پرسه های موازی . . .
(خودکشی به روایت دینگو مارو)
(بخش هایی از این نوشته ممکن است داستان و جزئیات نمایش را لو دهد)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
1. نوشتن هم (مثل هر کار برنامه ریزی شده و نظام مند) می تواند شبیه آشپزی باشد. مواد لازم را
... دیدن ادامه ››
از طبیعت پیرامونت جمع می کنی، بسته به ذوق و سلیقه و ذائقه خودت با توجه به دستورات پخت که از پیشینیان یا استادهای آشپزی یاد گرفته ای با هم ترکیب می کنی، صبر می کنی تا به کیفیت مورد نظرت برسد، گاهی هم به دلیل نداشتن مواد لازم مطابق با دستور کتاب آشپزی یا به دلیل فوران خلاقیت فردی تصمیم می گیری کمی ابتکار به خرج بدهی و مثلا جای کدو اسفناج بریزی، و بعد سرو می کنی تا بقیه هم طعم دستپختت را بچشند. از بین کسانی که سر میز نشسته اند اغلب تخصصی در آشپزی ندارند. یکی غذا را پر نمک تر دوست دارد و یکی دیگر چرب تر، و سومی تند تر! این وسط یکی دو تا استاد آشپزی هم هستند که معمولا ملاک شان برای خوب یا بد بودن غذا همان دستورات کتاب های آشپزی است. آن ها کاری به سلیقه جمع ندارند و نظرشان در مورد معیارهای یک غذای خوب خیلی ربطی به حس چشایی شان ندارد. از همه این ها که بگذریم خودت هم سر میز نشسته ای و داری غذایت را می چشی. معمولا خود آشپز کمتر از همه میل به غذا دارد چون بیشتر از بقیه با آن زندگی کرده. دست کم دو ساعت بالای سر مواد آن بوده و به اندازه و مقدار هر کدام وارد است. اصل ماجرا هم همین جاست که اگر خود آشپز از طعم نهایی و شکل و رنگ و بوی غذایش راضی باشد نظر بقیه خیلی برایش اهمیتی نخواهد داشت. از جمع مهمان ها هم معمولا آن ها که از طعم غذا خوششان آمده سری بعدی هم با میل و علاقه به ضیافت ناهار آشپزباشی این قصه خواهند آمد و آن هایی هم که خوششان نیامده طبعا سعی می کنند وقت ناهار این طرف ها آفتابی نشوند.
2. این مقدمه طولانی و بی ربط را چرا نوشتم؟ بند بالا را در مورد هر کار دیگری هم می شد نوشت! حالا چرا قرعه به نام این نمایش افتاد خیلی اهمیتی ندارد. فقط خواستم بی رو دربایستی به این مساله اشاره کنم که تا وقتی خود سازنده اثر از حاصل زحمتش راضی است مخاطب خیلی هم اهمیتی ندارد. منتقدها هم که به کل چیزی به اسم ذائقه ندارند و عادت کرده اند بر اساس تئوری های از قبل تعیین شده خوب و بد اثر را معلوم کنند. حالا این که آشپز (نویسنده - مولف - کارگردان) ما چقدر به حرف این سه گروه (مخاطب عام - منتقد - حرف دل خودش!) گوش می دهد مشخص خواهد کرد که در آینده به کدام وادی خواهد افتاد و کارهایش چه رنگ و بویی می گیرد. شاید منظورم این بود که پیام لاریان را همیشه به تعامل با تماشاچی و منتقد و احترام به نظر آن ها شناخته ام و خوشحالم که همین مسیر را در برگه این نمایش هم مشاهده می کنم. نمی دانم در این میان تا چه حد پا روی دل و سلیقه و فکر خودش خواهد گذاشت و تا کجا به ذائقه مخاطبش باج خواهد داد (و اصلا این باج دادن امر مذمومی است یا پسندیده) اما بی شک از موفقیت هیچ کس به اندازه موفقیت یک کارگردان و نویسنده ی محترم و متین خوشحال نخواهم شد.
3. این بار می خواهم از دو منظر مختلف (با دو ذائقه مختلف) کار را نگاه کنم. یک بار فارغ از تمام ایده ها، تئوری ها و خط کشی های مرسوم در نوشتن، و یک بار هم با توجه به تمام تئوری ها در باب خلق موقعیت، بحران، فراز و فرود و شخصیت پردازی. از منظر اول، این که من دو بار وسط نمایش به ساعتم نگاه کنم برای خودم نشانه ای از این است که کار برای من دلچسب نبوده، و این اتفاق افتاد. فضای تاریک ابتدای نمایش حس همان خانه متروک وسط جاده ساوه را برای من تداعی کرد و فکر می کنم این جای نمایش را دوست داشتم. خیلی ساده نفهمیدم یکی از این سه نفر چرا به طور مکرر خودکشی می کند! و حالا که قرار است همگی خود کشی کنند و همگی دلیل خود را رک و رو راست می گویند، این یک نفر دقیقا دردش چیست؟ دم آخری راوی (نویسنده) چرا حرف از خودکشی می زند؟ این ها همگی سوالاتی بود که برای من بی جواب ماند و چون از گنگ ماندن وسط نمایش خوشم نمی آید باید بگویم نمایش را دوست نداشتم.
4. اما از نظر تئوری های نویسندگی، متن سر و وضع بهتری دارد. معمولا برای جذاب تر شدن پیرنگ، قصه از جایی نزدیک به انتهای نمایش شروع می شود. نمایش به رغم زمان نسبتا کوتاهش سر فرصت سعی می کند سه کاراکتر اصلی را برای ما بشناساند. به جز سه کاراکتر اصلی، یک راوی هم داریم که به عنوان بهانه ورود ما به قصه ی این سه نفر است اما خودش روی صحنه غایب است. چرا راوی باید غایب باشد؟ اگر صرفا به عنوان بهانه ی روایت و شنیدن قصه ی سه جوانی که قصد خودکشی دارند از راوی استفاده شده باشد قابل توجیه است اما وقتی متن در نهایت به جایی می رود که راوی از باز کردن لوله اگزوز به داخل ماشینش حرف می زند، این یعنی راوی ما خودش در نمایش کنش دارد و قرار نیست صرفا ابزاری برای ورود به جهان قصه باشد. ما دقیقا با چه علت و به کدام ضرورت یکی از کاراکترهای کنشگر را از صحنه نمایش پرت کرده ایم بیرون؟ سه خرده روایت در کنار هم تعریف می شوند و قرار است در آخر مسیری که ما با این سه نفر (در کنار راوی) طی می کنیم شاهد مرگ این سه باشیم. اگر قصه به همین جا ختم شود ما هیچ چیز نداریم! حتی پایان. در واقع فقط یک موقعیت نمایشی داریم که تبدیل به داستان نشده است چون بحران ندارد. خط قصه ی ما این است: سه جوان می خواهند خودکشی کنند. به رغم ظاهر هولناکش، این موقعیت هنوز به بحران تبدیل نشده است چون خودکشی در این جا به عنوان وضعیت غالب و عادی سه کاراکتر تعریف شده است. موقعیت بحران با افزودن کلمه ی «تا این که» ایجاد می شود: سه جوان می خواهند خودکشی کنند تا این که . . . شاید اشتباه همین جاست! اصلا قصه در مورد سه جوان نیست. از ابتدا هم قصه، قصه ی نمایشنامه نویس است! «نمایش نامه نویسی می خواهد در مورد سه جوانی که خودکشی کرده اند مطلبی بنویسد، تا این که قصه این سه جوان نظرش را جلب می کند (بحران) و پس از درگیر شدن با این داستان (کشمکش) تصمیم می گیرد خودش هم خودکشی کند (حل بحران)». الان خط سیر داستانی ما کامل است اما یک ایراد دارد: به اندازه کافی (60 دقیقه) داستان برای تعریف کردن ندارد. اصل ماجرا ظرف چند دقیقه یا حتی چند ثانیه جمع بندی می شود و باقی زمان نمایش به صورتی غیر متوازن بین سه کاراکتر اصلی پخش می شود تا قصه زندگی شان را تعریف کنند. این وسط فقط علیرضاست که به اندازه کافی خودش را برای تماشاگر افشا نکرده، و هیچ چیز در موردش نمی دانیم. در انتهای این یک ساعت دو کاراکتر شفاف و روشن، یک کاراکتر گنگ و مبهم و یک راوی داریم که بین کنشگر بودن و نبودن معلق مانده است و تکلیفش با من مخاطب روشن نیست. جنس این راوی بسیار متفاوت از آن نریشنی بود که در کار قبلی پیام لاریان (بالستیک زخم) آن قدر خوب و تر و تمیز به تن کار نشسته بود. آن جا توضیحات نریشن فقط و فقط فضاسازی می کرد و زخم را به خوبی به تصویر می کشید تا سوال مهم نمایش قدرتمند تر از قبل مثل پتک توی سر تماشاچی بخورد. اما این جا راوی مثل دینگومارو است: سرگردان.
سپاس از پیام لاریان که حتی وقتی کارهایش را دوست نداریم باز هم می توانیم با خیال راحت به او اطمینان کنیم و به امید کار بعدی اش بنشینیم چون نوع سلوکش در مقابل نظرات موافق و مخالف ارزشی به مراتب بیشتر از ماهیت کارش به عنوان نویسنده و کارگردان دارد. امید که همیشه همین طور بماند و موفقیت های بزرگ تری هم در انتظارش باشد.