آدمیزاد از پس خیلی چیزا برنمیاد، یکیش همین فرعی کج و کوله ای که هراز چندگاهی سر راه ِ کفشای نو هرکسی ظاهر میشه و مثل یه کمربندی آدم رو می بره می رسونه به همون نقطه سیاهه، به همون چالهه توو ناکجاآباد گذشته ، همون بغضه که یتیم ولش کرده بودی .آره دیگه ، خیلی سر راست و راحت می بردت همون جایی که ازش فرار کردی و فکر میکردی اگه دوباره ببیندت نمیشناسدت ! آدمیزاد از پس خیلی چیزا برنمیاد ، همین سوراخ سنبه ها که توو روحش تیر میکشن ، همونا که با هیچ خاکی پر نمی شن و حواست نباشه هُرت می کشن کل زندگیتو ...پس یادت باشه آدمیزاد از پس خیلی چیزا برنمیاد ؛ پس بی خودی کل کل نکن و دست و پا نزن ، فقط برگشتنی کفشاتو پاک کن و بذار لبخند بیاد رو لبت ازاینکه جایی داری که یه فرعی ببردت . زندگی ِ بعضیا بی چاله چوله ، همچین مستقیمه که چشم ِ بسته و بازشون ، گوش ِ کر و شنواشون ، کفش ِ نو و کهنشون فرقی با هم نداره ...