یه دختر آوازخون موبور رو هر شب با خودم میبردم خونه.
چه شبایی رو باهم میگذروندیم.
زنم پیش از این که از خواب بیدار شیم برامون صبحانه آماده میکرد.
زنم مریض بود، یه سال قبل از اینکه بمیره طلاقش دادم.
اون دختر آوازخون رو بردم یه سرزمین دیگه، براش بهترین کنسرت رو گذاشتم و تنهاش گذاشتم و برگشتم