خواب دیدم شوهرخاله دستم را گرفته بود و از پله های خانه شان بالا می برد. پله ای که سالن طبقه اول را می رساند به طبقه دوم، جایی که حمام بود و یک اتاقک و یک پذیرایی ال شکل. البته فقط من بودم که مثلِ آدمیزاد از پله ها بالا می رفتم. خود مرحوم فقط یک نیم تنه ی معلق بود. نیم تنه ای با پیراهنی آبی آسمانی و همان صورت تپل و سفیدش.
هنوز پله ها را تمام نکرده بودیم که انگشتش را به طرف اتاقک گرفت و گفت: «به خاله ات بگو اینجا را خوب بگردد، خیلی خوب هم بگردد، برایش چیزی قایم کرده ام. پیدایش هم کرد بداند فقط مال اوست و هیچ ارثی نیست برای دخترها.» بعد هم دستم را ول کرد و من به سمت عقب لنگر انداختم و از پله ها افتادم و از خواب بیدار شدم.
عین جمله های مرحوم را به خاله جان گفتم. چند ماه بعدترش خاله گفت که خوابت تعبیر شد. بعد دستمال کاغذی تا شده ای را روی چشم هایش گذاشت و شانه هایش لرزید. دستمالش نم دار که شد گفت: «سه النگو داده بودم به او که بفروشد و اضافه کند به پول خرید خانه»، خاله این را هم گفت که انباری را زیر و رو کردم تا آن چه راکه گفته بود پیدا کنم.
شوهرخاله النگوها را نفروخته بود و گذاشته بودشان لای دستمال کاغذی و سُرانده بود توی جیب داخل کیف سامسونتی که پر بود از آچار و پیچ گوشتی و انبردست و هر چه که یک مردِ دست به آچار
... دیدن ادامه ››
نیاز دارد.
سال خرید خانه را که از سال فوتِ شوهرخاله کم کنیم، هفت سال باقی می ماند. مرحوم هفت سال به دنبال فرصتی بوده تا خاله جان را غافلگیر کند و خوشحال.
همانا جناب عزارئیل از آنچه که در خیالتان می بیند به شما نزدیکتر است.