در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال امیرحسین | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 15:57:48
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
این کار رو چند سال پیش در تئاتر شهر از ایشون دیدم. خیلی جذاب بود. واقعا جزو کارهایی که دوست داشتم.
اگه بخوام یه نظر کوتاه بدم، از بین تمام نمایش‌هایی که تا به حال دیدم و خوشم نیومده، جزو بهترین‌ها بود.
نمی‌دونم چرا حس می‌کنم سال‌های پیش تئاتر بهتر بود ...
جملهٔ اولت دقیق، کامل و درست بود. درود بر تو.
۲۷ آذر ۱۴۰۰
امیرمسعود فدائی
چرا آقا داشتیم یکی از بهترین‌هاش که شما کارگردانی کردی و محمدحسن هم خیلی دوستش داشته کریمولوژی??
پس از کجا درآوردید که از سال ۹۴ روبه تمام شدن هستیم؟
۰۴ دی ۱۴۰۰
رضا بهرامی
پس از کجا درآوردید که از سال ۹۴ روبه تمام شدن هستیم؟
من ننوشتم آقا
محمدحسن نوشت?
۰۴ دی ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
راجع به این تیاتر نظری نمیدم. ولی اسمش منو یاد تیاتر خاموشی دریا میندازه که با بازی فوق العاده شهرام حقیقت دوست یکی از به یادماندنی ترین تیاترهایی بود که دیدم.
و گفت: "ما به اندکی ادب محتاج‌تریم از بسیاری علم"

تذکره‌الاولیا
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به منصور حلاج تعارف کردند،
حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد.
جذامیان گفتند: شاگردانت بر سر سفره ما نمی‌نشینند و از ما می‌ترسند.
حلاج گفت: آنها روزه‌اند و برخاست.
غروب، هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.
شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که روزه شکستی.
حلاج گفت:
روزه شکستیم، ولی دل نشکستیم ...
Yasi این را خواند
زهره عمران، تیلا بختیاری و امیر هوشنگ صدری این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
... موضوعات روزمره را ناچیز می شمردند، از داشته های مهم خود مانند کسانی که دوستشان دارند، از تغییر فصول، از شعر و موسیقی که مدت های مدیدی از آنها غافل مانده بودند، شاکر و شادمان می شدند. یکی از بیمارانم می گفت: "سرطان روان رنجور را شفا می بخشد." اما افسوس که انسان باید تا لحظات آخر زندگی، هنگامی که بدنش مورد تهاجم سرطان قرار می گیرد، منتظر بماند تا بیاموزد چگونه زندگی کند.
دکتر اروین دیوید یالوم
امید فرجی این را خواند
شکیبا و وحید عمرانی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
(بتهوون) در سی و دو سالگی و در نومیدی حاصل از ناشنوایی اش نوشت: چیزی مرا از خاتمه دادن به زندگی ام بازداشت. "هنر" به تنهایی این کار را کرد.
باد با درختان میعادی دارد، در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

"فروغ فرخزاد"
خطرناک است. بسیار خطرناک ...
یکی‌یکی دارند می‌روند. خسرو شکیبایی، نیکو خردمند، بابک بیات، منوچهر نوذری، نادره، ... و این آخری، فرهیخته‌ی فرهیختگان و پیشوای کاروان هنر، عباس کیارستمی.
بازماندگان را دریابیم. تنها کاری که می‌توان کرد.

از: خود
kimiar، مرجانه، رهام و کاظم کامور بخشایش این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یکی از افتخاراتم اینه که یک بار سعادتشو داشتم تا عباس کیارستمی بزرگ رو از نزدیک ببینم.
خدایش بیامرزد.
درود و شادباش به شهاب حسینی عزیز، ترانه علیدوستی نازنین، و اصغر فرهادی دوست‌داشتی. شادباش به تمامی هنردوستان و هم‌میهنان عزیز بابت این دستاورد ارزشمند که عزیزانمان در جشنواره فیلم کن رقم زدند.
غوکی در کنار آبگیری بر آسمان می‌نگریست. مبهوت و آرام اندیشه می‌کرد. کراهت و زشتی مفتون جمال و جلال بود.
- راستی آنکه چمن را پر گل، و آسمان را پر ستاره ساخت، زشتی و محنت برای چه خواست؟ و غوکان را زشت و کریه از چه آفرید؟
غوک در غفلت و فراموشی، دور از ترس و کینه و شرمساری، همچنان آرام بر هاله‌ی عظیم خورشید خیره بود. شاید که آن وجود منفور نیز خود را پاک و منزه میشمرد، زیرا که هیچ ذیروحی از نور الهی بی‌بهره نیست ...
مردی از آنجا می‌گذشت. از دیدن آن حیوان کریه آزرده شد و پاشنه پا بر سرش گذاشت. این مرد کشیش بود و از کتابی که در دست داشت، چیزی می‌خواند.
پس از او زنی آمد که گلی بر سینه داشت. او نیز نوک چتر خود را در چشم غوک فرو برد. آن کشیش پیر و این زن دلفریب و زیبا بود.
سپس چهار دانش‌آموز خردسال، به پاکی و صافی آسمان در رسیدند ...
غوک در گودال پر آب خود را کشان‌کشان پیش می‌برد. افق مزرعه کم‌کم تاریک می‌شد و آن حیوان سیه‌روز دنبال ... دیدن ادامه ›› شب می‌گشت.
کودکان غوک مسکین را دیدند و با هم فریاد زدند که: "این حیوان پلید را بکشیم و به جزای زشتی آزارش کنیم."
سپس هر یک خندان و شاد با ترکه‌ی تیزی به آزار غوک پرداختند. یکی چوب در چشمش کرد و یکی جراحاتش را مجروح‌تر ساخت. بچه وقتی که می‌کشد، می‌خندد. عابران نیز به کار ایشان می‌خندیدند و با خنده تشویقشان می‌کردند. مرگ بر غوک سیه‌بخت که حتی ناله هم نمی‌کرد سایه افکنده بود، و خون وحشت‌انگیز از هر سوی وجود ناچیز او، که جرمی جز زشتی نداشت، فرو می‌ریخت.
غوک می‌گریخت ... یک‌پایش جدا شده بود. یکی از کودکان با بیلچه‌ی شکسته‌ای بر سرش میزد، و با هر ضربت از دهان آن موجود منفور، موجودی که هنگام روز هم از خنده خورشید و فروغ این سپهر بلند می‌گذرد و به سوراخ‌های سیاه می‌گریزد، جوی کف و خون فرو می‌ریخت.
کودکان می‌گفتند: "چه بدذات است! آب از دهانش می‌ریزد!"
خون از سرش می‌ریخت. چشمش بیرون آمده بود. به صورت سهمناکی میان علف‌ها می‌خزید. چنان می‌نمود که از زیر فشار سختی بیرون جسته باشد. وای از این سیه‌کاری که بدبختان را شکنجه کند و بر زشتی و زبونی، کراهت و نفرت نیز بیفزاید.
با تنی پاره‌پاره از سنگی به سنگ دیگر می‌جست. هنوز نفس می‌کشید. بی ملجاء و پناه می‌خزید. گفتی چندان زشت بود که مرگ مشکل‌پسند نیز قبولش نمی‌کرد.
بچه‌ها می‌خواستند به دامش اندازند، اما غوک بیچاره از دام ایشان می‌گریخت و در حواشی چمن پناهگاهی می‌جست. سرانجام به آبگیری دیگر رسید و خود را خونین و مجروح، با فرق شکافته در آب افکند. بر آتش زخم‌ها آبی زد و آثار قساوت بشر را در گل و لای فرو شست.
آن کودکان دلفریب زرین موی که طراوت بهاری از چهره آنها پدیدار بود، هرگز چندان تفریح نکرده بودند. همه با هم فریاد می‌زدند. بزرگتران به کوچکتران می‌گفتند: "بیایید تا سنگ بزرگی پیدا کنیم و کارش را بسازیم." همگی چشم بر آن موجود بی‌گناه دوخته بودند و آن مسکین محکوم، سایه وحشت‌انگیز ایشان را بر سر خود مشاهده می‌کرد.
خشم و لذت با هم آمیخته بود. یکی از کودکان با سنگ بزرگی پیش آمد. سنگی گران بود اما از شوق بدکاری گرانیش را احساس نمی‌کرد. گفت:
"اینک می‌بینیم این سنگ چه می‌کند."
قضا را در همان لحظه، دست تقدیر ارابه‌ای سنگین را به آن نقطه‌ی زمین آورد. آن ارابه را خری پیر و لنگ، رنجور، و ناتوان می‌کشید. مسکین خر فرسوده لنگان، پس از یک روز راه‌پیمایی به سوی طویله می‌رفت. ارابه را می‌برد و سبدی گران نیز بر پشت داشت. گفتی هر قدمی که بر می‌دارد گام واپسین اوست. پیش می‌رفت، و در هر گام، باران تازیانه بر او می‌بارید. چشمانش را بخاری از حماقت یا حیرت فرا گرفته بود. خر ناله‌کنان می‌رفت و صاحب خر زبان از دشنام نمی‌بست.
سراشیب راه آن حیوان ناتوان را بی‌اراده پیش می‌راند. خر در زیر تازیانه و چوب، غرق اندیشه بود. اندیشه‌ی ژرفی که هیچگاه بر آدمی میسر نیست!
کودکان صدای چرخ و صدای پای خر را شنیدند. چون چشمشان به ارابه افتاد فریاد زدند: "سنگ را روی غوک مگذار، صبر کن تا ارابه برسد و از روی آن بگذرد. این تماشایی‌تر است!"
همگی منتظر ایستادند. خر ناتوان به آبگیر رسید و از آنجا غوک زشت تیره‌روز را، که در آخرین شکنجه زندگانی بود، بدید. بلاکشی با بلاکش دیگر روبرو شد. خر با آنهمه خستگی و اندوه و درماندگی و جراحت، همچنان‌که در زیر آن بار سنگین سر به زیر پیش می‌رفت، به وجود غوک مسکین پی برد. از دیدن او به رحم آمد. حیوان صبور بدبختی که همواره محکوم به اعمال شاقه است، قوای خاموش از دست رفته را جمع کرد. زنجیر و بند ارابه را به زحمت بر عضلات خون‌آلود خود استوار ساخت. دشنام‌ها و فریادهای راننده را، که پیاپی فرمان پیش‌رفتن میداد به چیزی نشمرد. تحمل بار سنگین ارابه را بر شرکت در جنایت بشر ترجیح داد. با آنهمه فرسودگی و ناتوانی ارابه را پیش برد. با عزم و بردباری چرخ ارابه را به دشواری منحرف ساخت و غوک مسکین را در قفای خود زنده گذاشت. سپس تازیانه‌ای دیگر خورد و راه خویش را پیش گرفت.
آنگاه یکی از این کودکان سنگی را که برای کشتن غوک در دست داشت رها کرد و در زیر این طاق لایتناهی که هم زمردین و هم قیرگونست، آوایی شنید که به او گفت: مهربان باش.
... چه منظره زیبای مقدسیست. تماشای روحی که به یاری روحی دیگر برخیزد و تماشای حیوانی که به آدمی درس انسانیت آموزد ...
اگر خر مسکین بارکشی که شامگاه، خسته و ناتوان و درمانده، با سم‌های خون‌چکان، در زیر چوب راننده‌ی بی‌رحم خویش در چنان راه سراشیب صعبی، ارابه‌ای سنگین را به زحمت منحرف می‌سازد تا غوک مجروحی را زنده گذارد، قطعن چنین خری از سقراط مقدس‌تر و از افلاطون برتر است ...

داستان "غوک"، اثر ویکتور هوگو
مرتضا، عباس الهی و مجتبی مهدی زاده این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سرانجام کامیاب شده بود. راه خود را یافته بود. توفیقی در زندگی به دست آورده بود تا آن را به "اورسولا" عرضه کند و او را شریک عمر خود سازد.
... تقلاکنان راه خود را به سوی لندن ادامه داد ... از اندک فاصله‌ای صدای ساز و آواز ویولون در خانه شنیده می‌شد. از شنیدن صدای موسیقی تعجب کرد ... عده‌ای را دید که در سالن به رقص مشغول بودند. درشکه‌چی پیری بر درشکه خود زیر چتر بزرگی نشسته بود که از باران در امان باشد.
از او پرسید: توی این خانه چه خبر است؟
- عروسی، به نظرم.
ونسان بر درشکه تکیه داد. باران از باریکه‌های موی سرخ و صورتش سرازیر بود. پس از مدتی در خانه باز شد. "اورسولا" و جوان باریک بلندی در دالان پدیدار شدند. جمعیت از سالن به زیر در هجوم آورد. خندان و هلهله کنان ...
ونسان به پشت کالسکه خزید تا در تاریکی بماند. "اورسولا" و شوهرش سوار شدند. سورچی شلاق خود را بر اسبان نواخت. اسبان آهسته حرکت کردند. ونسان چند قدمی برداشت. صورت خود را بر شیشه کالسکه چسباند. "اورسولا" در آغوش مرد بود و دهانش ... دیدن ادامه ›› بر دهان او.
کالسکه دور شد. گویی رشته باریکی در درون ونسان پاره شد. طلسم شکسته شده بود. خیال نمی‌کرد بدین پایه آسان باشد.
در زیر سیل باران به راه افتاد. اثاثیه خود را جمع کرد، و برای همیشه انگلستان را ترک گفت.

"شور زندگی"، ترجمه دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فیلم رو دوست داشتم. چند نکته:

- در قیاس با ابد و یک روز، فکر میکنم حق طناز طباطبایی بود که سیمرغ بگیره. صرف نظر از تکراری یا غیرتکراری بودن بازیش.
- به نظر میرسه اون داستان‌هایی که به درست یا غلط در مورد حامد بهداد میگن، در مورد نوید محمدزاده هم داره گفته میشه. ولی این بازیگر قطعن جزو پدیده‌ها و بازیگران قوی سینما و تئاتر ایران هست.
- در پاسخ به نقدهای دیگه که راجع به خنده‌دار بودن برخی دیالوگ‌های نوید محمدزاده گفته شده می‌خوام بگم که اتفاقن این موضوع از نظر من جزو نقاط قوت فیلم بود.
- موسیقی ابتدایی فیلم که کمی در پایان فیلم هم تکرار شد، منو یاد کارهای ویوالدی انداخت. هارمونی و حس عجیبی داد با بازی خاص نوید محمدزاده و طناز طباطبایی.
گفت: "اگر خواهی که دنیا را بینی - که بعد از تو چون خواهد بود - بنگر که بعد از مرگ دیگران چون است"

تذکره‌الاولیا - شیخ فریدالدین عطار نیشابوری - ذکر حسن بصری
"آدام اسمیت" فیلسوف انگلیسی و "آرماند ریبو" روانشناس نامی فرانسوی "رقص" را منشا هنرها می‌شمارند. ریبو رقص را فاصله‌ای مابین بازی و هنرهای دیگر می‌داند. اما نظریه اسمیت صریحا بر اولویت رقص بر هنرهای دیگر قرار دارد و از پیش‌قدمان این نظریه می‌باشد. از نظر ریبو در کتاب مشهورش به نام "روانشناسی عواطف"، مبدا هنرهای بصری را رقص تشکیل می‌دهد. او پس از شرح و گفتارهای متعددی، پیکرتراشی و نقاشی را هم صورت‌هایی از هنر رقص برشمرده است.

برگرفته از "آینده یک پندار" اثر دکتر زیگموند فروید
مجتبی مهدی زاده این را خواند
مخلصم ...
فروید آدم بزرگی بود. نظریاتش هم به ویژه اون بخش‌هایی که آقایون از نظر ایدئولوژیک باهاش سرسختانه مخالفت می‌کنن، با واقعیات کنونی جامعه ایران کاملا هماهنگ هست.
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
کامنتی که در قسمت پایین گذاشتم امید وارم ملاحظه کرده باشید .
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هنر از همان منبعی توشه می‌گیرد که رویا نقش برمی‌دارد. رویا عبارت است از تحقق یک میل ارضا نشده، و این تعریف درباره هنر هم صدق می‌کند. وقتی فردی تمایلات و امیالش در عامل خارج ارضا نشد، آمال و هوس‌هایش را به درون کشیده به خیال‌پردازی روی می‌آورد و می‌کوشد تا در افکار و آثاری که به وجود می‌آورد، یعنی در جهان ساخته و پرداخته خودش امیال و آرزوهای نقش‌ناگرفته در دنیای واقعی را ارضا و کامیاب گرداند.

"آینده یک پندار" _ اثر دکتر "زیگموند فروید"
ترجمه "هاشم رضی"
به نظرم این تفکر فروید نمی‌تواند صددرصد درست باشد. هرچند مواردی که مشمول این نظریه می‌شوند کم نیستند.
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"ونگوگ" یکی از کسان کیمیایی بود که سفر زندگی را از طریق شاهراه در پیش نمی‌گیرند، یعنی جاده‌ای که کوفته شده و قافله بشریت عادی آن را می‌پیماید و آرام آرام، بی دغدغه گم‌شدنی به پایان می‌رساند. مردانی چون "ونگوگ" به کوره‌راهی باریک و سنگلاخ پای می‌نهند، راهی سردرگم و پیچ‌درپیچ که از هیچ سو به مقصد نمی‌پیوندد. در واقع مقصد اینان دست‌نیافتنی است، زیرا سر خود را بلند نگاه می‌دارند و بر افق پهناور و دور نظر می‌دوزند و هر چه پیشتر می‌روند، افق دورتر می‌نماید.

مقدمه دکتر "محمدعلی اسلامی ندوشن" بر ترجمه کتاب "شور زندگی"
"سه بار" این کتاب رو در دوره‌های مختلف خوندم و جالب اینجاست که باز دوست دارم دوباره بخونم. اگر قصد خوندنش رو دارید، فقط با ترجمه دکتر اسلامی ندوشن بخونید که می‌تونم بگم این کتاب رو با قلبش ترجمه کرده.
مدتی هم هست که دنبال کتاب زبان اصلیش هستم ولی پیدا نمی‌کنم. البته فایلش در اینترنت هست. ولی خوندن پی‌دی‌اف لطفی نداره ...
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
مرسی بامداد جان. البته فکر نکنم برای زبان اصلیش امیدی به نمایشگاه کتاب باشه! شاید در گوشه و کنار خیابان انقلاب یه جایی یه نسخه ازش پیدا شد ...
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"ابد و یک روز" فوق‌العاده سرگرم‌کننده بود. اما با این حرف خانم طناز طباطبایی کاملا موافقم که در اعتراض به سیمرغ خانم پریناز ایزدیار گفت:
"واقعا چقدر نقش پریناز ایزدیار میان نقش‌های دیگر فیلم بالا و پایین داشته؟!"
من هم مثل طناز طباطبایی اگر داور بودم، به استثنای "نوید محمدزاده"، به کل تیم بازیگری "ابد و یک روز" جایزه میدادم نه به شخص.
البته که از قدیم توصیه کرده اند که به حرف توجه کنیم و نه به گوینده، اما وقتی صحبت بالا و پایین (همون فراز و فرود) نقش میشه فکر کنم خانم طباطبایی بهتره به عنوان آخرین نفر در این مورد اظهار نظر کنند. از مرهم به بعد ایشون تا به امروز نقش جدیدی بازی نکردند.
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
بازی طناز طباطبایی به شدت تکراری شده. خشم و هیاهو رو دیدم. به نظرم بازی ایشون با فیلم هیس هیچ فرقی نداشت. اما نقش پریناز ایزدیار با وجود اینکه دیالوگ های کمی داشت ولی با نگاهش تموم حرف های نگفته رو بیان می کرد. نگاه سمیه همه چیز رو بیان می کرد.
به نظرم هرکسی نمی تونست نقش سمیه رو به این خوبی ایفا کنه. در ضمن در مقایسه با بازی سایر بازیگران خانم در فیلم های جشنواره به نظرم بازی پریناز از همه بهتر بود. همیشه باید ببینیم با چه کسی رقابت کرده. البته به استثنای بازی فوق العاده خانم پانته آ پناهی ها در فیلم نفس که البته ایشون در بخش نقش مکمل باید جایزه می گرفتند.
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
بازی طناز طباطبایی به شدت تکراری شده. خشم و هیاهو رو دیدم. به نظرم بازی ایشون با فیلم هیس هیچ فرقی نداشت. اما نقش پریناز ایزدیار با وجود اینکه دیالوگ های کمی داشت ولی با نگاهش تموم حرف های نگفته رو بیان می کرد. نگاه سمیه همه چیز رو بیان می کرد.
به نظرم هرکسی نمی تونست نقش سمیه رو به این خوبی ایفا کنه. در ضمن در مقایسه با بازی سایر بازیگران خانم در فیلم های جشنواره به نظرم بازی پریناز از همه بهتر بود. همیشه باید ببینیم با چه کسی رقابت کرده. البته به استثنای بازی فوق العاده خانم پانته آ پناهی ها در فیلم نفس که البته ایشون در بخش نقش مکمل باید جایزه می گرفتند.
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در رابطه با فیلم عالی و به یادماندنی "ابد و یک روز" دو ایراد کوچک بگیریم:

1- وجود یک کودک درسخوان در چنین خانواده گسسته ای فکر نمیکنم در واقعیت وجود خارجی داشته باشه.
2- نشان دادن چهره ای دیوصفت از یک خانواده افغانی شاید خیلی پسندیده نبود.
سلام

1- چرا نباید واقعیت خارجی داشته باشه؟
2- کجای داستان دیو صفت نشون دادشون؟
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
دقیقا رسم افغان ها اینه که اول مهریه و شیر بها رو میدن
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
من در بدترین خانواده ها که هم پدر و مادر معتاد بودن و هم پسربزرگ خانواده شاگردی رو دیدم که معدلش بیست بوده
۱۶ خرداد ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید