از هرچه می رود سخن دوست خوش تر است
پیغام آشنا ، نفس روح پرور است
هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
شاهد که در میان نبود ، شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است
جان می روم که در قدم اندازمش ز شوق
در مانده ام هنوز که برگی مقرر است
کاش آن به خشم رفته ی ما آشتی
... دیدن ادامه ››
کنان
بازآمدی که دیده مشتاق بر در است
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم به غمت ، دود مجمر است
شب های بی توام ، شب گور ست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است
گیسوت عنبر سینه ی گردن تمام بود
معشوق خوب روی چه محتاج زیور است
سعدی خیال بیهوده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است