و چنان که در غم مرگ غرق میشویم، سرخیِ زرد پر میکشد و آواز سر میدهد.
همچنان دستانت قفل شده درهم. گویی آسمان هراسِ مرگِ ستارگانش را در انگشتانت زمزمه کرده باشد.
بگشا، بگذار همنوازی با نوای آتش وجودت را فرا بگیرد.
بگذار فراخوانِ شکست آغشته به کلامت کُنَد.
برقصا. بنوازا و بنیوشا.
و چنین است که طمع، ستارگانی از نو آفرید. درخشندگانی از هوس و نور.
براستی که فروغشان از هر آذری والاتر است.
20 اسفند 98
۲ نفر
این را
امتیاز دادهاند