کیف پول
مرد روی زمین را نگاه می کرد.همان جا که برای دخترش باد کنک خریده بود به دنبال کیف پولش بود.تمام مدارک پول های مغازه همه چیزش را از دست داده بود.کنار درختی نشست و به زمین خیره شد.پسری را دید که به طرف سطل اشغال می رفت چوب بستنی را توی سطل انداخت.به زمین خیره شد وکیف پولی را برداشت.ان را باز کرد و دوباره بست.
کیف را توی جیبش گذاشت و رفت.مرد بلند شد و او را صدا کرد.
پسر به ساعتش نگاه کرد و دوید.مرد به دنبالش او را صدامی زد.پسر بر نگشت.مرد دست هایش را مشت کرد و با سرعت دوید.پسر کنار نگهبانی پارک ایستاده
... دیدن ادامه ››
بود و به نگهبان چیزی گفت .مرد از دور فریاد کشید مگه با تو نیستم پسر
پسر بر نگشت.مرد از پشت یقه ی پیراهن پسر را گرفت.پسر بر گشت.
مرد سیلی محکمی به گوش پسر زد.
دست در جیب پسر برد و کیف پولش را برداشت. گفت برو گمشو تا پلیسو خبر نکردم و رفت.
پسر دست روی گوشش گذاشت و به سمعکش که پرت شده بود نگاه می کرد.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------