“تئاتر شهربازی، درهمشکستن عادتها؛
تئاتری برای انسانهایی که نمیخواهند سادهانگارانه به دنیا نگاه کنند.
شروعی مسحورکننده، گشودن دری به دنیای
... دیدن ادامه ››
جادو؛
دنیایی که در آن، زمان و مکان بیدرنگ رنگ باختند.
برای نوشتن این نظر، مجبور بودم اجازه بدم مدت زمانی از تماشای اجرا بگذرد تا به درک بیشتری از آن برسم و بتوانم حق این اثر را ادا کنم.
این تئاتر، بهمعنای واقعی، جریانی تازه برای ذهن من بود؛ چیزی فراتر از کلمات.”
شاید بهمعنای واقعی یک هنجارشکنی و شکستن سنتها.
اتفاقی که در پایان اجرا رخ داد، علارغم شیوه ی شروع اجرا در نگاه اول برایم زننده و حتی ناامیدکننده بود. اما پس از مدتی تفکر، متوجه شدم که نباید به این اجرا با همان قالبها و تعاریفی که برای دیگر تئاترها در ذهن داریم نگاه کنم.
برای من، همه چیز در این اثر نماد یک تابوشکنی بود، فارغ از مفاهیمی که قرار بود در نهایت درک شوند.”
“یکی از لحظات برجسته اجرا، زمانی بود که جلوههای بصری صحنه را شکل دادند. از اطراف، شش دست وارد صحنه میشوند، در زمینهای شطرنجی میچرخند و سپس محو میشوند. در این میان، یک دست از انتهای صحنه به سمت مخاطب میآید. به نظر من، این دستها استعاره ای از نیروهای خارجی یا همان سرنوشت و تقدیر است که قصد مداخله یا کنترل انسانها را دارند.
دستی که از انتها به سمت مخاطب میآید، گویی تلاش دارد حقیقتی دردناک را آشکار کند. و شاید حتی میخواهد بگوید شما در دستان من هستید
در لحظهای که موسیقی به اوج میرسد و تمامی شخصیتها، بهجز ماری،سقوط میکنند، برای من این صحنه نماد فروپاشی دنیا و آرامش ماری بود.معصومیتی که تا پیش از این اتفاق دیدیم حالا دچار تغییراتی جبران ناپذیر خواهد شد
“در این لحظه، شاهد یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی ماری و هر انسان دیگری هستیم: حضور و مداخله طبیعت. طبیعتی که بیرحمانه مسیر ما را شکل میدهد و ما را برای زیستن در دنیای واقعی آماده میکند. طبیعت بیرحمی که وقتی با معصومیت و بی رنگی ماری رو به رو میشه تلخ میشه از سرنوشتی که در انتظار این موجوده پاکه
“و گروهی از انسانها که باور دارند نمیتوان با سرنوشت، تقدیر، یا طبیعت جنگید و بدون هیچ مقاومتی، تسلیم و گوش به فرمان آن میشوند. اما کافی است که نخواهی آن چیزی باشی که طبیعت برایت تعیین کرده است؛ آنگاه سرنوشتت تغییر میکند. مانند جورج جورجی که نور آبی انتخابیاش از تنهایی و انزوای پیش رویش حکایت داشت. جورجی که رانده شد، طرد شد، و به حاشیه رانده شد؛ تنها به این دلیل که نتوانست پا به پای بی رحمی ای که باید یاد میگرفت حرکت کند
**“جورج رانده شد، و حصار و پوششی که صورت و بدنش را پوشانده بود، نماد از دست دادن جایگاه و آزادیاش بود. او که نتوانست با جمعیتی که چندان برای او خوشایند به نظر نمیرسیدند همرنگ شود، در سادگی ابلهانه خودش باقی ماند اما آیا واقعاً کار جورج ابلهانه بود؟یا صرفا تصمیم گرفت به ارزش ها و حقیقت وجودیش پایبند بمونه؟
به هر صورت، اکنون جورج در مقابل قدرت جمعی ای ایستاده است؛ که ذرهای برای فردگرایی او ارزش قائل نیستند او در گوشهای مچاله و درهمتنیده ایستاده، و نوری به شکل در بر او تابیده است. آیا این نور، این در، میتواند نشانی از تغییر مسیر باشد؟ یا تنها امیدی است که در بیکرانگی یأس محو خواهد شد؟
**“و ماری، نماد انسانها است؛ انسانهایی که تحت سلطه قدرتهایی بزرگتر قرار دارند. قدرتهایی که هرگز اجازه فرار به ما نمیدهند. این حقیقت که زمان بهطور دایرهوار در حرکت است و پایان هر چیز، آغاز چیز دیگری است، بیانگر این است که ماجرای ما هرگز به پایان نمیرسد. ما در چرخهای بیپایان گرفتاریم، جایی که گذشته و آینده در هم آمیختهاند و چیزی به نام حقیقت ثابت وجود ندارد.
بنابراین، زمان به مفهومی مبهم و بیمعنی بدل میشود. در این چرخه، با واقعیتی عظیم روبرو هستیم: زندانی که انسان، آگاهانه یا تحت تأثیر اجتماع، با باورها و اعتقادات خودساختهاش ایجاد کرده و هرگز از آن رهایی نمییابد. آینده و حال، بهطور جداییناپذیری به هم گره خوردهاند و بدون یکدیگر معنایی ندارند. این حلقه، تکرارِ بیپایانِ ماجراهای انسانی است.”**
این متن، سفری فلسفی به درون ترسها، تناقضها و چالشهای انسانی است. نمایشنامه بهخوبی توانسته با استفاده از نمادها و استعارههای قدرتمند، تصویری از انسان معاصر را به نمایش بگذارد که در برابر زمان و سرنوشت، ناتوان و محصور است. انسانهایی که در چرخهای از ترس، تقدیر و امید، به دنبال معنا میگردند، اما در نهایت در دایرهای بیپایان گرفتار میشوند
ششصد سال بعد از اکنون،شمایان
اکنون ما ششصد سال بعد از اکنون شمایان
اکنون شمایان
ششصد سال قبل از اکنون،ما