ما همان آدم های خسته ی روز های قبل از شناختن هم هستیم
همان ها که از آدم های اطرافشان بیزار بودند
همان ها که حتی از محبت های بی منظور هم می ترسیدند
همان ها که میخواستند از آن به بعد مثل سنگ سرد باشند
اما
یک لحظه کنار هم نشستیم و حرف دلمان را زدیم
شاید آن لحظه حتی فکرش را هم نمی کردیم که حرف های دلمان انقدر شبیه هم باشد
شاید حتی فقط میخواستیم کمی سبک شویم
اما ناگهان
بی آنکه بخواهیم
ناخودآگاه دستم دستت را گرفت
نگاهمان پیوند خورد
و غم ها فراموش شد
میبینی؟
میبینی عشق چقدر عجیب است؟
درست در جایی که نزدیک است یخ بزنی گرمت میکند...