جذامیان به ناهار مشغول بودند و به منصور حلاج تعارف کردند،
حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد.
جذامیان گفتند: شاگردانت بر سر سفره ما نمینشینند و از ما میترسند.
حلاج گفت: آنها روزهاند و برخاست.
غروب، هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.
شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که روزه شکستی.
حلاج گفت:
روزه شکستیم، ولی دل نشکستیم ...