در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | اکبر خوردچشم: یک نمایش رادیویی.... ایستگاه اتوبوس نویسنده: اکبر خوردچشم از شب
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 12:08:15


یک نمایش رادیویی....
ایستگاه اتوبوس
نویسنده: اکبر خوردچشم
از شب قبل، برف سنگینی می بارید و همه جا سفیدپوش شده بود. توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. چندتایی مسافر هم بودند که همگی به خاطر سرما پاهاشونو به کف یخ زده خیابون می کوبیدند و زیر لب غر می زدند که؛
/ کمی عصبانی/ پس کی این ... دیدن ادامه ›› اتوبوس میاد؟
چند دقیقه ای گذشت. بالاخره اتوبوسی نفس زنان توی ایستگاه وایساد. اون چند تا مسافر، بدون اینکه به هم فرصت بدند، سمت درهای باز اتوبوس هجوم بردند و هر طوری بود، خودشونو توی اون جا دادند؛
/ کمی بلند و عصبانی / آی آقا، چه خبرته، سر که نمی بری؟
رانندۀ اتوبوس غرغرکنان در اتوبوسو زد. بعد دنده عوض کرد و با همون سر و صورت پر از اخمش، پاشو روی پدال گاز گذاشت و اتوبوس از جا کنده شد و رفت.
دیگه ایستگاه خلوت شده بود. امانه، به جز من، یکی دیگه هم اونجا بود. هیچ متوجهش نشده بودم. بله، کمی اونطرف تر از من، پیرمردی نشسته بود. ظاهرش که نشون می داد بدجوری توی خودش کز کرده. بی حرکت و آروم بود، اونطور که دونه های برف سرشونه های خمیده شو حسابی سفید کرده بود. ولی انگار نه انگار. هیچ به روی خودش نمی اورد.
به نیم رخ پیرمرد خوب نگاه کردم، سن زیادی داشت، با یه کلاه لبه دار و چشمانی که اونارو آروم بسته بود. ته ریشی هم داشت و پوست صورتش سرخ نبود، سفید شده بود و وقتی خوب دقت کردم، دیدم از دهان و بینی اش بخاری بیرون نمیاد، مثل اینکه مجسمه ای بود به شکل یه آدم که توی ایستگاه نشسته بود و انتظار اومدن اتوبوسی رو می کشید.
دیگه نتونستم طاقت بیارم. کمی خودمو روی نیمکت سُروندم سمت پیرمرد و بی هوا پرسیدم:
/ کمی هول کرده/ پدرجان، مسیرت کدوم سمته؟»
ولی اون جوابی نداد. خیلی نگران شدم. دست انداختم و گوشی همراهمو از جیبم دراوردم تا به اورژانس یا جایی زنگ بزنم. ولی حیف، مثل همیشه آنتن نمی داد.
نگران بودم و دوباره پیرمرد رو صدا زدم. اونم هیچ جوابمو نداد. هاج و واج مونده بودم چیکار کنم که اتوبوسی توی ایستگاه وایساد. باورم نمی شد، خالی خالی بود.
ساعتمو نگاه کردم، وای نه، عقربه هاش هفت و نیم رو نشون می داد. دیرم شده بود. بدون اینکه به پیرمرد چیزی بگم، بلند شدم و به سمت اتوبوس دویدم و خودمو مثل آدم هایی که از دست یه حیوون درّنده فرار می کنند، داخل اون انداختم. باور کردنی نبود، چند تا صندلی خالی بودند و روی یکی از اونا لم دادم؛ آخش چقدر من خوش شانسم!
چند لحظه بعد اتوبوس راه افتاد. پیرمرد همچنان توی ایستگاه، نشسته بود و از جاش تکون نمی خورد. از کجا معلوم، شاید داشت انتظار اتوبوسی رو می کشید که مسیرش با ما فرق می کرد. راستی، مگه توی اون ایستگاه، جز اون اتوبوسی، اتوبوس دیگه ای هم توقف می کرد؟
وقتی چند روز بعد، چشمم به اعلامیۀ ترحیمی روی دیواری افتاد، بی اختیار خشکم زد. باورم نمی شد، تاریخ اعلامیه نشون می داد، چند روزی می شد پیرمرد فوت کرده بود. از کجا معلوم، شاید اون لحظه که من داشتم باهاش حرف می زدم، اون سوار بر اتوبوس مخصوصی، به طرف آسمون حرکت می کرد، درست به همونجایی که یه روزی ایستگاه پایانی همۀ ما آدماست.
/ موزیک/
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید