بویِ برنجِ شامِ همسایه توی راهروی ساختمان پیچیده. یاد کته های مادربزرگم می افتم و با هر خاطره از او از پله ها بالا می روم.
آهی می کشم و زیر لب می گویم خدا رحمتش......... بقیه جمله ام را می خورم.
انقدر او را ندارم که فراموش کرده ام نمرده و زندست...
پنج سال است فقط نفس می کشد و طاق باز سقف اتاقش را میبیند.
یک زنده مجازی با نفسهای بی رمق ، یک مادربزرگ آلزایمری با سکته های مغزی
چراغ تایمری خاموش می شود، راه پله تاریک می شود مثلِ برزخِ مادربزرگ...
۱ نفر
این را
امتیاز دادهاست