در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال دلارام دلنواز | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 22:43:45
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
صادق چوبک در یک روز از روزهای قبل تر از مردنش وقتی کنار آتش نشسته بوده به همسرش "قدسی چوبک" می گوید: برو همه‌ی یادداشت هایم را بیاور و بسوزان، همه را.
همه‌ی یادداشت های شصت ساله اش را. او تنها نویسنده‌ای بود که خاطرات روزانه‌اش را می‌نوشت.
"قدسی چوبک" در جایی گفته بود؛ صادق در همان روزهای اواخر عمرش مدام راه می‌رفته و تمام مدت گریه می‌کرده و مرتب به او می‌گفته: قدسی آیا ممکن است که من یک بار دیگر ایران را ببینم؟!..
و چقدر برای او زجرآور و مرگ آور بوده آن سال ها و آن ماه ها و آن روزها که در غربت نفس می کشیده و به خانه‌ی خیابانِ دَروسش در تهران در ایران فکر می کرده، به حیاط و باغچه‌‌ و گل‌هایش، به دفتر کارش.
شب ها تا صبح به خیال وطن از این پهلو به آن پهلو می‌شده و خوابش نمی برده.
صادق چوبک انقدر از دنیا دلگیر بود که مثل "زارمحمد" قهرمانِ رمانی که نوشته بود؛ "تنگسیر"، دلش نخواست جنازه اش را خاکی ببلعد که خاک وطن نبود.
"زارمحمد" در آخرِ رمان می‌گوید: هیچوقت من دلم نمی‌خواست از این سرزمین بروم..شاید من هرگز گوری نداشته باشم، گور می‌خواهم ... دیدن ادامه ›› چه کنم؟!...
صادق چوبک در شهر فیلسوف برکلی ایرلندی، در کالیفرنیا می‌میرد و وصیتش اجرا میشود‌. جسدش را می سوزانند و خاکسترش را میریزند در اقیانوس.
خداکند هیچ آدمی تنها نماند و تنها نمیرد که دلش بگیرد که دلش نخواهد روی هیچ سنگ سیاهی نامش نوشته شود.
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خواب دیدم شوهرخاله دستم را گرفته بود و از پله های خانه شان بالا می برد. پله ای که سالن طبقه اول را می رساند به طبقه دوم، جایی که حمام بود و یک اتاقک و یک پذیرایی ال شکل. البته فقط من بودم که مثلِ آدمیزاد از پله ها بالا می رفتم. خود مرحوم فقط یک نیم تنه ی معلق بود. نیم تنه ای با پیراهنی آبی آسمانی و همان صورت تپل و سفیدش.
هنوز پله ها را تمام نکرده بودیم که انگشتش را به طرف اتاقک گرفت و گفت: «به خاله ات بگو اینجا را خوب بگردد، خیلی خوب هم بگردد، برایش چیزی قایم کرده ام. پیدایش هم کرد بداند فقط مال اوست و هیچ ارثی نیست برای دخترها.» بعد هم دستم را ول کرد و من به سمت عقب لنگر انداختم و از پله ها افتادم و از خواب بیدار شدم.
عین جمله های مرحوم را به خاله جان گفتم. چند ماه بعدترش خاله گفت که خوابت تعبیر شد. بعد دستمال کاغذی تا شده ای را روی چشم هایش گذاشت و شانه هایش لرزید. دستمالش نم دار که شد گفت: «سه النگو داده بودم به او که بفروشد و اضافه کند به پول خرید خانه»، خاله این را هم گفت که انباری را زیر و رو کردم تا آن چه راکه گفته بود پیدا کنم.
شوهرخاله النگوها را نفروخته بود و گذاشته بودشان لای دستمال کاغذی و سُرانده بود توی جیب داخل کیف سامسونتی که پر بود از آچار و پیچ گوشتی و انبردست و هر چه که یک مردِ دست به آچار ... دیدن ادامه ›› نیاز دارد.
سال خرید خانه را که از سال فوتِ شوهرخاله کم کنیم، هفت سال باقی می ماند. مرحوم هفت سال به دنبال فرصتی بوده تا خاله جان را غافلگیر کند و خوشحال.
همانا جناب عزارئیل از آنچه که در خیالتان می بیند به شما نزدیکتر است.

۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بخار از لوله کتری بیرون می آید و به درِ شیشه ی ایستاده ی گاز می چسبد. این سومین بار است که چای دم می کنم. شاید رضا از رفتن پشیمان شده باشد و برگردد.
هنوز صبح، آفتابش را نشان نداده بود که رضا کفشش را واکس می زد. گفتم:« دلت واسش می سوزه براش پول بفرست، خودت نرو، اگه هم می ری منو آرزو هم باهات میاییم». گفت:« زن بدبختیه، ندیدی بچشو بی بابا مونده؟ هیچی از تو کم نمی شه». گفتم: «من چی کار کنم که فقط منو دوست داشته باشی؟ هر کاری تو بگی من همونو انجام میدم». پشت کفشش را بالا کشید و رفت.
روبروی طاقچه ی دیوار می ایستم. توی آیینه خودم را نگاه می کنم. باز هم استخوان گونه ام بیرون زده و زیر چشم هایم گود افتاده.
زنی بیوه بودم با صورتی استخوانی و چشم هایی ریز و گود رفته. جای یک مرد در تخت خوابم خالی بود. رضای مو بور و چشم قهوه ای را کنارم خواباندم. شوهردار شدم. شوهری که زن داشت و سه بچه.
نفسم خوب جا نمی رود. نفس های بلند می کشم. پنجره را باز می کنم. توی کوچه، زیر پنجره، کنار جوی باریک وسط کوچه با آبی باریک تر از خودش، دخترکِ همسایه با پیراهنی قرمز لی لی بازی می کند.
گردن می کشم تا سرِ کوچه ی باریک و طول و دراز را ببینم و شاید رضا و ساک زرشکی اش را که بزرگ و بزرگ تر می شوند.
خدا می داند امشب رضا چند ... دیدن ادامه ›› بار او را بغل می کند و می بوسد؟ چند بار سرش را روی سینه اش می گذارد؟ کاش از من بد نگوید. کاش بگوید فقط محض دلسوزی کنار او می خوابد.
باران به شیشه می خورد. پنجره را می بندم. باز جلوی آییینه می ایستم. ریشه ی سفید موهایم درآمده. به آرزو می گویم یادش باشد موهایم را رنگ کند. خیلی وقت است که که تخت خوابمان تن لُختم را ندیده.
دانه های باران شیشه ی پنجره را مات می کند. چشم هایم سیاهی می روند. دراز می کشم. آرزو را صدا می کنم. نفسی نیم بند جانم را طی می کند و نمی کند. چیزی از تنم مثل خستگی بیرون می رود. خانه روشن می شود. روشن تر از هوای آفتابی.
از جایم بلند می شوم. پایم روی زمین نیست. از روی پله ها سر می خورم. به حیاط می روم. موتور رضا زیر باران مانده. هر کار می کنم نایلونش را بیندازم نمی شود، انگشتهایم نمی توانند نایلون را بگیرند. از پله ها بالا می آیم. توی چهارچوب در می ایستم. هر چه به آرزو می گویم:« برو روی موتور پدرت نایلون بینداز»، صدایم را نمی شنود.خودش را روی سینه ام انداخته. زار می زند و می گوید:« مامان نمیر،...پاشو... بابا الان میاد».
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دشمن هر مدلی گه باشد و نفرتش را توی چشم هایت فرو کند بهتر از کسیست که حسادت و بدجنسی اش را لای زرورقِ دوستی پنهان می کند. رفاقت و معرفتش نیم بندست و آزار رساندنش هم نصفه و نیمه.
هر چیزی نصفه کاره اش به درد نمی خورد، نه دوست نه دشمن...
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک سوراخِ بزرگ روی دیوارِ زیر پله، توی چشم آن هایی می زد که می آمدند تا ژیلا توی همان زیرپله ابرویشان را بردارد، موهایشان را کوتاه کند، رنگ کند... .

عروس هفده ساله توی راهرو منتظر دامادش بود. عروسی که زن پسری بنا شده بود و ژیلایی که از داشتن یک اتاق شش متری برای آرایشگاه ذوق زده می شد، از آنها هیچ پولی نگرفته بود.
ژیلا یک لیوان شربت بیدمشک را دست عروس داد و گفت:« واسه چی هی ناخناتو می کنی تو موهات عزیزم؟، مدلش به هم می خوره، نکن..،». عروس گفت:« حالم به هم می خوره» و اشکش درآمد. ژیلا گفت:« عقد کرده ای؟نکنه بندو آب دادی؟ حامله ای؟» و عروس هنوز جواب ژیلا را نداده بیهوش شد و روی زمین غش کرد.

عقربِ زرد کوچکی از لای تاج و تور افتاده روی زمین، بیرون آمد. عقربی که از همان سوراخ دیوار زیرپله مهمان عروس شده بود.
جالب بود و غافل گیر کننده.
آفرین به صاحب این قلم
۰۵ آذر ۱۳۹۹
اکبر خوردچشم
جالب بود و غافل گیر کننده. آفرین به صاحب این قلم
تشکر از حسن نظر شما
۰۶ آذر ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
توی تبلیغ یک آتلیه، عکس زن جوانیست که با لباس حاملگی آبی نفتی، نیمرخ شکم برآمده اش را به نمایش گذاشته و دستش را به زیر شکمش چسبانده تا برجستگی اش مشخص تر باشد. لبخندی پررنگ تر از لبخندِ زنانِ مدال آور روی لبش نشانده. نگاهی پرطمطراق و پیروزمندانه به لنز دوربین دارد. جوری که انگار جماعتِ اسکار یا کن برایش دست می زنند.
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یادِ مادربزرگم بخیر...
فرقی نمی کرد ناراحتی اش از چه باشد، از هرچه بود، همیشه آخر حرفهایش آهی می کشید و می گفت؛ «خدا وقتی گندمو آفریده، وسطش یه خط کشیده»
گندم محکمترین باورش بود. باوری که به او می گفت خداوند منصف است.
روحشون قرین رحمت واسعه الهی
۰۶ دی ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شیشه پنجره ها بارانیست...
آسمان هم امشب پا به پای دل غمگین کسی می بارد.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
گاهی باید بود برای رفتن
گاهی باید رفت برای بودن
و چه گس است بودنی بیهوده
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پاییز بود که هنگامه عاشق شد. هر پاییز عاشق تر، مطیع تر.
معشوق، قبله ی دو عالم شد و او بنده ی بی چون و چرا. هنگامه نمی دانست با هر فرمانی که عاشقانه اطاعت می کند بُتِ زندگی اش را می تراشد و منقش می کند.
معشوق بت شد. خدا شد.
هنگامه توی قفس است. دیگر نه دندان هایش از قهقهه معلوم می شود نه دیگر شوقی دارد تا گلی را کنار تاب موهایش جا بدهد.
محمد لهاک (آقای سوبژه)، سایه * و امید درویش زاده این را امتیاز داده‌اند
عاشقانه و خیال انگیز
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
منم آن حجمِ هوا در نفس تو گمشده
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سارا وسط قالی دور خودش می چرخید، دامن چین دارش پف می کرد و بالا می آمد. صدای چرخیدنِ کلید توی در را شنید. تندی جلویِ در، دست به سینه ایستاد. پدرش بود. سارا گفت: «خوارکی چی واسم آوردی ؟». پدر دولا شد و چند تا ماچ گنده به لپهای سارا چسباند:«ببخش دخترم، امروز نرسیدم چیزی بخرم» و خندید و گفت: «فقط واست بوس آوردم». سارا با گریه دستش را روی لپش می کشید تا بوس های پدر را پاک کند. بدنش را پیچ و تاب می داد تا از بغل او بیرون بپرد.
چند روز بعد اتفاقی افتاد و کلیدِ پدر سالهای خیلی زیادی توی قفلِ در نچرخید. خانه نیامد و حتی بوس هم برایش نیاورد.....
حالا پدرش آمده. مثل همیشه مهربانست اما دستهای سارا برای به آغوش کشیدنش خجالت می کشند. نمی تواند مثل همه دخترهایی که روی زانوی پدر نشستند و ناز شدند و بزرگ شدند خودش را برای او لوس کند، از او چیزی بخواهد.
جدابی و دوری، آدمها را نسبت به هم معذب و بودنشان را بیرنگ می کند.

۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در یک درنگ...

در یک نگاه...

در لحظه دل باختن...

پیله عقل پروانه شد...

۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قایقی دور شد از ساحل که بود

بند احساسش به آن ساحل گسست

قایقی پارو شکسته بی مسیر، بر دل دریا و اموجش نشست...
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بویِ برنجِ شامِ همسایه توی راهروی ساختمان پیچیده. یاد کته های مادربزرگم می افتم و با هر خاطره از او از پله ها بالا می روم.
آهی می کشم و زیر لب می گویم خدا رحمتش......... بقیه جمله ام را می خورم.
انقدر او را ندارم که فراموش کرده ام نمرده و زندست...
پنج سال است فقط نفس می کشد و طاق باز سقف اتاقش را میبیند.
یک زنده مجازی با نفسهای بی رمق ، یک مادربزرگ آلزایمری با سکته های مغزی
چراغ تایمری خاموش می شود، راه پله تاریک می شود مثلِ برزخِ مادربزرگ...
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از من پرسیدی که اگر جای دوری بروی من چه کار می کنم؟ شک نکن ناراحت میشوم. نه از رفتنت، از گفتن و شنیدن این حرفها ناراحت می شوم. رفتنت یک چیز است مطرح کردن سوالی که می دانی بعدش چه میشود داستان دیگریست.
اگر می خواهی خودت را لوس کنی که جوابش خیلی تکراریست. سعی کن بدون این جور اداها، عزیزتر باشی.
اگر مریضی ناعلاجی گرفتی، مثلا سرطانی چیزی داری، خوب این بحثش فرق می کند. مُردنت خیلی قابل تحمل تر است تا زنده باشی اما از من دور باشی. بمیری خیلی گریه میکنم. حتما تا یکسال مشکی میپوشم. گرچه دوست دارم مشکی بپوشم. فکر می کنم خیلی خوشتیپ میشوم.
اگر می خواهی به بهانه کار جدید یا آینده ی بهتر دور شوی، برو. من به سختی، حتما فراموشت میکنم. من از آن عاشق های متمدن نیستم که بگویم هر جا خواستی باش، من از دور عاشقت می مانم...نه، به این جور حرفها نه باور دارم، نه به زبان می آورم.
اگر پای رقیبی وسط آمده که دیگر من چه کار میتوانم بکنم؟! هر کاری کنم آب توی هاون کوبیدن است. عشق باید به آدم اعتماد به نفس بدهد. نه اینکه خردش کند. پس هیچ کاری نمیکنم و تو می روی. زندگی ام فلج می شود. حتی شده گاهی از فکر و خیالت روده هایم هم خوب کار نمی کنند. یعنی میخواهم بگویم شدتِ فلج شدنم در ... دیدن ادامه ›› چه حد است.
اگر میخواهی مثل توی فیلم ها جایی دور بروی تا با خودت خلوت کنی که بفهمی برگردی یا نه، همان جا بمان. من از منتظر بودن متنفرم. بهتر است یک روز برای همیشه بروی.
مادربزرگم میگفت منتظر گذاشتن و امید دادن از غارت کردن بدتر است. پس برو اما غارتم نکن.

حالا هم هر چه بیشتر فکر میکنم مُردنت را از دور بودنت بیشتر دوست دارم.
چقد اینو دوسداشتم
"عشق باید به آدم اعتماد به نفس بدهد نه اینکه خردش کند"
۰۱ تیر ۱۳۹۸
عالی عالی عالی
مادربزرگم میگفت منتظر گذاشتن و امید دادن از غارت کردن بدتر است. پس برو اما غارتم نکن.
و این خط عالی تر
۰۲ تیر ۱۳۹۸
ممنونم وقتی جمله ای از نوشته هام نظرتونو جلب میکنه بیشتر تشویق میشم که بنویسم.
۰۳ تیر ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید