یک سوراخِ بزرگ روی دیوارِ زیر پله، توی چشم آن هایی می زد که می آمدند تا ژیلا توی همان زیرپله ابرویشان را بردارد، موهایشان را کوتاه کند، رنگ کند... .
عروس هفده ساله توی راهرو منتظر دامادش بود. عروسی که زن پسری بنا شده بود و ژیلایی که از داشتن یک اتاق شش متری برای آرایشگاه ذوق زده می شد، از آنها هیچ پولی نگرفته بود.
ژیلا یک لیوان شربت بیدمشک را دست عروس داد و گفت:« واسه چی هی ناخناتو می کنی تو موهات عزیزم؟، مدلش به هم می خوره، نکن..،». عروس گفت:« حالم به هم می خوره» و اشکش درآمد. ژیلا گفت:« عقد کرده ای؟نکنه بندو آب دادی؟ حامله ای؟» و عروس هنوز جواب ژیلا را نداده بیهوش شد و روی زمین غش کرد.
عقربِ زرد کوچکی از لای تاج و تور افتاده روی زمین، بیرون آمد. عقربی که از همان سوراخ دیوار زیرپله مهمان عروس شده بود.