در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | ن ر گ س ‌: یکی از پشت می‌زند روی شانه‌ام. «من شما را ندیدم‌تان جایی؟» ندیده بود
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 23:55:35

یکی از پشت می‌زند روی شانه‌ام. «من شما را ندیدم‌تان جایی؟» ندیده بودم یک پسر جوان، بزند روی شانه‌ی یک مرد جاافتاده و این‌گونه سوالی بپرسد. تیپ‌ش معمولی است. نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش می‌تواند آشنا باشد. شاید هم نباشد. لب‌خند می‌زنم. «شاید». توی چشم‌هایم دقیق می‌شود: «یک حس عجیبی دارم به شما» قلبم می‌لرزد از این حرف. بدون اینکه بخواهم، می‌پرسم: «چرا؟»

چندثانیه دیگر هم خیره می‌ماند توی چشم‌هایم. انگار پرده‌ای از اشک، مردمک‌های قهوه‌ای‌اش را در برگرفته. نگاهش را از من می‌گیرد و به زمین می‌دوزد. نمی‌خواهم بروم. نمی‌خواهم برود.

دوباره سرش را بالا می‌آورد و به ساختمان بلند رو به رو نگاه می‌کند. و انگار که چیز تازه‌ای به ذهنش رسیده باشد به سمتم برمی‌گردد و می‌پرسد:«شما هم داشتید ساختمان را نگاه می‌کردید. درست است؟» با تعجب می‌گویم:«درست است». بعد تصمیم می‌گیرم ادامه بدهم:«شما بچه بودید شاید»

«نه آنقدرها که یادم ... دیدن ادامه ›› نیاید. تمام روزهایش را این‌جا بودید؟ تمام روزهای آن هفته‌ی سخت را؟»

بیش‌تر حیرت می‌کنم؛ از این‌که بی هیچ توضیحی فهمیده درباره چه چیزی حرف می‌زنم. انگار که همین لحظه داشته به همین موضوع فکر می‌کرده. «بله بودم. سخت‌ترین روزهای عمرم. هرچند روز سخت کم ندیده‌ام»

خیره مانده به ساختمان بلند رو به رو. در این ساعت روز، حسابی شلوغ است و پرتردد. می‌پرسم:«دیگر چه یادت هست از آن روزها؟ آن‌موقع لابد خیلی سنی نداشتی»

«من نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. نمی‌فهمیدم. مادرم گریه می‌کرد. تلفن زنگ می‌خورد. من تازه یاد گرفته بودم چطور دکمه تلفن را فشار دهم و پشت گوشی شیرین‌زبانی کنم. جواب دادم. پرسید: بابایی کجاست عشقم؟ برگشتم به سمت مامان: بابایی کجا لَفته مامانی؟ مادرم گریه می‌کرد فقط»

خدا خدا می‌کنم فکرم درست نباشد:«بابایی کجا رفته بود؟»

«مادرم طاقت نیاورد که. تا عصر که از بابا نتوانست خبر بگیرد، دیگر روی پای خودش بند نبود. می‌خواست مرا نبرد. می‌خواست بگذاردم پیش کسی. ولی من گریه می‌کردم. خانه مادربزرگ هم دور بود. برای حال مادرم دور بود. همسایه هم نبود. من شدید گریه می‌کردم. مرا هم بُرد..یعنی آورد.»

داشت بغضم می‌گرفت. چهره‌ام را نگاه کرد:«شما را یادم هست که صدای‌تان گرفته بود. چشم‌های بی‌قراری داشتید. انگار که آتش‌فشانی در درون‌تان روشن شده است و نمی‌گذارید به گلوی‌تان برسد. ساکت بودید. خسته. خسته‌ی یک صبح تا شب جنگیدن با آن‌که عزیزان‌تان را به اسارت گرفته بود.» بغض گلویش را گرفت. «خیلی دیر تسلیم شد. بی‌چاره کرد همه‌مان را.»

«یادتان هست پسربچه‌ای با چشم‌های اشک‌آلود را که انگار با مادرش قهر کرده بود؟ یادتان هست خودتان را هم‌قدش کردید و در آغوشش کشیدید؟ یادتان هست دست‌های کوچک‌ش را به سمت آسمان گرفتید و با دست‌های او برای پدرش و دوستان پدرش دعا کردید؟»

«یک حس عجیبی دارم به شما. یک حس عجیبی دارم»...



#پلاسکو

شاید بیست سال بعد
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید