هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
حکایت این بیت مولانا حکایت فریده داستان ماست. دختری در مرز چهل سالگی که در هلند زندگی
... دیدن ادامه ››
میکند و روزگار خوش و خرمی را سپری می کنند اما در اندرونش به دنبال گمگشته خویش می گردد. فریده در ایران متولد شده اما توسط پدر و مادرش بر سر راه گذاشته میشود.خانواده ای هلندی که در زمان شاه در ایران بودند و بچه دار نمی شدند سرپرستی او را بر عهده می گیرند و او را به هلند میبرند. فریده از کودکی خود چیزی جز تصاویر مبهم به خاطر ندارد.او به زبان فرهنگ ایرانی علاقه دارد و همیشه دوست داشته زادگاه و پدر مادر اصلی اش را از نزدیک ببیند برای همین سرگذشتش را برای روزنامه ای در ایران می فرستد و روزنامه آن را چاپ می کند.از خانواده هایی که آن روزنامه را می خوانند سه خانواده اعلام میکنند که دختری با چنین مشخصاتی بر سر راه گذاشته اند و حالا تمایل دارند فرزندشان را ملاقات کنند. فریده تصمیم می گیرد زندگی و رفاه خود را رها کنند و به دنبال گم گشته خود به ایران و به جایی که متولد شده سفر کند.
حضرت حافظ وقتی از این تصمیم مطلع شد و فهمید فریده می خواهد خانواده و زندگی اش در هلند را رها کرده و به ایران سفر کند برایش سرود:
ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه جا افتاده است
اما فریده صلای حافظ را اعتنایی نکرد و به ایران آمد. سه خانواده با آغوشی باز و امید فراوان به استقبالش آمدند و هر کدام با او مثل دختر گمشده ی خود رفتار کردند.فریده با آنها به آزمایشگاه رفت تا نمونه دی ان ای بدهند و مشخص شود که دختر کدام خانواده است.یک ماه فرصت لازم بود تا جواب آزمایش آماده شود.در این مدت فریده شروع به ایرانگردی کرد و از دیدن اماکن تاریخی و فرهنگی ایران سخت تحت تاثیر قرار گرفت.انگار گمشده خویش را یافته بود اتفاقی که معمولا برای گردشگران خارجی می افتد که وقتی با ایران و ایرانی و مهمان نوازی شان آشنا می شوند ایران را مدینه فاضله و جایی برای آرامش می نامند. این حس تا جایی پیش میرود که بعضی مانند فریده هلندی دوست دارند در ایران زندگی کنند حسی که این روزها ایران از مردمان خودش دریغ کرده و سخت اوضاع و شرایط معیشت را برایشان طاقت فرسا کرده، همه میخواهند از دستش خلاصی پیدا کنند اما راه گریزی برایشان نیست و امید به زندگی به صفر میل میکند. ایران مثل معشوقه ای شده که به عاشق خود بی توجهی می کند چون می داند آن بیچاره مال اوست و اسیرش شده،پس می رود برای جلب توجه و جذب تحسین افراد دگر.
سعدی که این رفتار ایران با مردمان(بخوانید عاشقان) خودش و امثال فریده ها را دید با ناراحتی برای ایران خواند: آن سست وفا که یار دل سخت من است
شمع دگران و آتش رخت من است
ای با همه کس به صلح و با ما خلاف
جرم از تو نباشد گنه از بخت من است
مولانا که دل خون سعدی را دید او هم بر سر ایران فریادی کشید و گفت:
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی دهی به کشت من آب به این و آن دهی خواجوی کرمانی هم وقتی دید بزرگانش زبان به شکوه گشوده اند برای اینکه فریده را از این غریبه فریبی ایران آگاه کند خطاب به فریده نصیحت کرد:
دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کین عروسی است که در عقد بسی داماد است
خیمه اونس منزل در دل این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیان است
اما فریده گوشش بدهکار این حرفا نبود شاید اگر فارسی اش بهتر بود و می فهمید که چه بزرگانی به او چه ها می گویند عاشق ایران و تمدن اش نمی شد ولی او چیز زیادی از زبان مادری اش نمی دانست فقط در جواب این شعر هایی که برایش خواندند یک ترانه ی غربی را مدام زمزمه می کرد و می گفت:خانه جایی است که قلب آدم در آن جاست(home is where the heart is)...
دردسرتان ندهم فریده گوش نکرد و عاشق و شیدای ایران و آن سه خانواده شد.تا جواب آزمایش حاضر شود به خانه های آن سه خانواده مهمان شد.هر سه خانواده با او مثل گمشده ی خود برخورد کردند. با او اشک ریختند، گفتند، خندیدند و برای هم از داستان و ماجراهای زندگی خود تعریف کردند. به یمن پیدا شدن فریده سور و سات به راه انداختند و فامیل را دعوت کردند و مهمانی دادند. آنها هم عاشق و دلبسته فریده شدند. یک ماه گذشت روز جواب آزمایش رسید فریده در اتاق دکتر نشسته بود.خانواده ی اول به داخل خوانده شدند دکتر گفت ما آزمایش را بررسی کردیم دی ان ای شما با فریده مطابقت ندارد و فریده فرزند شما نیست.خانواده بسیار اندوهگین و غمزده گریه کردند و آه کشیدند.فریده را در آغوش گرفتند و برای همدیگر آرزوی سلامتی و رسیدن به گمگشته خود کردند و گفتند هر موقعی به شهر ما آمدی سری به ما بزن و گفتند تا ابد او را فراموش نخواهند کرد و دوستشان خواهند ماند و رفتند.خانواده دوم داخل شد دکتر جمله قبل را تکرار کرد باز هم ناراحتی و اشک و آغوش و آرزوهای خانواده اول تکرار شد.نوبت به خانواده ی سوم رسید. نفسها در سینه حبس شده بود خانواده سوم بسیار خوشحال و امیدوار بود فریده هم منتظر لحظه موعود. هر دو خود را برای خبر مسرتبخش دکتر آماده کرده بودند.خبر بازگشت یوسف به کلبه ی احزان و وصال یار اما دکتر گفت متاسفانه آزمایش شما با فرید مطابقت ندارد و فریده دختر شما هم نیست! آسمان تپید،فریده خشکش زد، نمیدانست چه باید بگوید و چه باید کند.سردش شد، گریه کرد.خود را تنها ترین و بی کس ترین فرد دنیا دید. تصورش را نمیکرد اینگونه تمام شود. لذت یک ماه زندگی در ایران و تمام لحظات بی نظیرش همگی یک جا از جلوی چشمانش گذشت و به خاطراتی با پایان تلخ تبدیل شد. انتظارش را نداشت بهترین روزهای زندگی اش انقدر تلخ و ناامید کننده تمام شود دنیا برایش به آخر رسیده بود.چمدان هایش را بست و خود را برای بازگشت به هلند آماده کرد. ایران نیز خیلی ناراحت بود ناراحت و غمگین از اینکه داشت عاشقی را از دست می داد. هر سه خانواده فریده را بدرقه کردند و برای برای رفتنش اشک ریختند.همه ناراحت بودند اما شهریار در پایان به فریده گفت:
کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غمم از بیم رقیبان به حریفان
هر طوری بود فریده از ایران رفت،اما ایران طاقت نیاورد دلش گرفت،آسمانش ابری شد،سخت گریست و مردمان خودش را سیل برد...
این با دخل و تصرف،داستان مستند بسیار زیبایی به نام در جستجوی فریده بود که این روزها در سینمای هنر و تجربه در اکران است لطفا اگر حوصله کردید و تا انتها خواندید نظر خود را در بفرمایید