در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | میثم خاوری: مُسـ ـــــــــا فـــــِــــــــــرَ ت آرزو کــــــــــــــن، نــــ
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 03:50:14
مُسـ ـــــــــا فـــــِــــــــــرَ ت
آرزو کــــــــــــــن، نــــفس بکـش و در قوانیـن فیـزیـک تـداخل ایــجاد کــــن.
چشمانت را بـــاز کن تا بــــــــــــــهترین نـــــــــقطه زمیــــن را به وضوح ببینی.
اندامت رابرای حرکت آماده کن، یک لحظه یا شاید کمتر ازیک ثانیه بعدتو آنجایی.
من در آن لحظه در کنار خالق بودم.خدا، بسیار زیبا بود.یک تخت پادشاهی عظیم و پر ابهت از جنس اخلاص که چندین برابر طلا ارزش داشت دیدم.
او آنجا بود، همه چیز بود، لحظه ای نور ، لحظه ای پوچ، لحظه ای خورشید و لحظه ای زمین.هیچگاه برایم سوال پیش نیامد که چرا هر لحظه تغییر میکند.
آرامش عمیقی مرا پُر کرده بود، نه اندام تنم، نه افکارم، بلکه تمام زندگی ام، تمام وسایل روزمره و کاربردی ام، نگاهم، اعمالم، انگشتانم، احساسم و او آرام و متواضع ... دیدن ادامه ›› نشسته بود.
در مقابلم به شکل یک انسان درآمد و با چشمانی برق زده نگاهم کرد، دست بر شانه هایم گذاشت و تمام درد و دلم را شنید بی آنکه لب بر لب بزنم.
با هم قدم زدیم ، سپس در فضا پرواز کردیم و از هزاران کهکشان گذشتیم.وقتی به زمین رسیدیم مدتی بر لبه ابری نشستیم. او سقف همه خانه ها را برداشت تا ببینم. زندگی انسان ها در نظرم ساده آمد، ساده تر از زندگی مورچه ها، لحظه ای بعد افکار انسان ها برایم روشن شده بود، کافی بود نگاه کنم تا ریز ترین افکارشان برایم بازگو شود.افکار مانند بو، موسیقی و رنگ ها درآمد و به سمت آسمان سرازیر شد.
رنگ هایی که تا به حال ندیده بودم، موسیقی هایی که با ساز های ناشناخته نواخته می شد و را یحه هایی که مرا به افسانه های کهن راهنمایی می کرد.
همه چیز خوب بود تا اینکه یک رنگ سیاه شد.موسیقیِ خشمگین و عصبانی داشت و بویی متعفن اطرافش را گرفته بود، برای چشمان من بسیار ساده و جالب بود که در میان این همه رنگ، این همه بو، آن انسان چنین چیزی در سر داشت، اما برای جذاب تصور کردن این افکار بسیار خجالت زده شدم وقتی رنگ های ترس و اضطراب را در افکار افراد خانواده آن انسان دیدم. افکاری که سیاهی رنگشان را متزلزل می نمود و اجازه انتشار به آنها نمی داد. اشک از چشمانم جاری شده بود.
مرد به قدری سیاهی گستراند که دیگر چیزی معلوم نبود، از دیدن افکار منصرف شدم تا اعمال آنها را ببینم.سیاهی ها همه پوچ شد و رنگ های زیبایی جلوه گر شد که بعلت وسایل پر زرق و برق خانه بود و رایحه خوشی که از آشپرخانه می آمد به راحتی استشمام می شد.
اما تنها صدایی که می آمد صدای الفاظ رکیک و بی پرده مرد بود.او در اولین برخوردشروع به ضرب وشتم آن زن زیبا کردو با هر مشت، لگد و ضربه محکم او را تحقیر می کرد.زن که صورتی خونین داشت فقط ضربه ها را به آرامی درک می کرد.اشک هایش از درد ضربات مرد نبود .دل شکسته اش غمگین ترین موسیقی عمرم را می نواخت طوریکه رعشه ای بر تنم افتاد و با صدای بلند نالیدم.
او پدرم بود که تمام استخوان های مادرم رادر زیر ضرباتش می شکست و هیچ کنترلی بر رفتارش نداشت .
خدا نگاه می کرد و من در زیر تخت اتاقم خدا را صدا می کردم تا به داد مادرم برسد.

میثم خاوری
مهر1391


۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید