باز رامت شده طبیعتِ من
و تو از ماجرا خبر داری...
یک کمی از جسارتم بردار
به من از عشق خود تعارف کن
مقصدم را خودم نمی دانم
لحظه ای هم بمان توقف کن
گر
... دیدن ادامه ››
چه باید حسود باشم من:
و بترسم چرا تو مال خودم ...
گرچه دلتنگ میشوم هر روز
نگذاری مرا به حال خودم..
□□
تو از این حرف ها چه می فهمی!
تو پر از احتمال بارانی
دست هایت درون دست ِ او...
تو پر از بارش فراوانی
تو ولم می کنی به حال خودم
ذره ذره شکست خواهم خورد
پشت بن بست های تو خالی
چشم هایم همیشه خواهد مرد
آخر شاهنامه نیز بد است
حسرتم را کسی نمی فهمد ...
باید این غصه را فرو ببرم!
چوب خطم دوباره پر بشود!
روی سنگی نشسته ام تنها
روزهایم بدون تو پوچ است
روی گورم همیشه حک شده است
آخر ماجرای من کوچ است...
.....
آن اشکها که روی دل تو اثر نداشت
رفتی دلت از این همه هق هق خبر نداشت
رفتی دلم خوش است که در آخرین نگاه
چشم تر سیاه تو قصد سفر نداشت
گفتم مرا ببر ولی انگار قلب تو
فهمیده بود و حوصله دردسر نداشت
هر روز بعد رفتن تو نامه داده ام
بی رحم ! یک جواب دو خطی ضرر نداشت
رفتی و ماند روی دلم داغ این سوال
آنها چه داشتند که این دربدر نداشت؟
***
حس کرد عاشق است ولی اعتنا نکرد
این بار هم که حق دلش را ادا نکرد
این بار هم پیش خودش گفت :” نه” . ولی
چشمان نافذش دل او را رها نکرد
هی ریخت . خورد . ریخت ولی درد زن را
سیگار و چند بطری خالی دوا نکرد
می خواست نامه ای بنویسد ولی دریغ
یک واژه هم به کاغذ او اقتدا نکرد
.......
میچرخد این سفینه اگر دور افتاب
چرخیدهام به دور تو هر روز با شتاب
حالا که چون زمین به مدار تو بستهام
پس افتاب باش و به تاریکیام بتاب
گفتی که اهل درد به دوزخ نمیروند
دردی ببخش تا که نمانم در این عذاب
امشب اگر تو نوح نباشی برای من
تا صبح غرق میشود این کشتی خراب
دیروز گفته بود در عشقش فنا شوم
امروز امر کرده بمانم در اضطراب
یخ کردهام کنار تو ای آبی بزرگ
ای موجِ تیره و سرکش به پیچ و تاب
پیوسته تر بریز برایم از آتشت
امشب مخواه جام مرا خالی از شراب
.......
چه روزگار غریبی کنار او سپری شد
تمام ثانیههامان به های و هو سپری شد
شبیه مادری امیدوار بودم و عمرم
به پای کودک دل، این بهانهجو سپری شد
دوباره با من از امروز مهربان شود او کاش
چه روزها که تلف شد در آرزو سپری شد
برایتان چه بگویم؟ که آفتاب غرورم
به پشت توده ابری سیاهرو سپری شد
سکوت گاهی از این خانه دور میشد و... اما
چه سود؟ فرصتمان با بگومگو سپری شد
شبی که به انتظار چشمش عاشقانه نشستم
بدون این که زند یک ستاره سو سپری شد
مرا به هیچ بهایی کسی نمیبرد از من
که روزگار بهاری به پای او سپری شد
......
سنگ بودم که کسی کوه حسابم نکند
یخ زدم تا تب چشمان تو آبم نکند
با تو از صبح نگفتم که دلت تب دارد
روزهای همه ی زندگی ات شب دارد
شانه های تو زمینی است که شخمش زده اند
سهمت از خانه همینی است که شخمش زده اند
خسته از آدمها ، رویایی در قفسی
نخزیده است خیال تو به رویای کسی
نخریده است کسی قصه ی بی رنگت را
ننوشته است دلی سفره ی دلتنگت را
نشد از فاصله ی سوژه به باور برسی
به بهارت - که درختی است تناور – برسی
روی دوش تو نشسته است غم نان ، تا کی؟
می شود سهم تو هر سال ، زمستان ، تا کی؟
نتوانستم در سفره ی تو عید شوم
توی هر گلدانت دانه ی خورشید شوم
از دل کوچک تو دغدغه را بردارم
در ترکهای کف دستت گل بگذارم
.....
روی میزی که روبروی من است
نامه های اداره ام هستی
توی قلبی که در گلو دارم
مثنوی های پاره ام هستی
توی خودکار سبز جوهری ام
کلماتی که دوست دارمشان
در کنار تمام پنجــره ها
میله هایی که می فشارمشان
هی نوشتم تورا و خط زده ام
مثل شعری که منتشر نشده
توی جریان خون من هستی
مثل یک مین منفجر نشده
توی میدان جنگ می مانم
پشت دیوار غزه ی چشمت
با تومی جنگم و تو می کشی ام
با تدابیر تازه ی چشمت
منفجر می شوم بدون دلیل
بی تو در گوشه ی خیابانت
مثل بمبی که ناگهان افتاد
وسط باغهای لبنانت
توی گرمای بسترت خوابی
بی خیال کسی که بعد از تو...
هرگز از هیچ کس نمی پرسی
حس و حال کسی که بعد از تو ...
دلم از ریل می زند بیرون
از دو خط موازی بودن
برو از باجه ها بلیط بخر
غرق شو توی بازی بودن
برو از باجه ها بلیط بخر
برو از مرزهای من بیرون
مصر، ایتالیا، سوئد، لندن
برو از آسیای من بیرون
چند بار از تو مرتکب شده ام
بدترینهای روزگارم را ؟
چند بار و چگونه می گیری
فکر دلخوش کن فرارم را
روی پله نشسته رو به حیاط
سینی سبزی و هوای خنک
به خودم فکر می کنم ، و به تو
شادی بی دوام بادکنک
کوپه از ریل می زند بیرون
کوپه دیگر سفر نمی خواهد
کوپه ای که تو توی آن باشی
از خدا بیشتر نمی خواهد...
*****
...دور من سیم خاردار نکش
طرح امنیتیت مسخره است
سهم ما ـ هرکجا نفس بکشیم -
بعد از این جنگهای یکسره است
فکر وضعیت سفید نباش
این صدای مدام آژیر است
گفتم از انفجار از گریه
روزهایم چقدر دلگیر است
....
به خدا میشناسمت.. دیشب پشت پنجره باز رو به شهر نشستم.
چراغها خاموش.شهر در خواب..
سردی سوز پاییز.. منتظرخودم ماندم
که بیایم ونجات دهم
دخترک انگشت به لب را
که گم شده بود در هیاهوی شهری غریب
در شلوغی بازار شهری عجیب،
سرگردان وآواره به هر طرف
نگاهی می انداخت .
چه تنهایی ترسناکی داشت.
برگشت وصورتش را دیدم؛
آشنا بود.کجا دیده بودمش؟؟
دخترک مو خرمایی را
که دسته ای از مویش به رنگ
طلابود و زیر نور خورشید
برق میزد .. می شناختمش...
بغض عجیبی کرده بود.
می ترسید از هجوم غریبی،
از وحشت تنهایی..چشم به هم زدم
،دیگر ندیدمش. موهای براقش یادم افتاد
که رقصید با خنکی نسیم ..
یکهو دلم برایش تنگ شد
گریه ام گرفت ،نگرانش شدم،
کجا رفت توی شلوغی این شهر،
جایی رابلد نبود ..تنها بود.
از همین میترسید؟احساس خفگی کردم.
من کجا گمش کردم؟..
چه قدر دلواپسی اش آشنا بود.
مثل کسی که می شناختمش.
صدایش زدم..
برگشت..........آه ............
به خدا می شناسمت . ..
گم شده در این ازدحام..
در آغوشش گرفتم دل سیرگریه..
گریه..کجا گمش کرده بودم؟
لابلای تمام این سالها..
او دنبال من میگشت..
مثل مادری نگرانش شدم..
دلم برایش تنگ شد یکهو..
گریه اش را دیدم.. مثل من گریه میکرد
گودی صورتش را نگاه کردم.
وقتی درآغوشم بود
قطره اشکش رابا نوک انگشتم
بر داشتم لبخندی زد،دلم لرزید.
چه اضطراب کشنده ای داشت این دختر
سفت بر سینه فشردمش که نترسد.
گفتم: خودم مواظبت هستم..
خندید..میدانستم که نمیتوانم .
او هم میدانست..خنده اش به همین بود.
چشم گشودم سبکی نسیم را
به اغوش کشیده بودم..
دخترک انگشت به لب
سرگردان شهر... خودم بودم.
آغوش خالی ام می گفت
دخترکم رفته بود... *****
پنجره باز رو به شهر..
چراغها خاموش.شهر در خواب
..سردی سوز پاییز...
مجموعه اشعار آرزوبیرانوند