"با خودت برقص" قصه ی عروسکی ست که آدم می شود؛ عروسکی به نام "رها" که رها نیست...
عروسکی که تصمیم می گیرد به زندگی را زندگی کردن؛ به دیدنِ تمامِ نادیدنی هایِ درونش که گَردِ خاک گرفته اند و بویِ فراموشی. عروسکی که وقتی کور میشود، بیناتر می شود از تمامِ بینایانِ نابینا. و شاید هم آغوشی با تاریکی، خود راهی باشد به سمت نور. و یکی از پرنور ترین دیالوگ ها برای من آنجایی ست که "رها" میگوید: از وقتی کور شدم عاشق رنگا شدم.
"با خودت برقص" خودِ زندگی ست؛ با تمامِ ترس هایش. و مقابله با ترسهایی که شانسِ خوشبختی را سالهاست از ما گرفته اند...
.
.
مولانای جان میفرماید:
روز آن است که خوبان همه در رقص آیند?
.
.
و ای کاش همه با خود در رقص آییم