وهم (داستان کوتاه)
به دست هاش که نگاه می کنی چشم هات را می بندی.پر از لکه های قرمز.پر از خراش های عمیق.دیگه نمی دونی چه جوری باید ارومش کنی .
از پارچ روی میز یه لیوان اب می ریزی و می خوری
نفست که بالا اومدسمتش میری.سرش رو زیر انداخته و زخم های دستش رو می کنه.دست هات رو می زاری رو دستشو می گی فکر می کنی هنوزم هست؟
بهت نگاه می کنه و می گه:نه رفت. از تو می ترسه
ازش می پرسی :معمولا کی این حس رو داری
تیکه ای از پوست زخمش رو می کنه و می گه شب ها
... دیدن ادامه ››
که می خوام بخوابم روز ها که پا می شم.وقتی تنهام.
باهاش حرف می زنی سعی می کنی ارومش کنی می گی هیچ چیزی نمیتونه بره زیر پوستتو راه بره.
به حرفات گوش می ده بهش یه سری تمرین می دی.اون که میره دیگه هوا تاریک شده و باید بری خونه.همین جور که وسایلت رو جمع می کنی به یاد مریضای اون روزت می افتی.اون زنی که به همه شک داشت.اون پسری که ...
همین جور که داری فکرمی کنی احساس می کنی یه چیزی تو کفشته.کفشتو در می اری تکونش می دی ولی چیزی نیست.تا زمانی که می خوای بری بیرون و در رو ببندی 3 بار کفشت رو چک می کنی. با خودت می گی حتما یه چیزی هست .اخرش یه دمپایی از کمد در می اری و اونو می پوشی .کیفت رو رو کولت می اندازی و در رو قفل می کنی.ولی انگار اون چیز هنوزم هست ...