من چشم های تو بودم، وقتی از بی خوابی سرخ میشدند، لب های توبودم وقتی برای خندیدن کش می آمدند.
من ابروی سمت چپ توبودم، وقتی با شک بالا می رفت.
من انگشت شصتت بودم، وقتی موقع فکرکردن گوشه ی لبت بازی میکرد.
من دستت بودم وقتی به همسایه کمک میکرد، من پاهای خسته وناتوانت بودم، وقتی خودشان را به بدنت روی سنگ فرش های خیابان میکشیدند.
من پیراهن سرمع ای تنت بودم، وقتی آستین هایش را تاخورده بود، وپشتش چروک شده بود.
من قسمتی ازتوبودم، وباتو زندگی کردم.
اما تو درگیر روزمرگی هایت بودی،
بامن زندگی کردی وحسم نکردی، حسم نمیکنی، حسم نخواهی کرد.