«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
امشب به دیدن این نمایش آمدیم. بازی ها بسیار خوب بود. قسمت تلفیقی به نظر من از نقاط قوت این نمایش بود. تواضع کارگردان محترم در زمان صحبت و تشکر بعد از اجرا بسیار دوست داشتنی بود . کاش سالن پر جمعیت تر از این بود . تاتر محجوب ایران امیدوارم روزهای بهتری را تجربه کنی.
امروز به تماشای این تاتر رفتم ...
به نظر من زبان بدن بازیگرها عالی بود. ...
موضوعش را هم دوست داشتم هم بعضی وقتا دوست نداشتم ولی لحظات پایانی تاتر خیلی دوست داشتنی بود .
امشب به دیدن این نمایش نشستیم . من نمایش رو دوست داشتم به نظرم موضوع جذاب و متفاوتی داشت .
جناب دادستان به شدت عالی بودند من بازی ایشون رو بسیار پسندیدم.
همگی پرتوان باشید .
من دیروز کودک درونم را به دیدن این انیمیشن بردم . چقدر چقدر زیبا بود . بومی سازی این اثر چقدر دوست داشتنی بود . به تصویر کشیدن زنان و دختران قهرمان خطه جنوب که شاید کمتر از انها یاد شده این اثر را زیباتر هم کرد. ترانه ای که برای این انیمیشن درست شده بود هم بسیار زیبا بود . از دیدن این انیمیشن زیبا به مانند کودکانی که در سالن بودند لذت بردم .
امشب به دیدن این نمایش رفتم و باید بگم بازی ها بسیار عالی بود ... بازیگر زن نمایش واقعا من رو مسخ کرده بود ...دیالوگ ها رو دوست داشتم اگر میتوانستم در کیف ام قلم و کاغذم رو پیدا کنم دوست داشتم بعضی از دیالوگ ها رو یادداشت کنم :)...نور پردازی و طراحی صحنه و موسیقی بسیار عالی بود . خسته نباشید به جناب مسعود طیبی و تیم دوست داشتنی این تاتر خوب....
بسیار جذاب بود . تمام اتفاقات مهم تاریخ ایران رو مروری کردیم با چاشنی طنز. قسمت عطار و مغول ها و لطف علی خان و آقا محمد خان رو خیلی دوست داشتم. دکور و طراحی صحنه بسیار زیبا بود.
نمایش خوبی بود بازی ها زیبا و دلنشین .
من را یاد این شعر از پابلو نرودا انداخت ......
در چشمانِ درشتِ تو نوریست
که از سیارات مغلوب به من می تابد.
بر پوست تو، بغض راههایی می تپد
هم مسیرِ شهاب و تندرِ باران.
منحنی کمرت قرص مهتابِ من شد و خورشید،
حلاوت دهان ژرف تو، نور سوزان و عسلِ سایه ها.
من در خفا میان سایه و روح دوستت دارم.
موسیقی فیلم و گویش آذری در این فیلم برای من قابل ستایش بود . فیلم و اپیزود هایش گاهی به علت عدم انسجام به تماشاگر گوشزد میکرد که من قرار بود یک مینی سریال باشم و حالا تبدیل به فیلم شده ام . مونولوگ آخر فیلم را دوست نداشتم به نظر من خیلی مصنوعی بود برای فیلمی اینچنین . یاد شهدای عزیز میهن گرامی .
بعد از دوسال تاتر نرفتن شکستن این روزه با این تاتر بسیار لذت بخش بود . حفظ کردن اون همه اسم و پی در پی گفتن عباراتی که پر از این اسم های سخت بود اونم توی یه مونولوگ کار خیلی سختی هست تبریک بهتون میگم جناب طبیب زاده . قسمت هم خوانی ترجیع بند "واق واق" محشر بود و بعد از مدتها حال دلم رو خوب کرد . یکی در میان فروخته شدن صندلی ها هم احترام به تماشاگران و سلامتی آنها بود که قابل تقدیر است . در مجموع همه چی عالی بود و چه خوب که به دیدن تاتر شما اومدیم .
به نظر من خیلی تعامل ضعیف و محافظه کارانه و نا مطمئن بود.
هر اتفاقی هم می افتاد روال بازی رو تغییر نمیداد.
از قبلمشخص بود و پلن بی وجود نداشت، چه برسه به تعامل.
به نظر من خیلی تعامل ضعیف و محافظه کارانه و نا مطمئن بود.
هر اتفاقی هم می افتاد روال بازی رو تغییر نمیداد.
از قبلمشخص بود و پلن بی وجود نداشت، چه برسه به تعامل.
زیبایی هنر این هست که هر فردی میتونه برداشت های متفاوتی داشته باشه.
چقدر تاتر پُر انرژی بود . طراحی دکور بینظیر ، موسیقی معرکه.... واقعا عالی بود ...چقدر دلم خواست که کاشکی این تاتر رو روی صحنه میدیدم . شخصیت Puck بسیار دوست داشتنی بود .
من این تاتر رو دوست داشتم .فکر میکنم هر کدام از ما در زندگی مون بالاخره در موقعیت یکی از این کاراکترها قرار گرفته ایم. وقتی قصیده میگفت اینقدر خوب بودم که حالم از این همه خوب بودنم بهم میخوره چقدر قلبم درد گرفت .
واقعا نمیفهمم چرا باید فیلمهایی ساخته بشه که کارگردان دوست داره فیلم رو الکی کش و قوس بهش بده .بعضی از شخصیت ها آنچنان رفتار احمقانه و دو گانه ای داشتند که واقعا حال بهم زن بود .در کل اصلا راضی کننده نبود .
بازی خانم ادبی بینظیر بودن و خیلی خوب حس خودشون رو منتقل کردن.
آدم یک وقت هایی، خودش را برای همیشه جا میگذارد!
مثلا روی پله های کثیف محل کاری که محترمانه اخراج شده، نیمکت های چوبی سبز رنگ یک کافه، رو به روی ویترین مغازه ای توی قیطریه، کوچکترین کلاس دانشکده، خیابانی که آخرین خداحافظی هایش را کرده!
کوچه ای که هفت تا سیزده سالگی اش را در آن بزرگ شده، پنجره ی خانه ی دختری که اولین عشقش را مال خودش کرده...
و بعد از آن هر وقت که از آنجا می گذرد، با دیدن ِ خودِ تنهای خسته اش، دهانش تلخ می شود و بغض از گلویش بالا می آید... آدم یک وقت هایی یک جاهایی خودش را جا میگذارد...
آن نیمه از خودش را که در مقابل فراموشی مقاوت می کند، می اندازد همان گوشه کنار و برای همیشه می رود...