در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | امیرحسین: غوکی در کنار آبگیری بر آسمان می‌نگریست. مبهوت و آرام اندیشه می‌کرد. کر
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 08:35:07
غوکی در کنار آبگیری بر آسمان می‌نگریست. مبهوت و آرام اندیشه می‌کرد. کراهت و زشتی مفتون جمال و جلال بود.
- راستی آنکه چمن را پر گل، و آسمان را پر ستاره ساخت، زشتی و محنت برای چه خواست؟ و غوکان را زشت و کریه از چه آفرید؟
غوک در غفلت و فراموشی، دور از ترس و کینه و شرمساری، همچنان آرام بر هاله‌ی عظیم خورشید خیره بود. شاید که آن وجود منفور نیز خود را پاک و منزه میشمرد، زیرا که هیچ ذیروحی از نور الهی بی‌بهره نیست ...
مردی از آنجا می‌گذشت. از دیدن آن حیوان کریه آزرده شد و پاشنه پا بر سرش گذاشت. این مرد کشیش بود و از کتابی که در دست داشت، چیزی می‌خواند.
پس از او زنی آمد که گلی بر سینه داشت. او نیز نوک چتر خود را در چشم غوک فرو برد. آن کشیش پیر و این زن دلفریب و زیبا بود.
سپس چهار دانش‌آموز خردسال، به پاکی و صافی آسمان در رسیدند ...
غوک در گودال پر آب خود را کشان‌کشان پیش می‌برد. افق مزرعه کم‌کم تاریک می‌شد و آن حیوان سیه‌روز دنبال ... دیدن ادامه ›› شب می‌گشت.
کودکان غوک مسکین را دیدند و با هم فریاد زدند که: "این حیوان پلید را بکشیم و به جزای زشتی آزارش کنیم."
سپس هر یک خندان و شاد با ترکه‌ی تیزی به آزار غوک پرداختند. یکی چوب در چشمش کرد و یکی جراحاتش را مجروح‌تر ساخت. بچه وقتی که می‌کشد، می‌خندد. عابران نیز به کار ایشان می‌خندیدند و با خنده تشویقشان می‌کردند. مرگ بر غوک سیه‌بخت که حتی ناله هم نمی‌کرد سایه افکنده بود، و خون وحشت‌انگیز از هر سوی وجود ناچیز او، که جرمی جز زشتی نداشت، فرو می‌ریخت.
غوک می‌گریخت ... یک‌پایش جدا شده بود. یکی از کودکان با بیلچه‌ی شکسته‌ای بر سرش میزد، و با هر ضربت از دهان آن موجود منفور، موجودی که هنگام روز هم از خنده خورشید و فروغ این سپهر بلند می‌گذرد و به سوراخ‌های سیاه می‌گریزد، جوی کف و خون فرو می‌ریخت.
کودکان می‌گفتند: "چه بدذات است! آب از دهانش می‌ریزد!"
خون از سرش می‌ریخت. چشمش بیرون آمده بود. به صورت سهمناکی میان علف‌ها می‌خزید. چنان می‌نمود که از زیر فشار سختی بیرون جسته باشد. وای از این سیه‌کاری که بدبختان را شکنجه کند و بر زشتی و زبونی، کراهت و نفرت نیز بیفزاید.
با تنی پاره‌پاره از سنگی به سنگ دیگر می‌جست. هنوز نفس می‌کشید. بی ملجاء و پناه می‌خزید. گفتی چندان زشت بود که مرگ مشکل‌پسند نیز قبولش نمی‌کرد.
بچه‌ها می‌خواستند به دامش اندازند، اما غوک بیچاره از دام ایشان می‌گریخت و در حواشی چمن پناهگاهی می‌جست. سرانجام به آبگیری دیگر رسید و خود را خونین و مجروح، با فرق شکافته در آب افکند. بر آتش زخم‌ها آبی زد و آثار قساوت بشر را در گل و لای فرو شست.
آن کودکان دلفریب زرین موی که طراوت بهاری از چهره آنها پدیدار بود، هرگز چندان تفریح نکرده بودند. همه با هم فریاد می‌زدند. بزرگتران به کوچکتران می‌گفتند: "بیایید تا سنگ بزرگی پیدا کنیم و کارش را بسازیم." همگی چشم بر آن موجود بی‌گناه دوخته بودند و آن مسکین محکوم، سایه وحشت‌انگیز ایشان را بر سر خود مشاهده می‌کرد.
خشم و لذت با هم آمیخته بود. یکی از کودکان با سنگ بزرگی پیش آمد. سنگی گران بود اما از شوق بدکاری گرانیش را احساس نمی‌کرد. گفت:
"اینک می‌بینیم این سنگ چه می‌کند."
قضا را در همان لحظه، دست تقدیر ارابه‌ای سنگین را به آن نقطه‌ی زمین آورد. آن ارابه را خری پیر و لنگ، رنجور، و ناتوان می‌کشید. مسکین خر فرسوده لنگان، پس از یک روز راه‌پیمایی به سوی طویله می‌رفت. ارابه را می‌برد و سبدی گران نیز بر پشت داشت. گفتی هر قدمی که بر می‌دارد گام واپسین اوست. پیش می‌رفت، و در هر گام، باران تازیانه بر او می‌بارید. چشمانش را بخاری از حماقت یا حیرت فرا گرفته بود. خر ناله‌کنان می‌رفت و صاحب خر زبان از دشنام نمی‌بست.
سراشیب راه آن حیوان ناتوان را بی‌اراده پیش می‌راند. خر در زیر تازیانه و چوب، غرق اندیشه بود. اندیشه‌ی ژرفی که هیچگاه بر آدمی میسر نیست!
کودکان صدای چرخ و صدای پای خر را شنیدند. چون چشمشان به ارابه افتاد فریاد زدند: "سنگ را روی غوک مگذار، صبر کن تا ارابه برسد و از روی آن بگذرد. این تماشایی‌تر است!"
همگی منتظر ایستادند. خر ناتوان به آبگیر رسید و از آنجا غوک زشت تیره‌روز را، که در آخرین شکنجه زندگانی بود، بدید. بلاکشی با بلاکش دیگر روبرو شد. خر با آنهمه خستگی و اندوه و درماندگی و جراحت، همچنان‌که در زیر آن بار سنگین سر به زیر پیش می‌رفت، به وجود غوک مسکین پی برد. از دیدن او به رحم آمد. حیوان صبور بدبختی که همواره محکوم به اعمال شاقه است، قوای خاموش از دست رفته را جمع کرد. زنجیر و بند ارابه را به زحمت بر عضلات خون‌آلود خود استوار ساخت. دشنام‌ها و فریادهای راننده را، که پیاپی فرمان پیش‌رفتن میداد به چیزی نشمرد. تحمل بار سنگین ارابه را بر شرکت در جنایت بشر ترجیح داد. با آنهمه فرسودگی و ناتوانی ارابه را پیش برد. با عزم و بردباری چرخ ارابه را به دشواری منحرف ساخت و غوک مسکین را در قفای خود زنده گذاشت. سپس تازیانه‌ای دیگر خورد و راه خویش را پیش گرفت.
آنگاه یکی از این کودکان سنگی را که برای کشتن غوک در دست داشت رها کرد و در زیر این طاق لایتناهی که هم زمردین و هم قیرگونست، آوایی شنید که به او گفت: مهربان باش.
... چه منظره زیبای مقدسیست. تماشای روحی که به یاری روحی دیگر برخیزد و تماشای حیوانی که به آدمی درس انسانیت آموزد ...
اگر خر مسکین بارکشی که شامگاه، خسته و ناتوان و درمانده، با سم‌های خون‌چکان، در زیر چوب راننده‌ی بی‌رحم خویش در چنان راه سراشیب صعبی، ارابه‌ای سنگین را به زحمت منحرف می‌سازد تا غوک مجروحی را زنده گذارد، قطعن چنین خری از سقراط مقدس‌تر و از افلاطون برتر است ...

داستان "غوک"، اثر ویکتور هوگو
مرتضا، عباس الهی و مجتبی مهدی زاده این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید