در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال ن ر گ س ‌ | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 21:40:34
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید

یکی از پشت می‌زند روی شانه‌ام. «من شما را ندیدم‌تان جایی؟» ندیده بودم یک پسر جوان، بزند روی شانه‌ی یک مرد جاافتاده و این‌گونه سوالی بپرسد. تیپ‌ش معمولی است. نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش می‌تواند آشنا باشد. شاید هم نباشد. لب‌خند می‌زنم. «شاید». توی چشم‌هایم دقیق می‌شود: «یک حس عجیبی دارم به شما» قلبم می‌لرزد از این حرف. بدون اینکه بخواهم، می‌پرسم: «چرا؟»

چندثانیه دیگر هم خیره می‌ماند توی چشم‌هایم. انگار پرده‌ای از اشک، مردمک‌های قهوه‌ای‌اش را در برگرفته. نگاهش را از من می‌گیرد و به زمین می‌دوزد. نمی‌خواهم بروم. نمی‌خواهم برود.

دوباره سرش را بالا می‌آورد و به ساختمان بلند رو به رو نگاه می‌کند. و انگار که چیز تازه‌ای به ذهنش رسیده باشد به سمتم برمی‌گردد و می‌پرسد:«شما هم داشتید ساختمان را نگاه می‌کردید. درست است؟» با تعجب می‌گویم:«درست است». بعد تصمیم می‌گیرم ادامه بدهم:«شما بچه بودید شاید»

«نه آنقدرها که یادم ... دیدن ادامه ›› نیاید. تمام روزهایش را این‌جا بودید؟ تمام روزهای آن هفته‌ی سخت را؟»

بیش‌تر حیرت می‌کنم؛ از این‌که بی هیچ توضیحی فهمیده درباره چه چیزی حرف می‌زنم. انگار که همین لحظه داشته به همین موضوع فکر می‌کرده. «بله بودم. سخت‌ترین روزهای عمرم. هرچند روز سخت کم ندیده‌ام»

خیره مانده به ساختمان بلند رو به رو. در این ساعت روز، حسابی شلوغ است و پرتردد. می‌پرسم:«دیگر چه یادت هست از آن روزها؟ آن‌موقع لابد خیلی سنی نداشتی»

«من نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. نمی‌فهمیدم. مادرم گریه می‌کرد. تلفن زنگ می‌خورد. من تازه یاد گرفته بودم چطور دکمه تلفن را فشار دهم و پشت گوشی شیرین‌زبانی کنم. جواب دادم. پرسید: بابایی کجاست عشقم؟ برگشتم به سمت مامان: بابایی کجا لَفته مامانی؟ مادرم گریه می‌کرد فقط»

خدا خدا می‌کنم فکرم درست نباشد:«بابایی کجا رفته بود؟»

«مادرم طاقت نیاورد که. تا عصر که از بابا نتوانست خبر بگیرد، دیگر روی پای خودش بند نبود. می‌خواست مرا نبرد. می‌خواست بگذاردم پیش کسی. ولی من گریه می‌کردم. خانه مادربزرگ هم دور بود. برای حال مادرم دور بود. همسایه هم نبود. من شدید گریه می‌کردم. مرا هم بُرد..یعنی آورد.»

داشت بغضم می‌گرفت. چهره‌ام را نگاه کرد:«شما را یادم هست که صدای‌تان گرفته بود. چشم‌های بی‌قراری داشتید. انگار که آتش‌فشانی در درون‌تان روشن شده است و نمی‌گذارید به گلوی‌تان برسد. ساکت بودید. خسته. خسته‌ی یک صبح تا شب جنگیدن با آن‌که عزیزان‌تان را به اسارت گرفته بود.» بغض گلویش را گرفت. «خیلی دیر تسلیم شد. بی‌چاره کرد همه‌مان را.»

«یادتان هست پسربچه‌ای با چشم‌های اشک‌آلود را که انگار با مادرش قهر کرده بود؟ یادتان هست خودتان را هم‌قدش کردید و در آغوشش کشیدید؟ یادتان هست دست‌های کوچک‌ش را به سمت آسمان گرفتید و با دست‌های او برای پدرش و دوستان پدرش دعا کردید؟»

«یک حس عجیبی دارم به شما. یک حس عجیبی دارم»...



#پلاسکو

شاید بیست سال بعد
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


من شروع به دویدن کردم. کسی بلند فریاد کشید و من شروع به دویدن کردم. این من نبودم که فریاد کشیدم. من خواب بودم؛ خوابِ خواب. توی قرن پانزدهم هجری خواب بودم که او فریاد کشید. اویی که نمی‌شناختمش.

به شدّت می‌دویدم. وحشت کرده بودم. صدای تپش قلبم تمام مدّت توی گوشم بود. بلندتر از همیشه. بیابان بود. همه‌جا بیابان بود. می‌خوردم به باد و باد موهایم را پریشان کرده بود. نور ماه وحشتم را بیش‌تر می‌کرد. همه‌جا غریب بود برایم، همه‌چیز.

و ناگهان صدایی به گوشم رسید.

و ناگهان صدایی به گوشم رسید و من بی‌اختیار سرعتم را کم کردم. صدا در عین دور بودن خیلی نزدیک بود. خیلی نزدیک. ... دیدن ادامه ›› از جایی میان وجودم. از جایی میان قلبم. صدا از دوردست‌ها می‌آمد امّا من از لابه‌لای تپش‌های قلبم که آرام و آرامتر می‌شد می‌شنیدمش.

حالا آرام آرام راه می‌رفتم که صدا را میان هیاهوی شب گم نکنم. حالا چشم‌هایم رو به رو را می‌دیدند. و رو به رو...

رو به رو تمام آرزوی من بود. نخل، نخل،نخل...رو به رو نخلستان بود.

مبهوت سرجایم ایستادم. صدا از میان نخلستان می‌آمد: «اللهم انّی اسئلک الامان..» چشم‌هایم را بستم. «اللهم انّی اسئلک الامان یوم لاینفع مالٌ و لا بنون...» یادم آمد من همه‌چیزم را توی قرن پانزدهم جا گذاشته‌ام....«الّا من اتی اللهَ بقلبٍ سلیم» من همه‌چیزم را توی قرن پانزدهم جا گذاشته بودم امّا...امّا قلبم را...

صدا، قلبم را جادو کرده بود. آرام به خاک افتادم. می‌گفت: «و اسئلک الامان یوم یعضُّ الظالم علی یدیه یقول یا لیتنی اتخذتُ مع الرسول سبیلا...» اشک‌هایم چکید. «و اسئلک الامان یوم یُعرَف المجرمونَ بسیماهم»..صدا محزون بود. صدا به وسعت تاریخ محزون بود.

آرام به خاک افتادم و با صاحب صدا گریه کردم. چرا گریه کردم؟ نمی‌دانم...فقط می‌دانم صدا قطره‌ای از غم صاحبش را توی چشم‌های من ریخته بود. و ذره‌ای از بارش را، روی دوشم نهاده بود.

بار سنگینی بود. کمرم را خم کرد.

«مولای یا مولای انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبدَ الّا المولی» بغض توی نخلستان داد می‌زد؛ همان بغضی که قرن‌ها گلوی تاریخ را فشرده و خفه‌اش کرده بود. و صاحب صدا میراث‌دار همین بغض بود.

من باید این میراث‌دار را می‌دیدم. سرتاسر قرن پانزده از حرف این میراث‌دار پر بود. من باید او را می‌دیدم و از مردم قرنم برایش می‌گفتم. از دردهاشان، غصه‌هاشان، قلب‌های غمگین‌شان. از جا برخاستم.

به سرعت از جا برخاستم. باید به نخلستان می‌زدم. باید او را می‌یافتم. باید با او حرف می‌زدم...

تند راه افتادم؛ تقریباً شروع کردم به دویدن. حرف‌هایی که باید می‌زدم پشت سر هم توی ذهنم ردیف می‌شدند. نمی‌دانستم لحنم باید چگونه باشد. نمی‌توانستم تمرکز کنم. توی ذهنم حرف‎هایم را داد می‌زدم. «پس کجایی؟! پس چرا نمی‎آیی؟ اینهمه سال در به دریِ ما کافی نبوده؟ این‎همه سال تنهایی؟ این‎همه سال غربت؟ این‌همه سال ظلم؟ چرا به ما وعده آمدنت را دادند؟ چرا خواستند ما همیشه در انتظار بمانیم؟ چرا بلاتکلیف‌مان نگاه داشتند؟» توی ذهنم در برابرش زمین خوردم. «آقای من! لطفاً به من بگو هرگز نمی‌آیی! لطفاً به من وعده بده که مردم عصر من هرگز تو را نخواهند دید! لطفاً به من بگو آمدنِ تو دروغ است. لطفاً به من بگو ما را بازی می‌دهند وقتی می‌گویند باید خوب شویم که تو بیایی! تو هیچ‌وقت نمی‌آیی! به خواب شاید، به گوشه نخلستان شاید. امّا به دنیای حقیقیِ ما هرگز. به میان ما آدم‌ها هرگز...»

«امّا» قلبم ایستاد. «پس چرا بغض کرده‌ای؟ پس چرا غم داری؟ پس چرا این‌وقت شب بیداری؟ آیا این عادتِ هرشب توست؟ توی این نخلستان، تنها، بی‌کس، غریب و گریان؟...» قطره‌های عرق تند روی پیشانی‌ام می‌لغزیدند. ایستادم و در لحظه فهمیدم که حتی یک قدم هم جلو نرفتم. نخلستان همان‌جا بود که بود، و من همان‌جا که بودم. مبهوت ماندم. پس من کِی دویده بودم؟ من به کجا دویده بودم؟ چرا این دویدن فاصله‌ی مرا با او کم نکرده بود؟ اصلاً...اصلاً من دویدم؟ اگر ندویدم پس چرا تمام بدنم ملتهب است؟ پس چرا این‌قدر عرق کردم؟ پس چرا پاهایم سنگین شده‌اند و درد دارند؟ بدن؟ التهاب؟ عرق؟ پا؟ درد؟...چرا این کلمات را حس می‌کنم امّا اینقدر از من دورند؟...

کارم داشت به جنون می‌کِشید. صورتم را لمس کردم؛ با تمام اجزایش، دستانم را، پاهایم را. همه‌چیز سر جایش بود. امّا همه این‌ها من نبودم. یادم افتاد من توی قرن پانزده جا مانده‌ام.

۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

کوه باش و بریز توی خودت
عشق باید به کوه تکیه کند
مرد باش و به درد عادت کن
چه کسی دیده مرد گریه کند؟
قصه عشق از زمین که گذشت
از هوایی شدن هراسی نیست
پیش بینی نکن چه خواهد شد
عشق مثل هواشناسی نیست!



از یاسر قنبرلو


تو ماهی و من ماهی این برکه‌یِ کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

آه از نفس پاک تو و صبح نَشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه‌تراشی

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی

ای باد سبک‌سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی

هرگز ... دیدن ادامه ›› به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی...


شاعر: علیرضا بدیع
خواننده: حجّت اشراف‌زاده

http://dl.bachehayeghalam.ir/media/sound/hojat-ashrafzadeh-mah-va-mahi-128kb-www.BGH.ir.mp3

خیلی ها این ترانه رو گذاشتن، اما هر بار میبینم، کلی ذوق میکنم...
ممنونم...
۲۳ دی ۱۳۹۳

منم تلاش کردم میل درونیم رو برا گذاشتنش کنترل کنم
اما نشد حسش رو با دیگران شریک نشم
:)

۲۴ دی ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

عشق، رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و امّا نشود

شرط اوّل قدم آن است که مجنون باشی
هرکسی در به درِ خانه‌ی لیلا نشود

لذتِ عشق به این حسّ بلاتکلیفی ست
لطف تو شامل حالم بشود؟ یا نشود؟

هرقدر باشد اگر دور ضریحِ تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود

امن‌تر ... دیدن ادامه ›› از حرمت نیست، همان بهتر که
کودکِ گم‌شده در صحن تو پیدا نشود

دردهایم به تو نزدیک‌ترم کرده طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود

آخرش بی‌برو برگرد مرا خواهی کُشت
عاشقی با اگر و شاید و امّا نشود...


از محمّد رسولی


واقعا چقدر اقتدار
واقعا چقدر افتخار
پیش از این شنیده ام کودکان غزه را
با همین شکوه و اقتدار
در میان خاک و خون تپیده اید
آفرین!
واقعا که در شهامت و شرف پدیده اید
چشم بد به دور
قوم برگزیده اید!


از محمدرضا ترکی



دردها ممکن است فراموش شوند
امّا هم‌دردها


هرگز...
دردها ممکن است فراموش شوند
اما
درد دوست داشتن هرگز
هرگز..
۳۱ تیر ۱۳۹۳

احساس سوختن به تماشا نمی‌شود...
۰۱ مرداد ۱۳۹۳
عشق پا برجاست حتی تو مشتری و ناهید
مرسی
۰۱ مرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


اما برادر،
ناگهان خبر یافتم که مردی از کوه فرود آمده است و در کنار معبدی فریاد زده است که:
«من از جانب خدا آمده ام»
و من باز بر خودم لرزیدم که باز فریبی تازه برای ستمی تازه‌تر…
اما زبان که به سخن گشود، باورم نشد:
من از جانب خدا آمده ام، که خدای من اراده کرده است تا بر همه بردگان و بیچارگان زمین منت بگذارد که آنها را پیشوایان جهان و وارثان زمین قرار ... دیدن ادامه ›› دهد.
عجبا… چگونه است خدا با بردگان و بیچارگان سخن می گوید و به آنها مژده نجات می دهد و نوید رهبری جهان و وراثت بر زمین؟

به او ایمان آوردم، چرا که برادرانم را گرد او دیدم: بلال، برده‌ی برده‌زاده از پدر و مادر بیگانه‌ای از حبشه، سلمان آواره‌ای به بردگی گرفته شده از ایران، ابوذر فقیر درمانده گمنامی از صحرا، سالم،غلام زن حذیفه این بیگانه ارزان قیمت، برده سیاه‌پوست، اکنون پیشوای همه یاران او شده است.

باور کردم و ایمان آوردم چرا که کاخ‌ش چند اتاق گِلی بود که خود در گِل و خاک کشیدن شرکت کرده بود، و بارگاه و تخت‌ش تکه چوبی بود انباشته از برگ های خرما!

از «آری، این چنین بود برادر» دکتر شریعتی
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد...

از سیّدحمیدرضا برقعی


و خداوند بر مومنین منّت گذاشت آن‌گاه که میان‌شان رسولی از جنس خودشان برانگیخت
که آیات‌ش را بر آنان تلاوت کند و پاکیزه‌شان گرداند و به آن‌ها کتاب و حکمت بیاموزد...


از قرآن

یاد داری که شبی با بی‌قراری آمدم
سر به زیر انداخته، با شرمساری آمدم
ساده و با چشم چون ابر بهاری آمدم
گونه‌های سرخ بهر خواستگاری آمدم
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

یاد داری لحظه شوق رسول‌الله را
تا نشانم داد آن شب، قرص روی ماه را؟
می‌شنیدی ضربه قلب ولی‌الله را
آمدی و من به دست باد دادم آه را
یاد ... دیدن ادامه ›› داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

یاد داری سادگی زندگی با یکدگر؟
روز میلاد حسن مادر شدی و من پدر
با حسین آرام شد دنیای ما از هر نظر
داد حق بر من دو تا دختر دو زهرای دگر
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

یاد داری حج آخر، روز پیمان غدیر
وحی منزل آمد از درگاه دادار قدیر
کای نبی دست علی خویش را بالا بگیر
با همه اتمام حجت کن به بیعت با امیر؟
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

یاد داری تا پیمبر بود نه غم داشتی
نه سرِ مویی سفید و نه قد خم داشتی؟
بر تمام دردها با عشق مرهم داشتی
صورتی چون گل، نفس‌های منظم داشتی
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

یاد داری بر حسن قرآن که می‌آموختی
همزمان بهر حسینت پیرهن می‌دوختی؟
آتشی در جان من با آه خود افروختی
لیک خود در شعله‌های آتشِ در سوختی
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود...


خیالِ خامِ پلنگِ من، به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش، به خاک کشیدن بود
پلنگِ من، دلِ مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد
که عشق، ماه بلندِ من، ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خط‌یم، موازیانِ به ناچار
که باورمان ز آغاز به هم نرسیدن بود
چه سرنوشتِ غم‌انگیزی، که کرمِ کوچکِ ابریشم
تمامِ عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود...


از حسین منزوی

چه در دلِ من
چه در سرِ تو
من از تو رسیدم به باورِ تو

تو بودی و من
به گریه نِشستم برابرِ تو
به خاطرِ تو
به گریه نِشستم
بگو چه کنم؟

با تو
شوری در جان
بی تو
جانی ویران
از این زخمِ پنهان
می‌میرم

نام‌ت
در من باران
یادت
در ... دیدن ادامه ›› دل طوفان
با تو
امشب پایان می‌گیرم

نه بی تو سکوت
نه بی تو سخن
به یاد تو بودم
به یاد تو من

ببین غمِ تو
رسیده به جان و دویده به تن
ببین غمِ تو
رسیده به جانم
بگو چه کنم؟

با تو
شوری در جان
بی تو
جانی ویران
از این زخمِ پنهان
می‌میرم...


آهنگ «ارمغان تاریکی»
شاعر: عبدالجبّار کاکایی
خواننده: محمّد اصفهانی
http://dl.3sotdownload.com/dl/89/11/Mohammad%20Esfehani%20-%20Armaghane%20Tariki.mp3
ممنون به خاطر لینک آهنگ
:)
۱۷ دی ۱۳۹۲

:)
قابلی نداشت
۱۸ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید



«و السّلامُ علیَّ یومَ وُلِدتُ و یومَ اموتُ و یومَ اُبعَثُ حیّا»

[و کودک در گهواره گفت:]
و سلام بر من روزی که زاده شدم و روزی که می‌میرم و روزی که زنده برانگیخته خواهم شد...


از: قرآن


ابرویِ ترک‌خورده عبّاس خدایا
شق‌القمر از لشکر ابلیس بعید است...


مال کیه؟

خیلی خوب بود!
۲۱ آبان ۱۳۹۲
سلام. شاعر این شعر، «علی‌رضا بدیع» است.
۲۲ آبان ۱۳۹۲


سـلآم
تشکّر
۲۲ آبان ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


قدّ من خم شده تا خوش‌قد و بالا شده‌ای،
پدری دردسرش نیست کم از مادرها...



علی‌اکبر لطیفیان
به به
...
ممنون از نرگس خانم
۲۰ آبان ۱۳۹۲
خیلی خوب کاری کردی این شعرو گذاشتی
۲۱ آبان ۱۳۹۲
فوق العاده فوق العاده فوق العاده
۲۱ آبان ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


دیوید (نظامی آمریکایی مستقر در افغانستان): از این‌جا نمی‌تونی فرار کنی
فرهاد(افغانی): من اهل فرار نیستم
دیوید: انگلیسی خوب صحبت می‌کنی!
فرهاد: البته! اگه اسلحه دست‌تون نبود، الآن شما باید فارسی صحبت می‌کردید!


از فیلم «فرشتگان قصاب»



تویِ دنیایِ خدا چیز غم‌انگیزی نیست
خوابِ بد دیده‌ای انگار گُلم چیزی نیست...


لیـ‌لا اکرمی



کربلا خانه‌یِ ماست
و الحق
هیچ کجا خانه‌یِ آدم نمی‌شود!



علی‌اکبر بقایی




یاد باد از آن معلّم‌ها که دیگر نیستند
هست آهنگِ صداشان در فضای مدرسـ ه



گر سر برود، ز سر هوایت نرود
تأثیر طلسمِ چشم‌هایت نرود

فرشی ز دلِ شکسته انداخته‌ام
آهسته بیا شیشه به پایت نرود...


میلاد عرفان پور
بسیار رباعی عالی همراه با لغات و تعبیرات امروزی بود. درود بر میلاد و شما.
۰۱ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید