بازی قدرت، به وسیلۀ چرخیدن/ گشوده‌شدن این سازۀ فلزی، به نمایش درآمده است. تا پایان پردۀ چهارم، هر بار که این سازۀ سه‌گوش توری‌شکل می‌چرخد، قدرت یک بار (در خیال یا واقعیت) دست‌به‌دست می‌شود و مناسبات آن دست‌خوش تغییر می‌شود. ورود به پرده‌های پنجم و ششم با گشوده‌شدن این سازه همراه می‌شود؛ زیرا این بار یک تغییر اساسی در کار است!
3. به نظرم به «تاری» باید از نظرگاه «سیاست‌» و «قدرت» نگریست، زیرا به نظر می‌رسد با یک اثر سیاسی-اجتماعی مواجه هستیم. همۀ نمادها در راستای این رویکرد قابل تحلیل‌اند. تماشاگران در جایگاه مگسان هستند که هم‌چون آنان پشت دکور توری‌شکل، دیدی معیوب و تار دارند و نظاره‌گر استیصال ارباب قدرت هستند. با بازشدن سازه و کنار رفتن توری، تاری دید و گنگی گوش محو می‌شود، امّا تاری دیگری جلوه‌گر می‌شود: این بار رؤیای آگاه و آزاد زیستن است که تار می‌شود!
در ادامه، تلاش می‌کنم از منطق روایی و مفهومی نمایش، تبیینی را ارائه کنم:

• پیش‌پرده: بلعیدن مگس‌های کُشنده!
مرد جوان/راوی از بیرون سازۀ سه‌گوش توری‌شکل به صحنه می‌آید و تمثیلی را بیان می‌کند؛ تمثیلی که یک ‌دور مسیر قصه را تا پایان ترسیم می‌کند:
«زئوس» برای دفع شرّ فرزندِ در راهش و البته حفظ قدرتش، «متیس» را -که اکنون مگسی شده است- می‌بلعد؛ غافل از این‌که آن مگس، او را به جنون می‌کشانَد. مغز سرش را می‌شکافند و «آتنا»، خدای خِرد و جنگ از آن زاده می‌شود.

• ‌پردۀ اول: قصر ویرانه، اربابان دیوانه!
ما تماشاگران با دید تار و مگس‌گون‌مان به درون سازۀ سه‌گوش توری‌شکل می‌رویم. ماجرا از این قرار است که «دوک» و «دوناتا»، اربابان جوان قصری روبه‌زوال هستند که در آستانۀ ویرانی و فروپاشی است؛ همۀ کارکنان قصر، آن را ترک کرده‌اند و «ارباب حقیقی» نیز گریخته است. دو ارباب/کارگزار جوان قصر در آن محبوس شده‌اند و چشم‌ به راه آنند تا پستچی نامۀ «آقا» را برایشان بیاورد. درختان و علف‌های هرز آن‌قدر سر به فلک کشیده‌اند که دیگر نوری به درون خانه وارد نمی‌شود. خانۀ بی‌نور، صدای مداوم و گوش‌خراش مگسان و فضای مه‌آلود، اربابان جوان را به استیصال و جنون کشانده است.

• پردۀ دوم: بازی قدرت (1)؛ دوناتا ارباب می‌شود!
اربابان جوان که از اوضاع پریشان قصر و بیرون آن، مستأصل و درمانده شده‌اند، به خیال‌ پناه می‌جویند و در مورد قدرت از دست‌رفتۀ خود خیال‌پردازی می‌کنند. نخست این بانوی جوان است که در نقش «ارباب»، بر دوک- که حالا «خادم/رعیت» اوست- می‌تازَد و اِعمال قدرت می‌کند. ارباب‌بانوی قصر شراب می‌نوشد و به بازی می‌نشیند؛ به امید آن‌که پستچی با نامۀ «ارباب/آقا» از راه برسد و راهی برای خلاصی گشوده شود!

• پردۀ سوم: بازی قدرت (2)؛ دوک ارباب می‌شود!
سازۀ سه‌گوش توری‌شکل می‌چرخد و قدرت دست‌به‌دست می‌شود. خیال‌ها به پرواز در می‌آیند تا حسرتِ قدرت از دست رفته را بار دیگر -حتی در وهم- به بند بکِشَند. حال، نقش‌ها واژگون می‌شود؛ این بار نوبت دوک است که در نقش «ارباب» بر دوناتا -که حالا «خادم/رعیت» اوست- بتازد و قدرت‌نمایی کند. دوک شراب می‌نوشد و به بازی می‌نشیند؛ باز هم به امید آن‌که پستچی با نامۀ «ارباب/آقا» از راه برسد و راهی برای خلاصی گشوده شود!

• پردۀ چهارم: من، پادشاه مقتدر کشوری که نیست!
سازۀ سه‌گوش توری‌شکل بار دیگر می‌چرخد و روابط قدرت دست‌خوش تغییر می‌شود. حال، دیگر سرمستی شراب و شیرینی خیال‌ قدرت از سر اربابان جوان پریده است و دُردِ تلخ واقعیت به دهانشان آمده است. وز وز مگسان، گوش‌هایشان را کَر و کاخ بی‌ روزنِ نور، چشمانشان را کور کرده است. آن‌ها نه دیگر می‌بییند و نه نمی‌شوند. همه‌چیز تار و درهم است! حال، واقعیت عریان و بی‌پرده بر آن‌ها جلوه‌گر شده است: کار از دست شده است و شکست قطعی است! لشگر مگسان تا باروی قصرشان آمده‌اند و آمدن پستچی نیز به افسانه می‌مانَد. یک جهنم حقیقی پیش‌‌روی آنان است که این اربابان شکست‌خورده، هیزم شعله‌های آن خواهند بود. ترس و نومیدی بر آن‌ها چیره شده و جز تسلیم چاره‌ای نمی‌یابند. صدای در می‌آید: پستچی منجی یا مگسان خشمگین؟

• پردۀ پنجم:تو شوخ‌دیده مگس بین که بر گرفت طنین!
صدای در می‌آید: پستچی منجی یا مگسان خشمگین؟ مگسان در را می‌گشایند و به درون قصر هجوم می‌آورند. امّا این بار سازۀ سه‌گوش نمی‌چرخد، بلکه دو گوش آن گشوده می‌شود؛ زیرا مناسبات قدرت دست‌خوش تغییری اساسی شده است، این بار نه از جنس بازی قدرت اربابان! حال، یک میدان مستطیل‌شکلِ فَراخ پیشِ چشم ماست با مناسبات جدید قدرتش.

• پردۀ ششم:شلیک‌ کن رفیق!
مرد جوان/راوی بار دیگر از راه می‌رسد. قدرت به دست لشگر مگسان افتاده است. پردۀ توری کنار رفته است و تاری رخت بربسته است و چشمان تماشاگران دیگر روشن می‌بیند و شفاف می‌شنود. حُکم آن است که اربابان ظالم به دست خودشان به مجازات برسند؛ دو هفت‌تیر، دو ارباب و یک‌قربانی: یک دوئل خونین! میان دوک و دوناتا بحثی در می‌گیرد و این‌بار هم این ارباب‌بانوی جسور است که دستِ بالا را دارد. ماشه را می‌کشد و دوک بر زمین می‌افتد. او حالا در پایان خط، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد؛ قدرتش، فروپاشیده و عشق‌اش را نیز خود قربانی کرده است. پس، از رؤیا سخن می‌گوید و از صاحبان رؤیا؛ از قدرتِ شدن‌ای که همگان از آن برخوردارند. این رؤیا چیزی نیست جز تجربه‌های آزاد و آگاه زیستن مردمان در فواصل و میانۀ چرخش‌های قدرت!
راوی از قرار بخشودگی دوناتا سخن می‌گوید، امّا کلام آخر او، سرنوشت‌اش را واژگون می‌کند. مرد جوان/راوی ماشه را می‌کشد و دوناتا، کنار دوک نقش بر زمین می‌شود.

• پس‌پرده:مرگ تدریجی یک رؤیا
حال، دو ارباب جوان به مجازات رسیده‌اند، روابط قدرت دگرگون شده‌ و بی‌صدایانِ مطرود پای به قصر گذاشته‌اند. آیا یک پایان خوش در انتظار ماست؟ آیا صاحبان رؤیا می‌تواند رؤیای آزاد و آگاه‌ زیستن را تداوم ببخشند؟ تیر سوم بر پیکر رؤیاپردازان می‌نشیند، آن‌گاه که مرد جوان/راوی کلام آخرش را به زبان می‌آورد: اگرچه تاری از میان رفته است، امّا زمانۀ آزاد و آگاه‌ زیستن هنوز فرا نرسیده است: شما مجاز نیستید!
پرسش اساسی این است: این چرخۀ عبث تا کِی و کجا ادامه خواهد داشت و آیا آن روزگار رؤیا‌گون فرا خواهد رسید؟

ای آسمان که سایۀ ابر سیاه تو،
چون پنجه‌ای بزرگ گلویم فشرده است
باری به روی دوش زمین تو نیستم،
من اطلسم که بار جهانم به گُرده است
اینجا هیچ چیزی آزاد نیست!
لذت بردم از خوندن پستتون🙏🏻🤍
ممنون، استفاده کردم
چقدر زیبا نوشته بودید.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام و درود
1. به نظرم «تاری» را در بیشتر جنبه‌ها می‌توان یک اثر قابل‌قبول و استاندارد دانست. طراحی دکور و نور، نوآورانه و در خدمت مفاهیم نمایش است. کارگردان نیز کوشیده است با تجربۀ اندوخته‌ از اجراهای موفق پیشین‌اش، فضای نمایش را برای مخاطب ترسیم کند. به نظرم «تاری» برای دست‌کم یک‌بار دیدن می‌تواند اثری قابل‌تماشا باشد.
2. هر دو بازیگر نمایش نیز بر پایۀ تمرینات طولانی و پرزحمتی که داشته‌اند، به درک خوبی از متن رسیده و تسلط مطلوبی در اجرایشان دارند که به هر دو خداقوت می‌گویم. در این اجرا از نوعی بازیگری مکانیکی و ماشین‌وار استفاده شده است. شاید بتوان دلیل به‌کاربستن آن را این امر دانست که اربابان قصر در اثر موقعیت داستان، به‌نوعی از انسانیت خویش تهی شده‌اند و زندگی عبث ماشین‌وار بر آن‌ها چیره گشته است. البته کاربست افراطی این نوع بازی، به‌ویژه در نیمۀ اول نمایش، به‌نظرم قدری از بافتار اثر بیرون می‌زند و بر مفهوم آن نیز نمی‌افزاید.
3. مهم‌ترین چالش این نمایش -چه در متن و چه فرامتن- نمایش‌نامۀ آن است. ازآن‌جایی‌که نمایش‌نامۀ فوئنتس را نخوانده‌ام نمی‌‌توانم نظر دقیقی بدهم، امّا به‌هر ترتیب از هنرمندان و فرهنگیان انتظار می‌رود، بیش از دیگران پاسدار اخلاق حرفه‌ای باشند. فارغ از این مسئله با متن پخته و پرورده‌ای مواجه نیستیم. متن به‌ویژه در نیمۀ اول آن (به‌‌طور خاص در بازی در بازی‌های آغازین) دچار پرگویی و پیچیده‌گویی است و به‌دشواری بتوان معنای دقیقی برای برخی دیالوگ‌ها و کنش‌های تکرار‌شوندۀ آن یافت. هم‌چنین از پردۀ مربوط به گفت‌وگوی دوک و دوناتا پس از بازی‌ در بازی‌ها تا پایان نمایش نیز نیز دارای افت ریتم قابل‌توجهی ... دیدن ادامه ›› است. در نیمۀ دوم نمایش، انگار صحنه‌ها کِش آمده‌اند و آن پیچیده‌نمایی‌های آغازین، این بار جایشان را به پرگویی‌های روشنگر! داده‌اند. چنان‌چه حضور راوی در آغاز و پایان نمایش نیز (به‌ویژه در پایان) به هدف برخی ابهام‌زدایی‌های کمابیش غیرضروری و مکرر در متن گنجانده شده است. به‌هر حال به‌نظرم از نظر ریتم و رویکرد نمایشی با متن یک‌دست و منسجمی مواجه نیستیم که همین امر موجب شده است که علی‌رغم ظرفیت‌های بالقوه‌‌ای که متن دارد، به پیچیدگی و عمق نرسد و در بسیاری از دقایق و در مورد بسیاری از نمادها در سطح باقی بماند. بااین‌وجود به نظرم توانسته است یک نظم منطقی و روایی تا حدودی قابل‌فهم را برای مخاطب خود عرضه نماید.

در مورد جنبه‌های محتوایی اثر در یادداشت دیگری نکاتی را عرض خواهم کرد.
خداقوت به گروه نمایش
بخش های زیادی از نمایش از متن اصلی وام گرفته شده .
نیلوفر ثانی
بخش های زیادی از نمایش از متن اصلی وام گرفته شده .
طبق فرمایش شما، بنابراین شایسته بود که عنوان اثر اقتباسی در صفحه و بروشور درج می‌شد. والله ذکر منبع اقتباس از شان هنرمند نمی‌کاهد که هیچ، بر احترام او نیز می‌افزاید ...
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام و درود
1. نمایش «سنتز»، انباشته از ایده‌های متنی و اجرایی قابل‌توجه است، امّا به نظرم خود نویسنده/کارگردان مرعوب ایده‌هایش شده است و آنان ... دیدن ادامه ›› را «پرورش‌نیافته» و «به‌ثمرنرسیده» روی کاغذ و صحنه آورده است. نمایش در همۀ ابعاد و جنبه‌هایش برایم «متوسط» بود. احتمالاً اگر با توقع یک کار دانشجویی، همان اجرای سالن مولوی را می‌دیدم با رضایت بیشتری از سالن خارج می‌شدم، امّا با سطح توقع بالا و انتظار یک اثر عالی به تماشای آن نشستم که به همین خاطر چندان رضایتم جلب نشد! از دیشب خیلی تلاش کردم یک نظام منطقی محتوایی برای آن بیایم، امّا میسر نشد و چون دیدم، به‌جای «معنایابی»، به دام «معنابافی/معناسازی» افتاده‌ام، از آن دست کشیدم. نکاتی که در ادامه می‌آید، ناظر بر «فرم» اثر است. وقتی پای «فرم» بلنگد، به نظرم صحبت از «محتوا» بی‌معنی است!
2. اول از همه این را بگویم که به‌شدت طرفدار «نوشتن با زبان تصویر و کنش» هستم و برای آثار و نمایش‌های «صامت/کم‌دیالوگ» امتیاز ویژه‌ای قائلم (از نمونه‌های نسبتاً قابل قبول آن «صدای آهستۀ برف» به ذهنم می‌آید و از نمونه‌های سینمایی آن هم انیمیشن «وال‌ای»)؛ امّا خب نگارش و اجرای این گونه آثار، الزامات و ظرایفی دارد و در عین سادگی، بسیار دشوار و پرچالش است. مهم‌ترین چالش آن هم، خلق یک فضای نمایشی منحصر به‌فرد با حداقل کلام است. هنرمند در مسیر خلق این آثار، می‌بایست ایماژ‌های غنی و کنش‌های معناداری بسازد. مهم‌ترین عنصر بصری این اجرا، مشخصاً دکور آن است: طراحی واقع‌گرایانه و جزء به جزء یک رخت‌شوی‌خانه با سه ماشین لباس‌شویی قدیمی و ملحفه‌های سفید آویزان که انصافاً هم طراحی صحنۀ خوبی دارد. اتفاقا «رخت‌شوی‌خانه»، انتخاب خوب و هوشمندانه ای برای محتوای نمایش است، امّا خب «سنتز» از این ایدۀ اجرایی جدید و این دکور خوب چه استفاده‌ای کرده است؟ به نظرم تقریباً هیچ! یک بار سه ماشین را در فاصلۀ تعویض صحنه روشن می‌کنند، یک بار هم دختر مشغول کار با ملحفه‌ها می‌شود و یک بار هم وسایل ذبح را درون یکی از ماشین‌ها می‌اندازد! همین! حتی این سه نفر را حین کار نیز به ما نشان نمی‌‌دهد. به جای «رخت‌شوی‌خانه»، یک «آشپرخانه» یا «خیاط‌خانه» را تصور کنید. آیا نمایش از امکان «رخت‌شوی‌خانه» بهره‌ای برده است که آن را از دو فضای دیگر متمایز کند؟ به نظرم خیر. اِشکال اصلی نمایش به نظرم همین‌جاست: فضای نمایشی در نمی‌آید و محیط «رخت‌شوی‌خانه» دراماتیزه نمی‌شود و به خدمت درام در نمی‌آید!
3. آسیب مهم متن «سنتز»، «نمادبازی» است! به نظرم استفاده از نماد و به طور کلی خلق یک اثر نمادین الزاماتی دارد که «سنتز» سهل‌انگارانه از آن گذر کرده است. خلق اثر نمادین معنی‌اش این نیست که تعدادی شیء یا کنش دارای بار نمادین را روی صحنه بگذاریم و توی چشم مخاطب فرو کنیم و باقی را به ذهن خلاق تماشاگران و معانی بیرونی آن‌ها واگذاریم! یک نماد اثرگذار هم مثل هر عنصر دیگری باید در متن کاشت و پرورش یابد. یک نماد باید ابتدا بتواند همان معنای اولیه را جا بیندازد، بعد معنای ثانویه‌اش را روی آن سوار کند. این‌که قرص و کلاه‌خود و خنجر و آب و پیتزا و رخت را بی‌مقدمه‌ و کاشت روی صحنه بیاوریم و بعد همه‌چیز را به ذهن مخاطب و معانی فرامتنی آن‌ها واگذار کنیم، به نظرم معنی‌اش «نمادبازی» است، نه «نمادسازی»! در پژوهش مثلی هست که می‌گوید:« اگر تسک آزمایشی‌تان معنای مشخصی ندارد نگران نباشید، آزمودنی‌ها خودشان برای آن معنای والایی خواهند یافت!». این حرفم معنی‌اش این نیست که این اشیاء بی‌معنا هستند، حتی خود من هم برای آن‌ها معانی‌ای به ذهنم رسید، امّا رویۀ اثر در نمادسازی را آسیب مهم متن‌های این‌چنینی می‌دانم و ابداً نمی‌پسندم.
4. الزام دیگر چنین اجراهایی، بازیگری پر جزئیات و ظریف است. در مورد دخترها توقعی ندارم، چون در آغاز راه هستند و البته تلاششان را هم کردند، امّا از نادر فلاح توقع یک بازی درونی و ظریف را داشتم که جز چون چند شمایل تکراری و محدود، چیزی از طیف متفاوت احساسات یک پدر در موقعیت‌های مختلف ندیدم.
5. حقیقتاً دوست داشتم برای این نمایش، به جای ذکر نقایص فرمی، یک یادداشت مفصل محتوایی بنویسم، ولی خب نشد که بشه! خداقوت به گروه نمایش و به امید اجراهای بهتر.

محمد جان خوشنویسی کردی عزیز..
کاش محتوا رو هم نقد میکردی
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
میثم محمدی
ک کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش! ش بده سید! :)) شششش..
از ماتریکس " ش" و شعر خارج شو...
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
سلام مجدد به عزیزان
حالا که بحث نمادپردازی مطرح شد، دیدم بد نیست یادی کنم از نمایش "بی پدر" محمد مساوات که با ظرافت تمام تونست از عناصر یک داستان کودکانه، یک اجرای قابل تفسیر سیاسی و اجتماعی بسازه، چرا تونست؟ چون برای چیزهایی که میخواست نمادشون کنه، روایت و پیچیدگی دراماتیک درست کرد و خوب پرورش شون داد، بعد نمادسازی بعدش رو سپرد به اذهان مخاطبان. این جوریه که موقع فهم و تحلیل اثر مخاطب غرق لذت میشه! (خودم که خیلی کیف کردم موقع نوشتن درباره این نمایش)
https://www.tiwall.com/p/bipedar

حتی ... دیدن ادامه ›› "برپهنه دریا" پارسا پیروزفر هم در این مورد نمونه نسبتا خوبیه: یک کشتی در حال غرق شدن و سه مغروق از سه طبقه اجتماعی و روابط بین شون. اونجا هم با چاشنی کمدی و اغراق تونست یه قصه روون برای این سه شخصیت تعریف کنه و تا حد نیاز بهشون بعد بده و راه رو برای تفاسیر سیاسی و اجتماعی باز کنه.
https://www.tiwall.com/p/barpahneyedarya
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«جهان یک توالت عمومی بزرگ است!»
1. به نظرم «مَثلِث» نمایش بسیار خوبی است و برای کسانی که خسته‌ از اجراهای تکراری و پرمدعا، به دنبال تماشای یک ... دیدن ادامه ›› اجرای متفاوت و البته مفرح هستند می‌تواند انتخاب خوبی باشد! مدت نمایش 40 دقیقه است. یک نمایش 40 دقیقه‌ای فکرشده و ایده‌دار از یک نمایش دو ساعتۀ پرحرف و بی‌ایده قطعاً بهتر است!

از این‌جا به بعد می‌خواهم وارد جزئیات نمایش بشوم. بنابراین اگر می‌خواهید کار را ببینید بهتر است ادامه‌اش را بعداً بخوانید.

2. نمایش «مَثلِث» سعی می‌کند بین محتوا (ایده‌) ‌و فرم اجرایی‌اش تناسب برقرار کند. ایدۀ یک خطی نمایش این گزاره است: «جهان یک توالت عمومی بزرگ است و ما استیکرهای روی درِ آن!». این ایدۀ رادیکال و دارک طبعاً یک ژانر خاص، یک فرم اجرایی جسورانه و یک بستر روایی ویژه می‌طلبد. برای این ایده، چه ژانری بهتر از کمدی، آن‌هم از نوع پارودی‌اش و چه بستری مناسب‌تر از آثار شاخص شکسپیر یعنی هملت، مکبث و اتللو که بنیادی‌ترین غرایز و نیازهای بشر را به حد نهایت تصویر کرده‌اند. و سرانجام چه فرم اجرایی‌ای جسورانه‌تر از اجرای عروسکی که سخت‌ترین مفاهیم را در ساده‌ترین شکل ممکن تصویرسازی می‌کند. امتیاز ویژۀ «مَثلِث» همین انتخاب‌های هوشمندانه و هماهنگی میان آن‌هاست: یک همگونی کامل!
3. امتیاز دیگر «مَثلِث»، بهره‌گیری از عنصر «خلاقیت» است. «مَثلِث» به‌واقع یک «اثر خلاقانه» است. یک معنای خلاقیت آن است که برای چیزهای ساده و تکراری، کاربردهای متنوع و جدیدی پیدا کنیم. در «مَثلِث» چه چیز داریم؟ یک روشویی به‌مثابهٔ صحنۀ اجرا، چند چراغ مطالعه به‌عنوان ابزارهای نورپردازی، یک مثلث و سه دایره به‌عنوان تجسم‌بخش شخصیت‌های نمایش و دو عروسک‌گردان و گوینده! همین! این‌که بتوان با یک مثلث و سه دایره و البته هنر عروسک‌گردانی و گویندگی، به شخصیت‌های پیچیدۀ جهان داستانی شکسپیر جان‌ بخشید، مصداق بارز «امر خلاقه» است. همه چیز خیلی ساده و درعین‌حال باورپذیر است. برای گفتن یک قصۀ خوب، یک ایدۀ خوب و خلاقانه کافی است. نیازی به دکور عظیم و بازیگر چهره نیست، گاهی یک مثلث و یک روشویی هم کفایت می‌کند!
4. به انتخاب‌های ژانری و روایی اثر بازمی‌گردم. نمایش‌نامه‌های شکسپیر شُهره‌اند به برخورداری از شخصیت‌های پیچیده و عمیق‌شدن تا حد نهایت نیازهای بشری. نویسنده برای ایدۀ دارک و هجو آلودش، عامدانه و به‌درستی روی جهان داستانی شکسپیر و سه اثر عظیمش، یعنی هملت، مکبث و اتللو دست گذاشته است و برای آن‌ها پارودی ساخته است و در این مسیر از کمدی کلامی نیز بهره برده است. به نظرم یک ترکیب برنده‌ است! کاراکترهای هملت و مکبث و اتللو را یکی کرده و کاراکترهای دزدمونا و لیدی مکبث را نیز. دانکن و کلادیوس را هم: همۀ این‌ها را با یک مثلث و سه دایره و یک تاج!
5. نویسنده، خوب فهمیده است که نمایش عروسکی و پارودی جای شخصیت‌های عمیق تراژیک نیست، به همین خاطر از آن‌ها تیپ‌های قدرتمندی ساخته است، آن هم با نشانه‌های ظاهری ساده. مکبث/هملت/اتللو سر کوچکی دارد که مایۀ حقارت اوست. دانکن/کلادیوس سر بزرگی دارد و تاج‌دار است. مکبث/هملت/اتللو با سر کوچکش سودای کله‌گنده شدن را دارد!: یک تیپ ساده و یک داستان کوچک کارآمد.
6. یک ویژگی دیگر متن نیز آغاز و پایان خوب آن است، یعنی متن یک فرم روایی ساده، امّا کارآمد دارد: آغاز نمایش با جر و بحث سه کارگر دستشویی بر سر کوچکی سر استیکر دستشویی مردانه است (مکبثِ تحقیرشده) و پایان آن نیز چالش یکی از آن کارگرها با گم‌شدن سر استیکر دستشویی زنانه (لیدی مکبث/دزمودنای به قتل ‌رسیده)! و در میان این دو (مقدمه و مؤخره)، انگار به دنیای استیکرهای این توالت عمومی بزرگ سفر کرده‌ایم! می‌بینید حتی با فانتزی و واقعیت نیز بازی کرده است!
7. نویسنده عامدانه همه چیز را هجو می‌کند! یک پارودی مطلق! پادشاه نمایش، استیکر سردرِ دستشویی بزرگ است (قدرت) و پدر هملت/مکبث، استیکر کریدوری بوده که پیچش شل شده و افتاده (مرگ) و حالا هملت/مکبث برای انتقام پدرش، قصد کشتن شاه را دارد تا بر سردرِ دستشویی بزرگ بنشیند (قدرت‌طلبی و جاه‌طلبی). مدرک خیانت لیدی/دزدمودنا، دستمال توالت است (خیانت) و محل قتل و خون‌شویی، روشویی کوچک (قتل)! همه چیز عین یک بازی کوچک است! کل جهان یک دستشویی عمومی بزرگ است و همه چیز برای رسیدن به سردری دستشویی بزرگ است! خیلی دارک است، نه؟
یاد بیتی از سعدی بزرگ افتادم که جهان و وضعیت انسان در آن را در یک مصرع کوتاه به زیبایی بیان کرده است: «بیم مات است در این بازی بیهوده مرا!»
8. در پایان هم امیدوارم مسئولین سالن و گروه نمایش برای این وضع ناعادلانۀ بلیت‌های رزرو شدۀ مهمان‌ها (یک ششم صندلی‌ها) فکری بکنند تا افراد بیشتری با دلی آسوده این نمایش خوب را به تماشا بنشینند!
خدا قوت به گروه خلاق، هوشمند و هنرمند «مَثلِث» و به امید اجراهای بهتر از ایشان.

بابت وقتی که گذاشتید متشکریم🌹🙏
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
اقا محمد عزیز و گل
من سعادت دیدار شمارو نداشتم تابحال
دوست داشتم ب بهانه ی مثلث بگم ک چقدر خوشنوسید و نظراتتون رو سر فرصت بدقت میخونم.
ب امید تماشای نمایش های خوب و دیدار.. 🍀
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
میثم محمدی
اقا محمد عزیز و گل من سعادت دیدار شمارو نداشتم تابحال دوست داشتم ب بهانه ی مثلث بگم ک چقدر خوشنوسید و نظراتتون رو سر فرصت بدقت میخونم. ب امید تماشای نمایش های خوب و دیدار.. 🍀
سلام آقا میثم عزیز، لطف شماست. 🌸
خوشحالم که مثلث رو دوست داشتید
ان شا الله فرصتی بشه نمایش های خوب رو کنار شما ببینم 🌻
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
1.
« تو یک دلقک مزدور نیستی!
یک کودکِ آزادی!
آن دُرنای کاغدی
آن جعبۀ خاطرات
آن آواز مادرانه
بال‌های پرواز تو هستند
پس
از پنجرۀ خیال
پرواز ... دیدن ادامه ›› کن
تا ماه را در آغوش بگیری!»

2.
« خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلنداش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من -دل مغرورم- پرید و پنجه به خالی زد
که عشق – ماه بلند من- ورای دست رسیدن بود
چه سرنوشت غم‌انگیزی: که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود!»
حسین منزوی

3. خسته‌نباشید و خداقوت به گروه محترم نمایش «دلغک» بابت نمایش خیلی خوبشون!
فهم این نمایش نیازمند توانایی تفکر انتزاعی است. برای نوجوانان مناسب است. برای بزرگسالان هم می‌تواند مناسب باشد!
من امروز دیدمو راستش نفهمیدمش 😔
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
محمد مهدی فتحیان
چیز خیلی پیچیده ای نداره خانم فریبا. یه سری نمادپردازی کرده که به خاطر گروه سنی هدفش اونو تا حدی روشن کرده. فهمم رو در قالب اون چند خط سعی کردم بیان کنم.
من رده سنی زیر دو سال باید برم 😂😂
امروز واقعا دلم میخواست برم از بچه ها بپرسم درکشون چی بود از نمایش
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
فریبا
من رده سنی زیر دو سال باید برم 😂😂 امروز واقعا دلم میخواست برم از بچه ها بپرسم درکشون چی بود از نمایش
چون دنبال چیزی خاصی هستید چیزی پیدا نمی کنید! نمایش همونی بود که داشت می گفت: در حسرت و جستجوی شادی و آزادی از دست رفته با تمثیل قصه دلقک و رییس!
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پردۀ اول: «چند حقیقت تلخ!»
یک. همه چیز یک توافق است، گاهی زیر پایش می‌گذاریم، امّا مجدداً به آن باز می‌گردیم، چون تعادل را به زندگی و روابطمان ... دیدن ادامه ›› باز می‌گرداند!
دو. آدم اخلاق‌گرا و اخلاق‌گریز نداریم! پرسش اصلی این است: «کجا و کِی به تخلف اخلاقی راضی می‌شویم؟ و معیار فعال‌شدنِ آن لحظه در ما چیست؟».

پردۀ دوم: «سر بر کشیدن حرف‌های در گلو مانده» یا «وقتی بازندگان شکست‌های دیگری را به یادش می‌آورند.»
ورود دُوال بخت‌برگشته، توافق را واژگون می‌کند. حرف‌های در گلو مانده سر برمی‌کشد و دوستان قدیمی حسابی از خجالت هم در می‌آیند. در دعوای دو هنرمندِ فرهیخته به‌جای «مشت و چاقو»، «کلمات» است که بُرّان است. آن‌ها «نمایش» می‌دهند؛ نمایشی که دُوال ساده‌دل را مجذوب می‌کند!
دُنی و مارتَن به یک اندازه دغل‌کار و اخلاق‌گریز هستند، به نظرم حتی مارتَن بیشتر!
منطق دُنی برای زیر پا گذاشتن اخلاق، ساده و قابل‌فهم است: خلاص‌شدن از دست خانۀ فرسوده و به‌دست‌آوردن پول! راهکارش هم دم‌دستی است: آوردن یک نفر سوم اطمینان‌بخش! در پایان نیز از این تخطی اخلاقی نصیبش را می‌برد. «تخطی اخلاقی دُنی کجای نمایش برای ما مسلّم می‌شود؟ این «تا کجا» برای دُنی چه معیاری دارد؟» دقیقۀ یک نمایش! و جایی که پای پول و منفعت شخصی‌اش در میان باشد! به عبارت ساده‌تر، دُنی فقط یک آدم «دروغ‌گوی فرصت‌طلب» است، نه یک شیاد حرفه‌ای! برای او «ماربویی که او را در تست رد کرده»، منتهای رذالت است و «ماربویی که قرار است سِمَت بگیرد»، منتهای شرافت! ذهن او همین‌قدر ساده است و همین‌قدر رو و عیان بازی می‌کند، دقیقاً شبیه بازیگری‌اش: یک بازیگر اگزجرۀ بد!
امّا در مورد مارتَن همه چیز پیچیده‌تر است: «تخطی اخلاقی مارتن کجای نمایش برای ما مسلّم می‌شود؟ این «تا کجا» برای مارتن چه معیاری دارد؟» دقیقۀ هشتاد نمایش! و وقتی یقین می‌کند که طرف مقابل مرد ساده‌لوحی است که با دغدغه‌های فکری و سیاسی او همسو نیست: «ما را به سرنوشت متوسط ‌الحالان چه‌کار؟». مارتن هیچ نصیب عینی‌ای از این تخطی اخلاقی نمی‌برد و معیار تخلف اخلاقی‌اش نیز یک اندیشۀ توجیه‌گرانۀ خاموش و خطرناک است: سوگیری‌ها، مرزبندی‌ها و خط‌کشی‌هایی که میان انسان‌ها فاصله می‌اندازد و به‌نوعی سرمنشأ بسیاری از جنایات بزرگ تاریخ بوده است. مارتن یک ذهنِ پیچیدۀ مجهز به دانش، کلمه و قصه و یک ظاهر اطمینان‌بخش! دارد که می‌تواند هر عمل غیراخلاقی‌ای را توجیه کند! می‌گویند نویسنده‌ها بازیگرهای خوبی می‌شوند، چون در سکوتِ خلوتشان صدها شخصیت را در خود بازی کرده‌اند! مارتَن رو بازی نمی‌کند و پشت جادوی کلمه، قصه و نمایش پنهان می‌شود. بله! مارتن خیلی‌خیلی خطرناک‌تر از دُنی است!

پردۀ سوم: «بازگشت به توافق» یا «وقتی بازندگان سر شام پیروزی گرد هم می‌آیند.»
اکنون دُنی و مارتَن بیش از قبل شبیه یکدیگر شده‌اند: دو بازنده، دو دغل‌باز و دو آدم تنها! حرف‌های در گلو ماندۀ سی‌ساله‌شان را توی صورت هم تُف کرده‌اند و حالا سبک‌بال از آسودگی گفتن حرف‌های در گلو مانده و سرمست از اجرای موفقیت‌آمیز عملیات فروش خانه، خود را به صرف شام میهمان می‌کنند. برای آن‌ دو هیچ‌چیز مثل قبل نیست، حتی شاید دیگر دوستی و رفاقتی در میان نباشد، امّا چاره‌ای جز بازگشت به توافق ندارند، چون هیچ‌کس را در جهان آن‌قدر شبیه به خود نخواهند یافت، یک مرد بازندۀ دیگر که با او می‌تواند ساعت‌ها میتینگ سیاسی پرشور بدهد و بازنده‌ بودنش را به یادش نیاورد. دُنی و مارتَن حالا جز همدیگر کسی را ندارند و برای گریز از تنهاییِ کابوس‌وارِ یک مردِ تنهای بازنده، چه چیز بهتر از صرف شام با یک آدم خیلی‌خیلی آشنا که دیگر کاملاً مثل خودمان است: کسی که خیلی خوب می‌شناسیمش، حتی حالا بسیار بیشتر از قبل!

و در پایان، سخنی با دُوال:
در کارگاه کوچکت، به‌جای راسو و موش‌خرما، برای حدود یک و هفتاد تا یک و نود قد و هفتاد تا صد کیلو وزن، تله‌هایی درست کن! مطمئن باش کارَت خیلی می‌گیرد! البته اگر پیش از آن، لوله‌های سربی و پنبه‌های نسوز آپارتمانت، تو را نکُشته باشد!

سپاس از آقای سلیمانی و گروه محترمشان!
درود خدمت شما جناب فتحیان..
بسیار مشعوف شدیم از خواندن متن تان..
به نظرم نرسید مارتَن به خاطرِ " دست راستی بودن " یا به خاطر " ژیسکارد، میتران، دیگه تموم ماجرا " یا حرف دوال در مورد " همجنسگرا بودن دُنی و مارتن " در نهایت به امری غیراخلاقی با توجه به مانیفست هایش دست ... دیدن ادامه ›› بزنه...

حتی به نظرم در مورد دوگانگی انتخاب بین " رفاقت " و " اخلاق " نیست...
در نوشته ام بروی این نمایش، توضیح دادم " مارتن " خود دست به عمل غیراخلاقی نمی زند ولی در مورد عملی خیر اخلاقی سکوت می کند، اما چرا؟
دلیلش نه رفاقت با دنی است نه همفکر نبودن با دوال و نه دلیلش نظر دوال در مورد همجنس گرایی دنی و مارتن...
دلیلش عصبانیت شدید مارتن از ساده بودن دوال است...
جایی که به خود می گوید: " من برای چه کسی دارم خودم را پاره می کنم؟ "
" برای چه کسی داره مبارزه می کنم ؟ "
" چرا این قدر این آدم نفهمه ؟ "
" این جزو همون آدمهاست که ۷ سال پیش فریب حرفهای
ژیسکارد را خورد و ما گلویمان را جر دادیم که ژیسکارد آدم دروغگویی است به خرجش نرفت..."
" من به عنوان یک انسان آگاه وظیفه ام آگاهی رسانی است، من آگاهی رسانی ام را کردم، اینکه دوال و دوال ها نمی فهمند یا فریب ژیسکارد و دنی را می خورند من مسئولیتی ندارم.. "

البته این چیزی است که من از این نمایش درک کرده باشم و شاید درست نباشد... شاید حدیث نفس باشد...
و البته باید چندبار نمایشنامه را بخوانم تا مطمئن بگویم، با احتمال زیادی نظر من دقیق تر از دیگر دوستان است...
۲۹ دی ۱۴۰۲
کورش سلیمانی
سلام ... وقت به خوشی و نیکی ... گفته بودم در خدمتم بعد از اجرا برای این سوال الان هم به احترام شما که محترمید خدمت رسیدم ... در مورد تصمیم مارتن نکاتی را عرض می کنم اما قبل از آن باید بگویم ...
درود خدمت شما..
سپاس از کامنت تان..
می دانستم اینگونه پاسخ می دهید...
ولی خب باز پرسیدم... 😊
البته با شما به شدت موافقم..
وقتی فرمودید نمایشنامه کمتر از ۷ سال پیش نوشته شده مطمئن شدم " امر سیاسی " بر " رفاقت ... دیدن ادامه ›› " وزنه بیشتری داره...
و اینکه بعد از میتران و شیراک و ... و از همه مهمتر فروپاشی قبله سوسیالیست ها و کمونیست ها یعنی اتحادیه جماهیر شوروی آن هم بعد از ۳۰ و اندی سال متن نوشته می شود و به آن تاریخ خاص اشاره دارد قطعاً بسیار نقش تعیین کننده ای دارد...
الان نظرم را اصلاح می کنم و می گویم " امر سیاسی " غالب بود نه اینکه اصلاً موضوع رفافت و موضوعات دیگر و تاثیرگذاری هایش را نادیده بگیرم ولی همان طور که شما به درستی اشاره کردید انتخاب های ما فقط یک دلیل ندارد و خیلی هایشان نیز به صورت ناخودآگاه و
زیست- تجربه مان قطعاً موثر است..
جناب سلیمانی عزیز..
با دوست نادیده و گرانقدرمان جناب فتحیان بزگوار اولین بار نیست که اینچنین وارد مباحثه می شویم، و همواره گفت و گو با ایشان برایم لذت بخش و راهگشاست مثل نمایش شما..

از شما نیز به خاطر توضیحات تان بسیار سپاسگزارم..
بی صبرانه منتظر نمایش های دیگری ازتان هستم..
ارادت..

۰۴ بهمن ۱۴۰۲
H.M.kiani2
درود خدمت شما.. سپاس از کامنت تان.. می دانستم اینگونه پاسخ می دهید... ولی خب باز پرسیدم... 😊 البته با شما به شدت موافقم.. وقتی فرمودید نمایشنامه کمتر از ۷ سال پیش نوشته شده مطمئن شدم " ...
درود بر شما 🙏🏻🌹
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام و درود
روز سختی بود برام. پای یک پست چند کامنت گذاشتم که کاش مثل معمول گذر می کردم و نمی گذاشتم. راستش تحمل فضای این روزهای تیوال برایم بسیار دشوار است. فضای سیاست زده ای که هیچ بویی از گفت و گو نبرده، پر از اتهام زنی، تنش، سوء تفاهم، حق به جانبی و بداخلاقی است و فقط پذیرای نظرات تأییدی است. کل این فضا مال خودتان! من دیگر سهمی از آن نمی خواهم ...
خوش باشید 🌹
سوء تفاهم رو موافقم!
حرف تو چیز دیگری بود، هرچند من هم با حرفت موافق نیستم، ولی پاسخت آنچه نوشته شد نبود. به هر روی، حال هیچ‌کس این‌روزها خوب نیست و به نظرم این خشم و تندی قابل درکه! البته به تو هم حق میدم بابت برخوردی که باهات شد ناراحت باشی.
۲۱ مهر ۱۴۰۱
سحر بهروزیان
جناب کاپیتان ممنونم از لطفی که به من دارین بی نهایت از پیگیری تون سپاسگزارم، وجود انسانهای فرهیخته ای همچون شما برای من بسیار ارزشمند و قابل احترام. 🙏🏻🌹
برای آگاهی شما و کاربرانی که پستهای بالا را خوانده اند.

https://www.tiwall.com/u/impressionist/profile

https://www.tiwall.com/impressionist
۲۶ مهر ۱۴۰۱
امیرمسعود فدائی
درود بر شما قطعاً همینه که فرمودین، هم دربارهٔ نوع برخوردتون، هم دربارهٔ تفاوت برخوردها. شیوه و خواست من همگرایی بیشتره، که نظر شخصی منه. شما می‌تونید مخالفش باشید یا موافقش. در راستاش حرکت ...
«همگرایی» با چه کسانی ؟ افراد نقابدار تو جامعه ما زیادن، نقابدار و بازی با کلمات، موضوع اختلاف سلیقه نیست اختلاف در درون و برون این افراده، پایان اون گفتگو روشن بود، ادامه دادم تا نقاب بیافته که افتاد، اگر همه پستهای بالارو خونده باشید دیدید که به خانم بهروزیان دروغ بسته شد که لینک اونرو مستند گذاشتم و یک دلیل برآشفتگی و افتادن نقاب هم همین بود، نتیجه نهایی رو هم در پست بالایی می تونید ببینید، اون لینک تولد رو دوباره باز کنید و تغییر امروزش رو ببینید، همزمانی جالب نیست ؟
۲۶ مهر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
https://shortstories.ir/entry/%DA%A9%D9%87%D9%86%E2%80%8C%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D9%88%D9%85%D9%86-%DA%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C

پیشنهاد می کنم این داستان کوتاه رومن گاری به نام "کهن ترین داستان جهان" را بخوانید. حدود 15 دقیقه زمان می برد.
اخ اخ اخ......

از این داستان...
این داستان....

من اگر صدبار هم بخونم،،،،،هر صدبار هم با اون جمله ی آخر.... ویران میشم....

وای از این داستان.....

دیوانه کننده ست....
۱۰ مهر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام و درود
4 ستارۀ پررنگ تقدیم به «مرثیه‌ای بر قتل ....»
1. دیدن این اجرا برام خیلی لذت‌بخش بود و لحظات خیلی خوبی برام ساخت. به نظرم شاهد اجرایی بودم که همه چیزش در یک هماهنگی مثال‌زدنی با هم بود؛ یک مجموعۀ هماهنگ از صحنه، موسیقی، حرکات فرمیک، دیالوگ‌ها و مونولوگ‌های خوب و بازی‌های خیلی خوب همراه یا یک کارگردانی بسیار پرجزئیات و فکر شده. حقیقتاً جز یک مورد (که در ادامه خواهم گفت و اونم شاید نشه بهش گفت نقص) ایرادی در این اجرا ندیدم. در مورد ویژگی‌های اجراییش گفته شده و من میخوام یه مقدار راجع به متنش حرف بزنم.
2 موقع خروج از سالن یه حس سنگین و بغض آلودی داشتم و در طول اجرا هم چشم و گوشم در لذت کامل بودند، امّا وقت خروج از سالن تحلیل مفهومی یک‌پارچه‌ای از نمایش نداشتم. دنبال دلیلش گشتم. بیرون سالن با آقا محمد جواد که داشتیم صحبت می‌کردیم راجع به پاسخ‌های احتمالی‌اش فکر کردیم. آیا این به‌خاطر شعاری بودن یا عدم انسجام متنه؟ به نظر من این‌طور نیست. متن منو با خودش همراه کرد و بهم نشانه‌های معنایی خوبی‌ام داد، پس چرا ذهن من بعد از اجرا اینقدر آشفته است که نمی‌تونم تحلیلش کنم؟ به نظر من جواب رو باید در فرم زبانی متن یافت. فرم زبانی ثقیل و ادبی‌ای که نویسنده برگزیده از یک طرف و ریتم تند اجرا از طرف دیگه باعث می‌شه که ذهن ما توانایی پردازش این گفتار ثقیل و ادبی رو نداشته باشه، در نتیجه در پایان اجرا در ذهنمون با انبوهی از دیالوگ‌ها و مونولوگ‌هایی مواجه میشیم که ناقص فهمیده شدند. حالا که گیر کار رو پیدا کردیم از خودمون پرسیدیم آیا می‌شد این قطعه‌ها رو به صورت زبان امروزی‌تر که تماشاگر راحت‌تر ... دیدن ادامه ›› و سریع‌تر بفهمتش نوشت و اجرا کرد؟ شدنش که حتماً می‌شه ولی قطعاً بخش زیادی از حس و حال متن هم از بین می‌ره. پس انتخاب این فرم زبانی احتمالاً انتخاب نادرستی نبوده، از یک طرف حس و حال ویژه‌ای به متن داده، امّا از طرف دیگر فهمش رو سخت کرده. بنابراین در یک کلام، به نظرم متن، گسیخته نیست، «دیریاب» است! دیریاب بودنش هم از اون سبک‌هایی نیست که با چند بار دیدن لزوماً به فهم برسیم، ذات ترکیب متن دیریاب و اجرای با ریتم بالا می‌شه همین حس سردرگمی من و شاید دیگران بعد اجرا! آیا این یه نقصه؟ نمی‌دونم! خب چی‌کارش باید بکنیم؟ نمی‌دونم! شاید دیدن فیلم‌تئاترش سر حوصله با امکان توقف وقتی متن دستمونه راه فهمیدن کامل اثر باشه!
3. یک ویژگی دیگر متن هم «سلبی بودن»شه به نظرم. یعنی من یه ایده‌هایی ازش می‌گرفتم که خب این نماد فلانه و متن داره میگه که فلان. امّا تا به خودم میومدم که مرتبش کنم ایده‌شو رد می‌کرد و می‌رفت سراغ ایدۀ بعدی‌اش تا این‌که تا آخر اجرا دیگه چیزی دست مخاطب نمی‌موند. شاید هم این مورد (وضعیت بن بست) عامدانه و در راستای مفهوم اثر بوده باشه، نمی‌دونم!
4. نکتۀ آخرم هم اینه که با یه متن به‌شدت سیاسی و جسور مواجهیم که توان این رو داشت که به یک اجرای بُرّنده و ماندگار تبدیل بشه، امّا به دلایلی که در بالا گفتم در آستانۀ اثرگذاری بر مخاطب می‌مونه و پازل ذهن مخاطب رو کامل نمی‌کنه.
5. در پایان به این گروه زحمت‌کش که با دست خالی این اجرای چشم‌وگوش‌ودلنواز رو روی صحنه بردند خداقوت میگم. امیدوارم با این توانی که به نمایش گذاشتند اجراهای خیلی بهتری در آینده ازشون ببینیم.
نکاتی در باب فرم و محتوای نمایش «آقای اشمیت کیه؟»
1. متن آقای اشمیت کیه چند مضمون محوری دارد که کارگردان با فهم درست آن‌ها تلاش کرده تا آن‌ها ... دیدن ادامه ›› را در ایده‌های اجرایی‌اش پررنگ‌تر جلوه دهد و به عمق آن بیفزاید: مضمون اول در فرم اثر است: این‌که در این اثر همه‌چیز غیرقطعی و غیرمنطقی است. همۀ اجزاء اثر منطق‌گریزند. از زنگ‌خوردن تلفنی که نبوده تا قرار گرفتن در خانه‌ای که همه‌چیزش عوض شده تا حضور پلیس و روانکاو بدون محرک اولیه‌ای که حضور آن‌ها را منطقی جلوه دهد. مهم‌ترین جلوۀ این عدم قطعیت در مورد نتیجه‌گیری از اثر است. در یک روایت از این اثر می‌توان گفت که آقا و خانم اشمیت/قوچی از اشمیت‌بودن در فرانسه خسته شده‌اند و می‌خواهند قوچی باشند در لوکزامبورگ. حالا عناصر قدرت بسیج می‌شوند تا هویت اشمیت را به آن‌ها برگردانند. در یک روایت آقای اشمیت فردی دچار اختلال شخصیت چندگانه است که گاهی به شخصیت دیگرش قوچی متخصص چشم پناه می‌برد. هم نشانه‌های ابتلای آقای اشمیت به اختلال شخصیت چندگانه در متن پررنگ است، هم نشانه‌های کنترل‌گری قدرت روی هویت آدم‌ها که قوچی را به اشمیت‌شدن سوق دهد و متن هیچ‌کدام را رد نمی‌کند.
مضمون دوم در محتوای اثر این است: این‌که انسان معاصر در هجوم دنیای مدرن و در تقابل با نظام‌های قدرت هویت خود را از دست داده است. او نمی‌داند قوچی است یا اشمیت و در این میان در رنج و سردرگمی به سر می‌برد.
2. حالا کارگردان با فهم این مضامین چند ایدۀ اجرایی بسیار خوب موجود در متن را فعال کرده است. او پلیس و روان‌کاو که در متن دو شخصیت مستقل‌اند با دو بازیگر مجزا را در یک نفر جمع می‌کند و یک بازیگر با تغییر بسیار کوچکی در لباس آن را ایفا می‌کند. کارگردان این دو را دو مظهر قدرت می‌داند. پلیس که حالا یونیفرم هم به تن ندارد، مظهر قدرت سخت و وجه قهری قدرت است و روان‌کاو مظهر قدرت نرم و روی خوش آن. یکی‌کردن این دو در یک بازیگر به‌خوبی مؤید همین تحلیل است که قدرت گاهی در مقام پلیس به شما دستور می‌دهد و به روی شما اسلحه می‌گیرد و گاهی در مقام یک روان‌کاو با استفاده از زبان دانش به شما انگ اختلال شخصیت چندگانه می‌زند و در هر دو صورت هویت و آزادی شما را نشانه می‌گیرد. بازی روان‌کاو در این‌جا متفاوت از اجراهای دیگر است:روان‌کاو ظاهری شوخ و شنگ و حتی خل‌وضع دارد که با تست‌های تشخیصی مضحک و پرسش‌های خنده‌آور گام‌ به گام اشمیت را به پذیرش شخصیت دیگر سوق می‌دهد. در این‌جاست که هنر ایرج راد در تفکیک این دو شخصیت که تنها تفاوت‌شان در بندینک قرمز رنگ است مشخص می‌شود. قدرت سلطه‌گر در نرم‌ترین شکل ممکن، در ظاهری نه‌چندان خشمگین (پلیس) و نه‌چندان جدی (روان‌کاو) هویت قوچی را غصب می‌کند و او را مجاب می‌کند که اشمیت باشد: «تظاهر کن، چیزها را بنویس، خود به خود همه چی درست میشه و عادت می‌کنی». به بیان دیگر در عین فضای نرم اثر شاهد خطرناک‌ترین وجه قدرت هستیم: قدرتی که اختیار را به‌صورت نرم و تدریجی از شما سلب می‌کند و شما با ارادۀ خود با او همراه می‌شوید!
3. افراد در مواجهه با این فشار نظام قدرت واکنش‌های متفاوتی دارند. واکنش اولیه طبعاً تعجب است، امّا این مرحله خیلی زود سپری می‌شود. واکنش خانم قوچی پذیرش است: مثل ماهی آزاد باش و خلاف جریان حرکت نکن! او در یک سیر تدریجی کم‌کم وا می‌دهد و با دیدن پسر به‌طور کلی تسلیم می‌شود تا این‌که در پایان اشمیت‌بودن را با تمام وجودش پذیرفته و برای پسر نداشته‌اش هم شمایل مادری مهربان را ایفا می‌کند. البته به نظرم می‌توانست این سیر بهتر نشان داده شود و در این اجرا تغییر وضعیت خانم قوچی مقداری غیر ظریف به نظر می‌رسد. واکنش آقای قوچی انکار و مقاومت است، امّا او هم سرانجام در مواجهه با قدرت نظام علم (تشخیص اختلال شخصیت چندگانه) و پس از تماس با قوچی واقعی در لوکزامبورگ کم می‌آورد و نمی‌تواند مواجهه با شخصیت جدید و برداشت همسر و پسرش از آن را تاب بیاورد و تن به خودکشی می‌دهد.
4. ایدۀ اجرایی دیگر طراحی کل دکور در یک میز چندوجهی و چندکارکردی است. میزی که هم محل صرف غذاست، هم دیوار خانه است، هم کتابخانه است، هم کمد لباس است، هم کاناپه است و هم حتی تخت‌خواب. همه‌ زندگی آقا و خانم قوچی در آن تکه مستطیل خلاصه می‌شود. انگار زندگی و هویت آن‌ها همین یک تکه مستطیل است که پیش چشم ما گشوده می‌شود و آن‌قدر عیان است که هر کس هر چه بخواهد با آن می‌کند. یکی در یک کشوی آن تلفنی می‌گذارد که آن‌ها از وجود آن بی خبرند، و پلیس اسلحه‌اش و روان‌کاو دفترچه‌اش را از کشوی میز آن برمی‌دارند. کشوهایی که به‌راحتی و توسط هر کسی گشوده می‌شود را می‌توان فقدان حریم خصوصی آن‌ها دانست. مسألۀ دیگر مربوط به ورود و خروج‌هاست. در خانه قفل است و کلید قوچی‌ها به در نمی‌خورد. پس پلیس و روانکاو از کجا وارد می‌شوند؟ از جایی که معلوم نیست کجاست می‌روند و می‌آیند و نهایتاً بعد از پذیرش شخصیت اشمیت است که قفل در به دست پلیس باز می‌شود. آن‌ها از جایی نامعلوم وارد و خارج می‌شوند و این امر مزاحمت‌آور بودن حضور آن‌ها و فقدان حریم شخصی شهروندان را بیشتر جلوه‌گر می‌کند. از طرف دیگر اصلاً معلوم نیست آن‌ها از کجا به تردید قوچی/اشمیت در هویت‌اش پی ‌برده‌اند که یکی پس از دیگری در قامت یک سلطه‌گر مزاحم می‌آیند و می‌روند.
5. در یک جمع‌بندی شاید این‌طور بشود که گفت از ابتدا تا انتهای نمایش شاهد کابوس آقای اشمیت/قوچی هستیم. نمایش با چیزی شبیه رعد و برق شروع می‌شود و با آن خاتمه می‌یابد و در این بین یک فضای غریب که منطق آشکاری هم ندارد را می‌بینیم: یک فضای دیوانه‌وار بی‌منطق با رفت‌وآمدهای نامشخص و با شخصیت‌های کابوس‌وار (به‌ویژه روان‌کاو) که پایانش نیز خودکشی قهرمان از پا افتاده آن است!
6. در پایان هم مونولوگ پایانی نمایش (که در واقع آخرین نوشتۀ آقای قوچی/اشمیت است) را می نویسم:
« دل‌بستگی‌ات را کَت‌بسته به عقوبت می‌برند، با رخساری از اشک.
و ما ناشناخته بر خویشتن، بدون هیچ نامی، در کوچه‌های باد و خاک برده می‌شویم.
و من که روزگاری نامی داشتم به سنگ سیاه بدل شده‌ام.
پایان این زندگی کجاست؟
روزگاری با خود می‌‌گفتم: من بهتر از این‌ها می‌توانم زیست.
من سکوت کردم،
چندان که رخصت دادم مرا به عدد بدل سازند و هر نام که خواستند بر من بنهند.
حال نمی‌دانم که انسانم یا پرنده‌ام یا سنگ.»
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام و درود
یک 4 ستاره پررنگ تقدیم به "آقای اشمیت کیه"
1. دلم واسه ایرانشهر تنگ شده بود که خب امشب بعد از مدت ها دیداری تازه شد. امیدوارم ایرانشهر دوست داشتنی با پذیرایی از اجراهای خوب به روزهای خوبش برگرده.
2. آقای سلیمی رو با "وانیک" شناختم و اسم ایشون کافی بود تا به تماشای این نمایش برم. خیلی خلاصه بخوام بگم: یه متن خیلی خوب با بازی های خوب و با کارگردانی عالی.
3. مضمون متن مسأله هویته و درباره این که عناصر بیرونی چطور هویت ما رو می سازند صحبت می کنه. خب چون نمایش بیوگرافی یک بازی رو به تازگی دیدم و اونم موضوع هویت داشت در مقام مقایسه می توانم بگم که آقای اشمیت کیه فرم مدرن تری داره و تو پرداخت به هویت هم عمیق تر عمل کرده: یک متن به ظاهر ساده و نرم و روان اما در باطن به شدت رادیکال در فرم و محتوا که همین ویژگی خاصش کرده.
4. همین متن خیلی خوب وقتی دست کارگردان کاربلدی مثل آقای سلیمی باشه، ازش یه اجرای خیلی خوب در میاره. اگرچه متن و بازی ها خوبن اما من امتیاز ... دیدن ادامه ›› ویژه این اثر رو کارگردانی عالیش می دونم که به خوبی متن رو فهمیده و مضامینش رو پررنگ کرده در اجرا. ایده هایی که به وضوح پشتش فکر و تحلیله. طراحی صحنه مینیمال بسیار خوب در کنار ایده های اجرایی دیگه، متن رو چند پله بالا آورده و بهش عمق داده. من امشب یه کارگردانی درست و فکر شده دیدم.
5. خدا سلامتی و طول عمر بده به آقای راد که هر شب دو تا نقش سخت رو اینقدر مسلط بازی می کنند. بازی آقای رازفر رو هم دوست داشتم و به خوبی از پس این نقش پیچیده بر اومده بود. برام یادآور نوع بازی معجونی عزیز بود اما خب مال خودش کرده بود نقش رو. از اون نقش هاست که خوراک حسن معجونیه😉
البته اینم بگم نوع پرداخت کارگردان به شخصیت کارل، بازیگرش و طراحی لباسش رو اصلا دوست نداشتم.
6. امشب یه تئاتر خوب دیدم که میشه راجع به فرم و محتواش حرف های زیادی زد که خب میذارمشون برای یه مطلب جدا. الان فقط خواستم این نمایش خوب رو از این گمنامی و مظلومیت در بیارم و یه توضیحاتی کلی راجع بهش بدم.
7. به نظرم کسانی که بیوگرافی رو دوست داشتند و همچنین نمایش قبلی گروه یعنی وانیک رو، احتمالا ازش لذت خواهند برد، علاقه مندان به موضوع هویت هم همین طور. متن و اجرا پیچیدگی مطبوعی داره و لحظات شیرینی هم داره ولی در کل شاید خیلی همه کس پسند نباشه.
8. این که تو یه ماه دو تا تئاتر مطابق سلیقه ات ببینی حقیقتا جای شکر داره 😄
9. کاش فیلم‌ تئاتر اجرای این متن توسط زنده یاد داود رشیدی رو هم منتشر می کردند. ترکیب بازیگران وسوسه انگیزی داره: صفری، بهناز جعفری، ساعتچیان و صحت.

خدا قوت به گروه نمایش
چه خوب...
۲۴ شهریور ۱۴۰۱
نیلوفر ثانی
چه خوب...
بعد اجرا چند دقیقه ای هم با آقای سلیمی عزیز صحبت کردم و نکات خوبی در مورد نمایش فرمودند. به نظرم این نمایش جلسات گفت و گو و نقد رو می طلبه و خود ایشون هم که هم باسواد هستند هم اهل گفت و گو و اندیشه.
۲۴ شهریور ۱۴۰۱
محمد مهدی فتحیان
بعد اجرا چند دقیقه ای هم با آقای سلیمی عزیز صحبت کردم و نکات خوبی در مورد نمایش فرمودند. به نظرم این نمایش جلسات گفت و گو و نقد رو می طلبه و خود ایشون هم که هم باسواد هستند هم اهل گفت و گو و اندیشه.
به دوستان گروه نقد پیشنهاد می کنم. ممنون اطلاع دادی.
۲۴ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک سؤال و یادداشت موقتی
موردی که اخیرا برای نمایش های اخیر آقای اسماعیل گرجی و نظرات مخاطبان در موردشون پیش اومده یه سوال رو به ذهنم آورد (طبعا از مطالب زیر منظورم شخص ایشان - که بازیگر مستعدی هم هست- و نمایش هاشون نیست و حرفم کلیه و ایشون بهونه ای شد براش)

داشتم به این فکر می کردم که اگه تو نمایش بازی یه نفر انقد به چشم بیاد و به جای صحبت کردن راجع به متن و کلیت اجرا نظرات به سمت تحسین بازیگر اثر بره چیز خوبیه آیا اصلا؟ پس این مورد که بازی های نمایش باید یه دست باشه و هارمونی داشته باشن چی میشه؟ به نظرم بازی خوب اونیه که من موقع دیدن نمایش نگم با خودم که طرف داره عجب بازی ای می کنه! اینو بگم یعنی ارتباطم قطع شده با اثر، حتی اگه از شدت خوب بازی کردن طرف باشه! توی کتاب مک کی نوشته بود که انقد واقعی ننویسید که مخاطب واقعا بترسه و با خودش بگه نترس این فقط یه فیلمه! چون اون موقع مخاطب ارتباطش با دنیای شما قطع شده.
این که من موقع خروج از سالن بارزترین چیزی که تو ذهنم مونده به جای حس خوب یا مفاهیمی که از اثر دریافت کردم، بازی خوب یه نفر باشه به نظرم یعنی یه جای کار می لنگه! این مورد به نظرم در کل چیز مطلوبی نیست و حتی به ضرر خود طرف و هم بازی هاشم هست! برای خود طرف می تونه منشأ غرور و لغرش و در جا زدن باشه یا این که حتی براش آسیب روحی یا جسمی بیاره. برای بازیگرای مقابلش هم می تونه باعث سرخوردگی بشه و یه دستی بازی ها رو از بین بره.
یادمه یه بار ... دیدن ادامه ›› از آقای حاتمی کیا شنیدم که علت اصل قطع همکاریش با آقای انتظامی بعد از اون چند همکاری موفق (از کرخه تا راین و بوی پیراهن یوسف) این بوده که موسیقی های انتظامی از خود اثر بزرگتر شده و روی اثر سایه انداخته. در حالی که موسیقی باید یکی از عناصر کلیت اثر باشه. مثل نقاشی آدمکی که همه چیزش اندازه خودش رو داره، نه نقاشی که دماغش اندازه صورت طرفه که خب تناسب و زیبایی نداره!
همه عناصر از موسیقی و نور تا بازی ها باید در خدمت مضمون اثر و فرم اجرا باشن و وقتی از کار بزرگتر بشن به نظرم یه آسیبه برای اون کار!

البته اینا نظرات شخصی منه و حکم کلی نمی تونه باشه!
در تایید صحبتهای شما، چند بار پیش آمده که شنیدم اگر فلان بازیگر نبود، نمایش به این خوبی نمیشد. البته قبول دارم که واقعا برخی بازیگران برای یک سری نقشها خیلی خوب هستند ولی شاید به همان دلایلی که ذکر کردید، این زیاد جالب نباشد
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
سعید قدرتی
😕😕😔😔
🥺🥺🥺
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
محمد مهدی فتحیان
آقای حجازیان عزیز بحث پایین کشیدن یا حذف اونیه که قویه برای این که هارمونی حفظ بشه نیست. موضوع مهم اینه که اونایی رو پایینن رو بالا بکشیم تا اونا در یک اثر به سطح مطلوب برسن و خب این وظیفه اصلی ...
حرفم این نیست که فلانی در فلان نقش درجه یک بوده و کس دیگه ای نمیتونسته جاشو بگیره، شاید کسی بتونه بهتر از اون هم باشه، حرفم اینه. فیلم های زیادی رویادم میادکه یک بازیگر از بقیه چندلول قوی تر ظاهر شده و من هم کار رو دوست داشتم.
درمورد قسمت اول نوشتتون، اگر منظورتون اینه که یه بازیگر اینقدر سعی کنه خودشو تو چی بیاره که صرفا بیشتر از بقیه دیده شه و بقیه دیده نشن باهاتون موافقم
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام و درود
1. یک 4 ستارۀ پررنگ تقدیم بیوگرافی: یک بازی. نمایش رو خیلی دوست داشتم و برام بسیار لذت بخش بود. خب دیدنش منو یاد دو تا نمایش دیگه ... دیدن ادامه ›› انداخت. یکی نمایش «اگر» به کارگردانی وحید رهبانی و بازی خودش و سارا بهرامی که اونم تقریباً روی همین ایده سوار بود (خیلی محو یادمه ولی یادمه که اجرای خوبی بود اونم) https://www.tiwall.com/p/agar
و یکی هم نمایش «وانیک» که اونجا هم زوج مولایی-ساعتچیان بده بستون های خوبی با هم داشتند. https://www.tiwall.com/p/oneyek
کلاً از اون جنس کارها بود که به سلیقه ام نزدیکه.
2. متن نمایش با وجود این که بیش از 50 سال پیش نوشته شده، هنوز سرپاست و حرف برای گفتن داره. البته به گمانم ترجمۀ جدید کار و احتمالاً دراماتورژی اون توسط این گروه به این که امشب حدود 100 دقیقه منو با خودش همراه کنه حتماً تأثیرگذار بوده. تا جایی که متن زنده یاد شنگله رو دیدم این ایدۀ «نمایش» اینقدر توش پررنگ نبود. چرا هنوز متن اثر کار می کنه؟ چون هنوز بشر در رنجه، چون هنوز تقدیر هست و انسان در برابرش تسلیمه، چون هنوز انسان در حسرت و رنج و یأسه و حتی بیشتر از گذشته. امتیاز اول اثر مال متن خوبشه و انتخاب خوب گروه برای به صحنه بردن این متن نه چندان شناخته شده. دقایقی از کار من با رنج هانس کورمن بغضی شدم و به لحاظ حسی هم تونستم با کار ارتباط خوبی بگیرم.
3. امتیاز دومش واسه گروه خوب بازیگریشه و هدایت درست کارگردان. سه تا بازیگر اصلی یعنی ساعتچیان، مولایی و عبدالرزاقی خیلی خوب و درست و به اندازه ایفای نقش کردند (به طور ویژه میتونم بگم که مولایی عالیه به نظرم و بیشتر مطمئن شدم که بازیگر خوبیه!). دو تا بازیگر دیگر کار یعنی آقای جدیدی و خانم مرواری هم خیلی خوب ظاهر شدند و فراتر از انتظار من بودند. چون یک گروه بازیگر یک دست و خوب داریم، پس افتخارش واسه کارگردان اثره. اولین نمایشی بود که از آقای عبدالرزاقی دیدم و حقیقتش پیش از نمایش حضور ایشون به عنوان کارگردان و خانم عبدالرزاقی برام دافعه انگیز بود، ولی خب گمان باطل بود و هر دو فراتر از انتظارم ظاهر شدند.
4. علاوه بر هدایت خوب بازی ها کارگردان توی ایده های اجرایی و استفاده از عناصر نور و دکور و موسیقی هم به نظرم کاملاً نمره قبولی میگیره و با وجود این که متن دشواریه برای اجرا اما تونسته یه فضای درست و باورپذیر بسازه و ذهن من مخاطب رو درگیر کنه. نمایش لحظات شیرین کوچک خوبی هم داره، البته اگر بعضی تماشاگرا قدری خوددارتر باشند!
5. از گروه محترم نمایش میخوام که لطفا دست کم یکی دو اجرا مثلاً در روز شنبه یا روز دیگری که مقدوره زودتر اجرا برن که دوستانی که مشکل مترو و زمان برگشت دارند بتونن کار رو ببینن. حیفه به خاطر این مسأله کار رو از دست بدن (من خودمم این مشکل رو داشتم و با تاکسی اینترنتی برگشتم، امّا راستش راضیم از هزینه ای که متحمل شدم!). خدا قوت به خاطر این اجرای خوب!
6. اجرا رو با دوستان خوب تیوالی دیدم که باعث خوشحالیم بود دیدارشون!

از این جا به بعدش میخوام بحث محتوای نمایش رو پیش بکشم، پس لطفا بعد از دیدن بخوانید.
7. ایده نمایش روی یک «اگر جادویی» سوار شده: «اگه حق انتخاب داشتید که به عقب برگردید و یه جا از بیوگرافی تون رو تغییر بدید، کجاشو عوض می کردید؟». این امکان به هانس و در ادامه نمایش به همسرش داده میشه که جایی از رابطه سردی که به خشونت و قتل کشیده رو تغییر بدن. هانس در دومین نسخه از بیوگرافی اش سعی می کنه اشتباهاتش رو جبران کنه و از اتهام قتل فرار میکنه و یک تقدیر رو باطل می کنه، امّا تقدیر برای اثبات قدرتش دست جدید رو براش رو می کنه: سرطان لاعلاج معده. هانس از زندگی مشقت بار با همسرش و بعد قتل و اتهام زندان رهایی پیدا می کنه، اما تقدیر یک مرگ تدریجی در 50 سالگی -وقتی که تازه به موفقیت شغلی رسیده- رو جلوش میذاره، چیزی که دیگه هیچ جوره ازش رهایی نداره. اون حالا هفت سال می تونه بدون همسرش زندگی کنه، امّا هفت سال دیگه سرطان و احتمالاً مرگ در انتظارش خواهند بود و او کاری ازش برنخواهد اومد.
داستان یه چرخش خوب داره، این بار به همسرش این امکان داده میشه که به گذشته برگرده و چیزی رو عوض کنه و او که رنج هانس از بیماری رو دیده در شب آشنایی ترکش می کنه تا شاید هم رنج کشیدن هانس بیمار رو نبینه، هم شاید این امکان رو بده که بعدا سرطان سراغ هانس نره، امّا تقدیر و سرنوشت چه می کنه؟ زیرکانه بهش اجازه میده که زندگی هانس رو ترک کنه تا قتلی در کار نباشه، امّا با این کار هم هانس را تنهاتر و مأیوس تر می کنه هم به زن رو دست می زنه و سرطان رو مثل یک تقدیر غیرقابل تغییر برای هانس پیش می کشه. در پایان هانس از یک زندگی پرتنش و اتهام قتل و زندانی کشیدن جَسته، امّا باید تنهاتر و مأیوس تر از قبل به انتظار سرطان-تقدیر محتومش- بنشینه و صحنۀ پایانی زیبای نمایش جاییه که هانس با یک نگاه پرحسرت و رنج برگه های زونکن بیوگرافی اش رو توی هوا پخش می کنه، هانس بازندۀ بازی با تقدیره و امکان انتخاب آزادانه خودش و دیگری فقط اونو توی یک رنج مضاعف قرار داده، انگار سرنوشت محتوم انسان اینه که در رنج باشه ...
والسلام
حاوی افشاگری ....


یکی از دیالوگ های خوب اجرا هم که فراموش کردم بهش اشاره کنم جاییه که هانس بعد از شلیک میگه من به اون شلیک نکردم، من به اون جمله "من رفتم" که زن گفت ... دیدن ادامه ›› شلیک کردم 👌
در واقع کورمن همه زندگیش ترس از طرد شدن داشت که باعث تردیدش به حذف آنتوانت از بیوگرافیش شد، عاقبت هم با انتخاب زن دقیقا همون ترسش سرش اومد!
شلیک به جمله رفتن 👌
از دیشب تا الان بیشتر ازش خوشم اومده، به نظرم هیچ از نمایش های خوب این چند ماه اخیر کم نداره و شایسته توجه بیشتره
یه نکته دیگر هم این که انتخاب زن در واقع سرنوشت هانس رو رقم زد گواه اینه که ما نه تنها زورمون به تقدیر نمیرسه بلکه بسیار بسیار بسیار به انتخاب های دیگران وابسته ایم. یعنی یه جور بی اختیاری و وابستگی تقریباً مطلق!!

۰۸ شهریور ۱۴۰۱
به به
لذت بردم از خوندن متنت
♥️
۰۹ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام و درود
به نظرم "پیش از کشتن" اجرای خوب و استانداردی است که در برخی دقایق و پاره ای از صحنه ها یادآور روزهای خوب آقای دادگره. طراحی میزانسن با همراهی نور و موسیقی و دکور قاب های چشم نواز و معناداری خلق می کنه، تماشای فرم اجرایی اثر و بازی آقای طباطبایی لذت بخشه اما خب اجرا از چند جهت ضربه میخوره:
مشکل اول دقیقا مشابه هملت از متنه. در هر دو جا یک متن کلاسیک داریم و یک نویسنده اقتباس گر که یک نفره. اینجا هم با یک متن چند پاره و سردرگم طرفیم که نمی تونه فرم روایی اش رو به ثمر بنشونه.
مشکل دوم هم اینه که بازی ها یک دست نیست و به ویژه در مورد چند بازیگر خانم کار ناپختگی در بیان و بدن دیده میشه.

خسته نباشید میگم به گروه کوانتوم و خوشحالم که بارقه هایی از دادگر ادیسه و کالون دیدم.
به امید اجراهای بهتر ☺

برای آقای بی غم عزیز هم که خدا رو شکر آهسته و پیوسته و رو به جلو گام برمیدارند آرزوی درخشش بیشتر دارم. خدا قوت 🌹
آقا ممنون که اومدی🌹🌹 حال دادی مرسی❤❤
۰۲ شهریور ۱۴۰۱
نفیسه نوری
آقا من امشب خیلی شرمنده شدم وقتی شما تشریف بردید. اصلا حواسم نبود که شاید شما بقیه‌ی دوستان رو نشناسید. خلاصه خیلی ببخشید، و ایشالا در دیدار بعدی جبران کنیم🙏
نفرمایید دشمنتون شرمنده 🍀
همین قدر هم باعث خوشحالی بود برام که شما و چند نفر از دوستان را دیدم
۰۲ شهریور ۱۴۰۱
محمد مهدی فتحیان
نفرمایید دشمنتون شرمنده 🍀 همین قدر هم باعث خوشحالی بود برام که شما و چند نفر از دوستان را دیدم
سلامت باشید، از بزرگواری شماست.
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید