شب! این تاریکی وهمانگیز
زمان خالی، اتاق خالی
سرم گرم میانگور
چشم خوابآلوده و مبهم
و دیگر هیچ
نه امیدی، نه آغازی
رسیدم من به این بنبست
صدایی نیست، ردی نیست
سرم منگ و دلم آشوب این بودن
جهان جانکاه و آسمان تیره
سرم سنگین و افتاده
چه سرد است این تن عریان
شب سردیست و روحم میل رفتن دارد.