در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | شاهین نصیری درباره نمایش لابراتوار: لابراتوار . . . (هر چی بود پیشتر از این ها گفته بود) (بخشی از
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 06:53:23
لابراتوار . . .

(هر چی بود پیشتر از این ها گفته بود)


(بخشی از نوشته ممکن است بخش هایی از ماجرای نمایش را لو دهد - البته می دانم معمولا به جز گروه اجرایی کسی متن های بلند را نمی خواند!)










1. عنصر جذابیت آفرین در داستان چیست؟ چه چیزی باعث می شود تا مخاطب تا انتها به صورت مشتاقانه روایت را دنبال کند؟ می دانیم ... دیدن ادامه ›› که سوژه ها همیشه تکرار می شوند و همیشه می توان مشابهت میان سوژه ها را یافت. وقتی سوژه ی تازه ای برای نوشتن نیست باید با پرداخت های جزئی شخصیت ها و تصمیم گیری های متفاوت در مواجهه با موقعیت های آشنا و تکرار شونده نمایشی مخاطب را به دنبال کردن اثر دعوت کنیم. گاهی آن چیزی که مخاطب به عنوان ریتم تند یا کند نام می برد هیچ ربطی به ریتم نمایش (تکرار و توالی وقایع) ندارد بلکه صرفا به دلیل این که اتفاقات نمایش جذابیت خود را برای مخاطب از دست داده است، مخاطب به غلط گمان می برد که ریتم نمایش کند است. از این منظر لابراتوار از دید من متنی است که ضربه اول را از پرگویی دیالوگ ها، ضربه دوم را از هرز رفتن المان سازی برای کاراکتر ها، و ضربه نهایی را از تکراری بودن نوع پرداخت در مواجهه با یک موقعیت ابزورد می خورد و این باعث می شود ایده درخشان و هوشمندانه یک خطی این نمایش به نوعی تلف شود.

2. ضربه اول: فضای لابراتوار ناکجاآبادی است با حداقل المان ها. هر کدام از شخصیت ها وسایل محدودی برای معرفی خود دارند: وسایل زخم بندی، ساعت، سنگ، چهارپایه تاشو، و المان هایی مثل شانه کردن، لنگیدن، پوتین، پیژامه و امثال آن. شاید خیلی هم مینیمال به نظر نرسد اما خالی از مینیمالیسم هم نیست. هر چه به پایان نمایش نزدیک می شویم دیالوگ ها طولانی تر می شود به صورتی که مخاطب حین شنیدن سر و ته جملات را گم می کند. آیا در این امر تعمدی وجود دارد؟ به نظر می رسد پرسش و پاسخ های اولیه و دیالوگ های بریده ابتدای نمایش شروع خوبی برای برانگیختن حس کنجکاوی تماشاگران به حساب می آمد اما بعد از آن؟ هیچ! دیالوگ ها کم کم طولانی تر می شوند و حتی نحوه ی ادای دیالوگ ها هم چیز خاصی به ذهن متبادر نمی کند. اسم ها هم همین طور. گاهی در طول نمایش به یاد ماهی سیاه کوچولو می افتادم. جایی که به بچه کفچه ماهی ها برخورد کرد و به آن ها گفت: شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست! سوال این جاست که اگر قرار است عصیان یکی از این سه نفر در نهایت ختم به خمودگی و خاموشی بشود چرا اصلا اسم ها با هم فرق می کند؟ و اگر قرار است وجه تمایز او با دیگران همین عصیان باشد باز هم این اسم ها دلالت به معنای خاصی ندارند. از نیمه های نمایش به بعد حس می کردم بازی واژگانی جایگزین تمرکز بر معنای هر کلمه شده است. در ابتدای نمایش حس می کردم همین تمرکز بر هر کلمه دارد اتفاق می افتد اما کم کم این حس کمرنگ شد و به ورطه بازی های کلامی از جنس «سخت کیفری ما را سخت کیفر می دهد» افتاد. در مقام مقایسه می شود کارهای جلال تهرانی را مثال زد و تاکیدی که بر هر کلمه دارد: دوست داشتن نه به اون معنا که داره بلکه به اون معنا که نداره!*

3. ضربه دوم: هر بازیگر یا کارگردان یا نویسنده برای ساختن آدم های قصه اش ابزاری را به کار می گیرد. مثلا لکنت: وقتی کسی لکنت دارد این نوع بیان تردید را به ذهن من متبادر می کند. یعنی انگار او دچار شک است. شک به تمام سیکل بسته ی زندگی خودش. دو نفر دیگر تردیدی در این سیکل ندارند. کاراکتر قهرمان قصه ی ما می لنگد و همین ارزش حرکت او را بیشتر می کند. در عین حال نشان می دهد این تردید در عمل او هم وجود دارد و منحصر به گفتار و ذهن او نیست. تا این جا ما یک کاراکتر را شناخته ایم: پوتین می پوشد اما می لنگد و مردد است. دست آخر هم گویی تسلیم شده است. کاراکتر وسواسی اما نمونه خوبی از تحلیل های چپ گرایانه از قشر خرده بورژواست. خودش را به سرگرمی های محدود زندگی وابسته می کند (مشتی سنگریزه)، و سعی می کند آلوده به چیزی نشود. در عین حال از مسیر های خط کشی شده ای که قدرت مسلط برایش تعریف کرده عدول نمی کند (فرزاد برهمن سعی می کند از مسیر های معینی به هر کدام از شخصیت ها برسد گو این که حرکت او دقیقا بر راستای خط کشی های کف زمین نیست که ای کاش می بود). در کل موفق ترین شخصیت پردازی نمایش را از او می بینیم. در نهایت شخصیت دیگری هم در این نمایش وجود دارد که نوع دیالوگ گفتنش نشان می دهد قرار است کاراکتر مسلط باشد. با تحکم حرف می زند. زخم بستر دارد! که قرار نیست خودش به آن دست بزند و کاراکتر وسواسی برایش تعویض پانسمان می کند! انگار وقتی که لازم باشد وسواسی ها هم از دست زدن به کثافت ابایی ندارند! لباس خواب به تن دارد و کلاهش تا روی چشمانش کشیده شده است. تقابل دو کاراکتر که یکی دعوت به رکود می کند و دیگری به حرکت، دارد کم کم به بن مایه و خط اصلی داستان تبدیل می شود. اما هنوز یک جای کار می لنگد: این همه نماد و المان دقیقا دارند ما را به کدام سمت می برند؟ اصلا این شناسنامه ای که از هر کدام از کاراکترها داریم ارائه می دهیم کمکی به پیشبرد داستان می کند؟ الان برای هر کدام از کاراکترها چندین نشانه و وجه تمایز داریم پس چرا تضاد بین این ویژگی ها در خط قصه تا این حد کم و ناچیز است؟ به عنوان یک مثال ورزشی فرض کنید کشتی گیری فقط بخواهد از یک فن استفاده کند. تمام طول نمایش به تضاد میان رکود و حرکت گذشت. یکی می خواهد پنجره را باز کند و دیگری نمی خواهد. خیلی دیر به مخاطب فهمانده می شود که نصفه بودن نقش روی دیوار بی دلیل نیست: در مورد ماهیت بود و نبود پنجره اساسا تردید وجود دارد. بحث در این زمینه زیاد است و پرداختن به همه آن ها فرصت و زمان بسیاری را می طلبد فقط به اختصار می توان گفت اگر کارگردان المانی در نمایش تعبیه می کند باید انتظار آن را داشته باشد که مخاطب ممکن است در ذهن خود میان تمامی عناصر ایجاد رابطه کند. مثلا این که پنجره نیمه کاره (نیمی از هشت ضلعی روی دیوار) با همان خطوط روی زمین ساخته شده است. اگر این پنجره از دید مرد طغیان گر حقیقی است چرا به خطوط زیر پایش بی اعتناست؟ این ها سوالاتی است که کلیت بازی و منطق کنش شخصیت ها را به کلی به هم می زند، به شرطی که در موردشان از قبل فکر شده باشد.

3. ضربه نهایی: ماهی سیاه کوچولو می خواست به دریا برسد که با پوزخند عقلا! و مادرش روبرو شد. دی دی و گوگو انتظار می کشند تا به رستگاری برسند آن هم در حالی که هیچ تصوری از زمان طی شده ندارند. به نظر می رسد لابراتوار جایی میان این دو تم داستانی گم شده است. پایان بندی کار می توانست در هر لحظه دیگری هم اتفاق بیفتد. در واقع وقتی تحلیل دوستان دیگر را می خواندم که به ناگهانی بودن پذیرش شرایط از طرف قهرمان داستان خرده می گیرند با خودم فکر می کنم اساسا مساله این جاست که این نمایش هر جای دیگری هم می شد تمام شود و پایان بندی اش به همین اندازه غیرقابل پذیرش می بود. در ادبیات داستانی نوعی پایان بندی داریم که به پایان بندی لطیفه وار شهرت دارد. این عبارت به هیچ وجه توهین به کار محسوب نمی شود (گرچه بیانگر نوعی ضعف در پایان بندی است) و اصطلاحا به پایانی اطلاق می شود که در آن شخصیت خلاف منطق تعریف شده برای خود عمل می کند یا نویسنده می کوشد با یه غافلگیری بزرگ به مخاطب شوک وارد کند بدون این که زمینه های منطقی آن را در اثر گنجانده باشد. به این ترتیب می بینیم قهرمانی که مکرر برای باز کردن پنجره تلاش می کرد ناگهان قانع می شود که باید بخوابد. شاید برخی بگویند نمایش بر اساس قواعد ارسطویی نبوده و نیازی به زمینه چینی برای این امر ندارد. این حرف زمانی قابل پذیرش است که قاعده ای جایگزین قاعده ارسطویی برای شروع و پایان کار داشته باشیم. نبود قواعد مربوط به نقطه شروع و عطف و گره گشایی به معنای بی قاعدگی و نبود طرح مشخص برای اجرای اثر نمایشی نیست.

دست آخر این که لابراتوار شروع خوبی دارد، میانه ای متوسط و پایانی بد، پتانسیلی زیاد برای درگیری ذهن با انبوه سوالات فلسفی، که متاسفانه این پتانسیل به هدر می رود و بر چیزهای دیگری متمرکز می شود، و دست آخر بازی های خوب، که در مجموع شرایط بهتری برای کار می سازد، گرچه آن را نجات نمی دهد. از تلاش گروه نمایشی برای خلق یک اثر هنری بی نهایت سپاسگزارم و امیدوارم موفقیت های بیشتر و بهتر در انتظارشان باشد.