نوروز
آن خجسته عید ایرانی
برایم شاد نیست
وقتی یک مرد شریف
دیدگانش دریاست
و زنی شرمسار
به دندان می گزد لب را
که مبادا فرزند
بخواهد جامه ای نو تر
از آن چه
بر تنش پوشانده بافنده...
(عجیب خسته ام از مردمانی که چشمهاشان را به زور بازوهاشان می بندند...)
از: خود