در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | وِی_دا: به دور خود میپیچیم و میپیچیم تا به تجملاتی ترین شکل بگوییم: قدری بیشتر
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 02:51:17
به دور خود میپیچیم و میپیچیم تا به تجملاتی ترین شکل بگوییم: قدری بیشتر در این لحظه بمان، کمی بیشتر بگو
تو با من آشناترینی، از این آشنایی قدری بیشتر بخوان.
پشت هزاران هزار واژه پرتکلف و نامانوس پنهان میشویم
تا مبادا میان پیچیدگی های یک بودن، یک حضور، گم شویم
ما ابهام و گمشدگی را به عمد با خود به دوش میکشیم، روزها و شبها دنیایی دیگر در خیال میبافیم چون میدانیم
بسیارند لحظه هایی که به خود بدهکاریم.
دانسته ایم که حرفها و نگفتنی هایی را
لبخند و نگاه های صمیمی
و حتی سکوت های بسیاری را به خود بدهکاریم
باور نکردنی است تا چه اندازه از هم دوریم
گویی هر انسان در جزیره ای ... دیدن ادامه ›› تنها افتاده و فریادهای نیازش را فقط انعکاسی از صدای خویش پاسخ میدهد.
ما در دوردست ترین نقطه به یکدیگر ایستادیم
کدامین خطا در سرشت ما اینگونه فاصله میگذارد بین خیال و واژه هایمان

کدام رباینده میان صدای ما و گوش دیگری به کمین واژه ها نشسته تا سکوت و تحریف را تقدیم یکدیگر کنیم و نه خلوص.

میدانم واژه ها نیز غیر قابل اعتمادند چراکه بخیلند در ابراز و ناتوانند در ظهور
اما مگر آدمی را جز لذت گفتن و گفتن و گفتن است.
ما ساعت ها، دقیقه ها و حتی ثانیه های بکری را به خودمان بدهکاریم.
آنقدر بکر که هیچگاه فرصت بودن نمی یابند و برای همیشه در رویا نادیده باقی می مانند.

نگفته ها همیشه قاتل تمام آغازها هستند.
و این گونه سکوت پیروز نبردیست که نمی باید. و داستانی شاید زیبا در ابتدا به مرگ محکوم میشود.
ما به عمری که در گذر است و با رخوت به تماشایش نشسته ایم
یک چای با دستانی که به گرمایش حلقه زده
یک شادی تپنده از لبخند
یک قدم زدن در نسیم و بوییدن عطر یار و یک دوست را
بدهکاریم.

ما قطعا دور ایستاده ایم خیلی دور
که
جعبه های بی جان همیشه همراه تنها تماشاگر ما شده اند
هنگام تردید و چشیدن طعم گس سکوتی از اجبار
هنگام اضطراب در لحظه انتظار
هنگام حال خوب یواشکی وقتی که پیامی را چندباره و چند باره میخوانیم و لبهایمان فاش میکنند ما را
این جعبه های تهی از حس و روح
ما را لمس میکنند
وقتی از عطش گر گرفته ایم
وقتی از کلافگی وسوسه ها منجمد شده ایم
و ما را میشنوند وقتی در خیابان پر ازدحام شهر به موسیقی گوش می دهیم تا بودنی را عمیق تر در ذهن حک کنیم

باور نکردنی است ما تا چه اندازه از یکدیگر دور ایستادیم و میان ما چیزی نیست. تنها مکثی است که شاید...
که باید شکسته شود.
وِی_دا
مریم اسدی، مجتبی مهدی زاده و علی محرابیان این را امتیاز داده‌اند
شاید این نوشته آخر باشد
بیدار که شدی
کنار زیرسیگاریِ گوشه میز
پیدایش میکنی
این بار با دست چپ نوشتم
چون با دست راست
زیادی نوشته ام ولی
این نوشته فرق دارد
حرف زیادی برای گفتن ندارم
حس نمی کنم حتما باید ... دیدن ادامه ›› چیزی را بدانی
که تا همین لحظه نمی دانستی،
اکثر اوقات بدون استفاده از واژه ها
توجه نشان نمیدادی
و گاها که شروع به صحبت می کردم
انگار که اتفاقی که در جریان بود
و احساسی که داشتم با واژه ها
خطشه دار می شد و اوضاع را بدتر می کرد
ناگفته نماند
که با دست چپ نوشتن برایم
سخت تر از چیزیست که فکرش را بکنی
و از طرفی،فکر نمی کنم
که حتی این نوشته رابا این خط نافرم بخوانی
فکر نمی کنم حتی اگر بخوانی
چیزی ازش بفهمی
و فکر نمی کنم اگر چیزی ازش بفهمی
تاثیری روی تو داشته باشد
و فکر نمی کنم این نوع نوشته ها
اصولا پیش تو حرمتی داشته باشند.
تو دنیای خودت را داری
و من دنیای منزوی و کوچک خودم را
گاهی از بالکن دنیای خودت
در حالی که سیگار می کشی
برای من دست تکان می دهی
یادم نمی آید که لحظه ایی بود که دوستت نداشتم
اما در این لحظه،که نیمه برهنه در اتاق نشسته ام
و از بالکن برایم دست تکان می دهی
فقط لبخند می زنم
و خودم را سرگرم خاموش کردن سیگار
در زیر سیگاری نشان می دهم
باقی این نوشته را
با دست راست بعدا
برایت می نویسم
فعلا خسته شده ام.
مادرم ظهر گفت
عین سگ باید دنبالت بدوام
اینکه هفته ی اول فقط مرا خوشحال دیده
اینکه من از آن نوع آدمها هستم
که با من وقت می گذرانند و بعد
مرا دور می اندازند
اینکه هیچ کس مرا نمی خواهد
من در جواب چیزی نگفتم
که صد البته موقعیت بسیار نادری بود.
یادم افتاد این اواخر دیگر دستم را
زمانیکه در صدای شلیک خنده و گپ و گفت رفقایت غرق می شدی
فشار نمی دادی و بعد به من لبخند بزنی
قبل از نوشتن این خط
به دستم چند ثانیه خیره شدم
بغضم را که قورت دادم بقیه کلمات را نوشتم
یک حس درونی به من می گوید
که همیشه برای آدمهایی مثل من و تو
ماندن از رفتن سخت تر است
و اینکه تا به حال کسی به ما
دوست داشتن یاد نداده
ساعت های جفت قابل احترام اند
امّا چه کسی به من فکر میکند؟
حالا که مجبورم بپذیرم که تو نیستی
راستی،
سوالم را هنوز نپرسیدم
سوالی که جوابش را احتمالا هرگز
به دستم نمی رسانی
چون اهل نوشتن که نیستی
تماس هم بگیری پاسخی نخواهد داشت
چطور به این سادگی عوض شدی
نوشته ام را تمام نمی کنم
عجله ایی هم ندارم
هنوز هشت نخ سیگار در پاکتم مانده.


#مجتبی
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید