دختر رضا میرکریمی یک جورهایی آخرین بارقه امید من برای دیدن یک فیلم خوب بود، فیلمی که بعدش راه بروم و به لحظه لحظه اش فکر کنم و مشتاق دیدن دوباره اش باشم.
اما این فیلم هم مثل امیدهای دیگرم، بادیگارد و مالاریا ،ناامیدکننده بود.خالی و پوچ و تهی از درونمایه سینمایی و پر و مملو و لبریز از موعظه و نشانه و حرف های قلمبه و سلمبه.
می شود حرف هایمان را بگوییم، بنویسیم، چاپ کنیم و ... اما اگر فیلمش می کنیم، اگر در مدیوم سینمایش قرار می دهیم، باید به قواعدی پایبند باشیم.
برگشتن و برداشتن ظرف غذای قدیمی، تعویض سر دودکش بخاری، درخواست بنزین از ماشین بین راه، شکستن عینک، پاک کردن ماهی و ... همه نشانه های خوبی بودند، اگر در دل یک داستان در حد 110 دقیقه قرار می گرفتند.
اما دریغ که سیدرضای میرکریمی از زبان دختران داخل کافه، از زبان مریلا زارعی و از زبان پدر دوست ستاره دارد شعار می دهد. همان طور که پرویز شهبازی از زبان آذرخش و آزاده نامداری و گزارشگر رادیو و ... شعار می داد.
پدر و مادرها باید حواسشان به بچه هایشان باشد، سیاستمداران به مردمان، بزرگترها به کوچکترها و... فیلمسازان به فیلم هایشان.