انگشتانِ دستت که روی گونه ام لِی لِی می کنند
کودک می شوم
باز دلم آغوش می خواهد
و
گل کوچکِ
چسبیده به فٓنس های مدرسه ی " تصفیه شکر"
و
گم شدنِ پی در پیِ میان آن همه "مورتِ " مقدس
و
فرارِ از مارها
که بارها و بارها نگاهم کردند
و
کلاسِ اولم را می خواهم
با آن همه دختر
... دیدن ادامه ››
و پسرِ یاغی
که نمی دانمشان
...
لبانت که با گوشم نزدیکی می کند
هیجان زده شهوت بچگی می شوم
باز دلم
کندوی عسلِ نشسته میانِ شاخه های "نخل های استرالیاییِ " بی ثمر را می خواهد
و سنگ و فرار
...
چشمانت که با گونه ام هم خوابگی می کند
گویی باز همبازیه قطار هایم
بی راننده
بی لکومتیو
بی ریل
و
بی مسافر
...
عاشقت که شدم
باز دلتنگِ دیروزهایه بی فردا شدم!!!