برگ ها از درخت می افتاد،آسمان از گلایه ها لبریز
یک غزل فال تازه را می گفت،حافظی باز و میوه ها بر میز
خنده بود و سرور و شادی بود،چای و آتش چقدر زیبا بود
عده ای دور هم نشستند و ،غصه های نگاهشان ناچیز
گاه گاهی کسی ورق می زد، حافظ و عاشقانه هایش را
بین تفسیر و شوخی و لبخند،دود اسپند و رقص شورانگیز
رقص چاقو میان دست شب،شعر با هندوانه می چسبد!
در هیاهوی خانه برپا شد،آیه های غریب رستاخیز
مثل هر سال و سالهای دور ، دور هم تا به صبح خندیدند
نقش خود را دوباره بازی کرد ، دختر ته تغاری پاییز
#سعیدحاجتمند
۲ نفر
این را
امتیاز دادهاند