در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال میثم خاوری | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 23:15:47
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
او مُرد
او کشته شد یا شاید به هلاکت رسید...
وقتی مرا به نبودن دعوت کرد.
—------
این بی‌قراری در تنهایی هدیه گرانبهای اوست.
این حزن عاشقانه و اشک‌های ریخته شده به حرمت دعوت اوست.
اما، جسارت ناشیانه‌ام در مرگش بیشتر دخیل بود و حماقت مرا تکمیل کرد.
یادگاری تابستان 94

از: خود نوشت
همیشه همینطور زمان را شناختم؛
صدای تیک تاک ثانیه های ساعت دیواری کهنه ای که بر دیوار اتاقم ایستاده بود ارزش ها را می آفرید.ارزش زمان، ارزش گذشته و ارزش ثانیه هایی که در حال آمدن اند و حالا گذشته اند.
ثانیه هایی که تو، بودی و حالا نیستی...
البته تو هنوز هستی اما در ثانیه هایی که گذشته اند...
پس بگو چطور می توانم زمان را متوقف کنم؟

چطور می توانم عقربه ها را در جهت عکس به حرکت در بیاورم و به تو برسم، به پاییز، به غروب بینمان، به نگاه عاشقانه ی تو، به اشتباه بزرگ من...

این زمان دست نیافتنی ترین چیز است.
این زمان خداست...


مرداد92/میثم

از: خود
عشق
عشق همان نیروی عجیبی بود که معجزه می کرد. رنگا رنگ بود. با صدای گیتار، نه ویلن، شایدم آکاردئون و ساز دهنی 6 سوراخه. بله2 ساز با هم بودن .یکی صدای زیر داشت و دیگری صدای بم. صدا ها از ساز ها در میامدند و با هم میرقصیدند. در رقص یکی می شدند و با هم از گوش ها به مغز استخوان می نشستند. ذهن بیچاره، ناتوان از درک این قدرت لایتناهی ناچار به کمک از پیرِ سفیدِ بدن، همان قلب کهنه کار و پیر می شد. قلب دوباره صدا را تجزیه می کرد و آرام به نحوه رقص دو صدا می نگریست و راز جاودانه پیچش دو صدا را کشف می کرد، در حالی که به اندازه وسعت جهان رشد میکرد، آرام نت موسیقی نواخته شده را می نوشت و بعد از اتمام کار پاکنویس نت را برای مغز می فرستاد و مغز با سردر گمی در کوچه های ناموزونِ برگه نت، حاضر به قبول ریسک میشد و تابلوی "بسته است" را بر روی پیشانی خود آویزان می کرد.
موقعیت آماده است.
آیا حاضرید دیگری را در زندگی خود شریک بدانید؟ چه احمقانه!!! خواسته هایم در قلبم خواسته شده و زبانم توان حمل ذرات حرکات و حروف را ندارند. با اینکه حاضرم تماماً آب شوم و تو را سیراب کنم یا نور شوم و بر تو بتابم و گرمت کنم اما بدنم را برای تو کنار گذاشته ام چرا که قلبم راز این خواب جفت اندام ها را برایم تشریح کرده است و من مست حضور انگشتانت در لا به لای انگشتانم مانده ام.چقدر جواب من ملال آور است که:))بلی، حاضرم برای تو باشم)).بگذار برای تو نباشم تا روحم را گرانتر از قبل تقدیمت کنم. چشمانم یا لبانم؟ اول کدام؟ قلبم!!؟ او که هزار باره برای تو شد! سال ها قبل، دیدار اول، کنار آن درخت ... دیدن ادامه ›› مشهور، بیادت نیست؟ باشد، دوباره برای تو؛ هرچند که قبل تر ها باخته بودمش.اما ناله های تپش تند و پُر نیرویش هنوز به نام من است. خواستی میتوانی فرم مزایده پرکنی شاید، شاید، شاید عشق تو توانست رازی ام کند.گفتم شاید!!!
به هر حال من، برای تو.دوستت دارم، روح زیبای دمیده شده در تو.

امشب افکاری پلید به ذهنم هجوم آوردند
حمله ای پارتیزانی به تعریف عشق در فکرم که
دلم را اسیر دلهره کرده است
قصه روز های عاشقی و ثانیه های با ارزش
تبدیل به اتلاف وقت شده است
چطور توانستم هوای بارانی را با کسی قسمت کنم؟
لطافت پوست دستم را چرا خرج دست دیگری کردم؟
من که به تنهایی پادشاه دنیایی بودم
چرا فقیر در میخانه او شدم؟
چرا ؟ واقعا چرا ؟
آرامش تقلبی آغوش او چگونه فریبم داد؟
این جلد مجذوب ... دیدن ادامه ›› و دل فریب معشوقه چه آسان تغییر یافت.
و رویاهای ایده آل او
چه قشنگ به آینده دیگری پرواز کرد.
حسرت غفلت برآورده کردن آرزوهای آینده اش و شعور دروغ عشق در وجودش
آزارم می دهد و ذره ذره جسم و روحم را متلاشی می کند
شاید بهتر است به جای مقاومت
تسلیم هجوم عدم شوم
عدم عشق
عدم او
و عدم هر آنچه که تعریف فردی ندارد.
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سادگی ------
زمان به سادگی می گُذَرَد
مثل سادگیِ کودَکی
سِتاره ها می دِرَخشَند، اما نه به زیباییِ ماه
چرا که ماه ساده می دِرَخشَد
قلب ها می تَپَد، همراه پول و شهوت یا عِشق
صورت ها می مانند، بَدخُلق و خشمگین یا زیبا
آسمان می بارد، سَخت یا ساده
او معشوقی خواهد بود که در ثانیه ای اِغوا کُنَد تو را
یا او معشوقه ایست که خواستی اِغوا کُنَد تورا
دستمال ... دیدن ادامه ›› کاغذی دو لایه برای تو بود
اما پاکی و سعادت نه
پس با او باش
با سادگی
در زیر سیاهی چشمانت سادگی را نفس بکش
بِگُذار تا عشق بر تو نازل شَود
مثل لذت چشیدن صدای زنگ
مثل کَنکاشِ رنگ نارنجی در لحظه غروب
مثل خیرِگیِ بی امان به او
زمان سکوت را دید و به آرامی، گذشت
پس سادگی عشق را در زمان ببین و

ساده باش
شادی دهقان، شقایق نیک اختر و حمید صالحی این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تزویرِ رنگِ بندِ کفش هایت، غمگین می کند، کفش های یک رنگ بدون بندم را
راه راهِ لباس های رنگارنگَت، شکسته است، روحِ تک رنگِ پیراهن های بدون دکمه ام را
و سایه های شیطانی چشمانت، گُم کرده نِگاه عاشقانه ی زیبایت را

کجای پیشانی سپید تو مُهرِ مِهرِ من خورده بود؟
اِنحنای اندام استخوانی ات، به کدام کویر می بُرد مرا؟

طعم لبانت چگونه تلخ شد؟
گرمای وجودت کی و کجا به سردی رسید؟

ای زیبای خفته یِ پشت رنگ ها و طرح ها و پوشش ها
خواری شهوت زندگی را برای من کنار بزن
بیا
برهنه
بدون کفش

آبان 1391
میثم خاوری
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مُسـ ـــــــــا فـــــِــــــــــرَ ت
آرزو کــــــــــــــن، نــــفس بکـش و در قوانیـن فیـزیـک تـداخل ایــجاد کــــن.
چشمانت را بـــاز کن تا بــــــــــــــهترین نـــــــــقطه زمیــــن را به وضوح ببینی.
اندامت رابرای حرکت آماده کن، یک لحظه یا شاید کمتر ازیک ثانیه بعدتو آنجایی.
من در آن لحظه در کنار خالق بودم.خدا، بسیار زیبا بود.یک تخت پادشاهی عظیم و پر ابهت از جنس اخلاص که چندین برابر طلا ارزش داشت دیدم.
او آنجا بود، همه چیز بود، لحظه ای نور ، لحظه ای پوچ، لحظه ای خورشید و لحظه ای زمین.هیچگاه برایم سوال پیش نیامد که چرا هر لحظه تغییر میکند.
آرامش عمیقی مرا پُر کرده بود، نه اندام تنم، نه افکارم، بلکه تمام زندگی ام، تمام وسایل روزمره و کاربردی ام، نگاهم، اعمالم، انگشتانم، احساسم و او آرام و متواضع ... دیدن ادامه ›› نشسته بود.
در مقابلم به شکل یک انسان درآمد و با چشمانی برق زده نگاهم کرد، دست بر شانه هایم گذاشت و تمام درد و دلم را شنید بی آنکه لب بر لب بزنم.
با هم قدم زدیم ، سپس در فضا پرواز کردیم و از هزاران کهکشان گذشتیم.وقتی به زمین رسیدیم مدتی بر لبه ابری نشستیم. او سقف همه خانه ها را برداشت تا ببینم. زندگی انسان ها در نظرم ساده آمد، ساده تر از زندگی مورچه ها، لحظه ای بعد افکار انسان ها برایم روشن شده بود، کافی بود نگاه کنم تا ریز ترین افکارشان برایم بازگو شود.افکار مانند بو، موسیقی و رنگ ها درآمد و به سمت آسمان سرازیر شد.
رنگ هایی که تا به حال ندیده بودم، موسیقی هایی که با ساز های ناشناخته نواخته می شد و را یحه هایی که مرا به افسانه های کهن راهنمایی می کرد.
همه چیز خوب بود تا اینکه یک رنگ سیاه شد.موسیقیِ خشمگین و عصبانی داشت و بویی متعفن اطرافش را گرفته بود، برای چشمان من بسیار ساده و جالب بود که در میان این همه رنگ، این همه بو، آن انسان چنین چیزی در سر داشت، اما برای جذاب تصور کردن این افکار بسیار خجالت زده شدم وقتی رنگ های ترس و اضطراب را در افکار افراد خانواده آن انسان دیدم. افکاری که سیاهی رنگشان را متزلزل می نمود و اجازه انتشار به آنها نمی داد. اشک از چشمانم جاری شده بود.
مرد به قدری سیاهی گستراند که دیگر چیزی معلوم نبود، از دیدن افکار منصرف شدم تا اعمال آنها را ببینم.سیاهی ها همه پوچ شد و رنگ های زیبایی جلوه گر شد که بعلت وسایل پر زرق و برق خانه بود و رایحه خوشی که از آشپرخانه می آمد به راحتی استشمام می شد.
اما تنها صدایی که می آمد صدای الفاظ رکیک و بی پرده مرد بود.او در اولین برخوردشروع به ضرب وشتم آن زن زیبا کردو با هر مشت، لگد و ضربه محکم او را تحقیر می کرد.زن که صورتی خونین داشت فقط ضربه ها را به آرامی درک می کرد.اشک هایش از درد ضربات مرد نبود .دل شکسته اش غمگین ترین موسیقی عمرم را می نواخت طوریکه رعشه ای بر تنم افتاد و با صدای بلند نالیدم.
او پدرم بود که تمام استخوان های مادرم رادر زیر ضرباتش می شکست و هیچ کنترلی بر رفتارش نداشت .
خدا نگاه می کرد و من در زیر تخت اتاقم خدا را صدا می کردم تا به داد مادرم برسد.

میثم خاوری
مهر1391


۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نــــــــــــــــیــــــستی
علاقه ای وصف ناشدنی هست / تنهایی ای عمیق هست / بزرگی ای عجیب هست

تمام خوبی ها هست،برای تو و من تنها در صورت نبود تو و من / تو نیستی و زیبایی هست

ای کاش هستیِ تو با نیستیِ خوبی همراه نمی شد
در آن وقت ما با هم می بودیم

هر وقت به سبزی زیبایِ چشمانت قدم می گذارم آرزویی بزرگ در سر می پَرورانم که چرا نبود تو زیبا تَر است

شاید حسرت وجود تو بسیار ظریف ... دیدن ادامه ›› تر از وجود جِسم تو، دلی که عادت به بدی نکرده را می حراسانَد و اختیار را به چالش میکشد

تمام عمر منتظر تک نگاهی بودم، نگاهی سرد که گرمای عشق را فراموش کرده، نه از سرد مزاجی بلکه از دوری
دوری از انسان ها


بود و نبود و نبود

نیستی تو و هستی من با هم دنیایی زیبا تر خلق می کند، پس نباش.

امیر بابک یحیی پور، عارفه لک و شقایق نیک اختر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمی دانم کجا هستم، در اعماق نادانی یا در جهالت معصیت یا به کوری زبان دچار شدم.
قادر به گفتن قصه خودم نیستم، من که ترانه سرای حکایت های بسیار بودم.
غمی سّد راه کلامم شده است.
چند صباحیست که تنها می زییَم وتنها فکر می کنم.
با خاطرات گذشته و معصیت های همیشگی.
این یک اعتراف کوچک است به زبان خودکاری که ارزش ریالی بسیاری ندارد.
قصه از رنج های کودکی شروع می شود، زمانی که به ناچار مسئول بزرگ ترین انتخاب ها شدم.
پدر یا مادر ؟ فرقی برایم نداشت، مهم دل نگرانی از شکست دل هر کدام بود.گویا برنده ای خوشبخت و بازنده ای تنها به دست من معلوم می شد. به ... دیدن ادامه ›› یاد روز های تنهایی ام، خوردن شیر با پدر و بازی با مادر که می افتادم راحت تر تصمیم می گرفتم اما طوری که راضی به داوری و انتخاب نمی شدم.
آخر انتخاب کردم. کدامشان؟ هیچکدام.
در بررسی های منطقی، با استدلال به دلایل فلسفی کوچک کودکی ام زندگی بدون هر دو را انتخاب کردم و از فردا من نبودم.
گُم شدم، تنها شدم.اما به سادگی فرار یک خرگوش در زیر خاک باغچه ای کوچک پیدا شدم. در این پیدا شدن چیزی کم بود که آنها به دنبالش نرفتند.
روحم، که هنوز در کوچه ها سرگردان است، بدون والدین و بی سرپرست.
تنها تکیه به کسی داده که درک کرده همیشه هست.

غم این روزهایم برای جدایی از آن است نه کس دیگر.



از: خود
شاید نوشته های بیشتر از 4 خط هم ارزش خواندن داشته باشند.
۱۴ مرداد ۱۳۹۱
"روحم، که هنوز در کوچه ها سرگردان است، بدون والدین و بی سرپرست.
تنها تکیه به کسی داده که درک کرده همیشه هست."

جناب خاوری نوشته ی بسیار باارزشی بود.

سپاس
۱۴ مرداد ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در اعماق نادانی گُم شدم.


احتیاج به بازنگری عظیمی در استراتژی چشم هایم به وقت نگاه کردن دارم.

محتاج تعویض مکانیزم شناخت دوستانم هستم

و دچار کمبود دلیل برای گذران ثانیه هایم.


چه زود اسیر بی ذوقی او شدم،
وارد دنیای هزار تومانی و سکه های بی رنگ و لعاب.

حس میکنم ... دیدن ادامه ›› در چاهی فرورفتم و علاقه ای به دیدن سطح زمین ندارم
ثانیه ای زندگی در این دنیا برای ارضای تمام کثیفی ها ی وجودم کافیست.

غم انگیز است اما، فقط سکوت میکنم.

از: خود
دیدن نگاهِ چشم های نیمه بازَت هنگام بازیِ نقشِ معشوقه ای غمگین در انزوای ملال،

حسرت دردناک گُم شدن واژه ها در وقت باور حِسَّم به روحت را غیر قابل تحمل کرده . . .

غمگینم...

از: خود
دیگر نگاهم به آسمان نبود،هدفم بی هدفی بود و چشمانم سویی نداشت.فقط اندام شهوت انگیز برایم نقش بازی می کردند،رنگهایی ترکیب شده از چندین رنگ فرعی و جدا از هر خلوصیّتی.ابر ها اوج گرفته بودند،پروازی که می خواستم دور تر از آرزویم رفته بود.خدایی نبود، نوری نبود، صدایی نبود و انسان ها بُت های بزرگ من بودند.
خیس بودم از عرقِ حسرت، حسرتِ گذشت بی بهره ثانیه ها. او را گُم کرده بودم یا خود را، نمی دانم.اما این کوره راه مسیر زندگیم نبود.غرق بودم در افکار دیگرانی که هر لحظه تغییر می کنند.نویسنده داستانم بلاتکلیف بود بین ماده و معنویات.هیچ نیرویی مرا جذب نمی کرد و این دردی بزرگ به همراه داشت که کم کم نابودم می کرد.
او تنهایم نگذاشته بود بلکه من با او نبودم.احساس های مردم را نمی شناختم وهمه چیز دروغ بود.خنده ها وگریه ها، فریادها و اشک ها . بی اعتمادی من به خودم بیشتر از سایرین بود. انسانی که با دیدار خورشیدی تابان، عاشق رهایی شده بود.رهایی بر اوج افلاک و پروازی به سوی تنها خالق خود، اما امروز درگیر نگاه های ضعیف صورت ها بود، با هر نگاهی به خود میلرزید و ترسی عمیق را تجربه می کرد، چرا که تنها بود. پس با تمام وجود بودنت را خواستارم تا در سایه تو و والدینم خورشید و زمین دیگر غرق نگاه عشوه های ماه نشوم و برای تو پرواز کنم، برای رسیدن به نقطه نوری که تمام آفرینش از اوست، به لحظه ای که هیچ چیز نیست اما توهستی، من عشق تورا در دل دارم ای خدای بی نهایت هرچیز.


از: خود
امیدوارم تو جوون خوب و تموم جوون ها قدر تک تک لحظات زندگیشون و این
بهار زودگذر جوونی رو بدونن من بچه بودم داداشم به من میگفت شیرین هنوز بچه ای ولی کم کم بزرگ میشی مثل من زندگیتو نباز زندگیتو بساز و لذت
ببر...حالا نمیدونم چقدر تونستم از زندگیم درست استفاده کنم اما ناراضی
نیستم.من خدا رو دارم و خانواده ی خوبمو و آینده رو.
موفق باشی میثم جان در راه پر پیچ و خم زندگی.
۲۶ خرداد ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آسمان آبی،

ابرهای سپید،

تنفس حجیم هوای تازه

وصدای نسیم ملایمی که نوازش می کند روح را.

گرمای لذت بخش تابش پدرم خورشید

و منظره ای شگفت انگیز از مادرم زمین.

چه آکادمی خوبیست آسمان برای تربیت بشر

و چه استادان ماهری هستند انسان های غرق در زندگی

دردهای نامفهوم، رنج های تلخ، فاصله های عمیق، سکوت های بی پایان

و

حکایت های بی شمار





از: خود

حکایت های بی شمار"
خیلی زیبا نوشتی..
مرسی..
۰۸ خرداد ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هیچ احساسی ندارم

قلبم در زندگی غرق شده

و ...

دیگر، دیگری نیستم.

از: خود
داستان بی نام
غروب پاییز ، پارکی خلوت و من در حال قدم زدن
هنگام پیاده روی و احساس کردن درزهای بین سنگ فرش ها با کف پایم که به دلیل تنگی کفشهای جدیدم درد می کرد، متوجه انعکاس نور چراغ آبی رنگی روی سطح آب حوضچه بزرگ پارک شدم.تصویر چراغ بر روی آب شفاف تر از تصویرواقعی آن بود.آنقدر محو تصویر شده بودم که تصمیم گرفتم بر نیمکت کنار حوض بنشینم و به آب خیره شوم.نمیدانم چقدر گذشته بود گه دختری هم سن و سال خودم بر روی نیمکت نشست، او تکه سنگی را درون حوضچه پرتاب کرد.با اینکه سنگ پرتاب شده آنسوی حوض به آب افتاد، اما امواجش تصویر چراغ آبی را از بین برد.
دختر که متوجه نگاه من به این تصویر شد ناگهان گفت:<<ببخشید>>
به آرامی سرم را برگرداندم و صورتش را دیدم ، بعد از گذشت زمانی رویم را برگرداندم و به تصویر روی آب نگاه کردم که دوباره کامل شده بود.
دختر بی مقدمه گفت:<<امروز دلم شکست،اتفاقی در فاصله ای دور افتاد و موجش قلبم را خرد کرد، مانند سنگ من که تصویر نور را از بین ... دیدن ادامه ›› برد.>>
گفتم:<<تصویر چراغ دوباره درست شده است.>>
جواب داد: <<مانند قلب من که هر بار بعد از گذشت زمانی همه چیز را فراموش می کند و پر نور می شود.>>
من تکه سنگی را انتخاب کردم که ابعادش متناسب بود و در دستم به طور کامل جای می گرفت، آن را به سمت حوضچه بزرگ پرتاب کردم و سنگ وسط تصویر چراغ، با آب برخورد کرد.تصویر زودتر به حالت قبلی بازگشت تا زمانی که سنگ دختر آن را خراب کرده بود.دختر گفت:<<پس سنگ هایی را که خودم به قلبم زدم خسارت کمتری به من وارد کرده است.>>
به او گفتم که به تصویر خیره شود ، بعد سنگی بزرگ درون حوضچه پرتاب کردم .خندید و خوشحال شد.اتفاقی که مرتبه ی اول پرتاب سنگ برای من رخ داده بود برای او نیز اتفاق افتاد.
گفت:با اینکه موج دار شدن آب تصویر را به هم ریخت ، اما تصویر چراغ برای چشمان من اصلا تغییر نکرد و در تمام لحظات تصویر را به طور کامل می دیدم.
دیگر کلامی نگفتم و هر دو به تصویر چراغ آبی، بر روی سطح آب حوضچه بزرگ پارک که شفافیت خارق العاده ای داشت چشم دوختیم.
مرداد 1390

از: خود
سلام خانواده دیواری

میثم جان اگر این داستان رو با این سبک به زبان ساده تر ی بیان میکردی مطعن با ش مخاطبین را حت باهاش کنا میومدن نه که الان نمیان منظورم درکل بود ولی دوست دارم کارت رو موفق باشی
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
همه چیز در سکوت شروع شد.

قلب سنگینم به آهستگی وزن خود را از دست داد و صدایی به آرامی به نزدیک شد..

چیزی که مانند رسالت زندگیم قلبم را تحت تاثیر قرار می دادو با کم کردن فاصله اش به ضربان قلبم نیرو می بخشید.

سمفونی تنهایی اینگونه برای من نواخته شد.

...

(جاده ای در کویر/اتوبوسی با مسافران جوان و اکثرا دانشجو/هنگام غروب آفتاب)

سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده و در حال ... دیدن ادامه ›› خداحافظی با پدرم خورشید بودم.چشمانم را بستم.به سکوت عمیق وجودم گوش سپردم. پریانی که در آسمان اوج می گرفتند را دیدم.چه نور سپید خیره کننده ای!! بال هایم را گشودم تا همراهیشان کنم که دوستانم به بهانه ای صدایم زدند...

و من در حال تجربه لحظه کاملی از زندگیم کشته شدم.


از: خود
به نظر من عالی نوشتی..
سپاس..
۲۴ فروردین ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از پرواز برایم بگویید
می خواهم اوج بگیرم در آبی بیکران آسمان
و نزدیک شوم به تابش گرم پدرم خورشید

خسته ام از کلام انسان ها
و عادات کثیف و تکراری

من شروع کردم انسان نبودنم را
...

از: خود
و نزدیک شوم به تابش گرم پدرم خورشید


این تکه نظیر نداشت افرین


سپاس
۱۰ فروردین ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بهار را می شناسی؟
همان که رنگش سبز است
همان که شروع است، شروع زندگی...
شروع یک زندگی زیبا
برگ های سبز، گل های قرمز، آسمان آبی و ابر های سپید و بارانی
... آسمان صاف شب و ستارگان بخشنده امید
خنده های بی درد انسان ها
معاشرت و دست دادن های پر قدرت و صمیمی.
بهار را می شناسی؟
شلوغ ترین فصل صداهای زیبا
کنسرت بلبلان بهاری
و آواز پر شکوه سلام ها
گوجه های کوچک سبز به همراه نمک و نعنا
و رویاهای نزدیک به انسان ها

بهار را می شناسی؟

از: خود
سلام خانواده دیواری
میثم جان سلام تشکر زیباست ولی باز میگم
وازه های اضافی داره این اثر سعی کن پیداشون کنی مثلا در یکی از این جمله ها { البته درست نیست این کار زاییده ذهن تو هستش به عنوان نظر شخصی میگم مثلا

بهار را می شناسی؟

همان شروع زندگی...
پ
من به احساسات میذارم وکارت رو دوست دارم
۰۴ فروردین ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آآآآآآآآییییییییییییییییی
بلعخره فهمیدی دعوای آن روز آخر، سر عشق تو بود.
یادت میاید نگاه های آرامم را؟
یا قدم های کوتاهم را؟
اگر میدانستم بعد از سالها میتوانم با اعمالم به تو فخر بفروشم بیشتر محبتت میکردم.
... چه عشقی بود.
آن گل های رز تو کوچه جلوی درب خانه تان هر روز،کار من بود...
چقدر دقیق بودی در رفت و آمدت به مدرسه.
چه افسوس هایی میخوردم سر دقیقه هایی که دیر میرسیدم.
.
.
.
بعدا فهمیدم که سپیده دوست صمیمیت دوستدار من بود و تو عاشق سهراب که با من میامد.

صبح های زود،مسیر مدرسه،...

از: خود
غمی که سّم شد برایم
شاید باید ساخته می شدم،
اما مُردم.
غرور گناهانم نمی خواهند زندگیم را تنها بگذارند
و مشکلی در برخوردی عمیق
.
.
.
در زنـــــــــدگیــــــم نیـــــــستم.

از: خود